معرفي نظريه برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني
نويسنده:ساموئل هانتينگتون
چكيده:
نظريه برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني توسط پژوهشگر آمريكايي ساموئل هانتينگتون مطرح شده است. وي علاوه بر اين كه يك نظريه پرداز سياسي است يك استراتژيست وابسته به دولت آمريكاست.هانتينگتون در اين نظريه علت اصلي اختلافات را در آينده پيش رو فرهنگ ها و تمدنها معرفي مي كند و براي اثبات نظريه خود شواهدي تاريخي نيز ذكر مي كند و مطالب خود را به صورتي تنظيم مي كند كه در پايان به اين نتيجه دست يابد كه برخورد تمدنها امري اجتناب ناپذير است. وي تمدن اسلامي را يكي از خطر سازترين تمدنها در مقابل غرب مي داند. از جمله اهداف وي از طرح چنين نظريه اي مهار تفكر آزاد مردم در مسائل جهاني و خنثي سازي تصميمها و سياستها در عرصه نظام بين المللي است.با توجه به اتمام جنگهاي جهاني و دوران جنگ سرد، نظريه وي جوابي است به اين سوال كه عليرغم شروع دوران آرامش و صلح ، چرا هر روز غرب و خصوصاً آمريكا بودجه هاي نظامي و تسليحات اتمي خود افزايش مي دهند. نكته مهم اين است كه اين نظريه فقط يك فرضيه سياسي صرف است و هيچ گونه ارزش علمي ندارد بنابراين مطرح كردن راه حل هايي در مقابل آن از جمله گفتگوي تمدنها اصلاً عاقلانه نيست.
پيشگفتار
در تابستان سال 1933 ، ساموئل هانتينگتون پژوهشگر و انديشمند معروف آمريكايي ، طي مقاله اي نظريه اي با عنوان « برخورد تمدنها» مطرح كرد كه به دنبال آن جنجالي براه افتاد كه تا سه سال ادامه داشت و نظريات و واكنشهاي متفاوتي از سراسر جهان نسبت به وي ابراز شد.نظريه برخورد تمدنهاي هانتينگتون بعدها به صورت كتابي با عنوان « برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني» ارائه گرديد.
هانتينگتون در اين نظريه علت اصلي اختلافات را فرهنگ ها و تمدنها معرفي مي كند و براي اثبات نظريه خود شواهدي تاريخي نيز ذكر مي كند و مطالب خود را به صورتي تنظيم مي كند كه در پايان به اين نتيجه دست يابد كه برخورد تمدنها امري اجتناب ناپذير است. از مهم ترين اشكالاتي كه بر او وارد است اين است كه وي در طرح اين نظريه نقشي دوگانه دارد از طرفي يك دانشمند نظريه پرداز سياسي است و از طرف ديگر استراتژيست سياسي وابسته به دولت آمريكاست. و هدف او از طرح چنين نظريه اي رسيدن به اهداف سياسي خاصي مي باشد. تا كنون نقدهاي زيادي بر اين نظريه نوشته شده است.از جمله مقالاتي كه برخي از آنها در نگارش اين جزوه نيز مورد استفاده قرار گرفته است.
جزوه حاضر نقد و بررسي مختصري بر اين نظريه مي باشد. در اين جزوه ابتدا سعي شده كه نظريه برخورد تمدنها به طور خلاصه معرفي شود. و در ادامه به نقد اين نظريه در حد وسع علمي و زماني تهيه كننده پرداخته شود. در پايان لازم مي دانم از زحمات و راهنماييهاي استاد گرامي جناب آقاي اكبري زادگان در تهيه اين تحقيق و معرفي منابع قدرداني نمايم.
برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني
اين كتاب از دوازده فصل تشكيل يافته و مشتمل بر پنج بخش با عناوين زير مي باشد:
1. جهان تمدنها .
2. به هم خوردن تعادل تمدنها.
3. نظام در حال شكل گيري تمدنها.
4. برخورد تمدنها.
5. آينده تمدنها.
در بخش نخست كتاب ، نويسنده به مرحله نوين در سياست جهاني پرداخته و با اشاره به مساله تبليغات و هويت فرهنگي و اهداف آنها، عنوان مي نمايد:« حرف اصلي اين كتاب اين است كه فرهنگ و هويت هاي فرهنگي كه در سطح گسترده همان هويت هاي تمدني هستند، الگوي همبستگي ها، واگرايي ها و جنگها را در جهان پس از جنگ سرد تعيين مي كنند.»1 وي مساله قطبهاي مختلف را با تمدنهاي مختلف مرتبط ميداند و مي گويد: « در جهان پس از جنگ سرد، عمده ترين تفاوت ميان ملتها نه تفاوتهاي ايدئولوژيك ، سياسي يا اقتصادي ، بلكه گوناگونيهاي فرهنگي است.»
او همچنين وجود اين اختلافات را ضروري مي داند و در توجيه اشكال كلي بودن و دقيق نبودن الگو و نقشه ي خود از سياست جهاني پس از جنگ سرد مي گويد: هر قدر نقشه اي در برگيرنده جزئيات بيشتري باشد، واقعيتهاي كاملتري را مشخص خواهد نمود، ولي نقشه اي كه غرق در جزئيات باشد، مفيد مقاصد بسيار نخواهد بود و به قول ويليام جيمز با پرداختن به جزئيات ، دستاوردي جز «برآمدن همهمه اي آشفته» نخواهيم داشت. نويسنده مي افزايد: ما نياز به نقشه اي داريم كه واقعيت را به تصوير كشيده و در عين حال به صورت ساده آن را ارائه دهد، به طوري كه ما را به هدفمان نزديك كند.
نويسنده كتاب در فصل دوم مي نويسد:
« تاريخ بشريت همان تاريخ تمدنهاست. براي انديشيدن درباره پيشرفت بشر نمي توان از چارچوب ديگري جز تمدنها استفاده كرد.»4 نويسنده با تفاوت قائل شدن ميان ماهيت تمدنها مي گويد: تفاوتهايي بين تمدن به صورت مفرد و تمدن به صورت جمع وجود دارد. و براي نخستين بار انديشمندان فرانسوي در سده نوزدهم مفهوم تمدن را در مقابل مفهوم بربريت مطرح كردند.زيرا جامعه متمدن به دليل استقرار و شهر نشيني و با سواد بودن با جامعه بدوي تفاوت دارد. مولف بر فقدان اين معيار ( تمدن) از هرگونه تنوع و همچنين اهميت نداشتن مفاهيم ديگر خارج از مفهوم غرب در خصوص تمدن تاكيد مي ورزد و مي گويد: تمدنها با صيغه جمع ممكن است در واقع ، در معناي مفرد خود غير متمدن باشد. به عبارت ديگر هر چند مولف در اين كتاب تمدن به صورت جمع را مورد بررسي قرار مي دهد ولي تمدن واقعي را واحد مي داند.
از مهمترين مطالبي كه نويسنده مطرح مي كند، نظريه نوين گرايي و غربي كردن است كه در فصل سوم عنوان نموده و مي گويد: « مدرن شدن الزاماً به معناي غربي شدن نيست. جوامع غير غربي مي توانند بدون كنار گذاشتن فرهنگهاي خود و بدون پذيرفتن دربست ارزشها ، نهادها و آداب غربي مدرن شوند و البته مدرن هم شده اند. در واقع شايد غربي شدن براي آنها غير ممكن باشد. موانعي كه فرهنگهاي غير غربي در برابر مدرنيزاسيون دارند بسيار كمتر از موانعي است كه در اين فرهنگها در برابر غربي شدن مطرح است.»5 هانتينگتون با طرح مساله نوين گرايي بي طرفانه به دنبال آن است تا توجه افراد را از محتوا و عوامل اقتصادي و سياسي ويژه آن منحرف سازد، گويي كه اين موضوع همانند روپوشي است كه هر امت يا هر جامعه و يا دولتي در هر زمان كه بخواهند آن را برتن كنند.
در بخش دوم كتاب ، مؤلف با ذكر مطلبي تحت عنوان « به هم خوردن تعادل ميان تمدنها» به قدرت، فرهنگ و بومي گرايي پرداخته و معتقد است كه بيداري اديان غير غربي به عنوان نيرومندترين پديده دشمني با غربزدگي در جوامع غير غربي به شمار مي رود. نويسنده همچنين با اشاره به مساله اقتصاد، جمعيت شناسي و تمدنهاي رقيب ، به موضوع بيداري اسلامي پرداخته، مي گويد: بي توجهي به تأثير بيداري اسلامي بر سياست نيمه شرقي كره زمين در قرن بيستم همانند بي توجهي به تاثير اصلاح طلبي پروتستانها بر سياست اروپا در اواخر قرن شانزدهم مي باشد، ولي بيداري از يك جهت اساسي با اصلاح تفاوت دارد و آن اينكه تأثير اصلاحات ، محدود به اروپاي شمالي مي گرديد، البته موفقيتهاي كمي را در اسپانيا ، ايتاليا و شرق اروپا و به طور كلي سرزمين هابسبورگ بدست آورد، اما بر عكس سمبلها ، اعتقادات، اصول و تشكيلات اسلامي مورد حمايت و پشتيباني يك ميليارد مسلمان جهان قرار گرفت. نويسنده در پايان بخش اول كتاب، آينده را چنين پيش بيني مي كند : رشد جمعيت مسلمانان به صورت عامل بي ثباتي در داخل جوامع اسلامي و همسايگان آنها در خواهد آمد. تعداد بي شمار جوانان تحصيل كرده به عنوان حاميان بيداري اسلامي و گسترش جهاد و توان نظامي و مهاجرت خواهند بود. بنابراين، انتظار آن مي رود كه سالهاي نخست قرن بيست و يكم ، شاهد بيداري روز افزون در زمينه هاي قدرت و فرهنگ غير غربي و كشمكش ميان ملتهاي صاحب تمدن غير غربي و تمدنهاي غربي و هر كدام با ديگري باشيم.
بدين ترتيب ، هانتينگتون زنگ خطر بيداري اسلامي را به صدا درآورده ، معتقد است كه رشد جمعيت نيرويي است كه به بي ثباتي منجر خواهد شد، اما وي در مورد كشوري همچون چين ، چنين اعتقادي ندارد و بدين وسيله هانتينگتون مي خواهد كه از برخورد تمدنها و رشد نيروهاي غير غربي ، مساله كشمكش بر سر بقا و بحرانهاي مختلف را بوجود آورد. بخش سوم كتاب را نويسنده به تحليل موضوع « نظام در حال شكل گيري تمدنها» اختصاص داده است و طي آن ، مطالبي را بيان مي كند. وي مي نويسد: « دهه نود قرن حاضر شاهد پيدايش بحران هويت در سطح جهان بوده است. تقريباً به هر كجا نگاه كنيد مردمي را مي بينيد كه مي پرسند: ما كه هستيم؟ به كجا تعلق داريم؟ و كه نيستيم؟ اين پرسشها تنها براي مردمي كه مثل يوگسلاوي سابق در تلاش براي ايجاد ملت- كشورها هستند مهم نيست ، بلكه پرسشهايي است كه براي همه به طور عام مطرح است.»6 وي معتقد است كه :« آنچه كه براي افراد در فائق آمدن بر بحران هويت به كار مي آيد پيوندهاي خوني و خانوادگي و ايمان و اعتقاد است. انسانها به كساني روي مي آورند كه با ايشان نياكان ، دين ، زبان ، ارزشها و نهادهاي مشترك داشته باشند و از كساني كه اين وجوه را نداشته باشند فاصله مي گيرند.»7 تاكيد بر حتمي بودن كشمكش نژادي و ناممكن بودن همزيستي مسالمت آميز ميان فرهنگهاي مختلف به عنوان مهمترين دغدغه ابراز شده از سوي هانتينگتون است كه در بخشهاي مختلف كتاب، بويژه در بخش چهارم آن عنوان نموده است. در اين خصوص ، وي اعتقاد دارد كه در جهان جديد ، روابط دولتها و گروههايي كه به تمدنهاي مختلف وابسته هستند، روابط مستحكم نبوده ، بلكه غالباً خصمانه خواهد بود. وي با توضيح بيشتري ، مي افزايد ،: به احتمال قوي، در آينده به خاطر افزايش حالت استكباري غرب و تعصبات اسلامي و اعتماد به نفس چيني ها ، شديد ترين كشمكشها بوجود خواهد آمد.
هانتينگتون روند مراحل كشمكش در طول تاريخ را بدين صورت مي داند: در گذشته هاي دور ، كشمكش ميان پادشاهان و ابرمردان بود، سپس به ميان ملتها كشيده شد و بعد، در جريان جنگ سرد ، ايدئولوژيها در مقابل يكديگر قرار گرفتند و اينك نيز خطر برخورد ميان تمدنها وجود دارد. آنچه مسلم است اين است كه هيچگاه جنگ ايدئولوژي وجود نداشته است و مساله اي كه هست ، چيزي جز ادامه دوران سرمايه داري نمي باشد. علاوه بر اين جنگ دوم جهاني پس از گذشت بيست و دو سال ازتشكيل دشمن ايدئولوژي غرب، يعني اتحاد شوروي ، روي داد و تا آن زمان ، خطر ماركسيستي شوروي در نظر غرب به عنوان تهديد ايدئولوژي تلقي نمي شد و بزرگترين احزاب كمونيستي در بسياري از كشورهاي غرب فعال بودند و بلكه اين خطر وجود داشت كه دولتهاي رقيبي در صحنه تجاري جهان بوجود آيند.
تمدنها چه آينده اي خواهند داشت؟
در نهايت آينده تمدنها چه خواهد شد؟ هانتينگتون آن را چگونه ارزيابي و پيش بيني مي كند؟ هانتينگتون در بخش پاياني كتاب عنوان :« غرب، تمدنها و تمدن» را مطرح مي كند و مي نويسد به منظور اينكه ثبات جهاني برقرار شود، بايستي كه تمدنهاي مختلفي وجود داشته باشند، يعني رد جهان تك قطبي ، ولي نكته مهمتري كه به آن اشاره مي كند اين است كه: چگونه ممكن است كه تمدنها به طور جداگانه ثبات داشته باشند و ميان آنها برخوردي حتمي بوجود نيايد؟! طبق نظر هانتينگتون در جهان داراي تمدنهاي مختلف ، بهترين حالت اين است كه هر يك از تمدنهاي اصلي، حداقل داراي يك كرسي دائم در شوراي امنيت باشند. هانتينگتون سپس موضوع را بدين صورت بيان مي كند:
از جهت تمدني ، واضح است كه ژاپن و آلمان بايستي به عنوان دو عضو دائم مجمع عمومي باشند.همچنين آفريقا و آمريكاي لاتين و جهان اسلام نيز مي بايست داراي يك كرسي دائمي شوند و دولتهاي اصلي اين تمدنها به صورت دوره اي عهده دار نمايندگي آن گردند. و انتخاب نماينده از طريق سازمان كنفرانس اسلامي، سازمان وحدت آفريقا و سازمان كشورهاي آمريكايي ( بدون ايالات متحده) انجام گيرد. همچنين مناسب است كه كرسيهاي انگليس و فرانسه در همديگر ادغام گردند و به عنوان نماينده اتحاديه اروپا باشد. هفت تمدن و براي هر تمدني يك كرسي و غرب داراي دو كرسي ، اين سهميه بندي نمودار نمايندگي مردم، ثروت و بطور كلي ، قدرت در جهان است.9 هانتينگتون در خاتمه كتابش ، چنين مي نويسد: در دوره در حال ظهور ، برخورد تمدنها به عنوان بزرگترين عامل تهديد كننده صلح جهاني به شمار مي رود و ضامن قطعي جلوگيري وقوع جنگ جهاني ، ايجاد نظامي جهاني بر اساس تمدنها است.
وي مي افزايد: « يك جنگ جهاني با مشاركت كشورهاي كانوني تمدنهاي عمده جهان كاملاً غير محتمل است اما نمي توان آنرا غير ممكن دانست. پيش از اين گفتيم كه چنين جنگي ممكن است به علت تشديد يك جنگ خطوط گسل ميان گروههايي از تمدنهاي مختلف حادث شود. جنگي كه به احتمال زياد در يك سوي آن مسلمان و در طرف ديگر غير مسلمانان حضور خواهند داشت.»11 يكي از سخنان هانتينگتون كه شهرت جهاني يافت ، اين بود كه « اسلام مرزهايي خونين دارد.» وي در توضيح اين مطلب مي گويد:12 « دليل آن این نيست كه اسلام به خودي خود مذهبي خونين مي باشد. در اينجا عوامل مختلفي وارد بازي مي شوند. يكي از آنها احساسات تاريخي مسلمانان و به ويژه اعراب است كه خود را استثمار شده توسط غرب مي پندارند. عامل ديگر كينه اي است كه به واسطه سياست هاي غرب به ويژه در رابطه با حمايت امريكا از اسراييل ايجاد شده است. عامل ديگر هرم جمعيتي جهان اسلام است.جمعيت بين 15 تا 30 ساله بيشترين جمعيت را در اين كشورها تشكيل مي دهد.آنها در خانه خود كار پيدا نمي كنند و لذا به اروپا مهاجرت مي نمايند. برخي گروه هاي اسلامي آنها را جذب مي نمايند، القاعده پول خوبي پرداخت مي نمايد.»
و در جاي ديگر علت جنگ طلبي مسلمانان را جوان بودن جمعيت آنها مي داند و مي گويد: « اروپايي ها هنگامي كه هرم جمعيتي شان شبيه جهان اسلام بود يعني يكصد سال پيش ، بسيار خشن بودند. قتل عام جنگ جهاني اول تنها به اين دليل بود كه مردان بسياري براي كشته شدن وجود داشتند.نبايد اين عامل را از نظر دور داشت. در سال 2020 اين هرم كاهش يافته و اين تغيير باعث خواهد شد كه ايجاد روابط صلح آميز با جهان اسلام ساده تر شود.» يكي از اشكالات مهم كه ناقض نظريه هانتينگتون است اين است كه به اقرار خودش منافع مشترك نيز در برخورد و سازش بين كشورها موثر مي باشد.وي در جواب اين سوال كه :اگر امريكا از كمك به اسراييل خودداري نمايد، آيا مرزهاي خونين اسلام به پايان مي رسد؟ مي گويد: « مرزهاي خونين پديده اي بسيار گسترده تر از درگيري هاي اسراييل و فلسطين مي باشد. با اين حال ترديدي نيست كه مسلمانان ، امريكا را كشوري حمايت كننده دانسته كه امنيت اسراييل را همانند منافع ملي خود مي داند. پروفسور رستواني اسلام شناس معروف مجاري و از صاحبنظران مسائل اسلام و غرب در نقد سخنان هانتينگتن مي گويد: 13 آيا واقعاً اسلام به معني تهديد عليه غرب و تمدن غربي است؟ چرا اسلام در دهه 1990 به منزله دشمن اصلي غرب مطرح گرديد؟ آيا هيچ گونه درگيري خصومت وار بين اسلام و غرب، بين دو تمدن و بين اسلام و مسيحيت و مابين دو مذهب وجود دارد؟ چه كسي از چه كسي بايد بترسد؟
در سطوح نظري و تئوريك ، نوعي برخورد بين اسلام و مسيحيت وجود دارد ، گرچه از ديدگاه مذهبي ، شباهتهايي نيز بين اين دو دين موجود است.در طول 1400 سال گذشته ، مسيحيان و مسلمانان اغلب با يكديگر خصومت داشته ، ولي در فصلهاي تاريخي ديگر، آنها در يك همزيستي مسالمت آميز به سر برده اند.وي در پاسخ به اين سؤال كه آيا اسلام واقعا ً غرب را تهديد مي كند جواب منفي داده و مي گويد: « يك اسلام يكپارچه وجود ندارد و عنوان تهديد يك برچسب و عنوان غير مشخص و مبني بر بار ايدئولوژيك مي باشد و اين ويژگي ، در مورد اسلام بنيادگرا نيز صادق است. اختلاف بين چهره هاي گوناگون اسلام و اسلام سياسي و اسلام بنيادگرا و تفاوت ديدگاههاي آنها، مانع از يك اقدام متمركز و باصطلاح حمله اسلام عليه غرب مي گردد.
كشورهاي وابسته به جهان اسلام، متعلق به مناطق توسعه نيافته دنيا مي باشند. افزايش شكاف بين كشورهاي شمال و جنوب كه به معني شكاف بين كشورهاي توسعه يافته و توسعه نيافته و غني و فقير مي باشد، در مقياس جهاني، به عنوان يكي از مهمترين مشكلات مبدل شده است. كشورهاي اسلامي به شكل ناموزوني، به قطب جهاني اقتصاد وابسته مي باشند. بنابراين ، امكان يك نوع خطر اسلامي بزرگ نمي تواند وجود داشته باشد. از ديدگاه من، اسلام به معني هيچ نوع تهديد نمي باشد، ولي به مثابه چالش براي غرب است. اين چالش بيشتر در مورد آنهايي صادق است كه براي تمدن غربي مفهومي جهاني را قائل هستند و آنهايي كه متقاعد به برقراري و استيلاي غرب و ارزشهاي غربي مي باشند. غرب، تنها تمدن موجود نيست ، بلكه به منزله يكي از تمدنهاي رايج است و اين مسأله در مورد اسلام نيز صادق است.»
نظريه برخورد تمدنها در آينه علم و سياست
نظريه« برخورد تمدن ها» لااقل از دو جنبه علمي و سياسي قابل تأمّل است؛ علمي از آن جهت كه در قالب نظريه هاي علمي طرح شده است، و سياسي از آن رو كه حاوي يك سلسله دستور العمل هاي سياسي به دولت مردان غربي است.نكته مهم اين است كه اين نظريه فاقد استحكام علمي است ولي به لحاظ تأثيرات سياسي اش قابل بررسي است.جان پلامناتس مي گويد: « برخي معتقدند كه نظريه هاي سياسي چيزي بر معرفت ما نمي افزايد و مطالعه آن ها به سبب تأثيرشان بر اعمال افراد لازم است و بررسي تأثير اين نظريه ها بر رفتار افراد به مراتب مهم تر از چيستي خود آن ها است. اين نظريه ها را بايد از آن رو مورد تحقيق و بررسي قرار داد كه مردم عملاً آن ها را جدّي گرفته و از آن ها تأثير پذيرفته اند، در حالي كه افراد منطقي و خردمند بدون وجود چنين نظريه هايي نيز مي توانند زندگي كنند.»
انگيزه هاي هانتينگتون از طرح نظريه برخورد تمدنها
يكي از مهم ترين مسائل كه بايد بررسي شود اين است كه چه انگيزه اي هانتنگتون را وادار به طرح اين نظريه كرده است. به نظر مي رسد دو هدف مهم باعث طرح نظريه برخود تمدنها شده است:
1. مهار تفكر آزاد مردمي.
2. خنثي سازي تصميم ها و سياست ها در عرصه نظام بين المللي.
با كمي دقت در نظريه مزبور در مي يابيم كه هدف از طرح كردن چنين نظريه اي حل مجهولات و يا پرده برداشتن از واقعيات نيست بلكه وي بيشتر قصد استفاده ابزاري از نظريه مزبور دارد يعني از طرفي مخاطب را در فضاي فكري قرار دهد كه مانند صاحب نظريه بيانديشد و فكر كند، بدون آن كه به اصالت آن اطمينان پيدا كند. و از طرف ديگر نقش تأثير گذار و جهت دهنده به واكنش هاي فردي و اجتماعي را داشته باشد و به اصطلاح ديگر به نظريه درماني بپردازد.
غرب در پايان قرن بيستم گرفتار نوعي بحران تمدن شده است كه از بين رفتن اقتدار و كارآمدي تمدن غرب از نشانه هاي اين بحران مي باشد. غربيان معتقدند كه تعريف و مكانيسمي كه تمدن غربي براي نظام بين الملل طرح نموده ، كارآمدترين قالب براي زندگي شرافت مندانه نوع بشر است. جديدترين اظهار نظر مثبت از سوي فوكوياما در شكل نظريه « پايان تاريخ» ابراز شده است. ولي اين نظريه در ترسيم واقعيات آينده اصلاً موفق نبوده است. بنابراين طبيعي است كه زندگي شرافت مندانه وعده شده براي تمام واحدهاي اجتماعي جهان تحقق نيافته و ملل جهان به واهي بودن چنين آرزويي پي برده اند. از اين رو زمزمه هاي مخالفت با وفاق جهاني بر نظام بين المللي معرّف غربي كه در اوايل قرن بيستم به وجود آمده ، هم اكنون رو به افزايش است. تقويت جنبش ها ، همبستگي ها و همكاري هاي منطقه اي و فرهنگي بهترين شاهدي است كه البته " هانتينگتون" براي اثبات مدعاي خويش به آن اشاره كرده است. كشورهاي جهانِ سومي در حالي وارد قرن بيست و يكم مي شوند كه از كارآيي الگوييِ نظام بين المللي غرب نااميدتر از هر زمان ديگري مي شوند.
پايان جنگ سرد نيز به تفسير و نظريه ديگري نياز دارد كه با پارادايمِ ( الگو، مدل) بعد از جنگ سرد ، روشن نمي شود. ممكن است خردمندان غرب به اين نتيجه رسيده بودند كه ديگر جنگ سرد نتيجه مثبت در جهت تقويت اقتدار بين المللي تمدن غربي ندارد و ادامه آن نتايج منفي را در بر دارد.از اين رو، ايفاي نقشي كه بر عهده بلوك شرق بود ، تمام شده تلقي گرديد. امّا افول اقتدار فرهنگي غرب نيز از آن روست كه ملل غير غربي كم كم در جريان تفكر بازگشت به خويشتن، پي برده اند كه پيروي تمام عيار ( از فرق سر تا بن ناخن) از فرهنگ غرب، آنها را لزوماً غربي نمي سازد بلكه نهايتاً كشورهاي طفيلي وار شبه غربي مي شوند. انديشمند واقع بين غربي بايد بداند كه چنين گرايشي بي تأثير از كاركرد منفي فرهنگ غربي نبوده است.
بشر قرن بيستمي در دو مقطع زماني و به فاصله بيست سال ، شاهد خون بارترين جنگ هاي جهاني بوده است و پس از آن هم سايه جنگ سرد را همواره بر بالاي سر خود احساس مي كرد. گويي ديدن آسماني آفتابي و بدون ابرهاي جنگ افروزي ، براي جوامع غربي تبديل به آرزوي دست نيافتني شده است. به طور طبيعي چنين وضعيتي مردم را به ستوه مي آوردو نيز خستگي و افسردگي شديدي بر روح جمعي مستولي مي شود.تا اين كه به ناگهان مردم غرب در يك مشاهده غير قابل باور ، ديدند كه ابر جنگ سرد هم به كناري رفته و آسمان آبي صلح و دوستي پديدار گشته است. اكنون جامعه غربي بيش تر از هر وقت ديگري، مي تواند اصل بقا بدون تنازع را لمس كند، چرا كه ديگر زمينه اي براي احتمال نزاع جهاني وجود ندارد.اين جاست كه زمينه هاي شكل گيري نوعي تفكر عمومي خيرخواهانه مبني بر ايجاد دنيايي عاري از توليد انبوه سلاح هاي هسته اي و كشتار جمعي و روحيه نظامي گري ، به وجود مي آيد. عنصر حياتي در اين تفكر عمومي صلح جويانه غرب ، اين سؤال بسيار عميق است كه: با پايان يافتن جنگ سرد، ديگر چه ضرورتي براي تداوم سياست توسعه و تجهيز جنگ افزارهاي هسته اي و كشتار جمعي و نيز تقويت بودجه نظامي ، وجود دارد؟
تعلق خاطر انديشمند غرب به حفظ بنيان تمدن غربي، او را وا مي دارد تا در برابر احساس بحران تمدني از خود واكنش چاره جويانه اي نشان دهد .از جمله اين انديشمندان ساموئل هانتينگتون است، او به عنوان يك شهروند غربي تحصيل كرده و استاد دانشگاه ، نگران سست شدن پايه هاي تمدن غربي است. خصوصيت بارز ايشان آن است كه هم در كسوت دانشمند و استاد دانشگاهي است و هم به عنوان يك استراتژيست و نظريه پرداز سياست خارجي آمريكا، شناخته شده است.بنابراين، وي به طور طبيعي در سياست گذاري هاي خارجي امريكا، حضور فعّالي پيدا مي كند. هانتينگتون بحران تمدن غرب را نه از درون بلكه از ناحيه عوامل خارجي ، مي داند. او از رشد طبيعي خودآگاهي تمدني ملل غير غربي هراسناك مي شود و آن را خطري براي اقتدار جهاني تمدن غربي مي داند. هر چند اعتراف خود او چنين برداشتي مستلزم برخورد تمدن ها نيست.
زيرا تاريخ فقط شاهد درگيري بين تمدن ها نبوده است. تاريخ نمونه هاي زيادي را نيز سراغ دارد كه تمدن ها در وضع صلح و دوستي به تبادل فرهنگي پرداخته اند. بنابراين، هراس هانتينگتون مبناي علمي ندارد و صرفاً از يك برداشت نادرست نشأت گرفته است. از طرف ديگر مشكلي كه سياستمداران غرب با آن مواجه مي شوند اين تفكر مردمي است كه با خاتمه جنگها و شروع دوران آرامش و امنيت افزايش بودجه هاي نظامي و رشد نظامي گري دولت ها ، ديگر چه ضرورتي دارد؟ پس به عنوان دانشمند غربي علوم سياسي بر خويش لازم مي بيند كه فرض بدبينانه را در برابر افكار عمومي تقويت كند و بر اساس آن هم چاره جويي نمايد. وي به كمك طرح يك نظريه علمي چنين هراسي را به طور جدّي در افكار عمومي فعّال مي كند و با كمك مستندات تاريخي پارادايم برخورد تمدن ها را بهتر از پارادايم جنگ سرد نشان مي دهد.در نتيجه پارادايم تمدني، عملاً دعوت گر برخورد و نزاع فرهنگ ها است. بنابراين بنيان تئوري برخورد تمدن ها بر اصول خير خواهي، عدالت گستري و حفظ حقوق بشر ، طرح ريزي نشده و مقصود اصلي آن ادامه فعاليت ماشين جنگي غرب عليه فرهنگ هاي غير غربي و تداوم نزاع ها و خونريزي هاي اسف بار و بلكه هدف تشديد آن است. هانتينگتون در بحث هاي خود اين سؤال را مطرح مي كند كه آيا پارادايم ديگري وجود دارد كه بهتر از پارادايم تمدني عمل كند ؟ سؤالي كه بايد در اينجا مطرح شود اين است كه آيا به طور كلي ، در تمام موضوعات ، بشر نيازمند به پارادايم خاصي است؟
آيا براي فهم واقعيات لزوماً بايد از نقش ابزاري نظريه هاي علمي بهره مند شويم؟
آيا بشر به راستي آن قدر توانايي ندارد كه بدون واسطه ، خود را با واقعيات درگير سازد و بعد تصميم بگيرد؟
علاوه بر اين فرض لزوماً پارادايم ها ، چرا روشن فكران غربي سعي دارند بر افكار عمومي سبقت جويند و مانع تفكر مستقل غربي ها شوند؟
آيا اين مطلب دليل بر آن نيست كه امكان عدم بلوغ عقلايي در جهان عقلاني شده غرب ، وجود دارد؟
علاوه بر اين ها مهم است كه دانسته شود اصولاً طرح پارادايم و نحوه پرداختن به آن به نفع چه گروه و كساني خواهد بود. در اين صورت بايد دانست كه نظريه پرداز به چه پايگاه و گروهي تعلّق خاطر دارد.به هر حال در واكنش به سؤال اصلي كه آيا انديشه بهتري وجود دارد ، كساني كه كلام هانتينگتون يعني احتمال وقوع برخورد تمدن ها را پذيرفته اند ، در مقام ارائه راه حل هاي خاصي بر آمده اند. گروهي منفعلانه و عجولانه باب گفت و گوي تمدن ها را پيش كشيده اند. عده اي نيز با تأكيد بر اصل وطن دوستي و وطن پرستي، تمدن هاي سنتي را به نوعي همكاري تعاون براي جلوگيري برخورد تمدن ها ، دعوت مي كنند. ليكن به نظر مي رسد ، اگر پارادايم برخورد تمدن ها را پذيرفته باشيم ، اين گونه راه حل ها چندان در عمليات خنثي سازي موفق نخواهند بود ، زيرا راه حلّ گفت و گوي تمدن ها ، از موضع انفعالي ، جز فرسايش تمدن هاي غير غربي سرانجام ديگري ندارد و از طرفي ، تمدن ها فراتر از موج وطن پرستي است كه بتوان به كمك آن بازدارنده برخورد تمدني باشيم . بنابراين عوامل بحران زا در درون تمدن غربي نهفته است. اگر چه روشن فكراني مانند هانتينگتون اين عوامل را به خارج از تمدن غربي نسبت مي دهند.
<نتيجه گيري:
نظريه برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني توسط پژوهشگر آمريكايي ساموئل هانتينگتون در سال 1993 مطرح شد. هانتينگتون در اين نظريه علت اصلي اختلافات را پيش رو فرهنگ ها و تمدنها معرفي مي كند و براي اثبات نظريه خود شواهدي تاريخي نيز ذكر مي كند و مطالب خود را به صورتي تنظيم مي كند كه در پايان به اين نتيجه دست يابد كه برخورد تمدنها امري اجتناب ناپذير است . وي تمدن اسلامي را يكي خطرسازترين تمدنها در مقابل غرب مي داند. از مهم ترين اشكالاتي كه بر او وارد است اين است كه وي در طرح اين نظريه نقشي دوگانه دارد از طرفي يك دانشمند نظريه پرداز سياسي است و از طرف ديگر استراژيست سياسي وابسته به دولت آمريكاست. و هدف او از طرح چنين نظريه اي رسيدن به اهداف سياسي خاصي مي باشد.
از جمله اهداف وي از طرح چنين نظريه اي مهار تفكر آزاد مردم در مسائل جهاني و خنثي سازي تصميمها و سياستها در عرصه نظام بين المللي است. با توجه به اتمام جنگهاي جهاني و دوران جنگ سرد ، نظريه وي جوابي است به اين سؤال كه عليرغم شروع دوران آرامش و صلح، چرا هر روز غرب و خصوصاً آمريكا بودجه هاي نظامي و تسليحات اتمي خود افزايش مي دهند. نكته مهم اين است كه اين نظريه فقط يك فرضيه سياسي صرف است و هيچ گونه ارزش علمي ندارد بنابراين مطرح كردن راه حل هايي در مقابل آن از جمله گفتگوي تمدنها اصلاً عاقلانه نيست.
نظريه برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني توسط پژوهشگر آمريكايي ساموئل هانتينگتون مطرح شده است. وي علاوه بر اين كه يك نظريه پرداز سياسي است يك استراتژيست وابسته به دولت آمريكاست.هانتينگتون در اين نظريه علت اصلي اختلافات را در آينده پيش رو فرهنگ ها و تمدنها معرفي مي كند و براي اثبات نظريه خود شواهدي تاريخي نيز ذكر مي كند و مطالب خود را به صورتي تنظيم مي كند كه در پايان به اين نتيجه دست يابد كه برخورد تمدنها امري اجتناب ناپذير است. وي تمدن اسلامي را يكي از خطر سازترين تمدنها در مقابل غرب مي داند. از جمله اهداف وي از طرح چنين نظريه اي مهار تفكر آزاد مردم در مسائل جهاني و خنثي سازي تصميمها و سياستها در عرصه نظام بين المللي است.با توجه به اتمام جنگهاي جهاني و دوران جنگ سرد، نظريه وي جوابي است به اين سوال كه عليرغم شروع دوران آرامش و صلح ، چرا هر روز غرب و خصوصاً آمريكا بودجه هاي نظامي و تسليحات اتمي خود افزايش مي دهند. نكته مهم اين است كه اين نظريه فقط يك فرضيه سياسي صرف است و هيچ گونه ارزش علمي ندارد بنابراين مطرح كردن راه حل هايي در مقابل آن از جمله گفتگوي تمدنها اصلاً عاقلانه نيست.
پيشگفتار
در تابستان سال 1933 ، ساموئل هانتينگتون پژوهشگر و انديشمند معروف آمريكايي ، طي مقاله اي نظريه اي با عنوان « برخورد تمدنها» مطرح كرد كه به دنبال آن جنجالي براه افتاد كه تا سه سال ادامه داشت و نظريات و واكنشهاي متفاوتي از سراسر جهان نسبت به وي ابراز شد.نظريه برخورد تمدنهاي هانتينگتون بعدها به صورت كتابي با عنوان « برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني» ارائه گرديد.
هانتينگتون در اين نظريه علت اصلي اختلافات را فرهنگ ها و تمدنها معرفي مي كند و براي اثبات نظريه خود شواهدي تاريخي نيز ذكر مي كند و مطالب خود را به صورتي تنظيم مي كند كه در پايان به اين نتيجه دست يابد كه برخورد تمدنها امري اجتناب ناپذير است. از مهم ترين اشكالاتي كه بر او وارد است اين است كه وي در طرح اين نظريه نقشي دوگانه دارد از طرفي يك دانشمند نظريه پرداز سياسي است و از طرف ديگر استراتژيست سياسي وابسته به دولت آمريكاست. و هدف او از طرح چنين نظريه اي رسيدن به اهداف سياسي خاصي مي باشد. تا كنون نقدهاي زيادي بر اين نظريه نوشته شده است.از جمله مقالاتي كه برخي از آنها در نگارش اين جزوه نيز مورد استفاده قرار گرفته است.
جزوه حاضر نقد و بررسي مختصري بر اين نظريه مي باشد. در اين جزوه ابتدا سعي شده كه نظريه برخورد تمدنها به طور خلاصه معرفي شود. و در ادامه به نقد اين نظريه در حد وسع علمي و زماني تهيه كننده پرداخته شود. در پايان لازم مي دانم از زحمات و راهنماييهاي استاد گرامي جناب آقاي اكبري زادگان در تهيه اين تحقيق و معرفي منابع قدرداني نمايم.
برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني
اين كتاب از دوازده فصل تشكيل يافته و مشتمل بر پنج بخش با عناوين زير مي باشد:
1. جهان تمدنها .
2. به هم خوردن تعادل تمدنها.
3. نظام در حال شكل گيري تمدنها.
4. برخورد تمدنها.
5. آينده تمدنها.
در بخش نخست كتاب ، نويسنده به مرحله نوين در سياست جهاني پرداخته و با اشاره به مساله تبليغات و هويت فرهنگي و اهداف آنها، عنوان مي نمايد:« حرف اصلي اين كتاب اين است كه فرهنگ و هويت هاي فرهنگي كه در سطح گسترده همان هويت هاي تمدني هستند، الگوي همبستگي ها، واگرايي ها و جنگها را در جهان پس از جنگ سرد تعيين مي كنند.»1 وي مساله قطبهاي مختلف را با تمدنهاي مختلف مرتبط ميداند و مي گويد: « در جهان پس از جنگ سرد، عمده ترين تفاوت ميان ملتها نه تفاوتهاي ايدئولوژيك ، سياسي يا اقتصادي ، بلكه گوناگونيهاي فرهنگي است.»
او همچنين وجود اين اختلافات را ضروري مي داند و در توجيه اشكال كلي بودن و دقيق نبودن الگو و نقشه ي خود از سياست جهاني پس از جنگ سرد مي گويد: هر قدر نقشه اي در برگيرنده جزئيات بيشتري باشد، واقعيتهاي كاملتري را مشخص خواهد نمود، ولي نقشه اي كه غرق در جزئيات باشد، مفيد مقاصد بسيار نخواهد بود و به قول ويليام جيمز با پرداختن به جزئيات ، دستاوردي جز «برآمدن همهمه اي آشفته» نخواهيم داشت. نويسنده مي افزايد: ما نياز به نقشه اي داريم كه واقعيت را به تصوير كشيده و در عين حال به صورت ساده آن را ارائه دهد، به طوري كه ما را به هدفمان نزديك كند.
نويسنده كتاب در فصل دوم مي نويسد:
« تاريخ بشريت همان تاريخ تمدنهاست. براي انديشيدن درباره پيشرفت بشر نمي توان از چارچوب ديگري جز تمدنها استفاده كرد.»4 نويسنده با تفاوت قائل شدن ميان ماهيت تمدنها مي گويد: تفاوتهايي بين تمدن به صورت مفرد و تمدن به صورت جمع وجود دارد. و براي نخستين بار انديشمندان فرانسوي در سده نوزدهم مفهوم تمدن را در مقابل مفهوم بربريت مطرح كردند.زيرا جامعه متمدن به دليل استقرار و شهر نشيني و با سواد بودن با جامعه بدوي تفاوت دارد. مولف بر فقدان اين معيار ( تمدن) از هرگونه تنوع و همچنين اهميت نداشتن مفاهيم ديگر خارج از مفهوم غرب در خصوص تمدن تاكيد مي ورزد و مي گويد: تمدنها با صيغه جمع ممكن است در واقع ، در معناي مفرد خود غير متمدن باشد. به عبارت ديگر هر چند مولف در اين كتاب تمدن به صورت جمع را مورد بررسي قرار مي دهد ولي تمدن واقعي را واحد مي داند.
از مهمترين مطالبي كه نويسنده مطرح مي كند، نظريه نوين گرايي و غربي كردن است كه در فصل سوم عنوان نموده و مي گويد: « مدرن شدن الزاماً به معناي غربي شدن نيست. جوامع غير غربي مي توانند بدون كنار گذاشتن فرهنگهاي خود و بدون پذيرفتن دربست ارزشها ، نهادها و آداب غربي مدرن شوند و البته مدرن هم شده اند. در واقع شايد غربي شدن براي آنها غير ممكن باشد. موانعي كه فرهنگهاي غير غربي در برابر مدرنيزاسيون دارند بسيار كمتر از موانعي است كه در اين فرهنگها در برابر غربي شدن مطرح است.»5 هانتينگتون با طرح مساله نوين گرايي بي طرفانه به دنبال آن است تا توجه افراد را از محتوا و عوامل اقتصادي و سياسي ويژه آن منحرف سازد، گويي كه اين موضوع همانند روپوشي است كه هر امت يا هر جامعه و يا دولتي در هر زمان كه بخواهند آن را برتن كنند.
در بخش دوم كتاب ، مؤلف با ذكر مطلبي تحت عنوان « به هم خوردن تعادل ميان تمدنها» به قدرت، فرهنگ و بومي گرايي پرداخته و معتقد است كه بيداري اديان غير غربي به عنوان نيرومندترين پديده دشمني با غربزدگي در جوامع غير غربي به شمار مي رود. نويسنده همچنين با اشاره به مساله اقتصاد، جمعيت شناسي و تمدنهاي رقيب ، به موضوع بيداري اسلامي پرداخته، مي گويد: بي توجهي به تأثير بيداري اسلامي بر سياست نيمه شرقي كره زمين در قرن بيستم همانند بي توجهي به تاثير اصلاح طلبي پروتستانها بر سياست اروپا در اواخر قرن شانزدهم مي باشد، ولي بيداري از يك جهت اساسي با اصلاح تفاوت دارد و آن اينكه تأثير اصلاحات ، محدود به اروپاي شمالي مي گرديد، البته موفقيتهاي كمي را در اسپانيا ، ايتاليا و شرق اروپا و به طور كلي سرزمين هابسبورگ بدست آورد، اما بر عكس سمبلها ، اعتقادات، اصول و تشكيلات اسلامي مورد حمايت و پشتيباني يك ميليارد مسلمان جهان قرار گرفت. نويسنده در پايان بخش اول كتاب، آينده را چنين پيش بيني مي كند : رشد جمعيت مسلمانان به صورت عامل بي ثباتي در داخل جوامع اسلامي و همسايگان آنها در خواهد آمد. تعداد بي شمار جوانان تحصيل كرده به عنوان حاميان بيداري اسلامي و گسترش جهاد و توان نظامي و مهاجرت خواهند بود. بنابراين، انتظار آن مي رود كه سالهاي نخست قرن بيست و يكم ، شاهد بيداري روز افزون در زمينه هاي قدرت و فرهنگ غير غربي و كشمكش ميان ملتهاي صاحب تمدن غير غربي و تمدنهاي غربي و هر كدام با ديگري باشيم.
بدين ترتيب ، هانتينگتون زنگ خطر بيداري اسلامي را به صدا درآورده ، معتقد است كه رشد جمعيت نيرويي است كه به بي ثباتي منجر خواهد شد، اما وي در مورد كشوري همچون چين ، چنين اعتقادي ندارد و بدين وسيله هانتينگتون مي خواهد كه از برخورد تمدنها و رشد نيروهاي غير غربي ، مساله كشمكش بر سر بقا و بحرانهاي مختلف را بوجود آورد. بخش سوم كتاب را نويسنده به تحليل موضوع « نظام در حال شكل گيري تمدنها» اختصاص داده است و طي آن ، مطالبي را بيان مي كند. وي مي نويسد: « دهه نود قرن حاضر شاهد پيدايش بحران هويت در سطح جهان بوده است. تقريباً به هر كجا نگاه كنيد مردمي را مي بينيد كه مي پرسند: ما كه هستيم؟ به كجا تعلق داريم؟ و كه نيستيم؟ اين پرسشها تنها براي مردمي كه مثل يوگسلاوي سابق در تلاش براي ايجاد ملت- كشورها هستند مهم نيست ، بلكه پرسشهايي است كه براي همه به طور عام مطرح است.»6 وي معتقد است كه :« آنچه كه براي افراد در فائق آمدن بر بحران هويت به كار مي آيد پيوندهاي خوني و خانوادگي و ايمان و اعتقاد است. انسانها به كساني روي مي آورند كه با ايشان نياكان ، دين ، زبان ، ارزشها و نهادهاي مشترك داشته باشند و از كساني كه اين وجوه را نداشته باشند فاصله مي گيرند.»7 تاكيد بر حتمي بودن كشمكش نژادي و ناممكن بودن همزيستي مسالمت آميز ميان فرهنگهاي مختلف به عنوان مهمترين دغدغه ابراز شده از سوي هانتينگتون است كه در بخشهاي مختلف كتاب، بويژه در بخش چهارم آن عنوان نموده است. در اين خصوص ، وي اعتقاد دارد كه در جهان جديد ، روابط دولتها و گروههايي كه به تمدنهاي مختلف وابسته هستند، روابط مستحكم نبوده ، بلكه غالباً خصمانه خواهد بود. وي با توضيح بيشتري ، مي افزايد ،: به احتمال قوي، در آينده به خاطر افزايش حالت استكباري غرب و تعصبات اسلامي و اعتماد به نفس چيني ها ، شديد ترين كشمكشها بوجود خواهد آمد.
هانتينگتون روند مراحل كشمكش در طول تاريخ را بدين صورت مي داند: در گذشته هاي دور ، كشمكش ميان پادشاهان و ابرمردان بود، سپس به ميان ملتها كشيده شد و بعد، در جريان جنگ سرد ، ايدئولوژيها در مقابل يكديگر قرار گرفتند و اينك نيز خطر برخورد ميان تمدنها وجود دارد. آنچه مسلم است اين است كه هيچگاه جنگ ايدئولوژي وجود نداشته است و مساله اي كه هست ، چيزي جز ادامه دوران سرمايه داري نمي باشد. علاوه بر اين جنگ دوم جهاني پس از گذشت بيست و دو سال ازتشكيل دشمن ايدئولوژي غرب، يعني اتحاد شوروي ، روي داد و تا آن زمان ، خطر ماركسيستي شوروي در نظر غرب به عنوان تهديد ايدئولوژي تلقي نمي شد و بزرگترين احزاب كمونيستي در بسياري از كشورهاي غرب فعال بودند و بلكه اين خطر وجود داشت كه دولتهاي رقيبي در صحنه تجاري جهان بوجود آيند.
تمدنها چه آينده اي خواهند داشت؟
در نهايت آينده تمدنها چه خواهد شد؟ هانتينگتون آن را چگونه ارزيابي و پيش بيني مي كند؟ هانتينگتون در بخش پاياني كتاب عنوان :« غرب، تمدنها و تمدن» را مطرح مي كند و مي نويسد به منظور اينكه ثبات جهاني برقرار شود، بايستي كه تمدنهاي مختلفي وجود داشته باشند، يعني رد جهان تك قطبي ، ولي نكته مهمتري كه به آن اشاره مي كند اين است كه: چگونه ممكن است كه تمدنها به طور جداگانه ثبات داشته باشند و ميان آنها برخوردي حتمي بوجود نيايد؟! طبق نظر هانتينگتون در جهان داراي تمدنهاي مختلف ، بهترين حالت اين است كه هر يك از تمدنهاي اصلي، حداقل داراي يك كرسي دائم در شوراي امنيت باشند. هانتينگتون سپس موضوع را بدين صورت بيان مي كند:
از جهت تمدني ، واضح است كه ژاپن و آلمان بايستي به عنوان دو عضو دائم مجمع عمومي باشند.همچنين آفريقا و آمريكاي لاتين و جهان اسلام نيز مي بايست داراي يك كرسي دائمي شوند و دولتهاي اصلي اين تمدنها به صورت دوره اي عهده دار نمايندگي آن گردند. و انتخاب نماينده از طريق سازمان كنفرانس اسلامي، سازمان وحدت آفريقا و سازمان كشورهاي آمريكايي ( بدون ايالات متحده) انجام گيرد. همچنين مناسب است كه كرسيهاي انگليس و فرانسه در همديگر ادغام گردند و به عنوان نماينده اتحاديه اروپا باشد. هفت تمدن و براي هر تمدني يك كرسي و غرب داراي دو كرسي ، اين سهميه بندي نمودار نمايندگي مردم، ثروت و بطور كلي ، قدرت در جهان است.9 هانتينگتون در خاتمه كتابش ، چنين مي نويسد: در دوره در حال ظهور ، برخورد تمدنها به عنوان بزرگترين عامل تهديد كننده صلح جهاني به شمار مي رود و ضامن قطعي جلوگيري وقوع جنگ جهاني ، ايجاد نظامي جهاني بر اساس تمدنها است.
وي مي افزايد: « يك جنگ جهاني با مشاركت كشورهاي كانوني تمدنهاي عمده جهان كاملاً غير محتمل است اما نمي توان آنرا غير ممكن دانست. پيش از اين گفتيم كه چنين جنگي ممكن است به علت تشديد يك جنگ خطوط گسل ميان گروههايي از تمدنهاي مختلف حادث شود. جنگي كه به احتمال زياد در يك سوي آن مسلمان و در طرف ديگر غير مسلمانان حضور خواهند داشت.»11 يكي از سخنان هانتينگتون كه شهرت جهاني يافت ، اين بود كه « اسلام مرزهايي خونين دارد.» وي در توضيح اين مطلب مي گويد:12 « دليل آن این نيست كه اسلام به خودي خود مذهبي خونين مي باشد. در اينجا عوامل مختلفي وارد بازي مي شوند. يكي از آنها احساسات تاريخي مسلمانان و به ويژه اعراب است كه خود را استثمار شده توسط غرب مي پندارند. عامل ديگر كينه اي است كه به واسطه سياست هاي غرب به ويژه در رابطه با حمايت امريكا از اسراييل ايجاد شده است. عامل ديگر هرم جمعيتي جهان اسلام است.جمعيت بين 15 تا 30 ساله بيشترين جمعيت را در اين كشورها تشكيل مي دهد.آنها در خانه خود كار پيدا نمي كنند و لذا به اروپا مهاجرت مي نمايند. برخي گروه هاي اسلامي آنها را جذب مي نمايند، القاعده پول خوبي پرداخت مي نمايد.»
و در جاي ديگر علت جنگ طلبي مسلمانان را جوان بودن جمعيت آنها مي داند و مي گويد: « اروپايي ها هنگامي كه هرم جمعيتي شان شبيه جهان اسلام بود يعني يكصد سال پيش ، بسيار خشن بودند. قتل عام جنگ جهاني اول تنها به اين دليل بود كه مردان بسياري براي كشته شدن وجود داشتند.نبايد اين عامل را از نظر دور داشت. در سال 2020 اين هرم كاهش يافته و اين تغيير باعث خواهد شد كه ايجاد روابط صلح آميز با جهان اسلام ساده تر شود.» يكي از اشكالات مهم كه ناقض نظريه هانتينگتون است اين است كه به اقرار خودش منافع مشترك نيز در برخورد و سازش بين كشورها موثر مي باشد.وي در جواب اين سوال كه :اگر امريكا از كمك به اسراييل خودداري نمايد، آيا مرزهاي خونين اسلام به پايان مي رسد؟ مي گويد: « مرزهاي خونين پديده اي بسيار گسترده تر از درگيري هاي اسراييل و فلسطين مي باشد. با اين حال ترديدي نيست كه مسلمانان ، امريكا را كشوري حمايت كننده دانسته كه امنيت اسراييل را همانند منافع ملي خود مي داند. پروفسور رستواني اسلام شناس معروف مجاري و از صاحبنظران مسائل اسلام و غرب در نقد سخنان هانتينگتن مي گويد: 13 آيا واقعاً اسلام به معني تهديد عليه غرب و تمدن غربي است؟ چرا اسلام در دهه 1990 به منزله دشمن اصلي غرب مطرح گرديد؟ آيا هيچ گونه درگيري خصومت وار بين اسلام و غرب، بين دو تمدن و بين اسلام و مسيحيت و مابين دو مذهب وجود دارد؟ چه كسي از چه كسي بايد بترسد؟
در سطوح نظري و تئوريك ، نوعي برخورد بين اسلام و مسيحيت وجود دارد ، گرچه از ديدگاه مذهبي ، شباهتهايي نيز بين اين دو دين موجود است.در طول 1400 سال گذشته ، مسيحيان و مسلمانان اغلب با يكديگر خصومت داشته ، ولي در فصلهاي تاريخي ديگر، آنها در يك همزيستي مسالمت آميز به سر برده اند.وي در پاسخ به اين سؤال كه آيا اسلام واقعا ً غرب را تهديد مي كند جواب منفي داده و مي گويد: « يك اسلام يكپارچه وجود ندارد و عنوان تهديد يك برچسب و عنوان غير مشخص و مبني بر بار ايدئولوژيك مي باشد و اين ويژگي ، در مورد اسلام بنيادگرا نيز صادق است. اختلاف بين چهره هاي گوناگون اسلام و اسلام سياسي و اسلام بنيادگرا و تفاوت ديدگاههاي آنها، مانع از يك اقدام متمركز و باصطلاح حمله اسلام عليه غرب مي گردد.
كشورهاي وابسته به جهان اسلام، متعلق به مناطق توسعه نيافته دنيا مي باشند. افزايش شكاف بين كشورهاي شمال و جنوب كه به معني شكاف بين كشورهاي توسعه يافته و توسعه نيافته و غني و فقير مي باشد، در مقياس جهاني، به عنوان يكي از مهمترين مشكلات مبدل شده است. كشورهاي اسلامي به شكل ناموزوني، به قطب جهاني اقتصاد وابسته مي باشند. بنابراين ، امكان يك نوع خطر اسلامي بزرگ نمي تواند وجود داشته باشد. از ديدگاه من، اسلام به معني هيچ نوع تهديد نمي باشد، ولي به مثابه چالش براي غرب است. اين چالش بيشتر در مورد آنهايي صادق است كه براي تمدن غربي مفهومي جهاني را قائل هستند و آنهايي كه متقاعد به برقراري و استيلاي غرب و ارزشهاي غربي مي باشند. غرب، تنها تمدن موجود نيست ، بلكه به منزله يكي از تمدنهاي رايج است و اين مسأله در مورد اسلام نيز صادق است.»
نظريه برخورد تمدنها در آينه علم و سياست
نظريه« برخورد تمدن ها» لااقل از دو جنبه علمي و سياسي قابل تأمّل است؛ علمي از آن جهت كه در قالب نظريه هاي علمي طرح شده است، و سياسي از آن رو كه حاوي يك سلسله دستور العمل هاي سياسي به دولت مردان غربي است.نكته مهم اين است كه اين نظريه فاقد استحكام علمي است ولي به لحاظ تأثيرات سياسي اش قابل بررسي است.جان پلامناتس مي گويد: « برخي معتقدند كه نظريه هاي سياسي چيزي بر معرفت ما نمي افزايد و مطالعه آن ها به سبب تأثيرشان بر اعمال افراد لازم است و بررسي تأثير اين نظريه ها بر رفتار افراد به مراتب مهم تر از چيستي خود آن ها است. اين نظريه ها را بايد از آن رو مورد تحقيق و بررسي قرار داد كه مردم عملاً آن ها را جدّي گرفته و از آن ها تأثير پذيرفته اند، در حالي كه افراد منطقي و خردمند بدون وجود چنين نظريه هايي نيز مي توانند زندگي كنند.»
انگيزه هاي هانتينگتون از طرح نظريه برخورد تمدنها
يكي از مهم ترين مسائل كه بايد بررسي شود اين است كه چه انگيزه اي هانتنگتون را وادار به طرح اين نظريه كرده است. به نظر مي رسد دو هدف مهم باعث طرح نظريه برخود تمدنها شده است:
1. مهار تفكر آزاد مردمي.
2. خنثي سازي تصميم ها و سياست ها در عرصه نظام بين المللي.
با كمي دقت در نظريه مزبور در مي يابيم كه هدف از طرح كردن چنين نظريه اي حل مجهولات و يا پرده برداشتن از واقعيات نيست بلكه وي بيشتر قصد استفاده ابزاري از نظريه مزبور دارد يعني از طرفي مخاطب را در فضاي فكري قرار دهد كه مانند صاحب نظريه بيانديشد و فكر كند، بدون آن كه به اصالت آن اطمينان پيدا كند. و از طرف ديگر نقش تأثير گذار و جهت دهنده به واكنش هاي فردي و اجتماعي را داشته باشد و به اصطلاح ديگر به نظريه درماني بپردازد.
غرب در پايان قرن بيستم گرفتار نوعي بحران تمدن شده است كه از بين رفتن اقتدار و كارآمدي تمدن غرب از نشانه هاي اين بحران مي باشد. غربيان معتقدند كه تعريف و مكانيسمي كه تمدن غربي براي نظام بين الملل طرح نموده ، كارآمدترين قالب براي زندگي شرافت مندانه نوع بشر است. جديدترين اظهار نظر مثبت از سوي فوكوياما در شكل نظريه « پايان تاريخ» ابراز شده است. ولي اين نظريه در ترسيم واقعيات آينده اصلاً موفق نبوده است. بنابراين طبيعي است كه زندگي شرافت مندانه وعده شده براي تمام واحدهاي اجتماعي جهان تحقق نيافته و ملل جهان به واهي بودن چنين آرزويي پي برده اند. از اين رو زمزمه هاي مخالفت با وفاق جهاني بر نظام بين المللي معرّف غربي كه در اوايل قرن بيستم به وجود آمده ، هم اكنون رو به افزايش است. تقويت جنبش ها ، همبستگي ها و همكاري هاي منطقه اي و فرهنگي بهترين شاهدي است كه البته " هانتينگتون" براي اثبات مدعاي خويش به آن اشاره كرده است. كشورهاي جهانِ سومي در حالي وارد قرن بيست و يكم مي شوند كه از كارآيي الگوييِ نظام بين المللي غرب نااميدتر از هر زمان ديگري مي شوند.
پايان جنگ سرد نيز به تفسير و نظريه ديگري نياز دارد كه با پارادايمِ ( الگو، مدل) بعد از جنگ سرد ، روشن نمي شود. ممكن است خردمندان غرب به اين نتيجه رسيده بودند كه ديگر جنگ سرد نتيجه مثبت در جهت تقويت اقتدار بين المللي تمدن غربي ندارد و ادامه آن نتايج منفي را در بر دارد.از اين رو، ايفاي نقشي كه بر عهده بلوك شرق بود ، تمام شده تلقي گرديد. امّا افول اقتدار فرهنگي غرب نيز از آن روست كه ملل غير غربي كم كم در جريان تفكر بازگشت به خويشتن، پي برده اند كه پيروي تمام عيار ( از فرق سر تا بن ناخن) از فرهنگ غرب، آنها را لزوماً غربي نمي سازد بلكه نهايتاً كشورهاي طفيلي وار شبه غربي مي شوند. انديشمند واقع بين غربي بايد بداند كه چنين گرايشي بي تأثير از كاركرد منفي فرهنگ غربي نبوده است.
بشر قرن بيستمي در دو مقطع زماني و به فاصله بيست سال ، شاهد خون بارترين جنگ هاي جهاني بوده است و پس از آن هم سايه جنگ سرد را همواره بر بالاي سر خود احساس مي كرد. گويي ديدن آسماني آفتابي و بدون ابرهاي جنگ افروزي ، براي جوامع غربي تبديل به آرزوي دست نيافتني شده است. به طور طبيعي چنين وضعيتي مردم را به ستوه مي آوردو نيز خستگي و افسردگي شديدي بر روح جمعي مستولي مي شود.تا اين كه به ناگهان مردم غرب در يك مشاهده غير قابل باور ، ديدند كه ابر جنگ سرد هم به كناري رفته و آسمان آبي صلح و دوستي پديدار گشته است. اكنون جامعه غربي بيش تر از هر وقت ديگري، مي تواند اصل بقا بدون تنازع را لمس كند، چرا كه ديگر زمينه اي براي احتمال نزاع جهاني وجود ندارد.اين جاست كه زمينه هاي شكل گيري نوعي تفكر عمومي خيرخواهانه مبني بر ايجاد دنيايي عاري از توليد انبوه سلاح هاي هسته اي و كشتار جمعي و روحيه نظامي گري ، به وجود مي آيد. عنصر حياتي در اين تفكر عمومي صلح جويانه غرب ، اين سؤال بسيار عميق است كه: با پايان يافتن جنگ سرد، ديگر چه ضرورتي براي تداوم سياست توسعه و تجهيز جنگ افزارهاي هسته اي و كشتار جمعي و نيز تقويت بودجه نظامي ، وجود دارد؟
تعلق خاطر انديشمند غرب به حفظ بنيان تمدن غربي، او را وا مي دارد تا در برابر احساس بحران تمدني از خود واكنش چاره جويانه اي نشان دهد .از جمله اين انديشمندان ساموئل هانتينگتون است، او به عنوان يك شهروند غربي تحصيل كرده و استاد دانشگاه ، نگران سست شدن پايه هاي تمدن غربي است. خصوصيت بارز ايشان آن است كه هم در كسوت دانشمند و استاد دانشگاهي است و هم به عنوان يك استراتژيست و نظريه پرداز سياست خارجي آمريكا، شناخته شده است.بنابراين، وي به طور طبيعي در سياست گذاري هاي خارجي امريكا، حضور فعّالي پيدا مي كند. هانتينگتون بحران تمدن غرب را نه از درون بلكه از ناحيه عوامل خارجي ، مي داند. او از رشد طبيعي خودآگاهي تمدني ملل غير غربي هراسناك مي شود و آن را خطري براي اقتدار جهاني تمدن غربي مي داند. هر چند اعتراف خود او چنين برداشتي مستلزم برخورد تمدن ها نيست.
زيرا تاريخ فقط شاهد درگيري بين تمدن ها نبوده است. تاريخ نمونه هاي زيادي را نيز سراغ دارد كه تمدن ها در وضع صلح و دوستي به تبادل فرهنگي پرداخته اند. بنابراين، هراس هانتينگتون مبناي علمي ندارد و صرفاً از يك برداشت نادرست نشأت گرفته است. از طرف ديگر مشكلي كه سياستمداران غرب با آن مواجه مي شوند اين تفكر مردمي است كه با خاتمه جنگها و شروع دوران آرامش و امنيت افزايش بودجه هاي نظامي و رشد نظامي گري دولت ها ، ديگر چه ضرورتي دارد؟ پس به عنوان دانشمند غربي علوم سياسي بر خويش لازم مي بيند كه فرض بدبينانه را در برابر افكار عمومي تقويت كند و بر اساس آن هم چاره جويي نمايد. وي به كمك طرح يك نظريه علمي چنين هراسي را به طور جدّي در افكار عمومي فعّال مي كند و با كمك مستندات تاريخي پارادايم برخورد تمدن ها را بهتر از پارادايم جنگ سرد نشان مي دهد.در نتيجه پارادايم تمدني، عملاً دعوت گر برخورد و نزاع فرهنگ ها است. بنابراين بنيان تئوري برخورد تمدن ها بر اصول خير خواهي، عدالت گستري و حفظ حقوق بشر ، طرح ريزي نشده و مقصود اصلي آن ادامه فعاليت ماشين جنگي غرب عليه فرهنگ هاي غير غربي و تداوم نزاع ها و خونريزي هاي اسف بار و بلكه هدف تشديد آن است. هانتينگتون در بحث هاي خود اين سؤال را مطرح مي كند كه آيا پارادايم ديگري وجود دارد كه بهتر از پارادايم تمدني عمل كند ؟ سؤالي كه بايد در اينجا مطرح شود اين است كه آيا به طور كلي ، در تمام موضوعات ، بشر نيازمند به پارادايم خاصي است؟
آيا براي فهم واقعيات لزوماً بايد از نقش ابزاري نظريه هاي علمي بهره مند شويم؟
آيا بشر به راستي آن قدر توانايي ندارد كه بدون واسطه ، خود را با واقعيات درگير سازد و بعد تصميم بگيرد؟
علاوه بر اين فرض لزوماً پارادايم ها ، چرا روشن فكران غربي سعي دارند بر افكار عمومي سبقت جويند و مانع تفكر مستقل غربي ها شوند؟
آيا اين مطلب دليل بر آن نيست كه امكان عدم بلوغ عقلايي در جهان عقلاني شده غرب ، وجود دارد؟
علاوه بر اين ها مهم است كه دانسته شود اصولاً طرح پارادايم و نحوه پرداختن به آن به نفع چه گروه و كساني خواهد بود. در اين صورت بايد دانست كه نظريه پرداز به چه پايگاه و گروهي تعلّق خاطر دارد.به هر حال در واكنش به سؤال اصلي كه آيا انديشه بهتري وجود دارد ، كساني كه كلام هانتينگتون يعني احتمال وقوع برخورد تمدن ها را پذيرفته اند ، در مقام ارائه راه حل هاي خاصي بر آمده اند. گروهي منفعلانه و عجولانه باب گفت و گوي تمدن ها را پيش كشيده اند. عده اي نيز با تأكيد بر اصل وطن دوستي و وطن پرستي، تمدن هاي سنتي را به نوعي همكاري تعاون براي جلوگيري برخورد تمدن ها ، دعوت مي كنند. ليكن به نظر مي رسد ، اگر پارادايم برخورد تمدن ها را پذيرفته باشيم ، اين گونه راه حل ها چندان در عمليات خنثي سازي موفق نخواهند بود ، زيرا راه حلّ گفت و گوي تمدن ها ، از موضع انفعالي ، جز فرسايش تمدن هاي غير غربي سرانجام ديگري ندارد و از طرفي ، تمدن ها فراتر از موج وطن پرستي است كه بتوان به كمك آن بازدارنده برخورد تمدني باشيم . بنابراين عوامل بحران زا در درون تمدن غربي نهفته است. اگر چه روشن فكراني مانند هانتينگتون اين عوامل را به خارج از تمدن غربي نسبت مي دهند.
<نتيجه گيري:
نظريه برخورد تمدنها و بازسازي نظم نوين جهاني توسط پژوهشگر آمريكايي ساموئل هانتينگتون در سال 1993 مطرح شد. هانتينگتون در اين نظريه علت اصلي اختلافات را پيش رو فرهنگ ها و تمدنها معرفي مي كند و براي اثبات نظريه خود شواهدي تاريخي نيز ذكر مي كند و مطالب خود را به صورتي تنظيم مي كند كه در پايان به اين نتيجه دست يابد كه برخورد تمدنها امري اجتناب ناپذير است . وي تمدن اسلامي را يكي خطرسازترين تمدنها در مقابل غرب مي داند. از مهم ترين اشكالاتي كه بر او وارد است اين است كه وي در طرح اين نظريه نقشي دوگانه دارد از طرفي يك دانشمند نظريه پرداز سياسي است و از طرف ديگر استراژيست سياسي وابسته به دولت آمريكاست. و هدف او از طرح چنين نظريه اي رسيدن به اهداف سياسي خاصي مي باشد.
از جمله اهداف وي از طرح چنين نظريه اي مهار تفكر آزاد مردم در مسائل جهاني و خنثي سازي تصميمها و سياستها در عرصه نظام بين المللي است. با توجه به اتمام جنگهاي جهاني و دوران جنگ سرد ، نظريه وي جوابي است به اين سؤال كه عليرغم شروع دوران آرامش و صلح، چرا هر روز غرب و خصوصاً آمريكا بودجه هاي نظامي و تسليحات اتمي خود افزايش مي دهند. نكته مهم اين است كه اين نظريه فقط يك فرضيه سياسي صرف است و هيچ گونه ارزش علمي ندارد بنابراين مطرح كردن راه حل هايي در مقابل آن از جمله گفتگوي تمدنها اصلاً عاقلانه نيست.
پاورقي ها:
1. برخورد تمدنها، ص 29.
2. همان، ص 30.
3. همان ، صص 40 و 41.
4. همان ، ص 59 .
5. برخورد تمدنها ، ص 121.
6. همان ، ص 200.
7. برخورد تمدنها ، ص 200.
8. دكتر صلاح قنصوه ، المستقله، شماره 264.
9. برخورد تمدنها ، ص 510.
10. همان ، ص 516.
11. همان ، ص502.
12. گفتگو با هانتينگتون ، نشريه لاوانگارديا ، 11 سپتامبر 2002.
13. Zsolt Rostovanyi،اسلام شناس معروف مجاري و رئيس مؤسسه مالي مطالعات ديپلماتيك وابسته به دانشگاه اقتصاد و از صاحبنظران مسائل اسلام و غرب، مقاله حاضر را در اجلاس سفراي كشورهاي اسلامي در بوداپست ارائه نموده است.
14. داوود مهدي زادگان ، ريشه يابي نظريه برخورد تمدنها ، مقاله اينترنتي.