ضحاک، روان رنجور و ناسلامت شاهنامه
ضحاک از دشت سواران نیزهگذار میآید، از سرزمین تازیان، ضحاک پسر مرداس است و مرداس مردی نیکوست. ضحاک بیوراسپ است یعنی صاحب ده هزار اسب. ضحاک دارای عقدههای کودکی است. بی اعتمادی و شک به هر آنچه در پیرامون اوست سراسر وجودش را فراگرفته است.ابلیس نیز چون بر او ظاهر میشود از همین جا به جان او و روانش رخنه میکند: «پدر بر تو ستم کرده است! پدر تو سلامت تن دارد پس بسیار خواهد زیست و دوران جوانی تو، به بطالت و بدون دست یابی به کامروایی و پادشاهی خواهد گذشت!»
ضحاک به وسوسهی ابلیس، پدر را میکشد، ضحاک همواره با «منِ درونی» خود درگیر است. نارضایتی از آنچه در لحظه و زمان حال بر او میگذرد، صفحههای تازهی روان- رنجوریِ او را رقم میزند و در این نارضایتی، ناسلامتیِ آشکاری نهفته است. ضحاک بندهی وسوسههای نفسانی است.
پس دوم بار ابلیس به هیئت آشپزی ماهر بر او ظاهر میشود و خورشهای حیوانی به او میخوراند- تا آن زمانها خوردنیها همه از رستنیها تهیه میشد و گوشت خورده نمیشد.
سرانجام با دو بوسه که ابلیس از شانهی ضحاک میگیرد دو مار بر دوش پادشاه میروید، دو مار که خوراکشان مغز جوانان ایران زمین است!
ضحاک هزار سال بر تخت شاهی تکیه داشت. آیین فرزانگان و فرزانگی و خردمندی در دوران پادشاهی او منسوخ گشت و جان دیوان از فرمانروایی او شاد شد.
هنر خوار شد جادویی ارجمند*** نهان راستی آشکارا گزند
(خالقی مطلق، ج1، ضحاک، 4)
ضحاک تمام شبهای عمر را به دیدن خوابهای آشفته گذرانده است. هرگز روی آرامش را نمیبیند، حتی پس از پیروزی بر جمشید و خفتن در کنار «شهرناز» و «ارنواز»، ضحاک به نوعی شاید دچارِ وسواسِ «شدن» است و در لحظهی «بودن»، آرامش و رضایت و قرار ندارد.
از نمونههای روشن این ناسلامتی روح، فرمانی است که بر بزرگان کشور میدهد تا نامهای سرگشاده بنویسند و در آن نامه او را شاهی دادگر، خداترس و نیکوکار معرفی کنند و گواهی دهند که ضحاک جز عدل و داد و دهش، راه و روشی نداشته است!
نکتهی جالبی که در این جا وجود دارد این است که هنگامی که از پزشکی به عنوان ابزاری اهریمنی استفاده میشود، میتواند آغازگر و راهبر وجودی به نام و آیین ضحاک باشد.
در داستان ضحاک میخوانیم پس از روییدن مارها از بوسه گاه ابلیس بر روی شانهی پادشاه، پزشکان گرد میآیند تا درد شاه را چاره کنند.
بارها سر ماران را میبرند اما فایدهای ندارد و دوباره سرهای جدیدی بر تن ماران میروید.
پزشکان فرزانه گرد آمدند*** همه یک به یک داستانها زدند
زهر گونه نیرنگها ساختند*** مر آن درد را چاره نشناختند
(همان: ج1، جمشید، 159-161)
این بار ابلیس خود را به شکل پزشکی فرزانه درمی آورد و به شاه میگوید که بریدن سر مارها حاصلی ندارد و مغز جوانان تنها درمان و مرهم اوست.
بسان پزشکی پس ابلیس تفت*** بفرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود*** جهان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان دِه بخورد***نباید جز این چارهی درد کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش***مگر خود بمیرند از این پرورش
(همان: ج1، جمشید، 161-265)
اگرچه سرانجامِ تلخِ ضحاک، آغاز شیرین فریدون است، اما از آن سالهای تنگنا و شوربختی که بر مردم ایران زمین به واسطهی سلطهی ضحاک رفت نمیتوان به سادگی گذر کرد و گذشت. داستان ضحاک به روشنی نشان میدهد که حکومتِ یک روان ناسلامت و رنجور تا چه حد میتواند برای جامعه، محل گزند و آسیب باشد. داستان فریدون اما که پس از ماجرای ضحاک گفته میشود امکان موازنه و قیاسی ناخودآگاه و البته ناگزیر را میان حاکمیت انسان «سلامت» و «ناسلامت» به نیکی فراهم میآورد و از این جهت بسیار جای کنکاش و کاوش دارد.
سام بر سر دوراهی فرزند:
سام، نیای رستم است. رستم به لحاظ خصوصیات بدنی و تواناییهای پهلوانی، بیش از همه به سام شبیه است. گرز رستم، گرز سام است، گرز گاوسر، گرز یک زخم.سام خردمند است و سپهسالار و حافظ کیان پادشاهی و کشور.
سام به جای آن که پاسدار دین باشد، پاسبان داد بوده است.
چنان که فریدون به او میگوید:
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است***ز تو داد وز ما پسندیدن است
و این خصوصیات را پس از او تبارش هم چنان حفظ کردند. رستم هیچ گاه تنها برای دین نجنگید اما برای داد چرا و همواره برای داد.
و همینها شاید او را برابر اسفندیار قرار خواهد داد که کمر بستهی آیین نو است. به هر روی سام، جایی که میان دو راهی تردید قرار میگیرد و با خویشتن درگیر میشود و از مرزهای سلامت روانی به دور میافتد و حاصل این حالت، تبعید فرزند است، زال را به کوهها میسپارد تا خوراک ددان شود اما زمانی که بر این تردید و درگیری درونی و وسواس خود- وسواسی که کمابیش ریشههای باوری و اعتقادی دارد- غلبه میکند و آن سلامت از دست رفته را باز مییابد حاصل، بازآمدن زال به نزد پدر و در نتیجه زاده شدن رستم است.
کاوه، نقطهی مقابل ضحاک
کاوه، آهنگری است که مغز هفده تن از هجده پسر او را درگذر سالیان، مارهای رسته بر شانهی ضحاک خوردهاند. کاوه شخصیتی بسیار متکی به نفس است. کوران حوادث او را دچار ترس، افسردگی و زوال نکرده است.کاوه در مجلسی که تمام بزرگان کشور حضور دارند- بزرگانی که از ترس ضحاک بیدادگر جمله به دادگری او گواهی دادهاند!- بر او وارد میشود و او را شاه بیدادگر میخواند!
ضحاک میگوید پسر او را بازپس دهند اما کاوه گواهی نامهی دروغین عدالت شاه را در برابر چشمان او پاره میکند.
چرم پارهی آهنگری خود را بر سر نیزهای میزند و درفشی میسازد که این درفش، بر هم ریزندهی بساط و دودمان ضحاک است. درفشی که تا سالها پس از کاوه نیز نماد و پرچم و هویت ملی ایرانیان خواهد بود.
«تور» فرزند ناسلامت فریدون
چون فریدون جان را میان سه پسر خویش تقسیم کرد و ایران را به ایرج بخشید، «تور» از این واقعه ناخرسند و اندوهگین شد. حسد در جانش زبانه کشید. «تور» ناراضی است. او نیز به نوعی مانند ضحاک دچار نارضایتی و خود درگیریهای مزمن و مهلک است.تور جنگ افروز و میانه بر هم زن است. به «سلم» برادر درگیر خود پیغام میدهد و او را به بدخواهی ایرج تحریک میکند.
تور کوته بین و گستاخ است. نامهای به فریدون مینویسد و از تقسیم ناعادلانهی پدر، گلایه میکند: تور؛ هر آینه روشنی و حقیقت را در مقابل خود به چشم میبیند اما دست از آز و حسد برنخواهد داشت و این سان فاجعهی مرگ آن برادر فرزانه و آشتی جو و خردمند را رقم خواهد زد.
با آشفتگی و پریشانی، در حالی که توانایی مهار خشم خود را ندارد، از جایگاه خود برمی خیزد و بر سر ایرج میکوبد و بی آن که توجهی به زاری برادر و بی گناهی او کند با خنجر، سر از تن ایرج جدا میکند و آن را در تابوتی مینهد و نزد پدر میفرستد.
ایرج در این میانه خود نمونهای از سلامت روانی است. آرام است و اعتماد میکند و بی سپاه به دیدار برادران جنگجوی خود میرود. و با آن مایه از آشتی جستن و صلح طلبی که دارد و فرجام تلخی که مییابد پرشباهت است به سیاوش و داستان او.
نکتهی دیگر این که فریدون چون سر ایرج، آن فرزند گرامی و گرانمایه را میبیند- سری که فرزند دیگرش تور از تن جدا کرده- اگرچه بسیار به سوگ فرزند مینشیند، اما خردمندی به وی اجازه نمیدهد که به خون خواهی پسری بر پسران دیگر بتازد.
سرانجام، منوچهر که خود از نژاد ایرج است. تور را به خواری میکشد و انتقام ایرج را میگیرد. از نسل تور، تورانیان پدید میآیند، دشمنان خونی ایرانیان.
در فرایند تصمیم گیری فریدون برای این که بر پسران گنهکار خود بتازد یا ایشان را به کردهی بد خویش وابگذارد، ما هم شریک و رأی زن و نگرانیم! و در نهایت این که فریدون به عنوان پادشان جهان که روانی سلامت دارد تصمیم میگیرد که از جنگ داخلی و نزاع با پسران خود به هر روی بپرهیزد، بقا و دوام آیندهی کشور و کیان شاهی را ضمانت کرده، ولی در آخر باید اعتراف کنیم که این مرد گیهان خدا تصمیم سختی گرفته است!
سیندخت مادر رودابه از نمونههای سلامت روانی در شاهنامه
تقریباً نقش هیچ زنی در شاهنامه به اندازهی او برجسته و مفصل نیست- البته شاید به جز «شیرین».خرد و تدبیر و شجاعت او و سر نترسی که دارد، دوبار جان رودابه را از مرگ حتمی- که مهراب کابلی پدرش قصد آن را کرده است- نجات میدهد و بار دیگر وقتی است که با هدایای فراوان در بحبوحهی آغاز جنگ به دیدار سام میرود.
جنگی که در واقع هسته و ماهیتی عاشقانه دارد.
عشق، این بار سیستم و نظام حاکم را معطل و حیران کرده است. زال، پروردهی سیمرغ، خواهان و خواستار رودابهی ضحاک نژاد است و سام که یک بار هنگام به دنیا آمدن زال، دچار توفان و تلاطم شده بود، و این بار در میانهی عشق بازی فرزند به ورطهی چالشی عظیم کشیده میشود- دغدغهای به مراتب بزرگتر از مورد گذشته.
از یک سو فرمان شاه در به توبره کشیدن خاک مهراب کابلی است و از سوی دیگر مهر به فرزند. آن هم مهری که آمیخته با نوعی احساس بدهکاری است. سام، کودکی و نوجوانی زال را به او بدهکار است. هم او و هم فرزند به نیکی این را میدانند و زال البته جز در مورد رودابه که امر برای او حیاتی میشود، این را به روی سام نمیآورد.
به هر روی نقشی که سیندخت در این میانه بازی میکند کلیدی و حیاتی منحصر به فرد است. سیندخت متکی به نفس، راستگو، آرام، خردمند و صاحب کمالات انسانی است.
در دیدار با سام، ابتدا زبان به ستودن وی میگشاید و از دلاوریها و جوانمردی و هنر سپهداری او یاد میکند و میافزاید برخلاف آن چه شایع است، خاندان سام و مهراب بر دو دین جداگانه نیستند.
خدای هر دو یکی است. فقط قبلهی یکی آتش و قبلهی دیگری بُت است. آن گاه میافزاید اگر کسی گناهکار است و باید مجازات شود آن کسان او- سیندخت- رودابه و مهراب هستند. گناه مردم کابل چیست در این میانهی آشوب؟
و این سان چنان هنرمندانه و بخردانه سخن را ادامه میدهد که سام را وادار میکند که زبان به تحسین او بگشاید:
چنین گفت سیندخت با پهلوان***که بارای تو پیر گردد جوان
گنهکار گر بود مهراب بود***ز خون دلش دیده سیراب بود
سر بیگناهان کابل چه کرد***کجا اندر آورد باید به گرد
کلام سیندخت، نمونهی نادری از آمیزش به موقع نوش و نیش با هم است. شیوایی و رسایی توأمان او سام را مات این شطرنج زنانه میکند.
که من خویش ضحاکم ای پهلوان***زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابه ماهروی***که دستان همی جان فشاند بر اوی
و این شخصیت مستقل و متکی به نفس پایان خوش این داستان را تا ابد وامدار خود کرده است. نکتهی جالب این جاست که فردوسی در چند جا صفت «مردی» به او نسبت میدهد:
یکی سخت پیمان سِتد زو نخست***پس آنگه به مردی ره چاره جُست
و نیز
چو شد ساخته کار خود بر نشست***چون گُردی به میان را ببست
نام سیندخت، همان «سئنه دخت» است و سئنه چنان که پیشتر گفته شد همان سیمرغ است و این نام گذاری شاید هم برای تداعی کردن آن خرد و فر و والایی است که از سیمرغ و همنامانش انتظار میرود.
اغریرث نمونهی سلامت روانی
اغریرث تنها تورانی شاهنامه است که در دین زرتشتی از بی مرگان و جاودانگان به شمار میآید. او از نظر روحیات و رفتار بسیار پر شباهت به پشوتن، برادر اسفندیار است که اتفاقاً او هم از جاویدانان زرتشتی است. (1)زمانی که ایران به خاطر ناکارآمدیهای نوذر دچار تزلزل ساختاری است، «پشنگ» پسر «زادشم» و پدر افراسیاب که زمان را برای کین خواهی و انتقام جویی مناسب دیده است، سپاه توران را میآراید و افراسیاب و اغریرث، دو پسر خود را در رأس آن سپاه به نبرد با ایرانیان گسیل میدارد.
اغریرث خردمند و داناست و تکبر و میل به خونریزی ندارد. آرام و صلح جوست و شخصیتی متکی به وجدان و فطرت انسانی دارد. اغریرث بدین گونه از نمونههای سلامت روان در شاهنامه است.
چو شد ساخته کار جنگ آزمای***به کاخ آمد اغریرث رهنمای
به پیش پدر شد پر اندیشه دل***که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر***ز ترکان به مردی برآورده سر
اگر ما نشوریم بهتر بُود***کزین جنبش آشوب کشور بود
به هر روی، در پایان نبرد، چون نوذر به دست افراسیاب کشته میشود، افراسیاب قصد میکند که سایر اسیران ایرانی را نیز از دم تیغ بگذراند اما اغریرث دوباره برادر را از این کار برحذر میدارد.
اسیران ایرانی به اغریرث پیام میفرستند و میگویند که ایشان را آزاد کند اما اغریرث جوانمرد است و به خاطر پیمانی که با برادر بسته و تعهدی که برای نگهبانی از اسیران ایرانی به او داده، نمیتواند عهد برادر بشکند، پس چارهای میاندیشد ... چون سپاه زال به نزدیک لشکر توران میرسند، اغریرث به بهانهی ناتوانی از مقابله با زال، عقب مینشیند تا زال بتواند اسیران را آزاد کند و با خود ببرد. افراسیاب اما که خود اسوهی جادو و نیرنگ است به این چاره اندیشی برادر پی میبرد و چنان خشمگین میشود که برادر را با شمشیر به دو نیم میکند. مرگ اغریرث مُهرِ شوربختی و بی آرامی است که برای ادامهی نامهی زندگی افراسیاب گذاشته میشود.
اغریرث، جان بر سر سلامت روان و معنا میگذارد. آخرین گفتمان افراسیاب و اغریرث، گفتمان میان خیر و شر و سلامتی و ناسلامتی است.
چون اغریرث آمد ز آمل به ری***وزان کارها آگهی یافت کی
بدو گفت کاین چیست کانگیختی**که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کای برادر بکش***که جای خرد نیست و هنگام هُش
به دانش نیاید سر جنگجوی***نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد***که هرگز نیامیخت کین با خرد
چنین داد پاسخ به افراسیاب***که لختی بباید همی شرم و آب
هر آن گه کت آید به بد دسترس***ز یزدان بترس و مکن بد به کس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی***نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پر خرد***خرد با سر دیو کی برخورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست***به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر به دو نیم کرد***چنان سنگدل ناهشیوار مَرد
(همان: ج1، نوذر، 526-537)
کیکاووس، نمونهی خیرهسری و خودکامگی (2)
کاووس یکی از مظاهر عدم سلامت روانی در شاهنامه است و این عدم سلامت چنان در او آشکار میشود که گاه شک میبریم مبادا این شاه کیانی نژاد، مبتلا به درجاتی از جنون باشد.او نه چون شاهان گرامی گذشته، گفت و گو با سروش، که بگو مگو با دیو دارد و دیوان را به رامشگری، او را به مازندران میکشانند و چهها که بر ایرانیان از خیره سری کاووس نمیرود.
کاووس خودستا و متکبر است.
من از جم و ضحاک و از کیقباد***فزونم به بخت و به فرّ و به داد!
و همین جا، منهای آن درجهی بالای تکبر، اشارهی ظریفی رفته است به این که این شاه به نادانی خود را با چه کسانی مقایسه کرده است. جمشید که ادعای خدایی کرد و ضحاک هم که جای گفت و گو ندارد! که هر دو به نوعی فریفتهی ابلیس بودند و دربارهی کیقباد هم، میخواهد بگوید که هیچ از پدر کم ندارد و همین یعنی به نوعی دچار درگیری درونی و اضطراب این مقایسه از سوی خود و دیگران است.
این مقایسهی وسواس گونه، شاید اساس بسیاری از خودنماییها و تصمیم گیریهای نادرست است که هم او را و هم ایرانیان را و بیش از همه، البته رستم جهان پهلوان را دچار گرفتاری میکند. خیره سریهای کاووس، رستم را مجبور میکند زمان و توان گرانبهای خود برای کارهایی بگذارد که اساساً لزومی نداشتهاند!
کاووس، تند است، کم خرد است، نابردبار و شتابگر است و حاصل اعمالش عمدتاً به پشیمانی راه میبرد.
در جایی از داستان او در شاهنامه میخوانیم که چون به فریب دیو، قصد تسخیر مازندران میکند، بزرگان که بیمناک از آیندهی کشورند، قاصدی به زال میفرستند و از او چاره میجویند. زال، شتابان به حضور شاه میرود و زبان اندرز میگشاید که مازندران، مقام دیوان و جادوگران است و شاهان گذشته چون جمشید و فریدون با همهی جلال و شکوه و سپاه بسیار هرگز درصدد فتح مازندران برنیامدند.
اما، کاووس خیره سر، اندرز زال را نمیپذیرد و به مازندران لشکر میکشد.
لشکرکشی همان و اسارت به دست دیو سفید همان!
سپاه، غارت شده است. عدهای کشته شدهاند و مابقی نابینا و اسیر. غنایم را به ارژنگ دیو سپردهاند تا به نزد شاه مازندران برد.
از همهی اینها سنگینتر، دیو سپید برای ایرانیان رجزها خوانده و خوارشان کرده است.
حال چاره گشا کیست؟ بی شک همان که اندرزش را نپذیرفتهاند! پس کاووس پنهانی پیکی به نزد زال میفرستد و چاره جویی میکند و این آغاز داستان هفت خوان است.
پس از رهایی از چنگ دیوان مازندران و آن مرارتها که بر سر رستم شاهنامه میآورد و او را در نبرد با دیو سپید به واقع دقایقی با ترس و مرگ روبه رو میکند. رستم دوبار در شاهنامه دچار ترس مرگ میشود یک بار برابر دیو سپید و دوم بار در نبرد با اسفندیار، باز هم به واسطهی سبکسری و خودرأیی و تندی و ناصبوری و خشم و بی خردی، به قصد کشورگشایی به چین و مُکران بربرستان لشکر میکشد. در هاماوران دل به دختر شاه هاماوران میبازد. این دختر همان سودابهای است که فتنه و افسون حضورش یکی از تلخترین سوگنامههای شاهنامه را رقم خواهد زد.
بماند که در حاشیهی این وصلت نامبارک، شاه هاماوران، کاووس و سپاه ایران را مدتی به حیله و جادو به بند کشد و رستم ناگزیر باشد دوباره به میدان درآید و برای آزادی شاه این بار نه به دیوان مازندران که با پادشاه و لشگریان هاماوران و مصر و شام نبرد کند.
پایان این نبردها اگرچه پیروزی برای رستم باشد، سرشکستگی برای کاووس است و روزگار ویرانی و خرابی و تاراج برای ایرانیان که هر بار شهر بی شهریار میماند و اعراب گرسنه از سویی و تورانی و انیرانی از سوی دیگر به ناموس وطن دست مییازند.
سبکسری کاووس را حد و اندازهای نیست و بی خردیاش نهایت ندارد.
ابلیس روزی بر او ظاهر شد و گفت که اگر میخواهد شکوه و جلالش از شاهان گذشته فزون باشد باید به جست و جوی رازهای آسمان بپردازد و کاووس را سودای فتح آسمانها در سر میافتد. فزونی از شاهان گذشته، وسواس و دغدغهی ذهنی جاودانه اوست. پس عقابان گرسنه را به تخت خویش میبندد و آنان در طلب چند لاشهی گوشتی که بر سر چهار نیزه در چهار طرف تخت کاووس، بستهاند به پرواز درمی آیند و کاووس و تختش را به آسمان میبرند. حاصل آن که کاووس به جنگل سقوط کرد و مدتی گم بود تا این که رستم دوباره به جست و جوی او برآمد و وی را نگونسار و سرافکنده در انبوه درختان جنگ دوردست یافت و به پایتخت بازآورد.
کاووس با همهی بدهکاری سیاسی اجتماعی و عاطفی که به رستم دارد، یک بار در بحبوحهی نبردی، او را به نزد خود میخواند و رستم با چند روز تأخیر به درگاه او میآید، چنان از دست جهان پهلوان خشمگین میشود که به طوس نوذر میگوید: رستم را بگیر و بردار کن! و همین، فرصت کافی به رستم میدهد تا تمام کاسه و کوزهی سالهای تیزی و سبکسری کاووس را یکجا بر سر او بکوبد. رستم با غرشی سهمگین که بیانگر برتریاش بر شاه است، تندترین سخنان ممکن را که هرگز از زبان مخدوم بر خادم شنیده نمیشود به شاه میگوید و در نهایت این کاووس است که چارهای جز عذرخواهی ندارد.
تهمتن برآشفت با شهریار***که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدیگر بدتر است***ترا شهریاری نه اندر خور است
چو خشم آورم شاه کاووس کیست***چرا دست یازد به من طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه من است***نگین گرز و مغفر کلاه من است
شب تیره از تیغ رخشان کنم***به آوردگه بر سر افشان کنم
چه آزاردم او نه من بندهام ***یکی بندهی آفرینندهام
و به راستی و چه زیبا میگوید: «چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک»! او تنها بندهی پروردگار است و بس!
و کاووس نیک میداند که تا زمانی که رستم هست جهان محتاج اوست!
رستم و تهمینه
تهمینه دختر شاه سمنگان است و چنان دلدادهی این پهلوان پرآوازه که در شبی که رستم از سر اتفاق و حادثه میهمان شاه سمنگان شده است، پنهانی بر بالین او میرود و تقاضای وصال میکند:یکی دختِ شاه سمنگان منم***ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست***چو من زیر چرخ کبود اندکی است
کس از پرده بیرون ندیدی مرا***نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
ترا ام اکنون گر بخواهی مرا***نبیند جز این مرغ و ماهی مرا
(همان: ج2، رستم و سهراب، از 63)
و حال رستم چه میکند؟ رستم، پیامبر و فرا انسان و معصوم نیست. اما هرگز چنین وصالی را نمیخواهد. وصالی بدون رسوم و آیین، چیزی شبیه تجاوز، و رستم متجاوز نیست و سلامت روان خود را هرگز به دقایقی عیاشی نمیفروشد:
بفرمود تا موبدی پر هنر*** بیاید بخواهد ورا از پدر
و حاصل این پیوند سهراب است. پیوند بسته میشود اما رستم مرد ماندگاری و خانه و سرای نیست. نه این که نخواهد، که به تصریح خویش میخواهد اما آن که او را چنین پرورده است و نعمت و پهلوانی داده در مقابل آن همه رستمانگی از او خواسته است.
پس مهرهای به تهمینه میدهد که به هنگام زادن فرزند، اگر پسر بود بر بازو و اگر دختر بود بر گیسوی او بسته شود تا نشانهای باشد بر فرزند رستم بودن و چنان که دانی، مهره معجزتی نخواهد کرد مگر در شناساندن پیکر نیمه جان پسر بر پدر زمانی که دیگر کار از کار گذشته است.
سهراب برمی بالد و پهلوان میشود. او را به سبب ناپختگی که دارد به جنگ با ایرانیان برمیانگیزند اما او به جان، طالب شناختن رستم است. شناختن پدر، شناختن نژاد و آرامش بزرگی که در این یافتن هویت، نهفته است.
از این سو، چون هیچ کس را یارای برابری با پهلوان نوجوان نیست کاووس در پی رستم میفرستد و این جاست که رستم چند روزی تأخیر میکند و شاه خیره سر، طوس را فرمان میدهد که رستم را بگیر و بردار کن! و چنان که پیشتر گفته شد آن ماجراها و قهر رستم پیش میآید و رستم میرود. و این فاجعه لشکر ایرانیان و کورترین نقطهی کارنامهی پادشاهی کیکاووس است. سپاهیان گودرز را به نزد آن «شاه دیوانه» میفرستند و شاه گودرز را پی رستم گسیل میدارد و گودرز به خواهش رستم را باز میگرداند.
اما جایی که رستم و سهراب با هم رودررو میشوند، تردید تمام وجود تهمتن را فرا میگیرد. حتی وقتی رجز میخوانند هم در رجزشان مهری نهانی نهفته است. سهراب چندین بار نام و نشان رستم را از او باز میپرسد. حتی یک بار آشکارا از او میپرسد آیا تو رستم نیستی؟ و هر بار رستم پاسخ منفی میدهد. چرا؟
به هر روی خلق یک تراژدی، مایههای خود را میخواهد و هزینههای خود را، هرچند گزاف، طلب میکند و از دیگر سو، سهراب، رستم دیگر است و هیچ داستان حماسی نمیتواند دو اَبَر پهلوان داشته باشد. پس در ذاتِ طرح چنین مسئلهای، نابودی نهفته است.
سهراب نیز مدام از لشکریان توران که همراه وی هستند میپرسد آیا این پهلوان پیر، رستم نیست؟ و هر بار پاسخ منفی دریافت میکند و تورانیان خوب میدانند اگر پسر پدر را بازشناسد دست از دامان او برنخواهد داشت و فکر میکنند حاصل اتفاق این دو با هم، ویرانی ابدی توران و تورانیان است. رستم در نهایت چون بر سهراب چیره میشود و به خنجر سینهی جوان برومند را میدرد، تازه سر سخنها باز میشود و دانسته میشود که پدر با پسر چه کرده است. و این بزرگترین خطای زندگی پهلوان است. خطایی که از دوگانگی و تردید و یک نقطهی کور و ضعف در روان پهلوان منشأ گرفته است.
و از آن شاه خیره سر ایران نیز هیچ بعید نیست که نوشدارو دیر به دست رستم برساند و نوشدارو دیرتر و بعد مرگ سهراب میرسد.
و این تنها جایی است که رستم کم میآورد.
پهلوان، ابرپهلوان، کم آورده است. ابتدا قصد جان هجیر را، پهلوانی که از هویت سهراب آگاهی داشته و نگفته است، میکند و سپس خنجر میکشد تا خود را هلاک کند. تزلزلِ غریبِ روحِ پدری که خطایی نابخشودنی مرتکب شده است و همین ترس و اضطراب از انجام دادن عملی که حاصلش تباهی جان جوانی باشد در آیندهای نه چندان دور، او را به آموزش و پرورش سیاوش خواهد گماشت.
رستم هر آن چه را که در حق سهراب میبایست و نکرد، برای سیاوش انجام میدهد، مهرورزی و آموزگاری و در آیندههای دورتر، باز هم این اضطراب و ترس را خواهد چشید، در رویارویی با اسفندیار.
سودابه: نیرنگ، آز و حسد
سیاوش چو از پیش پرده برفت***فرو آمد از تخت، سوداوه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز***به بر درگرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر***نیامد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس***نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست***همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست***چنان دوستی نز ره ایزدی است
(همان: ج2، سیاوش، 190-195)
روان ناسلامت سودابه، رنجور از وسوسه و آز است و جانش آمیخته با فریب و نیرنگ. آغاز سیاه بختی سیاوش که اخترشناسان در هنگام تولدش از آن خبر دادهاند، دیدار نخستین سودابه با اوست. سودابه او را به برمی گیرد و چشم و رویش را بوسه باران میکند.
سیاوش اما به غریزه درمی یابد که این مهرورزی، مادرانه نیست و از راه ایزدی نمیگذرد، پس چاره را در گریز میجویند. سودابه اسطورهی نیرنگهای هوس آلوده است. نیرنگهایی که از سر فرود آوردن در برابر غریزهی کامجویی و شهوت سرچشمه میگیرند و در پایان، بسیار کسان را به ورطهی تباهی میکشند.
سیاوش در مقابل، نمادِ پاکی است. سمبل استقامت در هوای نفس است، در روان او همواره عقل و خرد بر هوا و هوس غلبه دارند.
سومین بار که سودابه به حیله سیاوش را به نزد خود میخواند و او را به عشق بازی پنهانی دعوت میکند، سیاوش به او میگوید:
سیاوش بدو گفت هرگز مباد***که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بی وفایی کنم***ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه***سزد کز تو ناید بدین سان گناه
و این بار سودابه متوسل به «دروغ» میشود. جامه بر تن خویش میدرد و به چنگ و ناخن، صورت خود را میخراشد. آن گاه فریاد برمی دارد و آشوب به پا میکند. این نیرنگ و فریب را شاید از بدنژادی خویش میراث دارد که دختِ شاه جادوگرِ هاماوران است.
سودابه میخواهد سیاوش را یک تجاوزگر شکنندهی حریم حرم پدر معرفی کند. سوگند میخورد، دروغ میبافد و هروله میکند. کیکاووس در ابتدای قضاوت در این میان درمییابد که حق با سیاوش است و سودابه دروغ زنی بیش نیست، اما این مخزن بی خردی چون دل در گرو سودابه دارد خود را با این دلیل قانع میکند که سودابه همان کسی است که در هنگام اسارت وی در هاماوران، برایش فداکاریها کرده است و بدین سان درنگ میکند در مجازات سودابه و همین درنگ فضا را برای توسل دوبارهی سودابه به نیرنگ باز میکند.
در حرمسرای سودابه زنی هست مکار و جادوگر که از قضای روزگار، آبستن است. به امر سودابه زن دارویی میخورد و دو نوزاد میافکند. سودابه فغان سرمی دهد و دو نوزاد را در طشت میگذارد، خود در بستری میخوابد و فغان سرمی دهد که سقط جنین کرده است.
شاه به شبستان میآید و احوال او را میبیند. پس بر سیاوش بدگمان میشود و «بدگمانی» از صفات برجستهی ارباب ناسلامت روان در شاهنامه است. به هر روی، در این میانه کشمکشی هست که مدام دل شاهِ کم خرد را گاه به سمت سیاوش و گاه به سوی سودابه میگرداند تا در نهایت، موبدان و بزرگان شهر چاره را در آزمون آتش میبینند و میگویند که این دو تن سیاوش و سودابه باید از آتش بگذرند و آتش بر جان بی گناهان بی اثر خواهد بود.
پس سیاوش از آتش به سلامت میگذرد، آتش غبار تردید را شسته و همهی حق را به او بخشیده است. و حال اگرچه زمان مجازات سودابه است، اما سیاوش از پدر میخواهد او را ببخشد و شاه خیرهسر که گویی منتظر چنین درخواستی است، بلافصل میپذیرد.
در مقابل، سودابهی نیرنگ باز، گذشتن سیاوش از آتش را به جادوی سیمرغ و افسون زال مربوط میداند. مکر آزارندهی سودابه و دیدار به اجبار او در دربار و بی امانی سیاوش در خانهی پدری، آرامش را از او گرفته است. پس هنگامی که خبر لشکر کشیدن افراسیاب به مرزهای ایران میرسد، خود داوطلب رفتن به جنگ میشود، مگر پدر را خرسند سازد و نیز دمی از حضور آزارندهی سودابه، فراغت یابد.
از آن سوی پس از مدتی نبرد، زمانی که به بهانهی خوابی که افراسیاب دیده است امکان برقراری صلح و آرامش میان ایران و توران فراهم است، کاووس از این صلح جویی روی برمیتابد که خیره سر و تندخوست و رستم را که پیشنهاد صلح تورانیان را همراه با گروگانها و هدایای ایشان به نزد شاه آورده است به آزمندی و گرفتن هدیه و ترس و پرهیز از جنگ متهم میکند.
این گونه دوباره رستم به قهر به سیستان باز میگردد و سیاوش به اندوه، چاره را در رفتن به جایی از جهان میجوید که تنها دور از دسترس پدر و دیدرس سودابه باشد. پس چه جایی بهتر از آغوش افراسیاب؟! و چه دریغی از این بالاتر که شاهزادهی جوان، روشنی دل و دیدهی ایرانیان، پاک و یگانهی روزگار، پروردهی رستم دستان به درگاه افراسیاب رسید، افراسیاب از تخت فرود آمد و سیاوش را دربر گرفت، او را فرزند خواند و مقدمش را به سرزمین ترکان گرامی داشت.
خرد سیاوش، روان سلامت او و آن بزرگواری که دایم همراه اوست نمیگذارد دیگران هیچ مایه رنجش از او به دل گیرند، در بازی چوگان که به خواست افراسیاب میان ایرانی و تورانی برگزار میشود به زبان پهلوی و چنان که ترکان ندانند به ایرانیان میگوید که سست بازی کنند تا غلبه بر ترکان باشد.
می گوید این جا میدان جنگ نیست و صلاح کار در این است.
هنگامی هم که پیران ویسه وزیر افراسیاب که حال پدر جزیره همسر سیاوش است از او میخواهد که «فرنگیس» دختر شاه توران را به عقد خویش درآورد، سیاوش ابتدا از این خواسته تن میزند و میگوید با بودن «جریره»، این همسری و ازدواج دوم درست نیست تا این که پیران او را مطمئن میکند که جریره نخواهد رنجید.
به هر روی، فرنگیس به عقد سیاوش درمیآید. افراسیاب قسمتی از توران را به او میدهد، سیاوش به آن جا میرود و «گنگ دژ» را بنا مینهد و سپس «سیاوش گرد» را. اما بدخواهی و سعایت «گرسیوز» و «گروی زره» و «دمور»، عاقبت کار خود را خواهد کرد و افراسیاب را به سیاوش بدگمان خواهد ساخت و شاهزادهی ایرانی را در غربت به خاک مرگ خواهد کشاند.
پاکی نهاد و سلامت روان او، این بار نه اسیر نیرنگ سودابه، که گرفتار فریب گرسیوز شد. فریب، فریب است و حیله، حیله. چه در ایران باشد و چه در توران. چه از سودابه باشد و چه از گرسیوز. و چه عصر تلخی بود آن گاه که سر شاه مظلوم را در طشتی نهادند و از تن جدا کردند. سیاوش برای اثبات صلح جویی و بی گناهی خویش، هرگز به روی میزبان- افراسیاب و تورانیان- شمشیر نکشید و تمام یارانش را نیز از این کار نهی کرد و ایرانیان، بدین سان در چند دقیقه به دست تورانیان قتل عام شدند.
از خون سیاوش که بر خاک ریخت گیاهی رویید به نام «خون سیاووشان» و این گیاه، گیاه عدالتجویی، کینهخواهی، آزادگی و سرافرازی ایرانیان است تا ابدالآباد.
حال، در آن سو، رستم سوگند میخورد تا داد سیاوش را از زمانه بستاند.
به یزدان که تا در جهان زندهام ***به کین سیاوش دل آکندهام
و در این سو، کیخسرو، فرزند سیاوش در غربت برمی بالد. کیخسرو، امید آیندهی روشن ایرانیان و نقطهی پیروزی نهایی خوبی بر بدی است.
رستم، به دربار کاووس میرود و او را نکوهش میکند، سپس سودابه را مییابد و به خواری او را با خنجر از میان دو نیم میکند.
پس از چندین سال کشمکش و نبرد از هر دو سوی، سرانجام گیو کیخسرو را مییابد و به همراه فرنگیس به هزار فن فاخر از توران به ایران میآورد.
کوتاه دربارهی منیژه
در حکایت عشق در شاهنامه، پس از داستان رودابه و زال میتوان منیژه و بیژن را در شمار آورد. اگرچه نه هرگز عناصر این داستان از هیچ نظر قابل مقایسه با داستان نخستین باشند اما آن چه در این داستان قابل تأمل است نقش عاشقانهای است که منیژه بازیگر آن است.بیژن را به چاهی درافکندهاند و سنگ اکوان دیو را به نیروی چند پیل، بر سر آن چاه گذاردهاند تا بیژن نتواند خود را از بند برهاند و از آن سوی کاخ منیژه را به امر پدر- افراسیاب- غارت کردهاند و او را به یک لاپیرهن بیرون انداختهاند و حال منیژه به جان به پرستاری دلدار خویش همت گمارده است. از در خانهها نان دریوزه میکند و از سوراخ کنار چاه برای بیژن میفرستد و خود با چشمی گریان و روزگاری سیاه بر سر چاه شب را به روز میرساند.
در هنگام رهایی بیژن به دست رستم نیز منیژه هوشیارانه نقش راهنما و ناجی را برای بیژن تمام و کمال ایفا میکند.
منیژه متکی به نفس است. به عشق احترام میگذارد و نکتهی مثبت کار او این است که میداند چه میخواهد و همین دانستن و اشراف بر خواستههاست که او را در اوج فقر و تنهایی، از حال و روزگار خود رضایتمند کرده است. رضایت در او امید میآفریند و امید به ثمر مینشیند.
نکوهش آزمندی در مقدمهی داستان دوازده رخ
در ابتدای داستان «دوازده رخ» که پس از «بیژن و منیژه» حکایت میشود، فردوسی بر آزمندی و طمع میتازد و آزمند را سرزنش میکند و سرانجام و نتیجهی نهایی فزونی طلبی چنین کسانی را رنج و تن و روان میداند و میفرماید: آدمی در زندگانی از سه کار ناگزیر است: خوردن، پوشیدن و بخشیدن و بیرون از این سه کار رنج است و طمع و طمع ورزیدن در نظر او با ناداری و نیازمندی برابر است. پس اندرز میدهد که چون در جهان کس جاودانه نمیماند نباید جان و روان را در آز و زیاده خواهی رنجه داشت.انسان باید آن چه دارد بخورد و ببخشد و بیش مجوید که بیشی جستن مایهی بی آبرویی است.
جهان چون به زاری برآید همی***بد و نیک روزی سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز***شود کار گیتیت یکسر دراز
پرستندهی آز و جویای کین***به گیتی ز کس نشنود آفرین
سه چیزت بباید کزان چاره نیست***وز او بر سرت نیز پیغاره نیست
خوری گر بپوشی و گر گستری***سزد گر به دیگر سخن ننگری
چون زین سه گذشتی همه رنج و آز***چه در آز پیچی چه اندر نیاز
چو دانی که بر تو نماند جهان***چه پیچی تو زان جای نوشین روان
بخور آن چه داری و بیشی مجوی***که از آن کاهد همی آبروی
شغاد و شعلههای حسد
شغاد، فرزند زال و برادر رستم است. شغاد زیبا و تندرست و نیرومند است و بسیار شبیه به جدش سام نریمان.اما چون زال از اختر بَدِ او آگاه میشود وی را به تربیت و تیمار، نزد شاه کابل میفرستد. شغاد در سرای شاه کابل پرورده میشود و جنگاوری میآموزد.
آن گاه شاه کابل دختر خود را به او میدهد تا شاید رستم به خاطر این پیوند و خویشی، دیگر کابل را از گزاردن خراج معاف سازد، اما رستم چنین نمیکند.
پس شاه کابل و شغاد که تنگ نظر و بداختر و بدخواهاند بهانه مییابند تا به جان رستم گزند رسانند. پس شغاد به حیله بر سر راه رستم چاهی میکند که پر از نیزه و شمشیر است و رستم به قضای تقدیرِ مقدر در چاه میافتد و این پایان رستم است که با همهی استواری و پهلوانی، او نیز پایانی دارد، پایانی که درخور پهلوانی چون اوست. اگرچه پیش از مرگ، به آخرین تدبیر، با تیری برادرِ نابرادر را به درختی میدوزد و خود، انتقام خون خویش میگیرد.
آری، مرگ رستم و رخش، در ناباوری و اندوه خوانندهی داستان فرا میرسد و مرگ رستم، پایان شیرینیهای شاهنامه است. روسیاهی تا ابد بر این نام، شغاد، میماند و چه بسیار نامهای کسان پس از سرایش شاهنامه به نام پهلوان و بزرگان شاهنامه گزارده شده اما کس ندیدم و نشنیدم که نام شغاد بر خود داشته باشد.
پینوشتها:
1- «پشوتن» در اوستا با عنوان «پاکدین» ستوده شده است. یشتها، گزارش پور داوود، در فروردین یشت- ج 103/2.
2- «کیکاووس» در اوستا، پادشاهی بسیار بزرگ و مقتدر شناسانده شده است. (یشتها: گزارش پورداوود) با مطالعهی دقیقتر روی داستان کاووس و کنار هم گذاشتن شواهد، میتوان ثابت کرد که او احتمالاً مبتلا به اختلال شخصیتی دو قطبی «Bio polar» بوده است.
منبع مقاله: الهیاری، امیرحسین؛ (1394)، سلامت در شاهنامه، تهران: نشر قطره، چاپ اول.
الهیاری، امیرحسین؛ (1394)، سلامت در شاهنامه، تهران: نشر قطره، چاپ اول