برگردان: محمدحسین وقار
فاشیسم، هم از نظر سیاسی و هم از بُعد نظری، به راستی بغرنجترین باورشناسی معاصر است. فاشیسم تا حدود زیادی محصول قرن بیستم است كه در واكنش به تهدید مشهود همه مردمسالاریهای پارلمانی از جانب انقلاب سال 1917 روسیه، به اشكال مختلف پدیدار گشت. تلقی همگانی به خصوص در محافل نخبگان تجاری، آن بود كه در نظامهای پارلمانی، حكومتها برای مقاومت در برابر پیشروی بیرحمانه احزاب بلشویك، از توان كافی برخوردار نیستند. ضعف سیاسی حكومتهای مردمسالار همراه با تأثیر مصیبتبار بحران اقتصادی سال 1929، بسیاری از گروهها و بخشهای صاحب نفوذ را مشتاق «راه سومی» ساخت كه از تلفیق نوسازی صنعت با حكومتی قوی پدید آمده باشد.
اما ریشههای آموزهی فاشیسم عمیقتر از بحران فوریِ سیاسی و اقتصادی است. مكاتب مترقیِ غالب در قرن نوزدهم كه در روند پیدایش تاریخی یك نظام سیاسی كه از منظر خِرد قابل دفاع باشد، از عقاید مكتب روشنگری بهره میجست، قادر به توجیه مصائب ناشی از جنگ جهانی اول نبود. فناوریی كه به خاطر چند صد متر خاك، به كشتار هزاران تن بینجامد، اوج پیشرفت تلقی نمیشد. مسلماً نخبگانی كه سربازان را در این مقیاس وسیع فدا كرده بودند، تضعیف اقتدار خود به چشم میدیدند.
جراحات سیاسی و اقتصادی اروپا در دهههای آغازین قرن بیستم كاملاً مشهود است؛ اما در سطحی عمیقتر، فلاسفه، روان شناسان، داستان نویسان و مفسران در مقیاسی وسیع، پرسش درباره مفهوم فرد را آغاز كرده بودند كه به خصوص به پیدایش لیبرالیسم منجر گشت. تأكید لیبرالیسم بر خردگرایی و مسئولیت فردی از جانب مجموعهای از نظریههای شك اندیشانه به چالش كشیده شد. از دهه 1880، این چشماندازِ نگران كننده مطرح شد كه همه اعمال ما میتواند بهانههایی برای انگیزههای بنیانی خود بتراشد. تردید و تشكیك در قبال مفروضات متعارف درباره بیطرفی و عینیت آغاز شد. نیچه و دیگران این نظر را مطرح ساختند كه ممكن است همه قضاوتها صرفاً اظهارنظرهایی طرفدارانه باشد. (1) فروید و مكتب در حال تكوین روانشناسی، كه ناخودآگاه را سرمنشأ عمل و تصمیم تلقی مینمود، اصول اخلاقی را به جایگاهی پرمسأله تنزل میداد.
این نظریهها تلویحات نگران كنندهای برای دیدگاه سیاست استدلالی داشت. مباحثه گروههای دارای مواضع متمایز، در بطن حكومت پارلمانی است. میتوانیم به سادگی بپذیریم كه افكار و برنامههای سیاسی احتمالاً از برخی منافع و نه غیر آن حمایت مینمایند، اما این اندیشه كه آنها تنها آن منافع را منعكس میسازند، چشمانداز توافقیْ اصولی را اساساً محدود میسازد. تحلیل طبقاتی ماركسیستی بر این نكته مشخص متمركز است. اگر عوامل سائق بحث سیاسی گسترش یابند، با شمول هویت ملی، فرهنگی و نژادی، مبارزه برای كسب قدرت یا تشخص یا شخصیت وقوع مییابد، و آنگاه توجیهِ اصولی اَشكال خاصی از نظام سیاسی مخاطرهآمیز میگردد. وقتی سیاست پارلمانی به خوبی ادامه یابد، این دغدغهها بر مفاهیم روزمره حیات عمومی غالب نخواهد بود. به راحتی میتوانیم سیاست پارلمانی را رقابت نخبگان در اوقات خوب بدانیم؛ اما اگر احساس شود كه هیچ چیز دیگری جز غنائم حاصل از قدرت مطرح نیست، در آن صورت نقاب از چهره مقامات فرو خواهد افتاد.
این دقیقاً حركتی است كه ویلفردو پارِتو در اثر خود، نظامهای سوسیالیست (1902) انجام داد. او مشخصاً بر دغلبازی در بطن سوسیالیسم متمركز میشود. پارِتو سوای ارائه دورنمای رهاسازی مردم از حكومت ملهم از طبقه، احزاب سوسیالیست را گروه دیگری از نخبگان در شرف تكوین میبیند كه میكوشند بر نظام سیاسی غالب گردند. از نظر او بدیهی است كه هر رقابت سیاسی صرفاً «مبارزهای میان یك گروه از اشراف و گروه دیگری از اشراف است.» (2) در اینجا، مكتب فاقد موضوعیت است. در موقعیتی مردمسالار، جذابیت برای مردم عامل اصلی در موفقیت سیاسی است. رهبران سیاسی تشویق میشوند كه خود را همچون قهرمانان مردم مطرح سازند. تبلیغات به شكلی خواهد بود كه پاسخگوی مقتضیات مسائل مردم باشد. ممكن است سیاستمداران بر این اعتقاد باشند كه بر پایه اصول عمل میكنند، اما در حقیقت میكوشند منابعی را بسیج نمایند كه از پیش ثابت شده فراتر از دسترس رقیبان سیاسی قرار دارد. نخبهای كه خوب جا افتاده، به تدریج منحط، فاسد و بالاخره بیاثر میگردد. نخبهی در حال ترقی، كاستیهای سیاسی بدیهی را به نام آرمان یا برنامه آشكار خواهد ساخت. میتوانیم این طنز غمانگیز را به معنای ظاهری آن بگیریم یا در پی تحلیلی متقاعدكنندهتر باشیم. برخورد سیاسی تنها رقابتی است میان نخبگان برپایه مزایای متعارف. پارِتو اذعان دارد كه تغییرات ظاهری در حكومت گاهی همچون گسست از عادات و عرف نشان داده میشود. در حقیقت همهی چیزی كه اتفاق میافتد، آن است كه عضوی از اشراف جای خود را به عضو دیگری میدهد. البته ممكن است نخبهی تازه وارد تا مدتی پرتحركتر و مؤثرتر باشد. داشتن آرمانهای والا تأثیری ندارد. سیاستْ مبارزه است. هدفْ آن است كه به هر قیمتی پیروز شویم.
پارتو بیشترِ انتقادهای ماركس از نظام نمایندگی پارلمانی را تأیید، اما راه حل ماركس را قاطعانه رد میكند. به نظر او، كندوكاوهای پارلمانی به ناچار گونهای از چانهزنی در میان منافع خصوصی و شاید بیشترْ منافع طبقاتی است؛ اما منظور وی آن است كه مجموعهای از منافع شخصی نمیتواند حمایت كافی برای اهدافی اساسی كه دولتها باید به انجام برسانند، فراهم آورد. دولت باید در مقابله با رقیبان بالقوهی خود قوی باشد. اگر حكومت بكوشد تنها خطی را با اقل مقاومت میان منافع ترتیب دهد، ارضای منافع شخصی را در درون دولت نمیتوان تضمین نمود. حكومت ضعیف در فرجام منافع شخصی را تحتالشعاع قرار میدهد. دولت در نهایت طعمهی نیروهای داخلی و خارجی میشود و نمیتواند سیاستهای ثابتی را پی گیرد. موضع پارِتو درخواستی است برای رهاسازی دولت از قیود منافع نمایندگان.
پارتو در نوشتههایش نشانهی روشنی در این مورد كه چگونه میتوان حكومت قدرتمندی ایجاد نمود، به دست نمیدهد؛ اما در اواخر زندگی، با به قدرت رسیدن موسولینی و فاشیستها در ایتالیا تعاطفی داشت. مطابق تفسیر او، حكومت پارلمانی انتهای یك چرخه طبیعی است. او نظام پارلمانیِ امروزین را «ابزار مؤثر توانگرسالاریِ عوامفریبانه» توصیف مینماید. (3) پارِتو كه آثارش را در سال 1921، دو سال قبل از مرگ، مینوشت، نمیتوانست سیاستی مردمسالار را تصور نماید كه از چیزی كه او «ناملایمات توانگرسالاری» مینامید، جان سالم به در برد. (4) مطابق استدلال او، در جوامع سازمانیافته، حكومت «اساساً با دو عامل تنظیم و تنسیق میشود: رضایت و زور» (5). او احساس میكرد كه شاهد خاتمه دورهای از رضایت بوده كه به ناچار دورهای از حكومت مقتدر باثبات را در پی دارد.
در همان حال كه سیاست اقتدار در سراسر اروپا به پیش میرفت، نظریه داشت خود را به عمل میرساند. به خصوص فاشیسم ایتالیا اعلام نمود كه برخلاف رژیمهای اقتدارآمیز قبلی كه تعیین جایگاهشان بر روی طیف سیاسی دشوار بود، پدیدهای كاملاً امروزین است. جنبش با استفاده از زبان سورِل و سندیكالیسم انقلابی، ممكن بود برای منتقدان سرمایهداری كه پیشتر با چپ هم احساس بودند، جاذبه داشته باشد. موسولینی خود قبل از آنكه موضوع مداخله ایتالیا در جنگ جهانی اول، به انشعاب و جهتگیری دوباره تفكر ضد سرمایهداری منجر گردد، تا مدتی از زبان ماركس استفاده میكرد. برداشتهای متضاد از دولت در نهایت به ایضاح مواضع مكتبی انجامید كه در آن همهی فاشیستها حكومتها را بر آن میداشتند كه با استفاده از زور، نظم را بر دنیایی تحمیل نمایند كه بالقوه گرفتار هرج و مرج بود.
در فاصله سالهای 1919 تا 1922، این وضعیت در ایتالیا به نقطه بحرانی خود رسید. موفقیت انقلاب روسیه در سال 1917، اعتماد به نفسِ نظامهای حاكم را در سراسر اروپا متزلزل ساخت. آشوب انقلابی در كارخانههای ایتالیا دورنمای بلشویسم را نزدیكتر آورد و اتحاد نامقدس مدافعان سرمایهداری و منتقدان بیرحم لیبرالیسم و سیاست پارلمانی را شتاب بخشید. موضع میانهای كه پیشتر لیبرالیستها و سوسیالیستهای اصلاحطلب اتخاذ نموده بودند، همهی اعتبار خود را ظرف دو سال از دست داد. نمایش رهبران سیاسی لیبرالیست برای تشویق موسولینی به تشكیل حكومت، دقیقاً نشان میدهد كه تا چه حد دلمشغولی با نظم بر مباحث سیاسی غالب شده بود.از دیدگاه راستگرایان، درست همانند چپگرایان، به نظر میرسید كه سیاست پارلمانی در زیر وزن خود در حال سقوط باشد. لیبرالیسم را نقصی در قلب نظام میشمردند كه موجب تضعیف بنیان هر نظام سیاسی قابل تصور بود. آنچه در سال 1922 در ایتالیا اتفاق افتاد، نمونهی تقدیری میدانستند كه برای دیگر رژیمهای پارلمانی رقم میخورد. به نظر میرسید كه این انتخابی میان بلشویسم یا گونههایی از اقتدارگرایی صریح باشد. از این منظر، مجالی برای حكومت محدود یا مفهومی صرفاً ابزاری از دولت به مثابه ابزار خدمت به منافع جامعه وجود ندارد. نظام سیاسی شرط لازم برای هر ارضای جمعی دیگری است كه ممكن است انسانها به دست آورند و باید آن را قهراً تحمیل نمود.
اینها افكار جدیدی نیستند. این تفكرات، از زمان لویاتانِ هابز (1651) خصیصه اندیشه سیاسی اروپا بود؛ اما چیز تازه، ظرفیت اداری و فنی دولت در قالبی امروزین است. در قرن هفدهم، نظارت كامل بر جامعه و مراقبت از آن یك انتخاب نبود. البته این نكتهای قابل بحث است، چه از دید نظری اساساً قابل تصور باشد و چه نباشد. با این همه، تا اوایل قرن بیستم، آشكار شده بود كه میتوان مردم را در حد بیسابقهای بسیج كرد و آلت دست قرار داد. با توجه به ضعف مشهودِ دولتِ قانونی لیبرال، نخبگان در مقابل وسوسهای مقاومتناپذیر قرار داشتند.
كارل اشمیت این استدلالها را با تأثیری مخرب در مفهوم سیاسی (1927) كنار هم نهاد. (6) اشمیت چهرهای مورد اختلاف دارد؛ حداقل بدان دلیل كه در سال 1933 به حزب سوسیالیست ملی آلمان پیوست و مدتی خود را مدافع عقاید رژیم نازی معرفی مینمود؛ اما بحران دهه 1920 با وضوحی بیرحمانه بر عقاید او چیره شد و موجب نگرانی ما گردید، دقیقاً بدان دلیل كه احساس میكنیم دیگر نمیتوانیم شالوده دستوری اجتماعمان را مسلم بینگاریم. اشمیت، مانند پارِتو، انتقاد نظری خود را از لیبرالیسم بر مطالعه دقیق سیاست پارلمانی در عمل استوار ساخت. (7) او گرفتار فرسایش حوزه مشخصاً عمومی به دست منافع چندگانه اجتماع بود. او احساس میكرد كه حكومت به جایگاه خدمترسانی و توجه به نیازهای صاحبان قدرتمندِ منافع شخصی تنزل یافته است. در این فرایند، تمایز لیبرالیستی میان دو قلمرو عمومی و خصوصی به شكل مؤثری كمرنگ میشود. صاحبان منافع شخصی در وضعیتی قرار دارند كه میتوانند آنچنان كامل بر مباحث عمومی غالب باشند كه دیگر تمایز ترجیحاتشان از خیر موسع دولت ممكن نباشد. رابطه میان «اراده عمومی» و «اراده همه» در تحلیل روسو، كاملاً معكوس شده است؛ به شكلی كه اساساً نمیتوان منافع عمومی را كاملاً توصیف نمود. (8) به نظر اشمیت، نظریهی لیبرال جامعه را كثرت منافعِ كم و بیش سازگاری محسوب میدارد كه هیچ دورنمایی از خیرِ فراگیر كه بتواند جامعه را فراهم آورد، در آن متصور نیست.
پیشفرض اساسی اشمیت آن است كه نظم اجتماعی همیشه از جانب نارضایتی داخلی یا قدرتهای خارجی مورد تهدید بوده است. این مشكل، شرطی محدودكننده برای هر سیاست قابل دوام است. این امر، با ارتقای فرهنگ یا اتكای متقابل جوامع، موضوعیت خود را از دست نمیدهد. نظریههای لیبرالیستی بر برداشتی مترقیانه از تاریخ استوار است كه آیندهای را ترسیم میكند كه در آن ارزشهای اجتماعی و اقتصادی حاكم است. اشمیت این دیدگاهها را به طرز سادهلوحانهای آرمانشهری و مردود میخواند. جوامع سازمان یافته هیچ گاه دست از توصیف خود در مخالفت با یكدیگر برنمیدارند. از منظر سیاسی، این امر به برخوردی وجودی میان «دوست و دشمن» تبدیل میگردد. (9) روابط انسانی را میتوان به همه اشكال دیگر توصیف نمود. شاید بخواهیم بر ارزشهای متقابلی كه افراد یا جوامع میپذیرند، برداشتهای متفاوتشان از زیبایی یا توانشان برای استثمار و اداره منابع انسانی و طبیعی متمركز شویم. این معیارهای مختلف میتواند ما را به اَشكال نامتقارنی به هم مرتبط سازد؛ اما نمیتواند بر نیاز اساسی برای تحمیل نظم بر سرزمین فائق آیند یا آن را جایگزین نمایند. توجه داشته باشید كه اشمیت به بحث درباره معیارهای دستوریِ جداكنندهی «دوستان» سیاسی از «دشمنان» سیاسی نمیپردازد. نكته موردنظر او، بنیادیتر است. اساساً نمیتوانیم به جوامع فكر كنیم، مگر آنكه آنها را درگیر رقابت و خصومت سرزمینی بدانیم. نمیتوانیم جوامع را قانع سازیم كه ارزشهای ما را تأیید نمایند یا بدون قید و شرط، آرمانی مشترك را بپذیرند. ممكن است در قبال این موضوع یا موضوعی دیگر از ما حمایت كنند؛ اما هیچ چیز نمیتواند تداوم ما را به عنوان یك جامعه تضمین نماید مگر آنكه تصمیم بگیریم از خود دفاع كنیم و خود را در مقابل دیگران مطرح سازیم.
از نظر اشمیت نكتهای كه باید تأكید شود، این است كه نظم سیاسی را باید فیحده خوب بدانیم. ممكن است در درون نظام سیاسی، به طور مشروط به انواع خیرها وابسته باشیم. ممكن است موقتاً توان و منابعمان را به این هدف و نه آن هدف، اختصاص دهیم و خاطرجمع باشیم كه نظام سیاسیْ آزادی انجام انتخاب را فراهم خواهد ساخت؛ اما وابستگی ما به خودِ نظام سیاسی باید در ورای انتخاب باشد. آنجا كه میتوانیم بر پایه برخی شرایط با پیوستن به یك انجمن خصوصی موافقت كنیم، وفاداری ما به دولت باید غیرمشروط باشد. بدون آن تعهد، هیچ یك از نعمتهایی كه از آنها برخوداریم، قطعی نیست. اگرچه ممكن است تأیید سیاستهای مشخصی از جانب ما مشروط باشد، اما نمیتوانیم نظم سیاسی را یك خیر ممكن در كنار سایر خیرها بدانیم.
از این نظر، لیبرالیسم و مردمسالاری هر دو بر سردرگمیِ مفهومی استوارند. ارزشهای فراقانونی برای قضاوت در باب مشروعیت نظام سیاسی مورد استناد قرار میگیرد. ممكن است لیبرالیسم یا مردمسالاری را بهترین ابزار سیاسی برای تحقق سیاستهای بشردوستانه یا كسب حداكثر ثروت بدانیم. برای آنكه این ارزشها از نظر سیاسی قرین موفقیت باشند، باید مورد تأیید همه افراد درست اندیش قرار گیرند. و نیز ممكن است چنین نشود. اشمیت با قدرتْ استدلال میكند كه نظام سیاسی نمیتواند كوچكترین مضرب مشترك نظریات در یك اجتماع كثرتگرا باشد. چنین عامل مشتركی وجود ندارد. نظام سیاسی باید تحمیل گردد، دقیقاً بدان دلیل كه افكار در اجتماع طبیعتاً پراكندهاند. اجماع نمیتواند به قدر كافی عمیق باشد تا از نظر سیاسی كارآمد گردد. در غیاب آن، جامعه باید از زورِ موجود در دسترس خود برای شكل دادن به ضوابط حیات مشترك استفاده كند.
اشمیت از موارد مبالغهآمیز برای تبیین مفهوم دولت و سیاست استفاده میكند. به نظر او، لیبرالیسم كوشید سیاست را با تمركز بر رویههای مدنی تعاملات اخلاقی و اقتصادی مطیع سازد. لیبرالیستها به جای آنكه زور و تقابل را پدیدههایی گریزناپذیر در میان انسانها بدانند، این مفاهیم را به «رقابت در حوزه اقتصاد و بحث در قلمرو عقل» سوق دادند. (10) اما پیش فرض این فعالیتها، وجود یك نظام سیاسی باثبات است. در اینجا نیز همانند جاهای دیگر، لیبرالها «گاری را جلوی اسب» قرار داده و ثمرات نظام سیاسی را مواردی از فعالیتهای كاملاً سیاسی تلقی نمودهاند؛ اما تنها زور میتواند نظام سیاسی را ایجاد و حفظ نماید. در زمان آرامش، راحتی و رفاه، میتوانیم این حقیقتِ روشن را فراموش كنیم؛ اما در همان حال، میدانیم كه تنها دولتها میتوانند علیه یكدیگر اعلام جنگ نمایند. و وقتی این اتفاق رخ میدهد، نمیتوانیم تصمیم بگیریم كه در جنگ حضور نداشته باشیم. ما صرف نظر از شدت تحفظ مان، تعهد داریم. ممكن است دولت ما را وادارد افراد كاملاً ناآشنا را بكشیم و خود را در معرض آسیب قرار دهیم. هیچ چیز در مجموعه مفاهیم سیاسی لیبرالیستی نمیتواند ما را برای این زیادهرویْ كاملاً آماده سازد. این تقدیری وجودی و نه یك گزینه است. به نظر اشمیت لیبرالیسم به یك معنیِ مهم، ضد سیاست است. نباید تعجب كنیم اگر سیاستی با این اوصافْ بیتأثیر باشد.
نظر اشمیت، دیدگاهی خشن در قبال سیاست است كه همه را متعهد میسازد بدون قید و شرط از آن جانبداری كنند. با توجه به این شرح وظایف، نباید تعجب كنیم كه اشمیت، كه یك آلمانی میهندوست بود، از دولت نازی حمایت میكرد. در حقیقت در فاصله سالهای 1933 تا 1936، او به بركت رژیم نازی، از موقعیت و اقتدار برخوردار گشت. البته از سال 1936 به بعد، در برخی محافل نازی مورد سوءظن قرار گرفت و به تدریج از حیات عمومی كنار كشید؛ اما نظریه سیاسیاش را باید مجموعهای از افكار متمایز از رژیم دانست. تردیدی نیست كه این دیدگاه او را به حمایت از هیتلر و اطرافیانش متمایل ساخت؛ اما در ادامه زندگی، دغدغه آن را داشت كه خود را از جنبههای نفرتانگیز رژیم دور سازد. درگیریهای سیاسی اشمیت برایش اعتباری به همراه نداشت؛ اما او به دفاع از سیاست اقتدارآمیزی پرداخت كه مستلزم توجه و درخور مقتضیات جامعهای توده گراست. چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم، اقتدارگرایی در سنت سیاسی اروپا تداوم یافت. این سیاست در زیر برخی نقابها، با سیاست مردمسالار همساز است و مسلماً در ایام بحران، برای رأی دهندگان جذابیت دارد. از دید نظری باید آن را هم پاسخی به اوضاع و احوال و هم مجموعهای دستوری از افكار بدانیم.
دلمشغولی فاشیسم با نظم، موجد تدوین نظریه دولت تمامیتخواه شد. ما این كلمه را در شكل امروزین آن، مدیون جُوانی جِنتیله هستیم. جنتیله، فیلسوفی با تمایزی انكارناپذیر بود كه همراه با بِنِِدتو كروچه، نمایندهی برجسته احیای علاقه به آرمان گرایی فلسفی، در دهههای اولیه قرن بیستم در ایتالیا شكوفا گردید. آرمانگرایی یك مكتب فلسفیِ مخالف ماده گرایی و مثبت گرایی (پوزیتیویسم) بود. در میان آنان، تظاهری به ارائه یك موضع مشترك سیاسی دیده نمیشد؛ مثلاً جنتیله و كروچه، كه از سالهای قبل از سال 1922، تشریك مساعی فلسفی گستردهای با هم داشتند، در حقیقت با ظهور فاشیسم از هم جدا شدند. البته باید یادآوری كرد كروچه كه در بیشتر ایام عمر، خود را مدافع سرسخت لیبرالیسم سیاسی معرفی مینمود، در ابتدا محتاطانه از موسولینی و فاشیستها طرفداری میكرد و آنها را وسیلهای احتمالی برای تحمیل نظم و حكومتی تأثیرگذار در برابر هرج و مرج و فسادی میدانست كه مشخصه سالهای بلافاصله پس از جنگ جهانی اول ایتالیا بود. پس از آنكه ماتِئوُتی (11)، نماینده سوسیالیست پارلمان و منتقد صریح اللهجه حضور فاشیسم در حكومت، در سال 1924 با اشارهی رژیم به قتل رسید، كروچه از فاشیسم روی گرداند. بحرانی كه با این قتل آغاز شد، لحظهی تعیین كنندهای در شكل گیری دولتی مشخصاً فاشیست بود. از آن به بعد، حكومت فاشیست به تدریج خود را از قید و بند نمایشهای پارلمانی كه موسولینی را به قدرت رسانده بود، رها ساخت. واكنش كروچه انتقاد علنی از فاشیسم بود؛ البته این انتقادات با چاپ در مطبوعات و نه مشاركت فعال در مقاومت سیاسی ابراز میشد. در مقایسه، جنتیله به حمایت از رژیم پرداخت و تا سال 1924، در سمت وزیر آموزش كابینه اول موسولینی خدمت كرد، و معمولاً توجیهاتی عقلی برای رژیمی فراهم میآورد كه خود را آغازگر نظم كاملاً جدیدی در ایتالیا میدانست.
بدین ترتیب، جنتیله همواره به رژیم فاشیست نزدیك بود. اگرچه آموزهی فاشیستی در فاصله سالهای 1922 و 1943 تغییر كرد، اما همیشه به شكلی نبود كه جنتیله آن را خوش بدارد. جنتیله با عنوان فیلسوف «رسمی» رژیم، از موقعیتی اقتدارآمیز برخوردار گشت. مطمئناً این امتیازی تردیدآمیز است كه تأثیر چندانی بر پیشبرد شهرت فلسفی او نداشت. وی به رغم ستایش گستردهای كه از وسعت نظر و اصالت فلسفیاش ابراز میشد، همچنان مرجعی آلوده باقی ماند؛ اما در اهمیت تاریخیاش تردیدی نیست. او نه تنها تأثیر زیادی بر موسولینی داشت، كه مؤلف واقعی برخی نوشتههای فاشیستی بود كه با نام موسولینی منتشر میشد. (12) دانشمندان علوم سیاسی كه به مطالعه پدیدهی فاشیسم پرداختهاند، تمایلی نداشتهاند كه آن را به مثابهی مجموعهای از افكار، جدی بگیرند. این امر تا حدودی قابل درك است؛ زیرا فاشیسم به خود میبالید كه فلسفه زندگی و عمل است و نه نظریه یا مكتب سیاسی التقاطیِ مضیقِ مقتبس از جنبشهایی كه لیبرالیسم و سوسیالیسم را در زیر انواع نقابها به نقد میكشیدند. با این همه، برداشت جنتیله از تمامیتخواهی، نقشی مشخصاً فاشیستی در نظریه سیاسی ایفا كرده است. به رغم آن، این برداشت بسیار ناراحت كننده باقی میماند؛ زیرا طنین آشكارش در ورای عصر فاشیسم همچنان به گوش میرسد.
فلسفه سیاسی جنتیله از اعتراضات متعارف به نظریههای متمركز بر فرد، اما با چرخشی جدید، بهره میجوید. او همانند هگل و ملیگرایان، اذعان دارد كه افراد از منظری مهم، محصول جوامعشان هستند؛ اما آنجا كه هگل بر ساختارهای اجتماعی تثبیت میشود و ملیگرایان بر فرهنگ در حال تكوین یا جامعه نژادی تأكید دارند، جنتیله به روشنگری نقش فعال دولت در ایجاد وحدت و نه تفكر انفعالی بر آن، میپردازد. ارجگذاری بر سنت و رویههای شكل دهندهی شیوهی زندگی كافی نیست. شهروندان باید خود را با فرافكنی سازمان یافتهی آن ارزشها از جانب دولت شناسایی نمایند، و دولت را تجسم همگانی شخصیت خود بدانند. بدین ترتیب آنجا كه لیبرالیسم كوشید دولت را از راه شیوههای اجرایی قانون اساسی در جهت منافع آزادی افراد مقید نماید، جنتیله از افراد دعوت میكند كه منافع و ارزشهای خود را از دولت تفكیكناپذیر بدانند. در این وضعیت، مجالی برای تمییز میان حوزههای عمومی و خصوصی وجود ندارد. هر چیزی كه ما به مثابه فرد بر آن ارزش نهیم، در برابر اتفاقات و ادبارْ زودگذر و آسیبپذیر است؛ اما دولت كه همواره درگیر حیات سیاسی جمعیِ شهروندان در نسلهای متمادی است، میتواند كارهای عادیی را كه انجام میدهیم، تا جایگاهی والاتر ارتقا دهد.بنابراین توانایی دولتی كه به شكل مقتضی سازمانیافته، برای شكلدهی دیدگاه شهروندان حد و حصری ندارد. جنتیله كه در مقالهی مهم منشأ و آموزهی فاشیسم (1929)، همچنان به بیان مباحث نظریه فاشیسم میپردازد، بر نقش بسیج كنندگی دولت به مثابه خصیصه متمایز آموزهی فاشیسم تأكید دارد. (13) از همه مهمتر، او بر «خصیصه تمامیتخواه» فاشیسم تأكید دارد كه «نه تنها دغدغه نظم سیاسی و جهت گیری ملت، كه دغدغه اراده، اندیشه و عقیده آن» را نیز دارد. (14) از نظر جنتیله، دولت میتواند هر جنبهای از شیوه زندگی را شكل دهد. این شكل، نباید با نمونه نظری از پیش اندیشیدهای جور باشد تا مشروع تلقی گردد. دولت دیدگاهها و ارزشهایی را وضع میكند كه شهروندان را قادر به ارزیابی حیات عمومی شان بنماید. جنتیله اندیشه یك ساختار سیاسی یا اجتماعی را كه در نظریه سیاسی معاصر جدیداً مرسوم گشته باشد، تا انتها ادامه میدهد. از بُعد معرفتشناختی، اگر هیچ چیز در خارج ذهن برای قضاوت دربارهاش موجود نباشد، نتیجه میگیریم كه نظامهای سیاسی خود باید شرح وظایفشان را ایجاد نمایند. (15) ممكن است كمابیش موفق باشند، اما امكان ندارد نامشروع باشند.
جنتیله با سنگدلی به بررسی تلویحات اولویت دولت میپردازد. از آنجا كه «دولت مقدم بر فرد تلقی میشود»، احتمالاً افراد نمیتوانند در موقعیتی باشند كه معیارهایی برای پیگیری مناسب اهداف عمومی وضع نمایند. (16) آنها نمیتوانند برای تشكیل دولت «قرارداد» فرضی یا عملی منعقد سازند. جایگاه «فرد» از جانب دولت به شهروندان تفویض میشود. آنها در خارج آن چارچوب سیاسی و اجتماعی، اهلیت و تصوری از خود ندارند. جنتیله رابطه میان «دولت» و «فرد» را در نظریه فاشیسم، «تلفیقی لازم» مینامد (17) كه هیچ كدام بدون دیگری قابل تصور نیست؛ اما هر فرد خاص لزوماً نقشی فرودست را برعهده دارد. افراد مؤلفههای لایتجزای یك موجودیت بزرگتر اجتماعی و سیاسیاند. اگر هریك از آنها را به تنهایی در نظر بگیریم، هیچ اهمیتی ندارند. هریك از ما میتواند جایگزین دیگری شود و دیگری نقشها و مسئولیتهای ما را تقبل كند؛ اما دولت از منظر پدیدارشناختی و دستوری، جایگزینی ندارد.
اهمیت رهبری سیاسی در همه نوشتههای سیاسی جنتیله از منظری موردتأكید قرار گرفته كه گاهی جدی گرفتن آن دشوار است؛ مثلاً نقش «دوچه» (به معنی رهبر، منظور موسولینی است) كه تجسم اراده مردم است و به زندگی مردم جهت و اهمیت میدهد، تنها در جو سیاسی پر هیجان دو دهه 1920 و 1930 قابل درك است؛ اما قبل از آنكه به مناسبت این حالِ خوبمان، به خود تبریك بگوییم، باید درنگ كنیم. سیاست مردمسالار حتی در چارچوب پارلمانی باثبات، اغلب موجب ارتقای غیر واقعبینانه خصائل رهبران میشود و برای انتقال سبك یا مجموعهای از اولویتها از شخصیت رهبر استفاده میكند. مبارزات سیاسی معاصر از رأی دهندگان میخواهد كه خود را با رهبران همذات بپندارند. از رهبران نیز انتظار میرود دستور كاری برای خود تعیین نمایند. اینها تا حدود زیادی شیوههایی بسیار سیاسیاند كه با مقتضیات خاص سیاست تودهای همساز است كه در آن، انتخابكنندگان نمیتوانند متعهد شوند برای انجام قضاوتهای سنجیده در مورد سیاست، وقت یا تجربه داشته باشند. ما انتظار داریم كه سیاست به دست نخبگان به سوی بهتر یا بدتر بودن هدایت شود. نظریه و شعارهای فاشیستی اهمیت رهبری را در قالبهای تودهای مدتها قبل از لیبرالیسم و سوسیالیسم اتخاذ نمود. جنتیله بسیار خوشحال بود كه میدید رهبری قوی به رغم تناقضی ظاهری، خود را با اوضاع سازگار ساخته است. این دقیقاً مسئولیت رهبر است كه آن تعدیلها را انجام دهد. رهبران نمیتوانند برای بحثهای مفصل و بده بستانهای گروهها و فرقهها صبر كنند. سیاست فقط موضوع استفاده از فرصتها نیست، بلكه ایجاد آنها و تحمیل سبك آنهاست. بلندپروازی سیاسی فاشیسم از مرزهای رهبری امروزین نخبگان بسیار فراتر میرود، اما نقش شهروند در هر دو موقعیت، انفعالی باقی میماند.
فلسفهی سیاست و دولت از نظر جنتیله، در پیدایش و ساختار اجتماع (1943)، كاملاً تدوین شده است كه كمی قبل از قتل او در سال 1944 خاتمه یافت. چیزی كه در آن آشكار میگردد، دفاعی قدرتمند از اولویت اتكای سیاسی بیش از دیگر وابستگیهاست. او به زبان فلسفه حق كه از هگل اتخاذ نمود، دولت را «جنبه فراگیر مشترك اراده» توصیف میكند (18)؛ مثلاً دیگر حوزههای حیات اجتماعیِ سازمانیافتهی اقتصاد و دین در رابطه با معیارهایی كه نهایتاً دارای منشأ سیاسیاند، اهمیت مییابند. در بیرون حوزه حیات سیاسی، نهادها و رویهها غیرقابل تصورند. جنتیله تا آنجا پیش میرود كه احساس دینی را «در سرشت عمل سیاسیِ جدی» موجود میداند. (19) در این دنیای افكار، همه چیز در ذیل سیاست گنجانده میشود؛ اما نه بدین دلیل كه سیاست ساختاری از نظم را ایجاد و حفظ میكند، بلكه بدان روی كه شرطِ لازم برای هر نوع ترقی و پیشرفت انسان است.
در اینجا نظام سیاسی به موسعترین شكل ترسیم شده كه نمونهاش سخنرانی موسولینی است كه در 28 اكتبر 1925 ایراد شد، و در تبلیغات فاشیستها شهرت یافت: «همه چیز برای دولت؛ هیچ چیز علیه دولت؛ هیچ چیز خارج دولت». جنتیله در پیدایش و ساختار اجتماع، زیركی بیشتری از خود بروز میدهد. بار دیگر با پیروی از نظر هگل، شخصیت انسان را ذاتاً در پیوند با مفهوم نظام نهادی میداند. حقوق از جانب دولت به افراد تفویض میشود، درست همان طور كه توسعه ظرفیت اجتماعیِ خودآگاهی به رشتهای از نهادها و شیوههای پیچیده اجتماعی اتكا دارد. به عبارت جنتیله، «مفهوم فرد» در ذات «مفهوم اجتماع» قرار دارد.(20) از یك منظر میتوانیم این اندیشه را بپذیریم؛ همان طور كه هگل آن را بدون تأیید فكرِ دولت تمامیتخواه پذیرفت. چیزی كه در شرح جنتیله نیامده، دقیقاً بحث مفصل هگل در باب جامعه مدنی در فلسفه حق است كه افراد را از نظر مفهومی بدون آرایه در مورد اندیشه فراگیر دولت برجای مینهد.
جزئیات نهادی دولت تمامیتخواه نباید ما را در اینجا متوقف سازد. از دید نظری، نكتهای كه باید مورد تأكید قرار گیرد، آن است كه دولت و اجتماع موجودیتهای تفكیكناپذیرند كه خواستار مدیریت و نظارت متمركزند. نظریه لیبرالیستی با دشواری بسیار زیاد به خصوص با مطالبات اجتماع تودهها همساز گشته است. فاشیسم حاوی آن چالشی بود كه میتوانست خود را جنبش بانشاطی معرفی كند كه فرهنگهای خسته از رضایتمندی را به لرزه درمیآورَد. اكنون جاذبه بحران اقتصادی و بینالمللی آن چنان بدیهی است كه قابل انكار نیست. البته تجربه سیاسی مصیبتبار بود؛ اما نظریه سیاسی در سختترین شرایط به نقد كشیده شد. شمار نگران كنندهای از شهروندان در دولتهای لیبرال و مردمسالار از آموزهای سیاسی استقبال كردند كه بر انقیاد دائمی آنها در برابر قدرتمداران تأكید داشت. این كشمكشی در برابر فرض دیرپای اندیشهی سیاسی اروپا بود. سیاست خام با همه تلویحات رعبآورش احیا شد.
پینوشتها:
1.Friedrich Nietzsche,On the Genealogy of Morals,ed.Keith Ansell Pearson(Cambridge:Cambridge University Press,1994)
2.Vilfredo Pareto,systemes socialistes,in Adrian Lyttelton,ed.Italian Fascism:From Pareto to Gentile(London:Jonathan Cape,1973),p.92
3.Vilfredo Pareto,Trasformazioni della democrazia,in,ibid,p.92
4.Ibid,p.92
5.Ibid,p.93
6.Carl Schmitt,The Concept of Political,ed.George Schwab(Chicago:University of Chicago Press,1996)
7.Carl Schmitt,The Crisis of Parliamentary Democracy,ed.Ellen Kennedy (Cambridge,Mass:MIT Press,1988)
8.Ibid,p.26
9.Schmitt,The Concept of the Political,p.26
10.Ibid,p.71
11.Matteotti
12.Benito Mussolini,The Doctrine of Fascism,in Lyttelton,ed.Italian Fascism,pp.39-57
13.Giovanni Gentile,Origins and Doctrine of Fascsim,trans,James Gregor(New Brunswick,NJ:Transaction Publishers,2002)
14.Ibid,p.21
15.Giovanni Gentile,The Theory of Mind as Pure Act,trans.H.Wildon Carr(London:Macmillan,1922)
16.Giovanni Gentile,Origins and Doctrines of Fascism,p.25
17.Ibid,p.25
18.Giovanni Gentile,Genesis and Structure of Society,trans,H.S.Harris(Urbana:University of Illinois Press,1960),p.121
19.Ibid,p.152
20.Ibid,p.98
هداک، بروس، (1391)، تاریخ اندیشه سیاسی: از عهد باستان تا امروز، ترجمه: محمدحسین وقار، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول