مترجم: علیرضا ذکاوتی قراگزلو
وقتی صحبت از نثر جاهلی میکنیم، نثر معمولی محاورهای روزانه مردم را کنار میگذاریم، چه این گونه گفتار جزء ادبیات محسوب نمیشود مگر آنچه در ردیف «امثال» است. آنچه به راستی از ادبیات محسوب میشود نثری است که صاحب آن به قصد تأثیر گذاردن در شنونده (یا خواننده) توجه خاصی به ریخت کلام و زیبایی تعبیر داشتهباشد و آن چندگونه است: داستان؛ خطابه؛ و رسالههای ادبی مزین و مصنوع که بعضی محققان، نثر فنی مینامند.
اسناد معتبری در دست نیست که دلالت بر شناخته و مرسوم بودن رسائل ادبی در جاهلیت نماید. این بدان معنا نیست که جاهلیان با کتابت آشنا نبودهاند، بودهاند، لیکن دشواری و تنگنایی وسایل نوشتن ناچارشان میکرد کتابت را فقط برای اهداف تجاری و سیاسی به کار گیرند (1) نه برای مقاصد ادبی اعم از شعر یا نثر؛ و این معارضهای با داستان سوید بن صامت (2) که مجلة لقمان را داشت ندارد، تنها چیزی که از آن روایت استفاده میشود این است که اعراب صحیفهای شامل امثال و حکم منسوب به لقمان داشته اند لیکن حتی وجود چنین صحیفهای نشانگر آن نیست که اعراب کتابت را برای بیان احساس به صورت نثر یا نظم به کار میگرفته اند. چرا که انتشار کتابت بین آنان محدود بودهاست. پس در حالی که هیچ مدرک محسوسی در دست نداریم، حکم بر وجود رسائل ادبی در جاهلیت، خودسرانه و غیرمنصفانه خواهد بود. اما محقق است که اعراب انواع قصه و مثل و خطابه و سجع کاهنانه داشتهاند و نیز مسلم است که سخت شیفتهی گفتن و شنیدن قصه بودهاند و در اوقات فراغت وسیعشان - به ویژه وقتی شب دامن میگسترد - برای افسانه سرایی گرد میآمدند و تا صدایی از خیمهای برمیخاست که «کان و کان» [یعنی: روزی بود، روزگاری بود] ... همه گوش تیز میکردند و برخی با آن همآواز میشدند. جوانان و پیران قبیله و نیز زنان و دختران از پشت چادرها همگی با اشتیاق والتهاب داستان را دنبال میکردند.
شک نیست که قصه گو گفتارش را با تخیل و هنرمندی درمی آمیخت تا شنوندگان را مبهوت سازد و در حالی که چشمانشان در چهرههای گندمگون میدرخشید و تپش قلبشان هم دم تندتر میشد زمام دلشان را به دست گرفته از دلسوزی به انتقام و از شوخی به جدی بکشاندشان. از اصل قصههایی که بین عرب متداول بود چیزی در دست نداریم مگر آنچه لغویان و راویان عصر عباسی تدوین کردهاند و تا امروز باقی مانده. طبیعی است که اصل قصه ها طی فاصلهی طولانی از عصر جاهلی تا قرن دوم هجری تحریف یافته و دگرگون شدهاست هر چند به راستی بسیاری از نشانههای قصهی قدیم را حفظ کرده و نبض زندگی جاهلی در آن میتپد.
از راه همانچه در عصر عباسی تدوین شده میتوانیم انواع قصههایی را که اعراب برای هم نقل میکردند بشناسیم. چه بسا شایعترین آنها اخبار ایام و جنگها و پیروزیهای تکان دهندهی قهرمانان یا شکستهایی که بعضی قبایل دچار آمدند بودهاست. و این داستانها متداول میبود تا به لغت نویسان و راویان قرن دوم رسید و آنان تنظیم و تدوینش نمودند، کاری که ابوعبیدة در شرح نقایض جریر و فرزدق کرد و بعد از او توجه به آنگونه مطالب و تألیف آن به نحوی که پیشتر گفتهایم ادامه یافت.و نیز اعراب، قصههای فراوان از ملوک منذری وغسانی و پیشینیان یا معاصران آنان همچون حمیریان و زباء میگفتهاند که برخی در تاریخ طبری و سیره ابن هشام پراکنده است و بسیاری به دست ابوالفرج افتاده که در اغانی ضبط کرده است. مسلم است که بسیاری از این داستانها با تاریخ حقیقی سازگار نیست، مثلا قصهی زباء با اسناد صحیح تاریخ روم (در رابطه با آن ملکهی عرب) نمی سازد؛ (3) حتی اسمش که «زنوبیا» بوده و به «الزباء» تحریف یافته. (4)
همان طور که از شاهان و قهرمانان خود داستانها میسرودند، قصهی پادشاهان و دلاوران اقوام همسایه را نیز نقل میکردند. در سیره النبویة میخوانیم نضربن حارث که از شیطان صفتان قریش و دشمنان و آزاردهندگان رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) بوده و پیشتر در حیره، خداینامهی ایرانی و داستان رسم و اسفندیار آموخته بود، هرگاه حضرت به صحبت مینشست و ذکر خدا مینمود و سرگذشت اقوام گذشته را که مغضوب واقع شدند بیان میفرمود، نضر بلافاصله برجای حضرت ایستاده ندا میداد: ای جماعت قریش، به خدا من از او خوش صحبتترم، بیایید تا قصه هایی بهتر از او بگویم؛ و آنگاه نقل رستم و اسفندیار و پادشاهان ایران را سر میکرد. (5)
و باز شک نیست که عرب داستانهای بسیار از شاعران و کاهنان و بزرگان خود به یاد داشت که این همه، منبع تمام نشدنی اخبار کتب ادب و تاریخ و شعر بودهاست. برای نمونه به شرح حالهای کتاب اغانی مراجعه کنید که پر است از مواد داستانی بسیار غنی، و در آن میان داستانهای عشقی متعدد هست، همچون قصهی مرقش اکبر و معشوقهاش اسماء بنت عوف: مرقش در نوجوانی از عوف، دخترش اسماء را خواستگاری کرد و عوف عذرش را خواست که هنوز بچه سال است و شجاعتی از خود نشان نداده. آنگاه مرقش به دربار یکی از ملوک شتافت و آنجا مداح و ملازم شد تا مدتی گذشت و در آن میان عوف به سختی افتاد و مردی از قبیلهی مراد با تطمیع مال دخترش را در ازای صد شتر به زنی گرفت و او را به قبیلهی خویش برد. برادران مرقش با خود گفتند خبر ازدواج اسماء را با مرقش نگوییم، و بگوییم مرده است. لذا گوسفندی کشتند و گوشتش را خورده استخوانهایش را دفن نمودند. چون مرقش بازآمد گفتند اسماء مرده است و مرقش، چندی به خیال مزار معشوقه بر سر استخوانهای مدفون شدهی گوسفند میرفت . اما دیری نگذشت که حقیقت را فهمید و به طلب اسماء بیرون شد و پس از حوادثی با چوپان شوهر اسماء آشنایی بههم زد و از وی درخواست که وسیلهی دیدار وگفت و گوی او را با معشوقه فراهم آورد، چوپان گفت من نمی توانم با او تماس بگیرم اما هر شب کنیزش میآید و شیر بز برای او میبرد. مرقش گفت پس این انگشتری مرا بگیر و چون شیر را دوشیدی در ظرف بینداز که او این را میشناسد؛ و اگر این کار را بکنی به سودی خواهی رسید که هیچ چوپانی نرسیده. چوپان انگشتر را گرفت و چون کنیز با قدح برای بردن شیر آمد، شیر بز را در قدح دوشید و انگشتری را در آن انداخت، کنیز قدح را برد و جلو اسماء گذاشت و او طبق عادت وقتی کف فرونشست شیر را نوشید ناگاه انگشتری به دندانهایش خورد. آن را برگرفته به روشنایی آورد و بشناخت. از کنیز پرسید این چیست؟ کنیز گفت خبر ندارم. اسماء کنیز را به سراغ شوهر فرستاد که در نجران بود و فراخواندش. (وقتی آمد) بدو گفت آن غلام چوپان را بخواه و بپرس این انگشتر را از کجا آورده؟ (و چون شوهر اسماء این کار را کرد) غلام گفت انگشتر از آن مردی است در غار خبان، که به من داد و گفت در ظرف شیر اسماء بینداز که برایت فایده خواهد داشت، اما خود را به من معرفی نکرد و هنگامی که از او جدا شدم جز رمقی در تنش باقی نبود. شوهر اسماء از زن پرسید این انگشتری چیست؟ اسماء گفت از آن مرقش است؛ هم اکنون در طلب وی بشتاب. مرد بر مرکب نشسته اسما ء را بر مرکبی دیگر همراه نمود و رو به راه نهادند تا شب بر سر مرقش برسیدند و او را به منزلگاه خود آوردند، و مرقش به خانهی اسماء مرد (و در خاک «مراد» مدفون گردید). پیش از جان سپردن چنین سرود:
خیال شبروش بیدارم کرد.
با بالین نشینان شب زنده دارم حکایت حال خود میگفتم؛
و یاد دیار یار که چه دور است.
آنها در سرزمین دیگرند و من جای دیگر، و رشتهی پیمانها گسسته.
اکنون چه باک از اینکه کجا عهدم به سرآید، شکارگیرم یا شکار شوم. (6)
ما این داستان را آوردیم نه بدین باور که عیناً با تمام الفاظ و جزئیاتش قصه مرقش است - آنچنانکه در جاهلیت نقل میشده - بلکه تا نشانگر قالب و انگ نوع داستانهای عشقی جاهلیت بوده باشد؛ و اینکه قصه گو چه عناصر شوق انگیزی از تخیل و شعر بر داستان میافزوده. گاه نیز حکم و امثال در میان میآوردند؛ آنچنانکه در داستان زباء میبینیم که روایت ضبی از داستان زباء شامل دوازده مثل است. (7)
اگر نظر بروکلمان صحیح باشد که آشنایی دادن با انگشتری میان عاشق و معشوق در داستانهای بسیاری از اقوام دیگر شایع است، (8) معنیش این خواهد بود که حتی در قصههای عاشقانهی جاهلیت عناصر بیگانه راه یافته بودهاست. و در همین مایه است داستانهای جانوران نزد اعراب، که با حکایات دیگر اقوام توارد و برخورد مییابد؛ (9) مانند قصهی مار و تبر که ضبی بدین صورت نقل کرده:
آوردهاند که در ایام قدیم دو برادر شترانی داشتند، سرزمینشان خشکسال شد و نزدیک آنها درهای بود که قرق ماری بود. یکی از دو برادر گفت کاش من بروم و در این دره سبزه شترانم را بچرانم و فربه سازم، دیگری پاسخ داد: من بر جان تو از مار بیمناکم، مگر نمیبینی که هر کس بدین وادی میرود هلاکش میسازد؟ اما اولی سوگند خورد که این کار را خواهم کرد، و به آن دره رفت و مدتی شتر میچراند تا مار او را گزید و کشت. دومی با خود گفت پس از مرگ برادر در زندگی فایدهای نیست، یا باید انتقام برادرم را از مار بگیرم یا خود نیز به راه او روم، و به آن وادی رفت و مار را جست و خواست بکشدش. مار گفت تو میدانی که من قاتل برادرت هستم اکنون آیا با من صلح میکنی که در این وادی بیگزند از من بمانی و تا هستی روزی یک دینار هم بستانی؟ مرد گفت این کار را خواهی کرد؟ مار گفت بلی؛ مرد هم پذیرفت و عهد بستند و سوگند خوردند. مرد مار را آزار نمی رساند و مار روزی یک دینار بدو میداد، تا مال و شتران مرد بسیار شد و به نیکوترین احوال نایل گردید. روزی به یاد برادر افتاد با خود گفت، از زندگی مرا چه سود، در حالی که قاتل برادرم را به چشم میبینم. تبری برداشت و تیز کرد و در کمین مار نشست. مار میگذشت، دنبالش کرد و با تبر او را نشان گرفت و زد اما خطا کرد و مار در سوراخ کوه خزید. مرد با تبر بر سوراخ مار زد که روی آن اثر گذاشت. مار چون چنان دید آن یک دینار روزانه را برید مرد از کرده پشیمان و بیمناک شد، مار را صدا کرد و گفت: آیا موافقی که تجدید عهد کنیم و بر همان قرار که بودیم باشیم؟ مار جواب داد: چگونه با تو عهد ببندم که پیمانشکن و بدقولی، و این جای تبر تو است؟ (10) ضبی میافزاید که قصهی مار و تبر از امثال مشهور عرب است و نابغهی ذبیانی در قصیدهای که بنی مروة را مینکوهد بدان تمثل جسته و چنین گفته است:
هر چند نفس به ناچار خطاکار است، اما من بی هیچ گناهیاز کینه ورزان این قوم، آن دیدم که مار سنگ نشین از همپیمانش دید!
آری، اینگونه امثال هماره بین مردم ساری و جاری است... (11)
و بقیهی قطعه را میآورد که شامل داستان مار است با چوپان بد قول. ما در این ابیات و نیز در اینکه داستان مثل، اصل جاهلی داشته باشد شک داریم. این داستان از جهتی با داستانهای جانوران، آنچنانکه در هند معهود است و از آنجا به دیگر ملل و اقوام سرایت کرده - مثلاً با افسانههای ازوپ یونانی - مشابهت دارد. در قصههای ازوپ به داستان برزگر و مار برمیخوریم؛ ظاهراً این گونه تمثیلات از هند، هم به یونان و هم به عربستان، ره یافته است. (12)
بدون شک عرب جاهلی داستانهای بسیار از جن و عفریت و شیاطین نقل میکرده. (13) به پندار اعراب اینها به هر صورت که میخواستند درمیآمدند، جز غول که همیشه بالاتنهاش به صورت زن متجلی میشد اما پاهایش سم الاغ داشت. اجنه، بسا به صورت گاو نر، سگ، شترمرغ و کرکس ظاهر میگردیدند، به پندار اعراب زمین و بار و صحرای دهناء و یبرین از مهمترین سرمنزلهای جن بودهاست. بیشک بسیاری از این رقم افسانههای عرب در کتابهای عجایبنامه و اساطیر عصر عباسی وارد شده.
مقصود ما از ذکر این همه، نه تأکید بر وجود بازماندهای از قصص جاهلی است که قابل اتکاء در تحقیق باشد، چرا که خبری از آن به صورت مدون و مکتوب در عصر جاهلی به دست ما نرسیده، لذا آن همه را یکجا محتمل الکذب میدانیم. اما بعد از این اتهام، بر این عقیدهایم که این بازماندهها و منقولات (تدوین شده در عصر عباسی) ماده و روح و طبیعت و بسیاری خطوط اصلی قصههای جاهلی را مینمایاند. البته به صورتی کلی نه دقیق.
پینوشتها:
1- رجوع کنید به کتاب الفن و مذاهبه فی النثر العربی، شوقی ضیف (چاپ سوم، دارالمعارف) ، ص 19 . (نویسنده)
2- السیرة النبویة (چاپ حلبی) ، ج2، ص 68؛ [در تعریفات جرجانی آمده است: «المجلة هی الصحیفة اللتی فیها الحکم» چاپ مصر، 1306. ق. ، ص 49. - م.] (نویسنده)
3- تاریخ العرب قبل الاسلام، جوادعلی، ج3، ص 99 به بعد. (نویسنده)
4- بدین شرح که چون پدر زنوبیا، «زبای» نام داشت عرب وی را «بنت زبای» نامید و به مرور زمان کلمهی بنت را حذف کردند و یاء غیر مأنوس بعد از الف را طبق قواعد صرفی به همزه تبدیل نمودند و الف لام تعریف به اول آن درآوردند و به صورت «الزباء» درآمد. - مؤلف. (مترجم)
5- السیرة النبویة، چاپ حلبی، ج1، ص 321 . (نویسنده)
6- سری لیلا خیال من سلیمی *** فأرقنی و اصحابی هجود
فبت أدیر أمری کل حال *** و أذکر أهلها و هم بعید
سکن ببلدة و سکنت أخری *** و قطعت المواثق و العهود
فما بالی أفی و یخان عهدی *** و ما بالی أصاد و لا أصید
[«سلیمی» در شعر عربی مجازاً مطلق معشوقه است؛ ضمناً مصرع اخیر را این طور هم میتوان ترجمه کرد: چه حالی از این بدتر، که وفا نمودم و خیانت کردند و شکارم را از چنگم بدرآوردند.] (نویسنده)
7- الامثال العرب مفضل ضبی، چاپ اول. قاهره، ص 81 به بعد. (نویسنده)
8- بروکمان: تاریخ الادب العربی، ج1، ص 102 . (نویسنده)
9- الامثال فی النثر العربی القدیم، عبدالمجید عابدین، ص 42 . (نویسنده)
10- الامثال العرب للضبی ص 106 . (نویسنده)
11- و انی لالقی من ذوی الضغن منهم *** بلاعثره، و النفس لابد عاثره
کما لقیت ذات الصفا من حلیفها *** و ما انفکت الامثال فی الناس سائره (نویسنده)
12- الامثال فی النثر العربی القدیم، ص 43 . (نویسنده)
13- من جمله رجوع کنید به الفهرست ابن الندیم (فن اول از مقالهی هشتم) تحت عنوان: «اسماء عشاق الانس الجن و عشاق اللجن للانس» . - م. (مترجم)
ضیف، شوقی؛ (1393)، تاریخ ادبی عرب (العصر الجاهلی)، ترجمه ی علیرضا ذکاوتی قراگزلو، تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم.