نویسنده: فضل الله رضا
کی بُودَم غم از عدم، ای قلم مسیح دم، *** گر دهدم خط بقا، دولت لایزال تو
دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی، از آغاز جوانی در ایران به شاعری معروف شده بود و در شعر «رعدی» تخلص میکرد. رعدی در سال 1327 ه.ق. (1288 ه.ش) در تبریز به دنیا آمد و در مرداد 1378 در تهران وفات یافت. خانواده او از مستوفیان آشتیانی بودند که در زمان سلطنت ناصرالدین شاه از آشتیان به تبریز مهاجرت کردند.
رعدی دوران دبیرستان را در تبریز و تحصیلات عالی را در تهران و دوره دکتری حقوق را در دانشگاههای پاریس و ژنو گذرانید.
رعدی از معلمی دبیرستان آغاز به کار کرد و مدتی در وزارت معارف آن زمان به کارهای فرهنگی اشتغال داشت. چند سال سفیر ایران در سازمان یونسکو در پاریس بود، بعد از آن سناتور انتصابی و سپس استادی دانشگاه و چندی ریاست دانشکده ادبیات دانشگاه ملی را در عهده داشت.
رعدی از سخنسرایان توانای شعر سنتی فارسی در روزگار ماست. در هر مقام سخن نو و فصیح دارد؛ قصیدههای روان فرخیوار، غزلهای لطیف مهرآگین و مثنویهای گویای اوضاع اجتماعی و فرهنگی زمان ما. مهمترین چکامهای که نام رعدی جوان را در میان سخنسرایان ایران مشهور کرد، قصیده چهل و نه بیتی «نگاه» است، که در دی ماه 1341 سروده و آن را به برادر بیزبان خود تقدیم کرده بود. قصیده «نگاه» به زبان فارسی سره بیتکلف سروده شده، خلاقیت و نوآوری و قدرت طبع گوینده در سراسر آن چکامه آشکار است:
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان *** که مر آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
چون غالب خوانندگان، به احتمال زیاد با این چکامه آشنایی دارند، از آن درمیگذریم و در این مقاله چند غزل از سرودههای دکتر رعدی را که ممتاز دانستم، از دیوان او برگرفته و برداشت خود را از آن شعرها با خوانندگان در میان میگذارم. بدیهی است که در یک نگاه کوتاه نمیتوان دیوان چند هزار بیتی شاعری را ارزیابی کرد، یا به بحث در اندیشههای سیاسی و اجتماعی او پرداخت. سخن نگارنده محدود به هنر کلامی شاعر در اشعاری است که ملاحظه میفرمایید.
شادروان دکتر حسین خطیبی استاد دانشگاه تهران که خود از معاریف اهل ادب ایران بود، در زمان حیات دکتر رعدی مقدمه جالبی به سال 1364 بر دیوان شاعر نوشته است، که چند سطر از آن را از نظر میگذرانیم:
دکتر رعدی در ادب معاصر پارسی سیمایی است مشخص و متشخص، سخنسرایی بهرهور از میراث گرانقدر چندین قرن تطور و تکامل شعر و ادب پویای زبان پارسی و برخوردار از سرمایهای پربار که از دستاورد اندیشه خود اندوخته و بدان افزوده است. در واژه گزینی، استاد در اندیشه و احساس، نواندیش و اصیل، در تنوع و جامعیت، هنرور و فراخنگر.
غزل «نالهی نای»
نخستین غزلی که نام رعدی را در ذهنم جای داد، غزل زیبای «ناله نای» او بود که در مجله ماهانه ادبی مهر، در حدود سالهای 1314-1313، در تهران به چاپ رسیده بود و از آن زمان مرا به یاد مانده است. ارج بنده به استعداد هنری گویندهی غزل فزونی یافت، آنگاه که چند ده سال بعد با دکتر رعدی در پاریس آشنایی یافتم، به نگارنده گفت که غزل «نالهی نای» را در دوران دبیرستانی در نوجوانی خود در تبریز سروده است.خوش است ناله نای و نوای زیر و بمی *** دمی خجسته و در صحبت خجسته دمی
ز سبزه فرشی و از سرو سایبانی سبز *** ز می سبویی و از ابر نوبهار نمی
به غیر آنکه مرا یار غمگساری نیست *** به خاطرم نبود از زمانه هیچ غمی
چه رازها که نگفتم، کجاست همنفسی؟ *** چه راهها که نرفتم، کجاست همقدمی؟
چرا به دفتر عشق ای خدای لوح و قلم *** به غیر حیرت و حسرت نمیزنی رقمی
به عشق کوش که تا در دل تو ره نکند *** نه ماجرای وجودی نه وحشت عدمی
شکار شد دل رعدی به یک نگاه و حذر *** ز شیرگیری چشمان آهوی حرمی!
تبریز، تابستان 1309 شمسی
چندین نفر از شاعران معروف ما به همین وزن و قافیه غزل گفتهاند. اگر بخواهیم ردّ پای ذوق نوجوان آذری را هنگام سرودن این غزل پیگیری کنیم، میتوان گفت که از میان چندین غزل همانند از قدما، دو غزل سعدی و حافظ در این وادی به دسترس نوجوان آذری نزدیکتر بوده است:
1. غزلی از سعدی، که چند بیت از آن را یاد میکنم
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی *** به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد *** که راحت دل و آرام جان و دفع غمی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند *** مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد *** که همچو آهوی مشکین ز آدمی برمی
کمند سعدی اگر شیر بیشه صید کند *** تو در کمند نیایی که آهوی حرمی
2. غزلی از حافظ
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی *** کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم *** به آنکه بر در میخانه برکشم علمی
حدیث چون و چرا دردسر دهد ای دل *** پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
طبیب راهنشین درد عشق نشناسد *** برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق *** چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
دوام عشق و تنعم نه شیوه عشق است *** اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
نمیکنم گلهای لیکن ابر رحمت دوست *** به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی
بیا که خرقه من گرچه رهن میکدههاست *** ز مال وقف نبینی به نام درمی
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن را *** که کرد صد شکر افشانی از نی قلمی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست *** به جز نیاز شبی و دعای صبحدمی
غزل رعدی مانند غزل سعدی روان و بیتکلف و سعدیوار سروده شده، ولی مستقل و مبتکرانه است. مقطع غزل رعدی به مقطع غزل سعدی شباهتی دارد، با این تفاوت که سعدی خود را شیرمرد میدان عشقورزی میداند، اما گویی غمین است که نمیتواند آهوی زیبای حرمنشینی را به کمند دربیاورد؛ شیر سعدی از صید آهو فرو مانده است. نوجوان آذری نیز خود را شیری میانگارد و در عجب است که چشمان آهوی حرمی چگونه شیری را اسیر کرده است. ابیات سوم و چهارم، گویای درد همه اهل دل و هنر است، گلایه از نداشتن یار همدم و همگام و همنفس به گفته حافظ:
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم *** که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
بیت پنجم غزل برای همه ما به ویژه اهل هنر، پیام بلند دارد. حتی آنگاه که به نوشتههای هنرمندان ایران درون و برون مرز نگاه میکنیم، میبینیم که نوای چنگ ملال هنرمندان کشور ما، بلندآوازهتر از ندای عشق و امید و جوش و خروش غزلهای مولاناست.
بیت ششم، شاعرانه و گویاست. یعنی تو شاعری، شادباش و شاد بزی، تو را با ماجرای وجود و حکمت دنیا و آخرت چه کار!
غزل حافظ ژرفتر از غزل عاشقانه سعدی به نظر میرسد. گمان نمیرود که نوجوان دبیرستانی در آن زمان نقشی از این غزل حافظ را در اندیشه پرورانده باشد.
غزل «هنر بی هنری»
رعدی از دوران دبیرستان به غزلسرایی سنتی روی آورد. در غزلهای او ابیات زیبا میتوان یافت که نمونه بارز استعدادهای نادر ایرانی است.غزل «هنر بیهنری» در 1313 سروده شده و زیبایی و تازگی ویژه دارد. سبک غزل گواهی میدهد که شاعر جوان بلندپرواز است و میکوشد که با بزرگان غزل فارسی چون سعدی و حافظ همداستان شود:
بازآ و در آیینه جان جلوهگری کن *** ما را ز غم هستی بیهوده بری کن
وین تیره شب حسرت و نومیدی ما را *** از تابش خورشید رخ خود سپری کن
ای ماه فلک این ره بیفایده بگذار *** رو قافله ماه مرا راهبری کن
تا ملک نظر بر تو مسلم شود ای دل *** کسب نظر از مکتب صاحب نظری کن
ای عشق، چو از هر خبری باخبری تو *** ما را ز کرم، مرد ره بیخبری کن
ور عقل کند سرکشی و داعیهداری *** زودش ادب از سیلی شوریده سری کن
با اهل هنر چیرگی بیهنران بین *** وین سیر عجب در هنر بیهنری کن
چون عرصه تنگت ندهد رخصت پرواز *** رو آرزوی نعمت بیبال و پری کن
رعدی ز در عشق مرو بر در دیگر *** هشدار و حذر از خطر دربهدری کن
غزل از آغاز، نقش مثبت و فرمانروایی دارد، در برابر سبک هندی که بیشتر با گریه و زاری و استدعا همراه است. اجزای طبیعی مانند ماه و خورشید و فلک و شب و جان و راه و قافله، شعر را به شعر سنتی خوب یا حداقل متوسط نزدیک میکند.
شاعر آذری میخواهد از طریق عشق فراخنگر، جهان را دریابد، نه از راه علم مکتبی که علم جزئی است. عقل جزئی کمدانها را داعیهدار میکند. در سه بیت آخر یک نوع بینش اجتماعی میدرخشد، شاعر، بیهنری را در جامعه فرمانروا میپندارد. بال و پرهنرمند اگر عرصه پرواز نداشته باشند، وبال گردن او میشوند.
به برداشت بنده، رعدی بعدها کمتر در سرودههایش به طرح عارفانه نزدیک میشود و بیشتر به مسائل اجتماعی روی میآورد. نوآوری و خلاقیت او در وصف صحنههای اجتماعی عصر جدید، درخشش ویژه پیدا میکند.
غزل «مژده وصل»
مژده وصل میدهد دلبر مو طلاییام *** وه چه خجسته دولتی از پی آن جداییام
نیست گناه او اگر رفت و گریخت از برم *** بود گناه از من و آن همه خیرهراییام
ای به حدیثم آشنا شکوه مکن ز ماجرا *** تا رسدت نوید عشق از پی آشناییام
ای رخ دلفریب تو مایه شادمانیام *** چشم کبود دلکشت چشمه روشناییام
گر تو کمند لطف خود بر دل من نیفکنی *** کی بدهد ز خویشتن اهل دلی رهاییام
باده ناب گر دهد آن لب میفروش تو *** زود به سنگ میخورد شیشه پارساییام
بیم ندارم ار فتد صد گرهم به کارها *** زلف تو گر مدد کند بهر گرهگشاییام
تا شدهای تو رام من، غرق غرور گشتهام *** لیک ز خود چه دم زنم، دشمن خودستاییام
مرد دیار عشق را جمله جهان وطن بود *** چند بپرسی ای عسس من کیم و کجاییام
کشتی عشق ای پری طعنه به موجها زند *** پای بنه در آن و بین قدرت ناخداییام!
نیست چو دانش بشر راهنمای خیر و شر *** مهر تو در خور است و بس از پی رهنماییام
رعدی و آنچه بر قلم میرسد از زبان دل *** ناله کند که شرمگین زین همه نارساییام
رعدی در دیوان خود (1) تاریخ سرایش شعرها را ثبت کرده است. از تیرماه 1317 تا بهمن ماه 1340 به غزلهایی برمیخوریم که در سوئیس و پاریس سروده شده است. شاعر هنرمند آشنا به فرهنگ ایران، صحنههای فرنگی را هم در جو فرهنگ ایرانی، خوش عرضه میکند.
به عنوان نمونه، غزل «مژده وصل»، وعده آشتی بعد از جدایی را میرساند. دختر موطلایی غربی که با شرقیها چندان آشنایی نداشته، پرسش و جستوجوی فراوان در ذهن میپرورد و به زبان نمیآورد. شاعر به او نوید میدهد که «مرد دیار عشق را جمله جهان بود وطن».
در مجموع باید گفت که رعدی احساسات عاشقانه را به زبان فارسی خوب بیان میکند، استقلال فکری و نوآوری دارد.
در بیت پنجم میگوید کمند مهر تو میتواند مرا از بندی که خود را در آن گرفتار کردهام برهاند و آزادم کند. کاری که هیچ صاحبدلی هم توانایی آن آزادیبخشی را ندارد. هنرمند دلشکسته و غمآلود را نمیتوان با درس حکمت و پند، گشادخاطر بخشید. در بیت هفتم تأکید میکند که عشق حلال مشکلات است و زلف یار گرهگشای تنگدلی. مصراع اول بیت هشتم روال عشقورزیهای عصر جدید را در برابر عشق عارفانه دوران قدیم خوب میرساند.
پذیرش معشوق و مژده وصل، به ویژه واژه «رام» عاشق را سرفراز و غرق غرور میکند. مصراع دوم آن بیت بیگرفتاری نیست، چون شمیم خودستایی دارد. روی هم رفته غزل دلبر موطلایی که شاعر در سی سالگی در ژنو سروده دلنشین است. نقشی در ذهن پدید میآورد که گویی سعدی شیراز به طربخانه اروپا رسیده باشد.
غزل «باغ بهشت»
در غالب غزلهای سنتی شاعران معاصر، ابیات خوب میتوان یافت، ولی غزل بلند یکدست حافظ گونه را نباید انتظار داشت چون امروز ما در زمانی زندگانی میکنیم که سخن و ادب فارسی از قله فرود آمده است، با فرهنگ غرب نو آشناییم و فرصت کافی برای شناسایی میراث ادبی و عرفانی شرق و شاهکارهای دیگران در ژرفا، کمتر به دست میآید:آب حیات میخورد، چشم من از جمال تو *** باغ بهشت میکند، خواب مرا خیال تو
نقش نشاط میزند، خنده به گوشه لبت ***ای دل دردمند من، شیفته خصال تو
عمر تباه و پرشتاب، اسب مراد زین کند *** چون گذرد به خاطرم، نام خجسته فال تو
باد بهار میوزد، خیز و بیا که شاخ گل *** خوار بود به چشم من، بیرخ بیمثال تو
دل ز حریم عافیت، دور شد است تا رسد *** عاقبت از عنایتی، در حرم وصال تو
تا نکُشد در این قفس، حسرت آسمان مرا *** باد شوم که یک نفس، بوسه زنم به بال تو
خوانده به دل فسانهها، عشوه ز شیر گیربت *** تا چه فسون کند دگر، شیوه چون غزال تو
زندگیام حرام باد، ار نرسم به کام دل *** ور نرسی به داد من، خون دلم حلال تو
در مگشا به هر کسی، تا به گشایشی رسی *** ورنه چو عشق در زند، تنگ بود مجال تو
چند از این مقالها، وین همه قیل و قالها *** باش که بزم سرد را، گرم کند مقال تو
طبع ملول من ز نو، نعره شوق میزند *** بر سر خامه میدود، باده بیزوال تو
کی بودم غم از عدم، ای قلم مسیح دم *** گر دهدم خط بقا، دولت لایزال تو
شعر بر آستانهات، نقش جمال میکشد *** باز نمیدهد چرا، بارگه جلال تو
رعدی اگر به بوسهای، کام نگیری از لبش *** حسرت جاودان شود، حاصل ماه و سال تو
پاریس، فروردین 1338
غزل «باغ بهشت» رعدی، غزلی عاشقانه از حافظ را به یاد میآورد:
تاب بنفشه میدهد، طرهی مشکسای تو *** پرده غنچه میدرد، خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز *** کز سر صدق میکند، شب همه شب دعای تو
خرقه زهد و جام می، گرچه نه در خور هماند *** این همه نقش میزنم، در طلب رضای تو
شور شراب و سوز عشق، آن نفسم رود ز سر *** کاین سر پر هوس شود، خاک در سرای تو
من که ملول گشتمی، از نفس فرشتگان *** قال و مقال عالمی، میکشم از برای تو
عشق تو سرنوشت من، خاک درت بهشت من *** مهر رخت سرشت من، راحت من رضای تو
دلق گدای عشق را، گنج بود در آستین *** زود به سلطنت رسد، هرکه بود گدای تو
شاهنشین چشم من، تکیهگه خیال توست *** جای دعاست شاه من، بیتو مباد جای تو
خوش چمنی است عارضت، خاصه که در بهار حسن *** حافظ خوشکلام شد، مرغ سخنسرای تو
غزل رعدی که در پاریس در سال 1338 سروده شده، عاشقانه است، مانند بسیاری از غزلهای سعدی. غزلهای عاشقانه در دیوان حافظ چندان زیاد نیست. از طنین و آهنگ سخن و ترکیب کلمات لسانالغیب روشن است که حافظ شاعر عارفی است که حتی در عرصه عشقهای زمینی هم پر میکشد و به آسمانهای مجرد پرواز میکند. مثلاً در همین غزل عاشقانه، حافظ همچنان اصطلاحات و ترکیبات عارفانه به کار میبرد، مانند از سر صدق، خرقهی زهد در مقابل جام می، دعای تو، طلب رضای تو، نفس فرشتگان، سلطنت در برابر گدای تو.
در غزل رعدی، با همهی ارشادی که از جوّ عاشقانهی غزل حافظ برگرفته، ترکیبات تقلیدی دیده نمیشود. زیورها و ترصیع رعدی خلاقیت و ابتکار و استقلال فکری او را گواهی میدهد. به گمان من، رعدی در غزلسرایی، به سبک سخن حافظ بسیار توجه داشته و به خصوص در سنین پختگی از حافظ بیشتر الهام میگرفته و اگر بعضی ترکیبات عرفانی را حافظوار به کار میبرد، بافت فکری او از عرفان حافظی فاصله دارد - رعدی به خرد کاربردی سودانگیز سعدی نزدیکتر است، تا به شوق عروج مولانا و حافظ در رهایی از سود و زیان.
رعدی سخنور دانشی و فرهنگی و مرد نبرد سیاسی و اجتماعی است. در کشمکشهای روزگار با هماوردان درمیافتد، گاه پیروز میشود، گاه شکست میخورد، اما از پا نمینشیند. مرد آذری جنبنده و جوشان و مصمم است. در بافت فکری او، دلیری و برندگی بیش از درونگرایی عارفانه و پژوهشگرانه به چشم میآید. این برونگرایی و دلیری در سخن در قصاید او آشکارتر دیده میشود. آیا میتوان گفت که رعدی، در بعضی غزلهای خویش، سعدیوار میاندیشد و حافظوار میسراید؟
بافت فکری رعدی در این غزل عاشقانه، زمینی و مانند عشقهای سعدی است. در آغاز و در پایان غزل، عنایت وصال و بوسه مطرح است. در غزل حافظ، همهی نقشها و قال و مقالها برای طلب رضای معشوق است:
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
«فاخته»، یک غزل سیاسی
در حیرتم، ز ناله و فریاد فاخته *** آن بیوفای عشق به نیرنگ باخته
کوکو زده، نجسته ز فرزند خود نشان *** در جستوجوی گمشدهای، ناشناخته
از آشیان انس به غفلت گریخته *** در دیو لاخ، بلهوسی خانه ساخته
با بانگ جانگدازتر از تیر جان شکار *** در گوش باغ، ریخته سرب گداخته
ما خود بتر ز فاخته در بزم روزگار *** رامشگریم و چنگ ملالی نواخته
از خود به در نیامده، در خود فرو شده *** غافل ز خویش مانده و بر خلق تاخته
در پایگاه خیرهسری پای کوفته *** بر دستگاه تیرهدلی، دست یاخته
از آشنا رمیده به بیگانه کرده رو *** با دوست سرگران شده، دشمن نواخته
بر فرق هر که آیت رحمت بود چو میغ *** مانند برق خندهزنان، تیغ آخته
شب پرّهوار، طعنه به خورشیدها زده *** ما ذرههای بیخبر از راز یاخته
ماییم گنج معرفت ارزان فروخته *** سرمست از این معامله گردن فراخته
ماییم خرمن هنر و عشق سوخته *** ماییم با شکایت بیهوده ساخته
غزلی است پرمعنا و سیاسی. رعدی آن را در تیرماه 1348 سروده و در مجله ادبی یغما به چاپ رسانید؛ در زمانی که رئیس دانشکدهی ادبیات دانشگاه ملی ایران بود.
آنقدر شعر و غزل در کشور ما به چاپ میرسد که ارباب بصیرت فرصت نمییابند که در میان انبوه سرودههای موزون در و گهر را جستوجو کنند. میخواهم بگویم، این غزل بلند سیاسی هم که یک کتاب نقد از اوضاع ایران را دربردارد، نادیده ماند. در زبان فارسی غالب غزلها عاشقانهی تکراری و گاهی عارفانهی زمینگیر شدهاند. کمتر کسانی حافظآسا، اشارات اجتماعی و سیاسی در سخن میگنجانند.
در آغاز غزل شاعر از فرهنگ حاکم بر جوّ ایران شکایت و گله دارد. «بلهوسی» اشاره به رنگپذیری جاهلانه و دنبال مد روز غرب رفتن و گریز از «آشیان» عقاب فرهنگ ایران است. بوق و کرنای جاهلان بالانشین، به قول حمیدی شیرازی «پر تواند کرد هر گوش کری» اما در گوش گلهای باغ فرهنگ خودمان، گویی سرب گداخته ریخته باشند که نوای «بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی» و درس مقامات معنوی دیگر به گوش اهل دل نرسد.
دولتمردان ما فاخته وار «کوکو» میزنند ولی نشانی از فرهنگ و خلاقیت مشهود ایرانی را جستوجو نمیکنند. گاه دنبال فرهنگ ناشناخته و گمشدهی چند هزار سال پیش میگردند (شاید شاعر به ظواهر جشنهای دو هزار و پانصد ساله نظر دارد! ولی برداشت نگارنده از این بیت، فراگیرتر از آن است).
مصراع «غافل ز خویش مانده و بر خلق تاخته» بسیار گویاست. هر یک از دولتمردان کشورهای جهان سوم، مدعیوار نسخهای برای اصلاح کارهای کشور و مردم آن در دست و بر زبان دارند ولی خودشان به قول سعدی:
ترک دنیا به مردم آموزند *** خویشتن سیم و غلّه اندوزند
«از آشنا رمیده به بیگانه کرده روی» نمونهی دقیق رفتار دولتمردانی است که در دوران گویندهی شعر، هرچه و هرکه رنگ غربی داشت میپسندیدند و به عامهی مردم کشور نگاه حقارتآمیز داشتند:
با دوست سرگران شده دشمن نواخته
غالب دولتمردان ما بیخبر از کیمیای فرهنگ ایران، به بعضی صور رنگارنگ فرنگی که در محافل غرب «تماشا» کرده بودند، دلبسته بودند و کوردلانه از آن پیروی میکردند و بدتر از آن:
سرمست از این معامله گردن فراخته!
بیشک در فرهنگ کشورهای دیگر هم لمعان برق از طور سیناهای معرفت وجود دارد. اما خریداران بازارهای ما آن بینایی و پایمردی را نداشتند که بر فراز کوه طور برشوند و به قول مولانا:
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت *** تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
بیت آخر غزل را میتوان امروز دربارهی خاطرات و کتابهایی که غالب دولتمردان نامدار ما مینویسند به کار گرفت. در انبوه این نوشتههای غربگرایانه، کمتر اثری از ذوق و هنر و ادب و خرد میراث فرهنگی ایران به چشم میخورد، اما لبریز از شکایت بیهوده است:
ماییم با شکایت بیهوده ساخته *** رامشگریم و چنگ ملالی نواخته (2)
باری، اجازه میخواهم به خوانندگان عرض کنم که توجه به شعر و ادب فارسی برای وزن و قافیه و مفتعلن مفاعیل نیست. زبان فارسی بسیار گویاست. شعر خوب باید نکتههای پوشیده را چون مروارید در صدف واژهها بپروراند. ایهامها میتوانند مانند «تازیانههای سلوک» مباحث اجتماعی و سیاسی روز را هم به گوش صاحبدلان برسانند، به قول حافظ:
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند *** نکتههای هست بسی، محرم اسرار کجاست
در نوشتههای رجال ایران مکرر دیده شده که با لحن ستایشانگیز مینویسند، فلان امیر یا نخست وزیر روزی به زبان غربی ایشان را مخاطب قرار داد و عبارت لطیفی گفت. هر چند در عالم دانش و خرد، ایرادی به اینگونه سخنان وارد نیست، ولی در دنیای عواطف ملّی، همنفسی و همفرهنگی با هموطنی و همدردی ملازمه دارد. شأن مکالمه به زبان فرنگی فروتر از ارج خدمتگزاری به مردم کشور و همزبانی با آنهاست.
کوتاه سخن
منظور نگارنده از نگارش این مقاله آن بود که از یک سخنور پارسیگوی بینا و گویای معاصر که میشناختم یادی کرده باشم؛ به ویژه که آن شادروان دو مجلد دیوان خود را در پایان 1369 به بنده لطف کرده بود، ولی فرصت سپاسگزاری تاکنون برایم میسر نشد.ارزیابی عیار شعر شاعران برعهدهی استادان سخن پارسی است. من تاکنون چیز جامعی دربارهی دیوان استاد رعدی ندیدهام. به برداشت ذوقی من، رعدی از استعدادهای نادر شاعری برخوردار بود.
دانش و خرد و تجربه و گذشت زمان هر چند آدمی را پخته و آبداده میکند، ولی گاهی گرفتاریهای روزگار، آز و نیاز، از خلاقیت هنرمندان میکاهد. در روزگار ما بزرگان دانش فیزیک و ریاضی نیز شاهکارهای معروف خود را در دهههای سوم و چهارم عمر مطرح کردهاند.
رعدی هم مانند بسیاری دیگر از سرمایهداران معنوی، از نابسامانیها برکنار نماند، چنانکه در بسیاری از غزلهایش گلایه از اوضاع کشور، نبودن آزادی، سخت تکرار شده است.
مثلاً در غزل زیبا و روان «ملال» که در شصت سالگی (1348) سروده به بعضی اشارات سیاسی و گلهمندیها برمیخوریم که در بیش از چندین غزل او تکرار شده است، به قول سعدی:
سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم.
غزل «ملال»
بر دلم از در و دیوار ملال آید و بس *** زندگی در نظرم خواب و خیال آید و بس
مرغ آتش نفسم، وین غم جانسوز بسم *** که ز بهر بلهوسم سنگ به بال آید و بس
جام زرینه به دریا فکن ای دل که به کار *** در بر سفلهی سرمست، سفال آید و بس
گوهر دانش و بینش به کجا باید برد؟ *** که درین شهر از این هر دو وبال آید و بس
بس کن افسانهی رعدی که گذشت آنچه گذشت *** و آنچه باقی است بر این سبک و روال آید و بس
سخنوران بزرگ پارسی زبان در سدههای دور، آسمانها را به زیر بال درآوردهاند. غزلهای سنتی بلند پربار یکدست همتای سخن ایشان در دیوان شاعران معاصر فراوان نیست.
به عنوان مثال، غزل «گل و گلاب» را رعدی در سنین پختگی (1357) سروده است. ولی سخن مشابه حافظ «آنی» دیگر دارد:
سماع وعظ کجا! نغمهی رُباب کجا!
غزل «گل و گلاب»
به سویم آیی و چون عمر باشتاب روی *** به کویت آیم و چون بخت من به خواب روی
مرا که سایه نشینم چه ماجرا با تو *** که بیحفاظ به پیکار آفتاب روی
چنین که میروی ای روزگار پرآشوب *** اگر خطا نکنم سوی انقلاب روی
این غزل رعدی، غزلی از حافظ را به یاد میآورد:
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود *** ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل *** بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش *** کسی ز سایهی این در به آفتاب رود؟
غزل «چرا؟»
روزها میگذرد با غم بیهوده چرا؟ *** نشود جان من از بار غم آسوده چرا؟
گر گریزم نبود از غم امروز، امروز *** غم ناآمده و رفته و نابوده چرا؟
پای اندیشه که در پویهی سرگردانی است ***آید و باز رود زین ره پیموده چرا؟
آن سراسیمه حبابی که حیاتش نامم *** خیمه زد بر سر امواج کفآلوده چرا؟
و آنکه گویند گل آدمی از مهر سرشت *** رحمتی هیچ نفرموده بر این توده چرا؟
سرّ صد «حلقهی معیوبه» ندانست خرد *** راز میجوید از آن «حلقهی مفقوده» چرا؟
در جهانی که به خون تشنه بود آز و نیاز *** گنهآلوده کنی جام زراندوده چرا؟
پای دانش به مه و زهره و مریخ رسید *** دل ز آلایش اغراض نپالوده چرا؟
نقش علم تو بر ایوان فلک وین همه جهل *** خانه ویران کنی ای دوست ز شالوده چرا؟
گر جوانی کنم از دولت عشقت چه عجب *** دل جوان باد مگو با تن فرسوده چرا؟
بر لب غنچه زند بوسه نسیم از سر لطف *** گره از کار من و زلف تو نگشوده چرا؟
چند پرسی که هنر خوار و زبون شد ز چه رو *** یا سر یاوه سرایان به فلک سوده چرا؟
در جهان آشفتهی امروز، بسیار دیده میشود که مجریان قانون گاه ناگزیرند که کسانی را به اتهام نافرمانی سیاسی یا اجتماعی بازداشت کنند، یا به زندان بسپارند. نیت دادگاه شاید برای به دور داشتن متهم از صحنهی فعالیت او در جامعه باشد، اما کارمند جاهل متعصب شاید به هوای پاداش و انعام و خوشخدمتی به رئیس خود، به شکنجهی جانی و روانی زندانی بپردازد. رسانههای جهان اینگونه وحشیگریها را در جنگها (مانند اشغال عراق و افغانستان) گزارش دادهاند.
در کشور فرهنگمدار خودمان نیز دیده شده که دژخیمان جاهل و تهیدست، نان و ماست و پتو را هم از سید حسن مدرس، فقیه عالیقدر و سیاستمدار مردمی، دریغ میداشتند. بیت رعدی در اینگونه موارد مصداق پیدا میکند:
عذر مأموری و معذوری یاران سخنی است *** رقصی خودخواسته خواجه نفرموده چرا؟
رعدی از چون و چرا جان تو کاهد شب و روز *** خواهی این درد به درد دگر افزوده چرا؟
بنده معتقدم که با ستایش و تحسین و تشویق گویندگان معاصر، میباید جریان هنر کلامی پارسی را زنده و پویا نگاه داشت، هر چند شناسایی عیار سخنها از دیده ژرفبینان پنهان نمیماند:
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه *** که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
در دو جلد دیوان بیش از دوازده هزار بیتی رعدی، قصاید نو و غزلهای خوب میتوان یافت. مثنویهای او در مجموع فروتر مینشینند.
پینوشتها:
1. رعدی آذرخشی، نگاه، نشر گفتار، تهران 1361.
2. غزل «فاخته» را به پاریس برایم فرستاده بودند. نامهی تشکری که به دکتر رعدی نوشته بودم در دست ندارم، اما به خاطر دارم که آن را با این بیت (ساخته خود) آغاز کرده بودم:
ای با غزال نظم دری عشق باخته *** در مُلک سروران سخن سرفراخته
رضا، فضل الله؛ (1393)، نگاهی به شعر سنتی معاصر، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول