ملی‌گرایی

ملی‌گرایی همانند لیبرالیسم و محافظه‌كاری، همگام با انقلاب فرانسه در صحنه سیاسی اروپا پدیدار گشت؛ اما برقراری ارتباط آن با دیگر جنبش‌ها و افكار، عمیقاً‌ دشوار است. اگرچه ملی‌گرایی ارتباط بسیار نزدیكی با...
سه‌شنبه، 17 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ملی‌گرایی
 ملی‌گرایی

 

نویسنده: بروس هداک
برگردان: محمدحسین وقار




 

ملی‌گرایی همانند لیبرالیسم و محافظه‌كاری، همگام با انقلاب فرانسه در صحنه سیاسی اروپا پدیدار گشت؛ اما برقراری ارتباط آن با دیگر جنبش‌ها و افكار، عمیقاً‌ دشوار است. اگرچه ملی‌گرایی ارتباط بسیار نزدیكی با طبقات متخصص و تجاری جدید داشت، اما به مثابه یك مرام و مسلك، هرگز نقابی سیاسی برای منافع اجتماعی و اقتصادی آنها نبود. ملی‌گرایان می‌توانند از مجموعه ظاهراً بی‌پایانی از مواضع قانونی و سیاسی (اغلب متناقض) دفاع كنند. در مبارزات و جنگهای انقلابی سالهای 1815-1789، صفوف ملی‌گرایان را در هر دو طرف مشاهده می‌كنیم. صرف نظر از شكل قانونی مورد حمایت ملی‌گرایان، اصرار آنها بر اینكه هویت ملت به دولت ارزش می‌بخشد، شالوده مشتركی برای همه آنهاست. ملی‌گرایی از نظر توان بسیج جمعیت‌ها، آشكارا كارآمدترین مسلك و مرام امروز است. با توجه به چشم‌انداز طولانی‌تر تاریخ اروپای نوین، شاید این گونه باشد كه كابوس ملت مسلح فرانسه از اهداف مشخص موردنظر ارتشهای انقلابی ترسناكتر به نظر برسد.
اما ریشه‌های ملی‌گرایی را باید در ورای حوزه سیاست جستجو كرد. ملی‌گرایی ابتدا در قرن هجدهم و در واكنش به تسلط فرهنگ فرانسه بر دنیای ادبی پدیدار گشت. بیشتر عقلای عصر روشنگری در ذهن خود، فرانسه را اوج تمدن و فرهیختگی می‌شناختند؛ اما منتقدانی مانند هِردِر، به خصوص در آثار اولیه‌اش (74-1769)، برتری فرهنگی فرانسه را از نظر عقلی و اخلاقی مخرب می‌دانستند. هِردِر اعتقاد دارد كه متفكران عصر روشنگری واژگانی انتزاعی و عامی را می‌پذیرفتند كه چشمان خود را بر روی تمایزات و اختلافات ظریف مستتر در سنتهای فرهنگی محلی بسته بود. چیزی كه اوضاع را بدتر می‌كرد، این بود كه نویسندگان آلمانی، ایتالیایی یا چك، تشویق می‌شدند آثارشان را به زبان و سبكی اساساً مشتق از فرانسه بیان نمایند. مردم با ریشه‌ی خود بیگانه شدند.
به نظر هِردِر، تنها راه متوقف ساختن این افول، شكوفا ساختن فرهنگهای محلی بود. خود هِردِر وقت زیادی را صرف تلاش برای اعاده سنتهای ملی از طریق گردآوری داستانها و آوازهای فرهنگِ مردم (فولكلور) نمود. او از «ذوق ادیبانه» و «آرایه‌های» فرهنگ والای فرانسه نفرت داشت و در عوض، محصولات «طبیعی» فرهنگهای بی‌پیرایه را تحسین می‌نمود. هِردِر در یادداشتهای روزانه سفر در سال 1769، به ارائه گزارش تلخی از آموزشی مصنوعی می‌پردازد كه او و همعصرانش در معرض آن قرار داشتند؛ آموزشی حساب شده كه هدفش، فروكوفتن هر اندیشه خلق الساعه یا اصیل بود: «ای استادان بزرگ همه‌ی اعصار،‌ای موسی و‌‌ای هومر! شما از الهام سخن راندید. شما چیزی را آغاز كردید و با وزنی جاودانه خواندید، كه در آن استوار جای گرفته بود؛ و این گونه مادام كه انسانها بخواهند آن را بخوانند، می‌توانند بار دیگر آن را بخوانند. ما در نثر سست و نامطمئن خود، با اتكا به خود و هر لحظه‌ای كه می‌گذرد، زمزمه‌ای سست و بی‌روح را چندان تكرار می‌كنیم تا دیگر چیزی برای گفتن نداشته باشیم!» (1) هِردِر ستاینده‌ی امكانات خلاق فرهنگهای بدوی و نه خردگرایی سنجیده‌ی روشنگران فرانسه است.
با بررسی باز هم یك فلسفه دیگرِ تاریخ (1774)، تباین هِردِر از روشنگری به بهترین شكل سنجیده می شود. هدف این كار آشكارا اختلاف‌انگیز است. این پاسخی است به شكلی كه محصول مستقیم دیدگاه خردگرایانه جهان است. هِردِر تلاش برای طبقه بندی پدیده‌های فرهنگی را به منزله یك رخداد، و به خصوص همچون نمونه‌هایی از قوانین فراگیر مردود می‌داند. او مقایسه چیزهای اساساً بی‌نظیر را نابینایی در برابر قلمرو تجربه می‌داند. «برای درك كل ماهیت روح حاكم بر هر چیز، كه همه دیگر تمایلات و همه دیگر استعدادهای روحانی را مطابق الگوی خود شكل می‌دهد و حتی جزئی‌ترین اعمال را به رنگ خود درمی‌آورد، پاسخ خود را به یك كلمه محدود نسازید، بلكه به ژرفنای این قرن، این منطقه و كل این تاریخ نفوذ كنید و خود را در همه آن غوطه‌ور سازید و در درون خود تمامی آن را احساس كنید؛ تنها آنگاه قادر به دركش خواهید بود؛ تنها آنگاه شما اندیشه‌ی مقایسه هر چیز عام و خاص با خود را كنار خواهید گذاشت.» (2) از این منظر، تنها راه درك معنی تاریخ یا فرهنگ، غوطه خوردن در آن است؛ اگر طبقه‌بندی بیگانه‌ای را تحمیل كنید، قبل از آنكه آغاز كنید، گم شده‌اید.
به علاوه به گفته هِردِر، روش تطبیقی بر سوءبرداشت از ماهیت جامعه استوار است. او زندگی را رابطه‌ی نزدیك مبارزه میان طبیعت و سنت می‌داند. اقلیم خاص و محیط طبیعی مشوق اشتغالی خاص است؛ سنتی پدیدار می‌گردد كه میراث مبارزه‌ای خاص است؛ یعنی خردی اكتسابی كه اخذ تصمیمات را بدون تشبث به تخته رسم ممكن می سازد؛ زبانْ روح جامعه را در مبارزه‌ی بی‌نظیر خود برای بقا تلخیص می‌كند.
معیارهایی كه طبق آن در باب جامعه‌ای خاص داوری می‌كنیم، نباید قاعده‌ی فراگیر یك فیلسوف باشد؛ آنها در شرایط خاصی پدید می‌آیند و تنها در آن وضعیت معتبرند. مطابق استدلال هِردِر: «هر شكلی از كمال انسان، به یك معنی، ملی و مبتنی بر زمان و از منظری اخص، فردی است.» (3) از نظر منتسكیو، هِردِر درباره این سؤال مربوط به روش تطبیقی، كل نیروی قلم گزنده‌ی خود را به كار می‌گیرد: «ای منتسكیو! كلماتِ منفك از فحوایشان كه در سه یا چهار بازار تحت لوای سه تعمیم پلید انباشته شده، تنها كلماتی پوچ، بی‌فایده، غیردقیق، گیج‌كننده، اما با روح‌اند. كاری كه انعكاس شوریدگی و شیدایی همه اعصار، ملتها و زبانهاست، مانند برج بابل، به طوری كه همهْ كالا و اموال خود را به سه میخ ضعیف می‌آویزند. تاریخِ همه اعصار و اقوام كه توالیِ آنْ كار بزرگ جاودان خدا را شكل می‌دهد، تخریب گشته و دقیقاً به سه پُشته، یا به عبارتی، تنها به یك مجموعه تقسیم شده است، اگرچه مواد والا و ارزشمند كم ندارد.» (4)
تمركز مشخص هِردِر بر ارزشِ فردیت است. نه تنها با گرایش به منظم ساختن تاریخْ ذیلِ سرفصل تعمیم‌های خودسرانه مخالف است، كه با عادت قضاوت در باب دوره‌های تاریخی از منظر حال نیز كه در عصر روشنگری رایج بود، سر ستیز دارد. او از طرد جهل و خرافه در دوره قرون وسطی معروف به عصر تاریكی، خودداری می‌ورزد؛ در عوض، دغدغه‌اش درك هر دوره یا فرهنگ براساس ویژگیهای خاص است كه آن را درون داد منحصر به فرد روح انسان می‌داند. او تأكید دارد كه احساس مشتركْ شرط لازم برای ادراكِ فرهنگی است، كه ناظران را قادر به دریافت طبیعت منسجم جوامع می‌سازد: «همه كتابهای ولتر، هیوم، رابرتسونز (5) و ایسلینز (6) برای خشنودی همعصران‌شان، مشحون از گزارشهای زیبایی است در این باره كه چگونه عصر روشنگری و اصلاح دنیا، فلسفه و نظم از دوره‌های تیره و تار خداپرستی و استبداد روحانی سر برآورد. این همه، هم درست است و هم نادرست. اگر مانند كودك، یك رنگ را در برابر دیگری نگه داریم، اگر بخواهیم تصویری با زمینه روشن مركب از رنگهای متباین ترسیم كنیم، درست است: متأسفانه در قرن ما روشنایی بسیار زیاد است! اما اگر دوره قبل را با توجه به طبیعت ذاتی و اهداف، سرگرمیها و آداب و رسوم آن و به خصوص به مثابه ابزار فرایند تاریخی مدنظر قرار دهیم، نادرست است.» (7) هِردر همه دوره‌ها و فرهنگها را ذاتاً ارزشمند می‌داند: «من نمی توانم خود را قانع كنم كه چیزها در مملكت خدا تنها وسیله‌اند. امروزه به اندازه‌ی قرون گذشته، هر چیزی در عین حال هم وسیله و هم هدف است.» (8)

با این دیدگاه، باید همیشه برای دورنمای منحصر به فرد هر فرهنگ، اولویت دستوری قائل شد. از همه مهمتر، به نظر هردر، این زبان است كه واحدهای فرهنگیِ طبیعی را متمایز می‌سازد. افراد خود را با زبانشان در ابتدایی‌ترین سطح همسان می‌انگارند. آنها نه تنها وسیله ارتباط، كه دورنمایی گسترده‌تر نیز كسب می‌كنند كه دنیا را برایشان قابل درك می‌سازد. نمایی از فرهنگ كه مؤید این همه از چیزهای مهم برای مردم است، خطر تضعیف اخلاق و عقل را به همراه دارد.

دغدغه‌ی ریشه‌ها و هویت، به مضمون اصلی آثار ملی‌گرایانه متأخر تبدیل شد. به همین ترتیب انكار فكر پیشرفت از جانب هِردِر نیز چنین بود. در مقابل متفكران عصر روشنگری كه گذشته را توالی انواع جامعه تلقی می‌كردند كه در حال به اوج می‌رسد، هِردِر جامعه را كانون بی‌همتای یك شیوه خاص زندگی محسوب می‌دارد. در حقیقت ملی‌گرایی او عمیقاً غیرسیاسی است. او از منظر تنوع فرهنگی، زبان، اسطوره‌ها و سنتهای مشترك و نه مقولات مشخصاً سیاسی می‌اندیشد. او سوءظن عمیقی به دولت امروزین دارد و آن را ماشین بزرگ كاغذبازی می‌داند كه می‌خواهد عرفهای متمایز جوامع محلی را نادیده بگیرد یا پا بر آنها نهد.
چیزی كه ملی‌گرایی را به یك جنبش سیاسی تبدیل نمود، واكنش در برابر تلاش برای اعاده‌ی نظام سیاست سلسله‌ای در سال 1815 و در پی شكست ناپلئون بود. ملتها به سبكهای جدید اندیشه و عملِ سیاسی عادت كرده و وفاداری جدیدی پدیدار گشته بود. در امپراتوری گسترده‌ی اتریش، مسائل بسیار حاد بود. اسلاوها، مجارها یا ایتالیایی‌های تحصیل كرده نمی‌توانستند خود را با حكومت مستقر در وین همذات پندارند. از بطن این ملتهای سركوب‌شده، جنبش‌هایی با هدف سیاسی بسیار روشن پدید آمد: رهایی ملت از حاكمیت خارجی. آرمان تعیین سرنوشت خود در سطح ملی به خط مقدم مباحثات سیاسی رانده شد، و پرسشهایی درباره نوع ترتیبات قانونی مناسب جامعه‌ای كه با آن به مثابه موضوعی ثانوی برخورد می‌شد، مطرح گردید.
برجسته‌ترین نماینده این سبك جدید ملی‌گرایی، جوسپه مازینی (1805-72) بود. همت او بیشتر مصروف تبلیغات بود تا ارائه یك نظریه نظام‌مند اجتماعی و سیاسی. مازینی در سال 1831، سازمان ایتالیای جوان را در جهت شكل‌دهی یك جمهوری متحد ایتالیایی از طریق قیام مردمی تأسیس نمود. او بیشتر عمر حرفه‌ای‌اش را در سالهای بعد از 1837، در تبعید در انگلستان سپری نمود؛ او در راه حفظ اندیشه ایتالیای متحد در میان مردم تحصیل كرده از طریق انتشار مطالب پرشور، خستگی‌ناپذیر بود. مازینی به رغم تعهد عمیق شخصی به اصول جمهوری، همیشه در حمایت از هر حركتی در جهت آزادی ایتالیا از حكومت خارجی مصر بود؛ اما تأكید داشت كه آزادی باید كار خود ایتالیایی‌ها و نه محصول مجموعه‌ای از اوضاع و احوال دیپلماتیك باشد. نحوه تحقق اتحاد ایتالیا در نهایت در سال 1861، موجب سرخوردگی عمیق او گردید. (9) وی تا زمان مرگ در سال 1872، همچنان مردی تلخ و منزوی باقی ماند.
ملی‌گرایی مازینی تمركزی مشخصاً سیاسی داشت. با این همه، او با بسیاری از فرضهای شكل‌دهنده‌ی دیدگاه هِردِر اشتراك عقیده داشت؛ مثلاً او تحلیل «علمی» انتزاعی تاریخ و اجتماع را مردود می‌دانست و در مقابل، بر قرابت خود با دیدگاههای غیرفكورانه، كه آنها را بنیان نحوه زندگی می‌دانست، تمركز نمود. همچنین با فردگرایی به جا مانده از میراث روشنگری برای اندیشه لیبرالیسم، مخالف بود. چیزی كه برای او اهمیت داشت، این نبود كه افراد باید بتوانند به تعقیب منافع خاصشان بپردازند، بلكه این بود كه افراد باید از رشته‌هایی كه آنها را به جامعه‌شان پیوند می‌دهد، آگاه باشند. هماهنگی و همكاری كلمه عبورند. به نظر او، تأكید بر رقابت و برخورد آموزه‌های معاصر لیبرالیسم و سوسیالیسم مانعی اصلی در مسیر رفاه جوامع است. در مقابل، او استدلال می‌كند كه جایگاه اخلاقی افراد تنها با همكاری در كارهای مشترك رشد خواهد یافت؛ بنابراین برای او مهم است كه احساس هویت مردم كه به كمك زبان، آموزش، سنتهای فرهنگی و مانند آن شكل گرفته، در نهادهای سیاسی‌‌شان بازتاب داشته باشد.
به نظر مازینی، تحولات در جهت اتحاد ملی در ایتالیا تنها جنبه‌ای از فرایند گسترده‌تری بود كه در سراسر اروپا جریان داشت. در همه‌جا، جهت حركت، دوری از فردگرایی افراطی، یعنی خصیصه عصر روشنگری و انقلاب فرانسه، و به سوی آگاهی ژرفتر از روابطی بود كه جوامع را به هم پیوند می‌داد. این نظریات، در مقایسه با صرف ادراك منافع مشتركِ متضمنِ فرضیات ناگفته‌ی مستتر در شیوه زندگی، از عمق بیشتری برخوردار بود. شاید تنها ادبیات ملی بتواند بنیانهای احساس مشترك را در قالب كلام بیان نماید؛ (10) اما مازینی تأكید دارد كه ادبیاتِ عمیقاً ملی نباید تنگ و یا درون‌گرا باشد. آگاهی از هویت ملی ناگزیر مستلزم شناسایی هویت و استقلال دیگر ملتهاست؛ بنابراین در طرح مازینی، ملی‌گرایی را می‌توان پدیده‌ای اروپایی دانست كه موجب تقویت پیوند میان ملتهای مستقل می‌گردد. درسی كه ایتالیا فرامی‌گیرد، روشن است: «تاریخ خاص هر ملت در میانه‌ی حركت مشترك، جدا می‌شود.» (11)
براین اساس، آینده‌ای بزرگ ایتالیا و اروپا را به سوی خود می‌خوانَد؛ اما این آینده تنها در صورتی به ثمر خواهد نشست كه ملتهای مستقل بتوانند بنیانِ خود را بر شالوده‌ای مناسب استوار سازند. اینها نیازمند «استقلال سیاسی و اتحاد اخلاقی‌اند»، نه برای طرح دعاوی علیه یكدیگر كه به مثابه وسیله‌ای برای ایفای نقشهای متمایزشان در فرهنگ تحول یابنده‌ی اروپا. (12) مازینی در این مقاله‌های اولیه، هنوز جزئیات بُعد سیاسی بحث خود را تدوین نكرده است؛ اما در باب پویایی تغییرات تاریخی و تعاملات نهادی، دیدگاههای خود را دارد كه شالوده تشریح راهبردهای مضیق‌تر سیاسی او در دهه 1830 است.
مازینی كوشید یك راهبرد انقلابی فراگیر برای جنبش ملی طراحی كند و طبق معمول، ذهن او با بیهودگی فعالیتهای آشوب‌طلبانه فرقه‌های زیرزمینی سیاسی مشغول بود. بدین منظور، در سال 1831 كه در مارسی در تبعید بود، توان خود را بر بسیج جنبش جدید ایتالیای جوان متمركز نمود كه هدف دوگانه‌ی آموزش سیاسی مردم و سازماندهی قیام مردمی را تلفیق می‌كرد. او اهداف سیاسی فوری را در گسترده‌ترین فحوای عقیدتی خود قرار داد و كوشید تجمع گروههایی را كه قبلاً درگیر فعالیت فرقه‌ای نبوده‌اند، به دور لوای ایتالیای متحد، مستقل و آزاد تشویق نماید. او در «بیانیه‌ی ایتالیای جوان» (1831)، اعلام می‌دارد كه «حقیقتْ تقسیم‌ناپذیر» و تا حدود زیادی از پیش پذیرفته شده است. (13) هدف این جنبش، اكتشاف تلویحات این بینش اصلی به طریقی است كه هر فرد بتواند آرمان ایتالیا را به پیش ببرد. بدین لحاظ، لحن آن آموزنده و برانگیزاننده است. مازینی اهمیت باورشناسی را به منزله سلاح سیاسی درك كرده بود. او می‌دانست كه پیام سیاسی باید به شكلی مطرح و تكرار گردد كه به سادگی قابل درك و پذیرش باشد. سخن اولیه او در باب اصول «ایتالیای جوان» را می‌توان نمونه تبلیغات باورشناختی دانست. ایتالیایی‌ها با جغرافی و زبان به دور هم گرد می‌آیند، اما تعهد سیاسی به آنها هویت می‌بخشد. او اعلام می‌دارد كه: «ملتْ جامعیت ایتالیایی‌هاست، كه با توافقْ متحد شده و طبق قانونی مشترك زندگی می‌كنند.» (14) طبیعت تنها می‌تواند موقعیتی را فراهم آورد كه در آن ملتها بتوانند به پا خیزند. این وظیفه مردم است كه این امكان را برای خود مغتنم شمارند، و در حالی كه برای تحقق هویت سیاسی‌شان می‌كوشند، اعتبار معنوی خود را نیز ارتقا بخشند.
مازینی قصد دارد ایتالیایی‌ها را به دور آرمان ملی گرد آورد؛ اما تأكید می‌كند تنها با اتكا بر حمایت سیاسی توده‌های مردم نمی‌توان آرمان را به پیش برد. او اصرار دارد كه باید «قدرت یك انجمن را نه تنها در تعداد» پیروانش كه در «همگنی» و «هماهنگی» حمایتی كه نسبت به آن ابراز می‌گردد، جستجو كرد. (15) بنابراین با توجه به فوریتِ وظیفه سیاسی، تدوین اهداف باورشناختی با منتهای وضوح حائز اهمیت است. اعضای «ایتالیای جوان» نباید در قبال سیمای سیاسی ایتالیایی كه برای تحقق آن می‌كوشند، تردیدی به خود راه دهند. این حركتْ «جمهوری‌خواه و وحدت‌طلب» است. (16) اندیشه‌ی دقیقاً‌ سیاسی مازینی بر شالوده این دو اصل بنا شده است. در شرایط خاص، اتحاد مصلحتی موقت با گروههای سلطنت‌طلب برای او قابل تصور است؛ اما انحراف از تعهد به دولت متحد را برنمی‌تابد.
مازینی در عمر حرفه‌ای خود، هرگز نمی‌توانست دورنمای غصب موقعیت كل ملت را از جانب صاحبان منافع فرقه‌ای از نظر دور سازد؛ اما بحث او در این باره كه دقیقاً چگونه می‌توان منافع عمومی را ابراز داشت، به هیچ وجه روشن نیست. مازینی با متابعت از روسو، اعتقاد دارد كه حاكمیت، تفكیك‌ناپذیر و ناشی از حقیقت اخلاقی جوهری و نه مجموعه‌ی روشهای اجرایی اقتدارآمیز است؛ مثلاً در باب تكالیف انسان كه سال 1859 نوشت، قانون اخلاق را با تقدیر مقدر خدا یكی می‌انگارد؛ اما در اعلام نظر خود در باب قانون اخلاق در حد یك حكم اقتدارآمیز خاص، از روسو موفق‌تر نیست. مطابق ادعای او، این امر از طریق «الهام انسانهای خلاق و تمایلات انسان در دوره‌های مختلف» تاریخ آن، بر او آشكار می‌گردد. (17) او اساساً منكر استقرار حاكمیت در فرد یا اجتماع است، «مگر در حدی كه یكی از آنها در راستای آن طرح یا آن قانون قرار داشته و خود را به سوی اهداف آن سوق دهد.» (18) او حكومت مشروع را تنها از منظر التزام به قانونِ اخلاق از استبداد تمییز می‌دهد. انكار سازوكار قانونی از جانب او تند و گزنده است: «اگر رأی صریح اكثریت در تقابل آشكار با قانون متعالی اخلاق باشد یا عمداً مسیر پیشرفت آینده را مسدود نماید، به معنی حاكمیت نیست. حاكمیت نمی‌تواند در ورای سه كلمه خیر عمومی، آزادی و پیشرفت وجود داشته باشد» (19). مشروطه‌خواهان میانه‌رو كه با سوءظن به مازینی می‌نگرند، حتماً آدمشان را می‌شناسند.
این نظر كه مازینی در توصیف دولت یا در ملی‌گراییِ گسترده‌ی خود مبتكر بود، گمراه‌كننده است. او به بسیاری از فرضیات ملی‌گرایانِ «فرهنگی» اولیه اعتقاد داشت. برداشت او از رسالتِ بی‌نظیر ملت با نظریات مذكور در نوشته‌های اولیه هِردِر بسیار هماهنگ است، كه در آنها معیارهای فراگیر قضاوت، به نفع مجموعه‌ای از دیدگاههایی مردود گشته كه هریك انحصاراً ارزشمند است. مطمئناً مازینی از نظر گستره‌ی همسازی با هِردِر همسنگ نبود. در حقیقت، دلمشغولی او با گستره وسیعتر تحولات تاریخی، ملتهای كوچكتر را چندان به حساب نمی‌آورْد. به نظر او فرانسویان با انقلاب خود، نقطه پایانی بر عصر فردگرایی نهادند و رسالت خود را محقق ساختند؛ اما تقدیر آن بود كه ایتالیایی‌ها آغازكننده‌ی دوره جدیدی از هماهنگی ملی باشند؛ در این حال، ملتهای كوچكتر شاهد آن بودند كه در گروه‌بندیهای وسیعتر منطقه‌ای مستحیل شده‌اند. مازینی كه در سال 1857 كتاب می‌نوشت، نتوانست بر روی نقشه سیاسی اروپا، جایی برای اتریش، ملتهای مختلف اسلاو، هلند، بلژیك یا ایرلند بیابد. (20) البته این گونه تنگ‌نظری در میان ملی‌گرایان غیرمعمول نبود. حتی میشله كه در خصیصه‌ی تندروی‌اش تردیدی نبود، درصدد بسیج مردم فرانسه حول تصویر بسیار خاص رسالت تمدن سازشان بود. (21) اختلاف مازینی با میشله تنها در این باره بود كه ساعت برای كدام ملت نواخته شده بود!

به علاوه، مازینی مفروضات جامعه‌گرایانه‌ای را فراگرفته بود كه خصیصه‌ی مشتركِ اندیشه تاریخی و سیاسی آرمانی بود. (22) متفكران از همه سوی طیف سیاسی، فردگراییِ عصر روشنگری را محدود و محدودكننده می‌دانستند كه انسان را به محاسبه‌گران مزایای مادی فرومی كاهد. در حقیقت زبان مازینی، با تأكیدی كه بر وظیفه در برابر جامعه، فداكاری، هماهنگی و همكاری داشت، می‌توانست در شرایط دیگری او را مردی با تمایلات محافظه‌كارانه معرفی كند. چیزی كه از او یك افراطی می‌سازد، اصرارش بر این نكته است كه وقتی قیدوبندهای ساختگی را بر توسعه قرار می‌دهند، ارزشهای جامعه نمی‌تواند شكوفا گردد. او مصرانه شاكی است كه حكومت یا سلطه خارجی الگوی طبیعی روابط نهادی را در سراسر ایتالیا دگرگون ساخته و منجر به پیدایش نخبگانی محلی گشته كه جایگاه قدرتشان به حمایت سیاسی خارجی وابسته است، و در مناطقْ گروهها و افراد، و در سطح گسترده ملی، مناطق را در برابر هم قرار داده است. بلندپروازی مازینی اعاده هماهنگیِ كاركردیی بود كه می‌باید طبیعتاً حاصل می‌گشت و ایتالیایی ها را قادر می‌ساخت كه نقشهای خاص را با آگاهی كامل از تعهدات خود و ضمن اتكا بر هم‌میهنان‌شان انجام دهند. بدین ترتیب نه تنها پیشرفت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آینده تضمین می‌شد، كه آگاهی از هویت ملی با قرار گرفتن در كانون توجه سیاسی تشیید می‌گشت.

دستاوردهای عملی مازینی محدود بود. قیامهای برنامه ریزی شده برای ساوُآ و ناپل عقیم بود؛ و خیزشهای مختلف در پادشاهی ناپل كه در سالهای بعد از سال 1837، با شكست برادران باندیرا (23) در سال 1844 به اوج خود رسید، به سادگی سركوب شد. (24) به نظر بسیاری از ناظرانِ شك‌اندیشْ مازینی فقط مردان جوان آرمان‌خواه را تشویق كرده بود كه به اقدامات سرسختانه‌ای بپردازند كه تقریباً بدون هیچ تردیدی به قیمت جان‌شان تمام می‌شد؛ اما حتی شكست دارای ارزش تبلیغی است. مازینی به فرد ناخواسته‌ی اقتدارگرایان تبدیل شد. اگرچه ممكن است در نگاهی به گذشته، آشوبهایی كه او الهام‌بخش آنها بود، نامطلوب به نظر برسد، اما نمی‌توان آنها را نادیده گرفت. در سالهای 1820-1 حكومتهای میلان و ناپل موقتاً سرنگون شدند و هیچ حكومتی نمی‌توانست مطمئن باشد كه جرقه‌ای محلیْ آتشِ برخوردی بزرگتر را مشتعل نسازد. در حوادث عظیم سال 1848 كه نظام مدنی در سراسر اروپا مورد تهدید قرار گرفت، كار به اوج خود رسید؛ اما آنچه از دیدگاه سیاسیِ درازمدت تر اهمیت بیشتری داشت، این بود كه مازینی فعالان ایتالیایی را به تفكر از منظر طبقات سیاسی ملی واداشت. در دنیای زیبای جدیدی كه او در ذهن داشت، وفاداری سنتی به شهر یا منطقه، هرج و مرج طلبی تلقی می‌شد. اگرچه ممكن است شگردهای مازینی تأثیر كمی در دگرگون ساختن وضعیت موجود داشته، اما تبلیغات او تأثیری پایدار بر طیف سیاسی اروپا برجای گذاشت.
مازینی اساساً درصدد ایجاد اجماعی باورشناختی نبود. حتی در محافل تندروتر، ناآرامی گسترده‌ای در قبال اهداف و روشهای او وجود داشت. چیزی كه او را از همكارانش كه مانند او از استعمار بیزار بودند، منزوی ساخت، برداشت او از استقلال سیاسی ایتالیا فی‌حده به مثابه هدف بود. آنجا كه فدرالیست‌ها و مشروطه‌خواهانِ میانه‌رو آزادسازی ایتالیا را از حاكمیت خارجی وسیله‌ای برای تأمین دیگر ارزشها می دانستند، مازینی تحقق یك دولت ایتالیایی را عاملی تعیین كننده در فرایند تجدد می‌دانست كه موضوعات حل ناشده‌ی بسیاری را برجا می‌نهاد. او درباره نسل رشد اقتصادی یا درباره موضوع دشوار رابطه میان قدرت محلی، منطقه‌ای و ملی، جزئیات چندانی را مطرح نساخت. مازینی برای مسأله ایتالیا، «راه حلی» صرفاً سیاسی را پیشنهاد كرد، ضمن آنكه از مشكلات ناشی از تحمیل یك طرح واحد بر رویه‌های متنوع اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آگاه نبود یا اطلاع ناچیزی داشت. نكته‌ای كه باید مورد تأكید قرار گیرد این است كه اگرچه تندروها- همانند مازینی- به منافع طبقاتی محدود مشروطه‌خواهانِ میانه‌رو با سوءظن می‌نگریستند، اما استقلال ملی را وسیله‌ای بغرنج می‌دانستند كه لازم بود در رابطه با ملاحظات موسع‌تر اقتصادی و اجتماعی ارزیابی شود. اینكه استقلال ملی دقیقاً تا كجا می‌توانست پیشرفتی برای ایتالیایی‌ها باشد، به شرایطی بستگی داشت كه براساس آنها به دست آمده بود. اعتبار مردم‌سالارانه‌ی مازینی مورد تردید نیست. نكته مورد تردید، عقیده او به آن است كه قدرت اعمال شده توسط مردم نباید مورد سوءظن باشد. در حكومت مردم سالار، احتمال كمتری هست كه از قدرت سوءاستفاده شود؛ اما بدون تردید، این فرض كه سوءاستفاده از قدرت ممكن نیست، خوش‌بینی بیش از اندازه است. رشد و ترقی انسان با رفع قیودی خاص، تضمین نمی‌شود؛ همچنین برخورداری مستمر از آن در هر موقعیت، خالی از مشكلات لاینحلی نیست كه شاید در نهایت باید با توسل به زور حل شود. موضوع حیاتی، اِعمال مناسب قدرت است. برای روشهای قانونیْ بدیلی وجود ندارد.
تردید و تزلزل در بطن اندیشه سیاسی مازینی، معمای موجود در نظریه ملی‌گرایی را آشكار می‌سازد. وقتی حق تعیین سرنوشت ملی مورد دفاع قرار می‌گیرد، عموماً با توجه به انواع پیامدهای ممكن و مورد انتظار است. بسیاری از لیبرالیست‌های قرن نوزدهمْ استعمار را مانع اصلی تحقق حقوق می‌دانستند. وقتی آنها در ضدیت با حكومت استعماری بحث می‌كنند، بدان دلیل است كه حقوق را جدی می‌گیرند. به ندرت ممكن است یك لیبرالیست، بدون توجه به آن چیزی كه جامعه می‌خواهد، حق تعیین سرنوشت را فی‌حده یك هدف بداند؛ اما این دقیقاً معمایی است كه مازینی در نوشته‌هایش از آن می‌گریزد. نه تنها مازینی از ملی‌گرایی لیبرال دفاع نمی‌كند، كه بر این گمان است كه ملت مردم‌سالار نباید بیش از حد از خود انتظار داشته باشد. تاریخ تأسفبار مردم‌گرایی سیاسی قرن نوزدهم نشان می‌دهد كه اثبات صحت این فرض تا چه حد می‌تواند خطرناك باشد.
ملی‌گرایی، در واكنش به چالش حكومت استعماری، نقاب یك جنبش آزادیخواه را به چهره زده بود؛ اما در كسوت یك جنبش سیاسی، انواع مواضع را اتخاذ می‌نمود: از ادعای افراطی به مردم‌سالاری مستقیم گرفته تا دفاع از اشكال افراطی‌تر اقتدارگرایی. البته این انعطاف برای جاذبه‌مندی جنبش ضروری است. ملی‌گرایان با تعهد مشترك به این بحث كه جوامعِ دارای هویت زبانی و فرهنگیِ خاص خود، باید یك صدایِ سیاسی داشته باشند، می‌توانند اختلافات عقیدتی و قانونی خود را به كناری بنهند. اینجا امكانات وسوسه‌انگیزی برای تثبیت اقتدار وجود دارد. با شناسایی دولت به منزله نماد ملت، حس مشاركت سیاسی قابل حصول است بدون آنكه گسترشی واقعی در مشاركت مردم در حكومت تحقق یابد؛ بنابراین ملی‌گرایی، از بطن منابع خویش، موجد تغییر كلان ماهیت آن از یك مكتب آزادیخواه به آموزه رسمی دولت سركوبگر می‌گردد.
در حقیقت تاریخ ملی‌گرایی همواره وجه تاریكتری نیز داشته است؛ مثلاً‌ فیخته كه آثار خود را در آغاز قرن نوزدهم تألیف می‌كرد، از این منظر انحصاری به ملت می‌نگریست كه دولت ملی با اصرار بر ادعای خود، نه تنها در برابر دیگر دولتها، كه در برابر ملت خویش توجیه می‌یابد. به نظر او، پیوند میان مردمی كه به زبانی مشترك سخن می‌گویند، تا آن حد برای تحقق اهدافشان حیاتی است كه به هیچ چیز نمی‌توان اجازه داد آنها را از هدف مشتركشان منحرف سازد. فیخته در دولت تجاری بسته (1800)، استدلال كرد كه والاترین خصائل تنها در دولتی شكوفا خواهد شد كه بر همه جنبه‌های یك شیوه زندگی نظارت داشته باشد؛ اما در سخنرانیهایی خطاب به ملت آلمان (1807-8) او هرگونه همسازی یك جامعه مبتنی بر زبان را با جامعه دیگر سخت مردود دانست. (25) بعدها با پیدایش داروینیسمِ اجتماعی در قرن نوزدهم، این افكار به محملی برای ستیزه جویانه‌ترین سیاستها تبدیل شد. ملتهایی را می‌توان تصویر نمود كه توان اخلاقی و سیاسی خود را در رقابت با یكدیگر ارتقا می‌بخشند و در این میان، افرادْ منافع و گاهی زندگی‌شان را در جهت تحقق منافع عام فدا می‌سازند. یكسان شدن منافع دولت با نیازهای ملت تنها گام كوچكی به دور از تلقی دنیایی مركب از ملتهای مختلف است كه در آن هریك در جستجوی مخرجی سیاسی برای تخلیه انرژیهای خود در دنیایی هستند كه در آن ملتها با اظهار لحیه در برابر ملتهای دیگر، خود را موجه جلوه می‌دهند. چیزی كه مازینی نسخه‌ای برای هماهنگ سازی و همكاری بین المللی توصیف نموده بود، قابل تبدیل به بهانه‌ای برای ماجراجویی و جنگ استعماری بود.
ملی‌گرایی كه به باور لیبرالیست‌ها و سوسیالیست‌ها می‌بایست از میان برود و به نشانه‌ای از گذشته‌ای ابتدایی‌تر تبدیل شود، همچنان جریانی نهفته و تاریك در سراسر قرن بیستم باقی ماند. این اندیشه‌ی ساده‌لوحانه كه «ارتقای» اخلاقی و سیاسی تا حدودی در كتابِ تاریخ مرقوم است، نتوانست به سادگی از آزمایش دقیق بربریت قرن بیستم جان به در بَرَد. بعد از جنگ سرد و سقوط اتحاد شوروی در سالهای 1989-91، ملی‌گرایی بار دیگر در شكلی پرتلاطم در بسیاری از كشورهای اروپای شرقی پدیدار گشت. همان‌طور كه در مراحل بسیج برای جنگ جهانی اول آشكارا مشاهده شد، ملی‌گرایی توانست به سادگی خلأ‌ سیاسی برجا مانده از افول نظام سیاسی را پر كند.
ثابت شد كه سرنوشت مردم سالاری از ملی‌گرایی قابل تفكیك نیست. از اینها گذشته، حكومت خودگردان باید خود را به هر صورت از همسایگانش متمایز سازد. معیارهای زبانی، فرهنگی و نژادی برای مردم به خصوص در اوقات پرآشوب، قابل فهم است. تلاشهای ادبیات معاصر برای تمییز میان ملی‌گرایی «نژادی» و «مدنی»، به سادگی تا همان سرآغاز ملی گرایی به مثابه یك باورشناسی قابل پیگیری است. باید متعهد شویم در همان وقتی كه مردم به مردم‌سالاری ارج می‌نهند، سازگاری با اشكال مختلف ملی‌گرایی را نیز فرابگیرند.

پی‌نوشت‌ها:

1.J.G.Herder,"Journal of My Voyage in the Year 1769",in Herder on Social and Political Culture,ed.and trans F.M.Barnard (Cambridge:Cambridge University Press,1969),pp.85-6
2.J.G.Herder,"Yet Another Philosophy of History",in ibid,p.182
3.Ibid,p.184.
4.Ibid,p.217
5.Robertsons
6.Iselins
7.Herder,Ibid,pp.191-2
8.Ibid,p.194
9.Bruce Haddock,"Italy:Independence and Unification without Power",in Bruce Waller,ed,Themes in Modern European History 1830-90(London:Unwin Hyman,1990),pp.67-98
10.Giuseppe Mazzini,"Carlo Botta e I romantici",and "D"una letteratura europa", in his Scritti editi ed inediti,ed.L.Rave et al(Imola Galeati,1906-40,98vols),vol.1
11.Ibid,p.218
12.Ibid,p.219
13.Giuseppe Mazzini,"Manifesto della giovine Italia",in his Scritti editi ed inediti,vol.2,p.76
14.Giuseppe Mazzini, "Istruzione generale per gli affratellati nella giovine Italia", in Ibid,p.46
15.Ibid,p.46
16.Ibid,p.47
17.Giuseppe Mazzini,"DeiDoveri dell`uomo in Scritti politici,ed.Ternezio Grandi and Augusto Comba(Turin:Unione tipografico-editrice torinese,1972),p.910
18.Ibid,p.910
19.Ibid,p.910
20.Denis Mack Smith,ed.II Risorgimento italiano(Bari:Laretza,1987),p.422
21.Jules Michelet,The People,ed.J.P.McKay(Urbana:University of Illinois Press,1973)
22.Bruce Haddock,An Introduction to Historical Thought,pp.90-105
23.Bandiera
24.Giorgio Candeloro,Soria dell`Italia Moderna(Milan:Feltrinelli,1956-86,11 vols),vol 2,pp.224-42 and 371-84
25.J.G.Fichte,"The Closed Commerical State",in Hans Reiss,ed.The Political Thought of the German Romantics(Oxford:Blackwell,1955),pp.86-102
J.G.Fichte,Address to the German Nation,R.E.Jones and G.H.Turnbull(Chicago:Open Court Publishing Company,1922)

منبع مقاله :
هداک، بروس، (1391)، تاریخ اندیشه سیاسی: از عهد باستان تا امروز، ترجمه: محمدحسین وقار، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط