مدرنيسم و جهان چندگانه
نويسنده:حسين كاجي
منبع:روزنامه قدس
منبع:روزنامه قدس
"ما كه هستيم؟" از مهمترين پرسش هايي است كه بسياري از انديشمندان و روشنفكران پيراموني (و چه بسا غربي) با آن دست و پنجه نرم كرده اند و هنوز هم ذهن و زبان تعداد زيادي از آنها به اين مقوله التفات دارد. فرهنگ ملي - ديني ما هم از اين پرسش در امان نمانده و نخبگان و فرهيختگان فكري و فرهنگي آن، هميشه و همه جا با اين سؤال دست به گريبان بوده و هستند.واضح است آنگاه كه فرهنگ ما با پديده و تحول و بينشي بسيار مهم و تحول زا به نام "مدرنيسم" روبرو شد اهميت و ارج اين پرسش بيش از پيش خود را به ما نشان داد و هر چند كه پيش از اين (و حتي هم اكنون) از ربط و نسبت فرهنگ ملي با فرهنگ ديني پرسش مي شود، اما آن گاه كه هويت ما "تجدد"، "انديشه هاي آن" و "دستاوردها و نتايج به تبع اش" را فرآروي خود ديد و به صورت جدي با آنها مواجه شد، پرسش ها و ابهامات ديگر، تحت الشعاع سؤالات جديدي قرار گرفتند كه جهان جديد جلوي روي ما قرار داد و بدين سبب، ما را با پرسش هاي نوين و تازه اي درگير و روبرو ساخت. ما البته بيش از يك سده است كه به طور مداوم و پيگير با اين پرسش ها و ابهامات مواجه و درگير هستيم.
پرسش "ما كه هستيم؟" آن گاه بيشتر مي گردد كه انسان "ديگري" مهم و بزرگ را فراروي خويش ببيند و در اين صورت است كه آدمي از خود بيشتر و بهتر سؤال خواهد نمود و در نتيجه از "خويش" و "چيستي" آن بهتر مطلع خواهد گشت و آن را عميق تر درك و لمس خواهد نمود. مثالي كه مارتين هايدگر فيلسوف شهير آلماني در مورد چكش زدن نجاري مطرح مي كند مي تواند به خوبي نقش ديگري (يك مشكل و يا يك مانع) را در يافتن كيستي و چيستي خويشتن مشخص كند: "آن گاه كه نجاري با چكش مشغول كوبيدن به ميخي است، ناغافل و بدون آنكه به كاركرد چكش توجه كند به عمل چكش زدن اهتمام مي ورزد. اما آنگاه كه چكش دچار نقصي مي گردد و او را از اين عمل باز مي دارد، وي به كاركرد چكش التفات و توجه مبذول مي دارد." جداي از نيت هايدگر براي طرح اين مثال، برداشتي كه مي توان از آن داشت اين است كه شناخت عميق انسان از يك امر، آن گاه پديد مي آيد كه آن امر به مسأله و مشكل (problem) تبديل شده و مانعي، مسير طبيعي و ناخودآگاه آن را سد كرده باشد و كيستي ما هم كه با پديده اي بسيار ممتاز و متمايز از خويشتن (تجدد) روبرو شده بود، خويش را مورد پرسش و سؤال قرار داد.بدين رو "خود" و "ديگري" را مي توان دو روي يك سكه واحد محسوب كرد. "خود" آن گاه معني و مفهوم مي يابد كه "ديگري" موجود باشد و "ديگري" هم وضوح و شفافيت خويش را مرهون تشخيص و تعيين حدود و ثغور "خويش" است و بدين گونه است كه شاهد ارتباطي دو سويه و متقابل بين اين دو مقوله هستيم و از اين جهت بود كه پس از روييدن مدرنيسم در دامن تمدن مغرب زمين و مواجهه آن با هويت و خويشتن ما، اين هويت و فرهنگ بيش از هر زمان ديگري خود را آزمود و به جوهر و ماهيت خويش پي برد.
انسان آنگاه خود را بهتر خواهد شناخت كه با آدمياني مواجه گردد كه بيشترين تفاوت و تمايز را با او دارند و از اين سبب گفته اند كه هر امري با ضد آن شناخته مي شود (تعرف الاشياء باَ ضدادها). مقوله فرهنگ هم از اين مهم مستثني نيست و فرهنگ ما نيز در رويارويي با فرهنگ و تمدن غرب كه در امور و شؤون وجودي و بنيادين با يكديگر اختلاف داشتند، خويش را بهتر شناخت و به كم و كاست ها و همچنين نقاط قوت خود بهتر پي مي برد.اما سؤال "ما كه هستيم؟" نه تنها نشان از وجود قوي ديگري مي دهد، بلكه حاكي از تأثير و تأثرات آن "ديگري" بر خويشتن ماست و ما بيش از پيش پي برده ايم كه مي بايد تعريف و تعبير مجددي از خويش ارائه دهيم و مشخص نماييم كه تا كي و چگونه مي توان مرهون و متنعم از ديگري بود، بدون آنكه ديگري شد و چگونه بايد خويشتن را حفظ كرد بدون آنكه تن به جزميت و بستن دريچه هاي خويشتن بر روي ديگري داد؟
او خواهان آن است كه براي زندگي اين جهان برنامه ريزي كند و از اين جهان بهره ببرد و اين امر او را بدان سمت سوق داده است كه به تفسير صرف عالم اكتفا و بسنده نكند و جهان را مطابق خواست ها و نيازهايش تغيير دهد. تكنولوژي نمونه خوبي از دستاوردهاي بشر است كه به تبع تغيير نگاه آدمي و جهش از مقام تفسير عالم به تغيير عالم حادث گذشته است.علوم (از جمله: پزشكي، ژنتيك، فيزيك، علوم مهندسي، جامعه شناسي و...) نيز همه نشان دهنده آن هستند كه انسان، علاوه بر تفسير عالم، قصد تغيير و دخل و تصرف در آن را دارد و اصلاح محض جاي خويش را به انقلابي تمام عيار در بسياري از زمينه هاي زندگي بشري داده است.از مؤلفه هاي ممتاز ديگر مدرنيسم آن است كه اين پديده همه جا و همه وقت در جستجو و كاوش براي يافتن ديگري بوده است؛ سرزمينهاي ديگر، انديشه هاي ديگر، رويكردهاي ديگر، بازنگري هاي ديگر و عاقبت ارزشهاي ديگر. اين جستجو و كاوش براي يافتن ديگري خواسته يا ناخواسته، فرديت و خويشتن مدرنيسم را شكل داده است و بدين جهت در جايي مي توان جهان جديد را با فرآيند بروز و ظهور فرديت و شخصيت معادل و مرادف گرفت. غرب، غرب نمي شود مگر با تلاشي كه براي يافتن ديگري و مكالمه و ارتباط با وي از خود نشان مي دهد و بدين روست كه در دامان مدرنيسم، فرديت رشد و نمو مي كند و مي بالد. جستجوي ديگري و ارتباط با او نه تنها معلول وقوع فرديت كه علت آن نيز محسوب مي گردد و ديالكتيك فرديت، ارتباط با ديگري مدرنيسم را به پيش برده است. مدرنيسم، مدرنيسم نمي شود جز با كوشش در جهت يافتن ديگري و ارتباط با او و به اين جهت اين پديده و فرآيند هميشه در پي ارتباط و گفتگو با ديگران بوده است. اين جستجوي ديگري، به فرديت تجدد، تعين بخشيده است. جهان جديد از اين لحاظ تفاوت اساسي با فرهنگ هاي ديگر دارد، زيرا فرهنگهاي جنوب، با وجود داشتن ديگري به هويت دست نمي يابند و منبعي فرا انساني هويت آنها را شكل مي دهد. تنها مدرنيسم است كه با وجود ديگري به هويت دست مي يابد.
مدرنيسم به مثابه "ارتباط با ديگري" نيز پديده اي ناتمام است. زيرا جستجوي ديگري و گفتگو با او فرآيندي ناتمام است. جهان جديد حتي با غيريت مهم خويش - او كه خواهان خراب كردن مباني و مبادي آن است- "عقل نقاد مدرنيسم" نيز گفتگو مي كند و بدين جهت ماهيت و هويت آن، فراتر از عقل جزمي، كلي، حداكثري و تك سبب بين قرار مي گيرد كه خويشتن را موجودي ممتاز، برجسته و يكتا در عالم به شمار مي آورد.گفتيم كه مبنا و پايه هويت خويشتن بستگي تام به ارتباط و گفتگو با ديگري دارد و اين مهم در جهان جديد به خوبي آشكار است. در جستجوي ديگري بودن البته به معناي جستجوي معناي خويش و به تعبيري، يافتن خويش در آئينه هاي ديگر نيز معني مي دهد و بي سبب نيست كه "گابريل مارسل" از اين جستجو و گفتگو (جستجوي ديگري و گفتگو با او) به عنوان مقدمه و پايه جستجوي مبدأ هستي (خدا) و گفتگو با او ياد مي كند. به تعبيري گفتگو با ديگري و جستجوي او شكل دهنده هستي و فرديت آدمي است و اين امري است كه در هر ارتباطي از جمله ارتباط با منشأ و امر قدسي لازم و ضروري است. گفتگو آن گاه ماهيت تاريخي خود را نشان مي دهد كه خويشتن و ديگري هر چه بيشتر متمايز و متفاوت باشند و گفتگو با امر قدسي نيز با بروز و ظهور فرديت رنگ و بوي ديگر مي يابد و اين همان سر تفاوت عظيم دينداري در جهان جديد با دينداري در جهان قديم است. ارتباط با امر قدسي كه جوهري ترين پايه تجربي ديني است، آنگاه به بهترين وجه خود را نشان مي دهد كه فرديتي متمايز و مجزا، خويشتن را به امر قدسي نمايان سازد و بدين جهت با توجه به راه بي پاياني كه آدمي در جستجوي ديگري و ارتباط با وي آغاز كرده است تجلياتي تازه از ارتباط او با امر قدسي، فرارويش گشوده شده است و به تعبيري، گوهر اين ارتباط تغييرات مهمي را به خود ديده است.در اين ديدگاه، ناتمام بودن پروژه مدرنيسم (به مثابه ديالكتيك فرديت، ارتباط با ديگري و جستجوي او) بدان معناست كه جستجو و ارتباطي مبنا و پايه قرار گرفته است كه ناتمام مانده است ؛ زيرا ديگري لايه هاي متنوع خود را به تمامي باز ننمايانده است.
دوگانگي هايي كه فرهنگها و هويتهاي جنوب بدان دچار هستند، با توجه به خصايصي كه در قبال مدرنيسم برشمرديم به موارد زير تقسيم مي گردند:
الف - تقابل تفسير صرف جهان و تغيير دادن آن: مدرنيسم را شايد بتوان تنها فرهنگي در تاريخ بشري دانست كه نسبت خاصي با جهان، علم و صنعت و تكنولوژي را به وجود آورده است و جهان و عين را مطابق ذهن تغيير داده است، در حالي كه فرهنگهاي ديگر از اين خصيصه بهره مند نيستند و مباني و مبادي نسبتي كه با جهان برقرار مي كنند در جايگاه مخالفت با نسبت جديد انسان با جهان قرار دارند.
"هايزنبرگ" مثالي را نقل مي كند كه به خوبي تضاد اين دو نسبت را نشان مي دهد: در زمانهاي گذشته، فردي به نام "دزي گونگ" در حال عبور از شمال رودخانه "هان" در چين بوده است. او پيرمردي را مي بيند كه در مزرعه مشغول كار است. او جوي هايي ايجاد كرده است و با كاسه اي با دشواري بسيار به درون چاهي مي رود و كاسه را پر از آب مي كند، بيرون مي آيد و در جوي هاي آب مي ريزد و با كار و تلاش بسيار، نتيجه و ثمره كم مي گيرد.
"دزي گونگ" بدان پيرمرد مي گويد: شما مي توانيد از يك چوب براي بيرون كشيدن آب از چاه استفاده نماييد. پيرمرد با خنده جواب مي دهد: من از پيرمان شنيدم كه هر كس كارش را با روش ماشين انجام دهد، قلبش ماشيني مي شود، و هر كس قلبش ماشيني شد معصوميت و معنويت و اصالت خويش را از دست مي دهد و روحش ناپايدار مي گردد و نمي تواند با احساس حقيقي همراه و همدم شود. نه اينكه آنچه تو مي گويي ندانم و يا نتوانم انجام دهم، اما از استفاده آنها خجالت مي كشم.
از مشخصه هاي مهم فرهنگ هاي جنوب (كه تمدن هايي چون ايران و هند و چين را نيز در بر مي گيرد) همين ويژگي "تفسير جهان" و به دور بودن از انديشه تغيير (چه خودآگاه و چه ناخودآگاه ) بوده است. در بسياري از اين فرهنگها، تصرف در جهان و طبيعت معني نمي دهد و در معدودي از آنها كه كم و بيش اين امر موجود بوده است (به مانند تمدن چين) اخلاق و ارزش متناسب با اين شيوه موجود نبوده است و ارزشهايي متضاد با اين شيوه و روش، معمول و مرسوم بوده است و پرواضح است كه اين فرهنگها در مواجهه با تمدن غرب و مدرنيسم، با دوگانگي تفسير صرف جهان و تغيير جهان مواجه شده اند.
ب- تقابل دوگانگي و يگانگي: از خصايص عقل جديد آن است كه موضوعي (objest<) را فرض مي گيرد كه ذهن (subjest) مي بايد به آن شناخت و معرفت حاصل كند. از اين رو، دوگانگي عين و ذهن را مي توان از خصايص بنيادين مدرنيسم و همچنين عقل جديد به شمار آورد و همين دوگانگي است كه تغيير در جهان را به وجود مي آورد. به معنايي ذهن با معما و مسأله (Question) جلوه دادن عالم و آدم، از آن موضوع فاصله مي گيرد و خود را فاعلي شناسايي مفروض مي گيرد كه مي بايد از آن موضوع و مسأله، شناخت و آگاهي به دست آورد. اما نسبت انسان جنوب با عالم و آدم از اين نسبت جديد و دوگانگي آن جداست. در اين نسبت، جهان مسأله اي نيست كه بايد حل گردد، بلكه رازي است جاودان كه در آن، دوگانگي عين و ذهن جايي ندارد.
از نمادهاي اين تقابل دوگانگي و يگانگي تقابل علم و دين است. در حالي كه علم، با اسطوره زدايي از طبيعت و مسأله مفروش كردن آن و زايل كردن شگفتي هاي عالمانه و سبب يابي طبيعت، به وجود مي آيد در دين كه حاصل مواجهه انسان با امر قدسي است، امر قدسي، متبرك و منزه در نظر گرفته مي شود و رازي جاودان محسوب مي گردد كه مراوده و مواجهه با آن نه تنها زايل كننده حيرت نيست كه بر حيرت و حيراني مي افزايد و نوعي همدلي و يگانگي مابين انسان و امر قدسي موجود است و اين، به خوبي تقابل دوگانگي جهان جديد و مدرنيسم را با يگانگي فرهنگهاي ديگر نشان مي دهد. اين تقابل البته بي ارتباط با تقابل تفسير و تغيير جهان نيست و به معناي ديگر، پايه و مايه تقابل تفسير و تغيير جهان را مي توان تقابل يگانگي و دوگانگي دانست.
ج - تقابل انسان محوري و سنت محوري: در فرهنگهاي جنوب، نه تنها سنت براي خدمت به انسان است كه انسان نيز براي خدمت به سنت مي باشد. در حالي كه مدرنيسم هميشه و همه جا از ما مي خواهد كه سنت را براي انسان بخواهيم و نه انسان را براي سنت. در فرهنگ هاي جنوب علاوه بر اين سؤال كه "ما از سنت چه مي خواهيم"؟ اين پرسش كه "سنت از ما چه مي خواهد"؟ نيز موجود است و اين سئوال دومي بر اولي رجحان و برتري مي يابد. سنت براي فرهنگهاي جنوب، نه تنها به مثابه طبيب براي بيمار كه به مانند باغي است كه آدميان مي بايد از آن نگهداري و مراقبت نمايند؛ در حالي كه از اين لحاظ، فرهنگ غرب را مي توان فرهنگي انسان محور نام نهاد و اين انسان محوري با سنت محوري، تقابلي را در فرهنگهاي جنوب حادث كرده است.
د- تقابل فهم و نقد سنت: فرهنگهاي جنوب كه با فهم سنت آشنايي كامل دارند، نقد سنت را كه پديده اي مختص مدرنيسم است، نمي شناخته اند و به تازگي با آن آشنا شده اند و اين دو نيز تقابل و تعارضي را در وجود و هويت آنها سبب شده است.
ه- تقابل جدي گرفتن و جدي نگرفتن زندگي: جدي گرفتن زندگي و يا آن را تنها محل گذر دانستن نيز در انديشه و پيشه فرهنگهاي پيراموني، خالي و عاري از تضاد و كشمكش نيست.
و- تقابل حق و تكليف: بشر جديد به مقولاتي چون آزادي، حقوق مدني، استقلال شخصيت بسيار انديشه كرده است و با وجود جراحات و صدمات بسيار به فرديت دست يافته است. اما فرهنگهاي جنوب با اين فرديت مشكل دارند و تعارض "حق و تكليف"، "آزادي و ارزش" و "فرديت و جمعيت" نمودهايي از اين تعارض به حساب مي آيند.
ز- تقابل دين انساني و دين فرا انساني: پيشاپيش تفاوت دين داري در جهان قديم با دين داري در جهان جديد را توضيح داديم. اگر جوهر دين را مواجهه انسان با امر قدسي مفروض بگيريم، در دنياي قديم ارتباطي يك سويه را بين امر قدسي و انسان مشاهده مي كنيم. به طورخاص در اديان ابراهيمي رابطه اي يك طرفه را شاهد هستيم كه خداوند با انسان صحبت مي كند و اگر انسان نيز در اين گفتگو شركت مي كند، نقشي از نيازها و آرزوهاي وي در اين گفتگو موجود نيست و به طور كلي مي توان گفت كه در جهان قديم رابطه آدمي با خداوند يك سويه و مونولوگ است. اما در جهان جديد و با بروز و ظهور فرديت، اين مونولوگ كم و بيش به ديالوگ مبدل شده و بدين جهت است كه ما هم اكنون با عناويني چون: دين انساني و يا سؤالاتي چون "ما از دين چه انتظاراتي داريم"؟ و "دين به چه نيازهايي از ما پاسخ مي دهد"؟ روبرو شده ايم. اما انساني كه بين اين دو جهان ايستاده است، كشمكش و جدالي را بين اين دو رويكرد دروجود خود حس مي كند. او با سؤالاتي چون "دين براي انسان آمده است يا انسان براي دين"؟ "نيازهاي بشري چه نقشي در برداشتهاي ديني مي توانند و بايد داشته باشند"؟ "دين انساني چه نسبتي با انسان ديني پيدا مي كند"؟ و ... مواجه است.
فرهنگ ايراني - اسلامي ما هم به مانند فرهنگهاي پيراموني ديگر كم و بيش با اين تعارضات و تضادها آشنا است و به معنايي مي توان اين گونه گفت، كه با توجه به قدمت طولاني آن، بيش از ديگران با اين تضادها عجين و همراه است و پرسش مهم "ما كه هستيم؟" كه زندگي غافلانه ما را متوقف كرده است و ما را به وادي نظاره گري رهنمون نموده است، نمود و نماد مهمي از اين تعارضات و تضادها به شمار مي آيد. هويت ما با تشويشها و ترديدهاي فراواني روبروست. با اين همه، وقوف به چند نكته مي تواند ما را در مسير طولاني و مهمي كه براي رفع اين كشمكش ها پيش رو داريم دلگرم و اميدوار سازد:
اول آنكه تنها ما نيستيم كه با تعارضاتي اين گونه مواجهيم و بسياري ديگر از فرهنگها هم كم و بيش با تعارضاتي اين چنيني رويارو هستند و حتي فرهنگ غرب نيز عاري و خالي از مشكل و مانع نيست. از اين رو مي بايد مشكل مدرنيسم و سؤال "ما كه هستيم؟" را مشكلي طبيعي و به مانند همه مشكلات ديگري مفروض داريم كه جزئي از راه پر فراز و نشيب زندگي بشري در طول تاريخ بوده اند و اگر اين يكي نبود مسلماً ديگر معضلات سربر مي آوردند.
دوم آنكه ما قادريم از تجارب و دستاوردهاي فرهنگ هاي پيراموني ديگر و حتي فرهنگ غرب در مشكل و معضلي كه با آن دست به گريبان هستيم استفاده كنيم.
سوم آنكه بدانيم مدرنيسم يك پروژه ناتمام است كه بسياري از نقايص ذاتي آن، ضمن بسطش مشخص و معين شده است و بدين جهت به سنتها و رويكردها و نسبتهاي ديگر از جهت پاسخ به نيازهاي چند جانبه و چندلايه خود سخت محتاج است. بشر انديشه ورز قرن بيست و يكم، پي برده است كه مدرنيسم نسبت به پرسش هاي اساسي بشر، پرسش هايي پيرامون موضوعاتي چون چيستي مرگ، معناي زندگي، معناي رنج بشري، كيفيت نظام اخلاقي جهان ساكت است و به جواب هاي فرهنگهاي ديگر سخت محتاج. در جهان متنوع و متكثر كنوني كه انسان نيازهاي گوناگون را در ساحت هاي متفاوت حس و لمس كرده است فرهنگهايي چون فرهنگ ايراني كه ويژگي چند لايه بودن را بهتر و بيشتر با خود حمل مي كنند- هم قرن هاست در ذيل فرهنگ يگانه محور قرار دارند و هم چند سده اي است به صورت جدي فرهنگ مدرنيسم را تجربه كرده اند - مي توانند بسيار در يافتن نقاط تعادل اين دو رويكرد محوري، كه بشر به هر دو سخت نيازمند است ياري برسانند. به نقش حياتي فرهنگ ايراني در طول تاريخ متوجه باشيم؛ فرهنگ ايراني موقعيت و وضعيت خاص و منحصر به فردي را دارا بوده است. فرهنگ ايراني بر خلاف رأي هگل كه شرق را عاري و خالي از تفكر فلسفي مي دانست، قرنها عرصه مجادلات و مناقشات فلسفي بوده است و همين نكته اين فرهنگ را از فرهنگهاي شرق چون هند و چين متمايز و ممتاز مي كند و علاوه بر آنكه نقاط اشتراك فراواني با بسياري از فرهنگ هاي پيراموني دارد، در جايي با دوگانگي تفكر فلسفي غربي نيز بيگانه نيست و همين، نقش او را در تحولات فكري و فرهنگي هزاره سوم به عنوان رابط و پل ارتباط شرق و غرب مضاعف مي كند و علاوه بر آن، راهكارهايي را جهت غلبه بر تعارض سنت و مدرنيسم و يگانگي و دوگانگي فراروي اين فرهنگ قرار مي دهد.
در آخر بدانيم كه انسان موضوعيت دارد نه فرهنگ و سنت. انسان براي سنت و فرهنگ نيست، بلكه فرهنگ است كه مي بايد در خدمت انسان باشد و با اين پيش فرض بسياري از تعصبات فرهنگي رخت برمي بندد و آدمي مهياي مواجهه با ابهامات فرهنگي مي گردد تا خويش را از چنگال آلام و رنج هايي كه تعارضات فرهنگي مسبب آنهاست نجات دهد و نه آنكه فرهنگ خويش را بر فرهنگ هاي ديگر برتري بخشد.
گفتيم كه مهمترين تفاوت فرهنگ غرب (جهان جديد) با ديگر فرهنگ ها به نقش و مقام عقل و انديشه بر مي گردد. عقل جديد، عقلي است كه هر امري را به مثابه موضوع (ابژه) در نظر مي گيرد و آن (عقل) مي بايد به شناسايي آن نائل گردد و دوگانگي ميان عين و ذهن (جهان و عقل انساني) بدين گونه در جهان جديد اتفاق افتاده است كه به معنايي، به موضوع درآوردن همه چيز و همه كس به وسيله عقل و انديشه جديد است. اين عقل در جايي، طبيعت را به مثابه موضوع در نظر مي گيرد و علم طبيعي و به تبع آن، تكنولوژي را به وجود مي آورد و در جائي ديگر، جامعه انساني، تاريخ آدمي، روان او و... را موضوع، مفروض مي گيرد و دانشي به وجود مي آورد كه دانش اجتماعي و انساني نام مي گيرد. روشنفكر نيز به مثابه بشر نخبه جهان جديد انديشه خويش را پيرامون موضوعاتي چون انسان، اجتماع و تاريخ بشري به كار مي گيرد و همان طور كه دانشمند علوم طبيعي، طبيعت را ابژه مفروض مي گيرد، قواعد و قوانين حاكم بر آن را مكشوف مي سازد و از اين امر براي تغيير طبيعت استفاده مي كند. روشنفكر نيز (به مانند عالمان علوم اجتماعي - انساني)، انسان و جامعه وي را موضوع مفروض مي گيرد و قصد تبيين قواعد و قوانين را در سر مي پروراند تا سر و رمز تغيير انسان و جامعه وي را دريابد.
در اينجا از مهمترين تفاوتهاي عقل جديد با عقل قديم كه محصول همان ابژه كردن هر امر و مقوله اي است، رخ مي نمايد و آن ويژگي "تغيير دادن" است. از مهمترين خصايص عقل جديد، آن است كه به تفسير و تبيين محض موضوعات قانع نيست و قصد تغيير طبيعت و موضوع انساني را مي كند. روشنفكر هم به عنوان فرد حامل و واجد اين عقل، شناخت محيط انساني و اجتماعي خود را (كه طبيعتاً تاريخ، مؤلفه هاي فكري و شخصيتي و... را نيز در بر مي گيرد) آغاز مي كند تا راه را براي كاهش كشمكش ها و رنجهاي محيط انساني خود فراهم سازد. به اين صورت، كار و رسالت روشنفكر به جهت دردمندي و شفقت ورزي از يك متفكر اجتماعي صرف جداست و روشنفكري علاوه بر انديشه ورزي با نوعي مسؤوليت و تعهد و دردمندي نيز همراه است كه حوزه و گستره آن را از انديشه ورزي صرف، متمايز مي نمايد.
روشنفكر اما از آن بابت كه محصول جهان جديد - دوران تغييرات بزرگ و سترگ است - نه تنها مي بايد قواعد و قوانين اين تغييرات را دريابد كه بايد با شرايط و موقعيت پيش از اين تغييرات نيز آشنا باشد و اين امر، به صورت ناگزير او را به منابع معرفتي ديگر (علاوه بر عقل جديد) يعني تاريخ و دين و عرفان متصل مي كند و بدين رو، در مورد او صفت ذوجنبتين و چند بعدي بودن را بكار برده اند.روشنفكر با اين معنا سالكي در جهان جديد است كه با چند منبع معرفتي پيوند دارد.علاوه بر آن ويژگيهايي چون طالب حقوق (و نه طالب تكليف)، جدي گرفتن زندگي (و نه غافل شدن از آن)، نقادي، بها دادن به فرديت كه براي بشر جديد و انسان زاده مدرنيسم در نظر گرفته اند بيش و پيش از هر انساني در مورد او ساري و جاري است. با اين همه نمي توان ناديده گرفت كه مقام و موقعيت روشنفكري با وجود اين مؤلفه ها و بسترهاي مشترك، در مراحل گوناگون تمدن و تفكر مغرب زمين، تغييرات مهمي را به خود ديده است.
اما روشنفكران ما در چه فضايي تنفس مي كنند؟ گفتيم كه فرهنگ ايراني-اسلامي ما يك سده است با فرهنگ مهم و تحول زاي غرب (مدرنيسم) برخورد كرده است و "ديگري" را يافته است كه بسيار با مؤلفه هاي فرهنگي خودشان تفاوت و تمايز داشت. از اين رو، اين فرهنگ به مانند فرهنگهاي پيراموني ديگر با سؤال مهم "ما كه هستيم؟" روبرو شد.با اين همه در اين صد سال اخير، شاهد مواجهه هاي گوناگون روشنفكران با اين پرسش و ابهام هستيم و هر يك از ايشان فراخور مشكل يابيها و مشكل شناسيهاي خويش، راهي را در پيش گرفته اند، اما در همه اين مشكل شناسيها، كم و بيش مي توان نشاني از اين پرسش "ما كه هستيم؟" را يافت كه به نظر مي رسد مظهر و تجلي مهمي از مشكل رويارويي ما با تجدد باشد. به معنايي، همه زندگي فكري انديشمندان فرهنگ ما در قبال تعريف و تفسيري كه از اين پرسش دارند، مشخص مي شود و به پيش مي رود. در اين ميان ما با مواضع گوناگوني روبرو مي شويم. هم با موضع و منظري روبروييم كه با هر مؤلفه اي از جهان جديد سر نامهري نشان مي دهد و آن را طرد و نفي مي كند و دايره و دامنه خويشتن ما را بسيار تنگ و محدود به شمار مي آورد و هم آن نظري كه غرق شدن در جهان جديد و اخذ همه مؤلفه هاي آن را هم آسيبي براي هويت و خويشتن ما نمي داند. هم نظريه بازگشت به خويشتن را داريم و هم نظريه سه فرهنگ را؛ هم نظريه اي كه فرمان بازگشت به خويشتن ملي و ديني ما را صادر مي كند و عمل گرايانه ريشه هرگونه صدق و كذبي را مي خشكاند و به اثربخشي و اثردهي صرف، بسنده و اكتفا مي كند و هم نظريه اي كه چيستي و كيستي ما را خوشبينانه در گروي مشخصه هاي سه فرهنگ ديني و ملي و غربي برمي شمارد و خواهان آن است كه از بين اين سه فرهنگ، دست به گزينش و انتخاب زند، ناموزوني هاي حاصل از تلاقي آنها را پيرايش كند و به تعادل و توازني مطلوب و آرماني نايل گردد. علاوه بر آن با انديشه اي مواجهيم كه معتقد است چون ما نه با گذشته خود و نه با گذشته غرب تماس حقيقي داريم، داراي آينده اي موهوم هستيم و به معنايي بي هويت و بي تاريخيم.
موضع ديگر در قبال پرسش "ما كه هستيم؟" نظري است كه با تبيين آنچه در مغرب زمين و فكر و فرهنگ آن رخ داده است وضعيت ما را در قبال آن مشخص مي كند. اين نظر، چهار مرحله را براي تفكر غربي مشخص مي كند: حركت نزولي از بينش شهودي به تفكر تكنيكي، نزول از صور جوهري به مفهوم مكانيكي، نزول از جوهر روحاني به سوائق نفساني و نزول از غايت انديشي و معاد به تاريخ پرستي. اين آرا كه با توجه به نظريات متفكران مهم و بزرگ غرب چون نيچه، هگل و هايدگر ابراز گشته است، حد نهايي تمدن غرب را يك نيهيليسم تمام عيار مي داند كه در همه كس و همه چيز و همه جا رسوخ خواهد كرد. اما در قبال اين پرسش كه وضعيت ما در قبال پوچي و نيهيليسم غرب چيست؟ دوره ما را "دوره فترت" نام مي نهد. دوره اي برزخي كه دوره "نه اين و نه آن" ناميده مي شود. دوره اي كه ما ديگر نه به تمامي دل در سنت داريم و نه به كمالي سر در تجدد.
پرسش "ما كه هستيم؟" آن گاه بيشتر مي گردد كه انسان "ديگري" مهم و بزرگ را فراروي خويش ببيند و در اين صورت است كه آدمي از خود بيشتر و بهتر سؤال خواهد نمود و در نتيجه از "خويش" و "چيستي" آن بهتر مطلع خواهد گشت و آن را عميق تر درك و لمس خواهد نمود. مثالي كه مارتين هايدگر فيلسوف شهير آلماني در مورد چكش زدن نجاري مطرح مي كند مي تواند به خوبي نقش ديگري (يك مشكل و يا يك مانع) را در يافتن كيستي و چيستي خويشتن مشخص كند: "آن گاه كه نجاري با چكش مشغول كوبيدن به ميخي است، ناغافل و بدون آنكه به كاركرد چكش توجه كند به عمل چكش زدن اهتمام مي ورزد. اما آنگاه كه چكش دچار نقصي مي گردد و او را از اين عمل باز مي دارد، وي به كاركرد چكش التفات و توجه مبذول مي دارد." جداي از نيت هايدگر براي طرح اين مثال، برداشتي كه مي توان از آن داشت اين است كه شناخت عميق انسان از يك امر، آن گاه پديد مي آيد كه آن امر به مسأله و مشكل (problem) تبديل شده و مانعي، مسير طبيعي و ناخودآگاه آن را سد كرده باشد و كيستي ما هم كه با پديده اي بسيار ممتاز و متمايز از خويشتن (تجدد) روبرو شده بود، خويش را مورد پرسش و سؤال قرار داد.بدين رو "خود" و "ديگري" را مي توان دو روي يك سكه واحد محسوب كرد. "خود" آن گاه معني و مفهوم مي يابد كه "ديگري" موجود باشد و "ديگري" هم وضوح و شفافيت خويش را مرهون تشخيص و تعيين حدود و ثغور "خويش" است و بدين گونه است كه شاهد ارتباطي دو سويه و متقابل بين اين دو مقوله هستيم و از اين جهت بود كه پس از روييدن مدرنيسم در دامن تمدن مغرب زمين و مواجهه آن با هويت و خويشتن ما، اين هويت و فرهنگ بيش از هر زمان ديگري خود را آزمود و به جوهر و ماهيت خويش پي برد.
انسان آنگاه خود را بهتر خواهد شناخت كه با آدمياني مواجه گردد كه بيشترين تفاوت و تمايز را با او دارند و از اين سبب گفته اند كه هر امري با ضد آن شناخته مي شود (تعرف الاشياء باَ ضدادها). مقوله فرهنگ هم از اين مهم مستثني نيست و فرهنگ ما نيز در رويارويي با فرهنگ و تمدن غرب كه در امور و شؤون وجودي و بنيادين با يكديگر اختلاف داشتند، خويش را بهتر شناخت و به كم و كاست ها و همچنين نقاط قوت خود بهتر پي مي برد.اما سؤال "ما كه هستيم؟" نه تنها نشان از وجود قوي ديگري مي دهد، بلكه حاكي از تأثير و تأثرات آن "ديگري" بر خويشتن ماست و ما بيش از پيش پي برده ايم كه مي بايد تعريف و تعبير مجددي از خويش ارائه دهيم و مشخص نماييم كه تا كي و چگونه مي توان مرهون و متنعم از ديگري بود، بدون آنكه ديگري شد و چگونه بايد خويشتن را حفظ كرد بدون آنكه تن به جزميت و بستن دريچه هاي خويشتن بر روي ديگري داد؟
مؤلفه هاي مدرنيسم
پرسش آن است كه مدرنيسم، اين پديده شگرف و عظيم و عجيب كه اين گونه فرهنگ هاي ديگر را به تأمل و توجه واداشته و هويت هاي متفاوت را ناگزير كرده است كه خود را به گونه اي ديگر تعريف كنند و خويشتن را در آئينه هايي ديگر ببينند چه خصايص و ويژگي هايي را دارا است؟ در جواب بر مشخصه هاي متفاوتي براي تمييز مدرنيسم از ديگر فرهنگها و هويتها دست گذاشته اند: پديده اي كه در آن همه چيز و همه كس مورد بازنگري و مداقه و نقادي قرار گرفته است، فرآيند استقلال و خودبنيادي و خودآئيني آدمي، فرآيند ناتمام شكل گيري فرديت است؛ روندي كه از ما مي خواهد تا آنچنان كه هستيم خود را بشناسيم نه آن چنان كه مي بايد باشيم. مدرنيسم و تجدد، از آن زمان آغاز گشت كه بشر تصميم گرفت در مورد همه چيز و همه كس از نو بينديشد. او از نگاهي ديگر، خويش و جهان خود را مورد مداقه و توجه قرار داد و در پيش فرضها و آراي قبلي، چون و چراهاي مجددي را روا داشت. از آن هنگام كه "دكارت" جمله مشهور و معروف خويش "شك مي كنم پس هستم" را ابراز داشت و شك دستوري را بنيان نهاد و "ديويد هيوم" بسياري از آرا و انديشه هاي پيشينيان را از آن جهت ماندگار دانست كه صاحبان آن انديشه ها، در دام عاداتي مذموم و مرسوم به بند كشيده شده اند، پايه هاي تمدن جديد ريخته شد و اين بزرگان انديشه، نه تنها محصول جامعه خويش كه چه بسا علت اين تغييرات شگرف و بنيادين به شمار مي آيند. مدرنيسم از اين لحاظ يك جهش معرفتي و هويتي در آدمي محسوب مي گردد كه تغيير نگاه آدمي به خويش و جهان را به وجود آورده است. اين جهش البته محصولات فراواني نيز به همراه داشته است. بشر مدرنيته بعد از اين جهش، نياز به برنامه ريزي دنيوي و جدي گرفتن دنيا و بهره مندي و بهره جويي از نعمات دنيوي را بيش از پيش حس كرده است.او خواهان آن است كه براي زندگي اين جهان برنامه ريزي كند و از اين جهان بهره ببرد و اين امر او را بدان سمت سوق داده است كه به تفسير صرف عالم اكتفا و بسنده نكند و جهان را مطابق خواست ها و نيازهايش تغيير دهد. تكنولوژي نمونه خوبي از دستاوردهاي بشر است كه به تبع تغيير نگاه آدمي و جهش از مقام تفسير عالم به تغيير عالم حادث گذشته است.علوم (از جمله: پزشكي، ژنتيك، فيزيك، علوم مهندسي، جامعه شناسي و...) نيز همه نشان دهنده آن هستند كه انسان، علاوه بر تفسير عالم، قصد تغيير و دخل و تصرف در آن را دارد و اصلاح محض جاي خويش را به انقلابي تمام عيار در بسياري از زمينه هاي زندگي بشري داده است.از مؤلفه هاي ممتاز ديگر مدرنيسم آن است كه اين پديده همه جا و همه وقت در جستجو و كاوش براي يافتن ديگري بوده است؛ سرزمينهاي ديگر، انديشه هاي ديگر، رويكردهاي ديگر، بازنگري هاي ديگر و عاقبت ارزشهاي ديگر. اين جستجو و كاوش براي يافتن ديگري خواسته يا ناخواسته، فرديت و خويشتن مدرنيسم را شكل داده است و بدين جهت در جايي مي توان جهان جديد را با فرآيند بروز و ظهور فرديت و شخصيت معادل و مرادف گرفت. غرب، غرب نمي شود مگر با تلاشي كه براي يافتن ديگري و مكالمه و ارتباط با وي از خود نشان مي دهد و بدين روست كه در دامان مدرنيسم، فرديت رشد و نمو مي كند و مي بالد. جستجوي ديگري و ارتباط با او نه تنها معلول وقوع فرديت كه علت آن نيز محسوب مي گردد و ديالكتيك فرديت، ارتباط با ديگري مدرنيسم را به پيش برده است. مدرنيسم، مدرنيسم نمي شود جز با كوشش در جهت يافتن ديگري و ارتباط با او و به اين جهت اين پديده و فرآيند هميشه در پي ارتباط و گفتگو با ديگران بوده است. اين جستجوي ديگري، به فرديت تجدد، تعين بخشيده است. جهان جديد از اين لحاظ تفاوت اساسي با فرهنگ هاي ديگر دارد، زيرا فرهنگهاي جنوب، با وجود داشتن ديگري به هويت دست نمي يابند و منبعي فرا انساني هويت آنها را شكل مي دهد. تنها مدرنيسم است كه با وجود ديگري به هويت دست مي يابد.
مدرنيسم به مثابه "ارتباط با ديگري" نيز پديده اي ناتمام است. زيرا جستجوي ديگري و گفتگو با او فرآيندي ناتمام است. جهان جديد حتي با غيريت مهم خويش - او كه خواهان خراب كردن مباني و مبادي آن است- "عقل نقاد مدرنيسم" نيز گفتگو مي كند و بدين جهت ماهيت و هويت آن، فراتر از عقل جزمي، كلي، حداكثري و تك سبب بين قرار مي گيرد كه خويشتن را موجودي ممتاز، برجسته و يكتا در عالم به شمار مي آورد.گفتيم كه مبنا و پايه هويت خويشتن بستگي تام به ارتباط و گفتگو با ديگري دارد و اين مهم در جهان جديد به خوبي آشكار است. در جستجوي ديگري بودن البته به معناي جستجوي معناي خويش و به تعبيري، يافتن خويش در آئينه هاي ديگر نيز معني مي دهد و بي سبب نيست كه "گابريل مارسل" از اين جستجو و گفتگو (جستجوي ديگري و گفتگو با او) به عنوان مقدمه و پايه جستجوي مبدأ هستي (خدا) و گفتگو با او ياد مي كند. به تعبيري گفتگو با ديگري و جستجوي او شكل دهنده هستي و فرديت آدمي است و اين امري است كه در هر ارتباطي از جمله ارتباط با منشأ و امر قدسي لازم و ضروري است. گفتگو آن گاه ماهيت تاريخي خود را نشان مي دهد كه خويشتن و ديگري هر چه بيشتر متمايز و متفاوت باشند و گفتگو با امر قدسي نيز با بروز و ظهور فرديت رنگ و بوي ديگر مي يابد و اين همان سر تفاوت عظيم دينداري در جهان جديد با دينداري در جهان قديم است. ارتباط با امر قدسي كه جوهري ترين پايه تجربي ديني است، آنگاه به بهترين وجه خود را نشان مي دهد كه فرديتي متمايز و مجزا، خويشتن را به امر قدسي نمايان سازد و بدين جهت با توجه به راه بي پاياني كه آدمي در جستجوي ديگري و ارتباط با وي آغاز كرده است تجلياتي تازه از ارتباط او با امر قدسي، فرارويش گشوده شده است و به تعبيري، گوهر اين ارتباط تغييرات مهمي را به خود ديده است.در اين ديدگاه، ناتمام بودن پروژه مدرنيسم (به مثابه ديالكتيك فرديت، ارتباط با ديگري و جستجوي او) بدان معناست كه جستجو و ارتباطي مبنا و پايه قرار گرفته است كه ناتمام مانده است ؛ زيرا ديگري لايه هاي متنوع خود را به تمامي باز ننمايانده است.
بحران مدرنيسم؛ هضم فرديت در ديگران
گاهي از مدرنيسم به عنوان پديده اي كه در بحران است نام برده مي شود. در مقامي كه جهان جديد به مثابه جستجوي ديگري و ارتباط با ديگري معرفي مي گردد، بحران مدرنيسم موجه جلوه گر مي شود. جستجوي ديگري هميشه با جراحات و صدمات و ضرباتي همراه است كه بر اين صدمات مي توان نام بحران را نهاد. به تعبيري آنجا كه گفتگو و ارتباط هست، بحران هم موجود است. به اين معنا مدرنيسم را مي توان فرهنگ و پديده اي بحران محور نام نهاد كه هميشه و همه جا با بحرانهاي گوناگون دست و پنجه نرم كرده است. از مهمترين بحرانهاي آن همان گونه كه "كي يركه گارد" نيز نگران آن مي باشد، هضم فرديت در ديگري و به تبع آن بحران هويت است و بدين رو او (كي يركه گارد) روي خوش به ديگري و ارتباط با او نشان نمي دهد و آن را عامل از خودبيگانگي آدمي مي داند، اما حق آن است كه اگر انسان و فرهنگ با وجود ارتباط ناقص با ديگري الينه مي شود، بدون ارتباط با ديگري هم داراي فرديتي نيست. بحران هويت نيز پس از وقوع هويت كه اين يكي خود محصول ارتباط با ديگري است معني مي يابد.تقابل فرهنگهاي موجود با مدرنيسم
با اين مقدمات و مباني و با وجود تعاريف و تعابير متفاوتي كه نسبت به مدرنيسم موجود است، مي توان تعبير ديالكتيك بروز فرديت - ارتباط و جستجوي ديگري را معتبر دانست و بدين گونه در پرتو اين مفهوم بحران هويت، بحران معنا، دوگانگي عين و ذهن و ناتمام بودن مدرنيسم را معنا و تفسيري نو بخشيد.پرسش ديگر اين كه با توجه به اين تغيير و جهش مهم معرفتي و هويتي تجدد و اذعان به اين نكته كه فرهنگي متمايز حادث شده است كه بسيار ساري و جاري است و جاذبه هاي فراواني براي فرهنگ هاي ديگر دارد و علاوه بر آن دستاوردها، تبعات مادي و تكنولوژيكي را به وجود آورده است كه فرهنگ هاي ديگر، نسبت به آنها احساس نياز پيدا كرده اند، فرهنگ هاي جنوب (پيراموني) در موقعيت كنوني چه وضعيتي دارند و با اين فرهنگ و ديد جديد و بديع چه نسبتي برقرار مي كنند؟دوگانگي هايي كه فرهنگها و هويتهاي جنوب بدان دچار هستند، با توجه به خصايصي كه در قبال مدرنيسم برشمرديم به موارد زير تقسيم مي گردند:
الف - تقابل تفسير صرف جهان و تغيير دادن آن: مدرنيسم را شايد بتوان تنها فرهنگي در تاريخ بشري دانست كه نسبت خاصي با جهان، علم و صنعت و تكنولوژي را به وجود آورده است و جهان و عين را مطابق ذهن تغيير داده است، در حالي كه فرهنگهاي ديگر از اين خصيصه بهره مند نيستند و مباني و مبادي نسبتي كه با جهان برقرار مي كنند در جايگاه مخالفت با نسبت جديد انسان با جهان قرار دارند.
"هايزنبرگ" مثالي را نقل مي كند كه به خوبي تضاد اين دو نسبت را نشان مي دهد: در زمانهاي گذشته، فردي به نام "دزي گونگ" در حال عبور از شمال رودخانه "هان" در چين بوده است. او پيرمردي را مي بيند كه در مزرعه مشغول كار است. او جوي هايي ايجاد كرده است و با كاسه اي با دشواري بسيار به درون چاهي مي رود و كاسه را پر از آب مي كند، بيرون مي آيد و در جوي هاي آب مي ريزد و با كار و تلاش بسيار، نتيجه و ثمره كم مي گيرد.
"دزي گونگ" بدان پيرمرد مي گويد: شما مي توانيد از يك چوب براي بيرون كشيدن آب از چاه استفاده نماييد. پيرمرد با خنده جواب مي دهد: من از پيرمان شنيدم كه هر كس كارش را با روش ماشين انجام دهد، قلبش ماشيني مي شود، و هر كس قلبش ماشيني شد معصوميت و معنويت و اصالت خويش را از دست مي دهد و روحش ناپايدار مي گردد و نمي تواند با احساس حقيقي همراه و همدم شود. نه اينكه آنچه تو مي گويي ندانم و يا نتوانم انجام دهم، اما از استفاده آنها خجالت مي كشم.
از مشخصه هاي مهم فرهنگ هاي جنوب (كه تمدن هايي چون ايران و هند و چين را نيز در بر مي گيرد) همين ويژگي "تفسير جهان" و به دور بودن از انديشه تغيير (چه خودآگاه و چه ناخودآگاه ) بوده است. در بسياري از اين فرهنگها، تصرف در جهان و طبيعت معني نمي دهد و در معدودي از آنها كه كم و بيش اين امر موجود بوده است (به مانند تمدن چين) اخلاق و ارزش متناسب با اين شيوه موجود نبوده است و ارزشهايي متضاد با اين شيوه و روش، معمول و مرسوم بوده است و پرواضح است كه اين فرهنگها در مواجهه با تمدن غرب و مدرنيسم، با دوگانگي تفسير صرف جهان و تغيير جهان مواجه شده اند.
ب- تقابل دوگانگي و يگانگي: از خصايص عقل جديد آن است كه موضوعي (objest<) را فرض مي گيرد كه ذهن (subjest) مي بايد به آن شناخت و معرفت حاصل كند. از اين رو، دوگانگي عين و ذهن را مي توان از خصايص بنيادين مدرنيسم و همچنين عقل جديد به شمار آورد و همين دوگانگي است كه تغيير در جهان را به وجود مي آورد. به معنايي ذهن با معما و مسأله (Question) جلوه دادن عالم و آدم، از آن موضوع فاصله مي گيرد و خود را فاعلي شناسايي مفروض مي گيرد كه مي بايد از آن موضوع و مسأله، شناخت و آگاهي به دست آورد. اما نسبت انسان جنوب با عالم و آدم از اين نسبت جديد و دوگانگي آن جداست. در اين نسبت، جهان مسأله اي نيست كه بايد حل گردد، بلكه رازي است جاودان كه در آن، دوگانگي عين و ذهن جايي ندارد.
از نمادهاي اين تقابل دوگانگي و يگانگي تقابل علم و دين است. در حالي كه علم، با اسطوره زدايي از طبيعت و مسأله مفروش كردن آن و زايل كردن شگفتي هاي عالمانه و سبب يابي طبيعت، به وجود مي آيد در دين كه حاصل مواجهه انسان با امر قدسي است، امر قدسي، متبرك و منزه در نظر گرفته مي شود و رازي جاودان محسوب مي گردد كه مراوده و مواجهه با آن نه تنها زايل كننده حيرت نيست كه بر حيرت و حيراني مي افزايد و نوعي همدلي و يگانگي مابين انسان و امر قدسي موجود است و اين، به خوبي تقابل دوگانگي جهان جديد و مدرنيسم را با يگانگي فرهنگهاي ديگر نشان مي دهد. اين تقابل البته بي ارتباط با تقابل تفسير و تغيير جهان نيست و به معناي ديگر، پايه و مايه تقابل تفسير و تغيير جهان را مي توان تقابل يگانگي و دوگانگي دانست.
ج - تقابل انسان محوري و سنت محوري: در فرهنگهاي جنوب، نه تنها سنت براي خدمت به انسان است كه انسان نيز براي خدمت به سنت مي باشد. در حالي كه مدرنيسم هميشه و همه جا از ما مي خواهد كه سنت را براي انسان بخواهيم و نه انسان را براي سنت. در فرهنگ هاي جنوب علاوه بر اين سؤال كه "ما از سنت چه مي خواهيم"؟ اين پرسش كه "سنت از ما چه مي خواهد"؟ نيز موجود است و اين سئوال دومي بر اولي رجحان و برتري مي يابد. سنت براي فرهنگهاي جنوب، نه تنها به مثابه طبيب براي بيمار كه به مانند باغي است كه آدميان مي بايد از آن نگهداري و مراقبت نمايند؛ در حالي كه از اين لحاظ، فرهنگ غرب را مي توان فرهنگي انسان محور نام نهاد و اين انسان محوري با سنت محوري، تقابلي را در فرهنگهاي جنوب حادث كرده است.
د- تقابل فهم و نقد سنت: فرهنگهاي جنوب كه با فهم سنت آشنايي كامل دارند، نقد سنت را كه پديده اي مختص مدرنيسم است، نمي شناخته اند و به تازگي با آن آشنا شده اند و اين دو نيز تقابل و تعارضي را در وجود و هويت آنها سبب شده است.
ه- تقابل جدي گرفتن و جدي نگرفتن زندگي: جدي گرفتن زندگي و يا آن را تنها محل گذر دانستن نيز در انديشه و پيشه فرهنگهاي پيراموني، خالي و عاري از تضاد و كشمكش نيست.
و- تقابل حق و تكليف: بشر جديد به مقولاتي چون آزادي، حقوق مدني، استقلال شخصيت بسيار انديشه كرده است و با وجود جراحات و صدمات بسيار به فرديت دست يافته است. اما فرهنگهاي جنوب با اين فرديت مشكل دارند و تعارض "حق و تكليف"، "آزادي و ارزش" و "فرديت و جمعيت" نمودهايي از اين تعارض به حساب مي آيند.
ز- تقابل دين انساني و دين فرا انساني: پيشاپيش تفاوت دين داري در جهان قديم با دين داري در جهان جديد را توضيح داديم. اگر جوهر دين را مواجهه انسان با امر قدسي مفروض بگيريم، در دنياي قديم ارتباطي يك سويه را بين امر قدسي و انسان مشاهده مي كنيم. به طورخاص در اديان ابراهيمي رابطه اي يك طرفه را شاهد هستيم كه خداوند با انسان صحبت مي كند و اگر انسان نيز در اين گفتگو شركت مي كند، نقشي از نيازها و آرزوهاي وي در اين گفتگو موجود نيست و به طور كلي مي توان گفت كه در جهان قديم رابطه آدمي با خداوند يك سويه و مونولوگ است. اما در جهان جديد و با بروز و ظهور فرديت، اين مونولوگ كم و بيش به ديالوگ مبدل شده و بدين جهت است كه ما هم اكنون با عناويني چون: دين انساني و يا سؤالاتي چون "ما از دين چه انتظاراتي داريم"؟ و "دين به چه نيازهايي از ما پاسخ مي دهد"؟ روبرو شده ايم. اما انساني كه بين اين دو جهان ايستاده است، كشمكش و جدالي را بين اين دو رويكرد دروجود خود حس مي كند. او با سؤالاتي چون "دين براي انسان آمده است يا انسان براي دين"؟ "نيازهاي بشري چه نقشي در برداشتهاي ديني مي توانند و بايد داشته باشند"؟ "دين انساني چه نسبتي با انسان ديني پيدا مي كند"؟ و ... مواجه است.
فرهنگ ايراني - اسلامي ما هم به مانند فرهنگهاي پيراموني ديگر كم و بيش با اين تعارضات و تضادها آشنا است و به معنايي مي توان اين گونه گفت، كه با توجه به قدمت طولاني آن، بيش از ديگران با اين تضادها عجين و همراه است و پرسش مهم "ما كه هستيم؟" كه زندگي غافلانه ما را متوقف كرده است و ما را به وادي نظاره گري رهنمون نموده است، نمود و نماد مهمي از اين تعارضات و تضادها به شمار مي آيد. هويت ما با تشويشها و ترديدهاي فراواني روبروست. با اين همه، وقوف به چند نكته مي تواند ما را در مسير طولاني و مهمي كه براي رفع اين كشمكش ها پيش رو داريم دلگرم و اميدوار سازد:
اول آنكه تنها ما نيستيم كه با تعارضاتي اين گونه مواجهيم و بسياري ديگر از فرهنگها هم كم و بيش با تعارضاتي اين چنيني رويارو هستند و حتي فرهنگ غرب نيز عاري و خالي از مشكل و مانع نيست. از اين رو مي بايد مشكل مدرنيسم و سؤال "ما كه هستيم؟" را مشكلي طبيعي و به مانند همه مشكلات ديگري مفروض داريم كه جزئي از راه پر فراز و نشيب زندگي بشري در طول تاريخ بوده اند و اگر اين يكي نبود مسلماً ديگر معضلات سربر مي آوردند.
دوم آنكه ما قادريم از تجارب و دستاوردهاي فرهنگ هاي پيراموني ديگر و حتي فرهنگ غرب در مشكل و معضلي كه با آن دست به گريبان هستيم استفاده كنيم.
سوم آنكه بدانيم مدرنيسم يك پروژه ناتمام است كه بسياري از نقايص ذاتي آن، ضمن بسطش مشخص و معين شده است و بدين جهت به سنتها و رويكردها و نسبتهاي ديگر از جهت پاسخ به نيازهاي چند جانبه و چندلايه خود سخت محتاج است. بشر انديشه ورز قرن بيست و يكم، پي برده است كه مدرنيسم نسبت به پرسش هاي اساسي بشر، پرسش هايي پيرامون موضوعاتي چون چيستي مرگ، معناي زندگي، معناي رنج بشري، كيفيت نظام اخلاقي جهان ساكت است و به جواب هاي فرهنگهاي ديگر سخت محتاج. در جهان متنوع و متكثر كنوني كه انسان نيازهاي گوناگون را در ساحت هاي متفاوت حس و لمس كرده است فرهنگهايي چون فرهنگ ايراني كه ويژگي چند لايه بودن را بهتر و بيشتر با خود حمل مي كنند- هم قرن هاست در ذيل فرهنگ يگانه محور قرار دارند و هم چند سده اي است به صورت جدي فرهنگ مدرنيسم را تجربه كرده اند - مي توانند بسيار در يافتن نقاط تعادل اين دو رويكرد محوري، كه بشر به هر دو سخت نيازمند است ياري برسانند. به نقش حياتي فرهنگ ايراني در طول تاريخ متوجه باشيم؛ فرهنگ ايراني موقعيت و وضعيت خاص و منحصر به فردي را دارا بوده است. فرهنگ ايراني بر خلاف رأي هگل كه شرق را عاري و خالي از تفكر فلسفي مي دانست، قرنها عرصه مجادلات و مناقشات فلسفي بوده است و همين نكته اين فرهنگ را از فرهنگهاي شرق چون هند و چين متمايز و ممتاز مي كند و علاوه بر آنكه نقاط اشتراك فراواني با بسياري از فرهنگ هاي پيراموني دارد، در جايي با دوگانگي تفكر فلسفي غربي نيز بيگانه نيست و همين، نقش او را در تحولات فكري و فرهنگي هزاره سوم به عنوان رابط و پل ارتباط شرق و غرب مضاعف مي كند و علاوه بر آن، راهكارهايي را جهت غلبه بر تعارض سنت و مدرنيسم و يگانگي و دوگانگي فراروي اين فرهنگ قرار مي دهد.
در آخر بدانيم كه انسان موضوعيت دارد نه فرهنگ و سنت. انسان براي سنت و فرهنگ نيست، بلكه فرهنگ است كه مي بايد در خدمت انسان باشد و با اين پيش فرض بسياري از تعصبات فرهنگي رخت برمي بندد و آدمي مهياي مواجهه با ابهامات فرهنگي مي گردد تا خويش را از چنگال آلام و رنج هايي كه تعارضات فرهنگي مسبب آنهاست نجات دهد و نه آنكه فرهنگ خويش را بر فرهنگ هاي ديگر برتري بخشد.
روشنفكرشناسي در فرهنگ مدرنيسم
روشنفكر، فرزند و محصول جهان جديد است و در جهان قديم ما با فردي چون روشنفكر روبرو نمي شويم و هر چند عناويني چون مراد و حكيم و پير فرزانه و مرشد در دنياي قديم به وفور رخ مي نمايد، اما تعابير از اين عناوين و تعاريفشان به كلي و در مبنا با تعريف روشنفكر متمايز و مختلف است. بدين رو، جهان جديد (مدرنيسم) به خوبي در چهره نخبگان آن (روشنفكران) ديده مي شود و بزرگترين نمود مدرنيسم از خصايص و ويژگي هاي روشنفكران قابل برداشت است. به ديگر سخن، روشنفكر شناسي مقدمه و مبناي هر مدرنيسم شناسي و غرب شناسي به شمار مي آيد و هر آنكه خواستار شناخت فرهنگ و تفكر غرب است، بيش و پيش از آن مي بايد با اين فرزند برومند مدرنيسم، روشنفكر، هم آشنايي به هم رساند.گفتيم كه مهمترين تفاوت فرهنگ غرب (جهان جديد) با ديگر فرهنگ ها به نقش و مقام عقل و انديشه بر مي گردد. عقل جديد، عقلي است كه هر امري را به مثابه موضوع (ابژه) در نظر مي گيرد و آن (عقل) مي بايد به شناسايي آن نائل گردد و دوگانگي ميان عين و ذهن (جهان و عقل انساني) بدين گونه در جهان جديد اتفاق افتاده است كه به معنايي، به موضوع درآوردن همه چيز و همه كس به وسيله عقل و انديشه جديد است. اين عقل در جايي، طبيعت را به مثابه موضوع در نظر مي گيرد و علم طبيعي و به تبع آن، تكنولوژي را به وجود مي آورد و در جائي ديگر، جامعه انساني، تاريخ آدمي، روان او و... را موضوع، مفروض مي گيرد و دانشي به وجود مي آورد كه دانش اجتماعي و انساني نام مي گيرد. روشنفكر نيز به مثابه بشر نخبه جهان جديد انديشه خويش را پيرامون موضوعاتي چون انسان، اجتماع و تاريخ بشري به كار مي گيرد و همان طور كه دانشمند علوم طبيعي، طبيعت را ابژه مفروض مي گيرد، قواعد و قوانين حاكم بر آن را مكشوف مي سازد و از اين امر براي تغيير طبيعت استفاده مي كند. روشنفكر نيز (به مانند عالمان علوم اجتماعي - انساني)، انسان و جامعه وي را موضوع مفروض مي گيرد و قصد تبيين قواعد و قوانين را در سر مي پروراند تا سر و رمز تغيير انسان و جامعه وي را دريابد.
در اينجا از مهمترين تفاوتهاي عقل جديد با عقل قديم كه محصول همان ابژه كردن هر امر و مقوله اي است، رخ مي نمايد و آن ويژگي "تغيير دادن" است. از مهمترين خصايص عقل جديد، آن است كه به تفسير و تبيين محض موضوعات قانع نيست و قصد تغيير طبيعت و موضوع انساني را مي كند. روشنفكر هم به عنوان فرد حامل و واجد اين عقل، شناخت محيط انساني و اجتماعي خود را (كه طبيعتاً تاريخ، مؤلفه هاي فكري و شخصيتي و... را نيز در بر مي گيرد) آغاز مي كند تا راه را براي كاهش كشمكش ها و رنجهاي محيط انساني خود فراهم سازد. به اين صورت، كار و رسالت روشنفكر به جهت دردمندي و شفقت ورزي از يك متفكر اجتماعي صرف جداست و روشنفكري علاوه بر انديشه ورزي با نوعي مسؤوليت و تعهد و دردمندي نيز همراه است كه حوزه و گستره آن را از انديشه ورزي صرف، متمايز مي نمايد.
روشنفكر اما از آن بابت كه محصول جهان جديد - دوران تغييرات بزرگ و سترگ است - نه تنها مي بايد قواعد و قوانين اين تغييرات را دريابد كه بايد با شرايط و موقعيت پيش از اين تغييرات نيز آشنا باشد و اين امر، به صورت ناگزير او را به منابع معرفتي ديگر (علاوه بر عقل جديد) يعني تاريخ و دين و عرفان متصل مي كند و بدين رو، در مورد او صفت ذوجنبتين و چند بعدي بودن را بكار برده اند.روشنفكر با اين معنا سالكي در جهان جديد است كه با چند منبع معرفتي پيوند دارد.علاوه بر آن ويژگيهايي چون طالب حقوق (و نه طالب تكليف)، جدي گرفتن زندگي (و نه غافل شدن از آن)، نقادي، بها دادن به فرديت كه براي بشر جديد و انسان زاده مدرنيسم در نظر گرفته اند بيش و پيش از هر انساني در مورد او ساري و جاري است. با اين همه نمي توان ناديده گرفت كه مقام و موقعيت روشنفكري با وجود اين مؤلفه ها و بسترهاي مشترك، در مراحل گوناگون تمدن و تفكر مغرب زمين، تغييرات مهمي را به خود ديده است.
اما روشنفكران ما در چه فضايي تنفس مي كنند؟ گفتيم كه فرهنگ ايراني-اسلامي ما يك سده است با فرهنگ مهم و تحول زاي غرب (مدرنيسم) برخورد كرده است و "ديگري" را يافته است كه بسيار با مؤلفه هاي فرهنگي خودشان تفاوت و تمايز داشت. از اين رو، اين فرهنگ به مانند فرهنگهاي پيراموني ديگر با سؤال مهم "ما كه هستيم؟" روبرو شد.با اين همه در اين صد سال اخير، شاهد مواجهه هاي گوناگون روشنفكران با اين پرسش و ابهام هستيم و هر يك از ايشان فراخور مشكل يابيها و مشكل شناسيهاي خويش، راهي را در پيش گرفته اند، اما در همه اين مشكل شناسيها، كم و بيش مي توان نشاني از اين پرسش "ما كه هستيم؟" را يافت كه به نظر مي رسد مظهر و تجلي مهمي از مشكل رويارويي ما با تجدد باشد. به معنايي، همه زندگي فكري انديشمندان فرهنگ ما در قبال تعريف و تفسيري كه از اين پرسش دارند، مشخص مي شود و به پيش مي رود. در اين ميان ما با مواضع گوناگوني روبرو مي شويم. هم با موضع و منظري روبروييم كه با هر مؤلفه اي از جهان جديد سر نامهري نشان مي دهد و آن را طرد و نفي مي كند و دايره و دامنه خويشتن ما را بسيار تنگ و محدود به شمار مي آورد و هم آن نظري كه غرق شدن در جهان جديد و اخذ همه مؤلفه هاي آن را هم آسيبي براي هويت و خويشتن ما نمي داند. هم نظريه بازگشت به خويشتن را داريم و هم نظريه سه فرهنگ را؛ هم نظريه اي كه فرمان بازگشت به خويشتن ملي و ديني ما را صادر مي كند و عمل گرايانه ريشه هرگونه صدق و كذبي را مي خشكاند و به اثربخشي و اثردهي صرف، بسنده و اكتفا مي كند و هم نظريه اي كه چيستي و كيستي ما را خوشبينانه در گروي مشخصه هاي سه فرهنگ ديني و ملي و غربي برمي شمارد و خواهان آن است كه از بين اين سه فرهنگ، دست به گزينش و انتخاب زند، ناموزوني هاي حاصل از تلاقي آنها را پيرايش كند و به تعادل و توازني مطلوب و آرماني نايل گردد. علاوه بر آن با انديشه اي مواجهيم كه معتقد است چون ما نه با گذشته خود و نه با گذشته غرب تماس حقيقي داريم، داراي آينده اي موهوم هستيم و به معنايي بي هويت و بي تاريخيم.
موضع ديگر در قبال پرسش "ما كه هستيم؟" نظري است كه با تبيين آنچه در مغرب زمين و فكر و فرهنگ آن رخ داده است وضعيت ما را در قبال آن مشخص مي كند. اين نظر، چهار مرحله را براي تفكر غربي مشخص مي كند: حركت نزولي از بينش شهودي به تفكر تكنيكي، نزول از صور جوهري به مفهوم مكانيكي، نزول از جوهر روحاني به سوائق نفساني و نزول از غايت انديشي و معاد به تاريخ پرستي. اين آرا كه با توجه به نظريات متفكران مهم و بزرگ غرب چون نيچه، هگل و هايدگر ابراز گشته است، حد نهايي تمدن غرب را يك نيهيليسم تمام عيار مي داند كه در همه كس و همه چيز و همه جا رسوخ خواهد كرد. اما در قبال اين پرسش كه وضعيت ما در قبال پوچي و نيهيليسم غرب چيست؟ دوره ما را "دوره فترت" نام مي نهد. دوره اي برزخي كه دوره "نه اين و نه آن" ناميده مي شود. دوره اي كه ما ديگر نه به تمامي دل در سنت داريم و نه به كمالي سر در تجدد.