نویسنده: جمعی از نویسندگان
مقدمه
«تامس آلوا ادیسون» شاید یکی از بزرگترین مخترعانی باشد که تاکنون زیستهاند. او تنها جهانی را که در آن میزیست تغییر نداد، بلکه اختراعاتش به ساختن جهانی کاملاً متفاوت کمک کرد: جهانی که ما امروز در آن زندگی میکنیم. گرامافون فقط یکی از کارهای اوست. اختراع دیگرش، نخستین دوربین موفّق فیلمبرداری، به همراه دستگاهی برای به نمایش درآوردن فیلم بود. ادیسون همچنین ساختار تلفنی را که «الکساندر گراهامبل» اختراع کرده بود، تغییر داد و آن را به دستگاهی با کیفیتی بسیار بهتر تبدیل کرد. او روی ماشین تحریر نیز کار کرد. از اختراعات دیگر او میتوانیم به باتری نیکلی - آهنی، دستگاه الکتریکی ثبت آراء و ماشین گفته نگار (ادیفون) اشاره کنیم.لامپ الکتریکی، مهمترین دستاورد ادیسون بود. در واقع او با این اختراع، تمدّن را از عصر بخار به عصر الکتریسته منتقل کرد. مخترعان دیگر نیز همزمان با ادیسون روی طرح ساختن لامپ الکتریکی کار میکردند. «جوزف سوان»، دانشمند انگلیسی، یکی از آنها بود. سوان تقریباً همزمان با ادیسون موفق به ساختن فیلامان لامپ شد؛ اما ادیسون موفّقتر از او بود و توانست این اختراع را تکمیل کند.
لامپ الکتریکی بدون الکتریسیته کاربردی نداشت. بنابراین، ادیسون با ساختن دینامهای قوی و طراحی مدار موازی، سیستمی کامل برای انتقال برق و ایجاد روشنایی به وجود آورد. بسیاری از مردم، ادیسون و افکار او را به تمسخر میگرفتند و دانشمندان، ایدههای او را عملی نمیدانستند. آنها عقیده داشتند یک روستایی عقبمانده، از علم و فن چیزی نمیداند. اما ادیسون اهمیتی به آنها نمیداد. برای او تنها و دستاوردها مهم بودند، او معتقد بود که ساعتها، روزها، هفتهها و حتی سالها باید به آزمایش و تحقیق پرداخت تا به نتیجهای رسید.
ادیسون با وجود معلومات خام و ناپروردهاش از عهدهی به ثمر رساندن فرضیهها بر میآمد. او فقط دست به آزمایش و تحقیق میزد. و اشتباه فرضیاتی را که دیگران به آن معتقد بودند، به اثبات میرساند.
رقبای ادیسون، مرتب او را به ربودن اختراعاتش متهم میکردند. در واقع، در آن روزگار بسیاری از دانشمندان روی طرحهای مشابه تحقیق میکردند. بنابراین، مشکل میتوان گفت که این ادعاها تا چه درست بودهاند. در هر حال، در بسیاری از موارد ادیسون قدمی جلوتر از بقیه بود.
مردم، ادیسون را جادوگر مینامیدند؛ زیرا با دستهای جادویی خود ورق قلع را به صدا و نخ را به روشنایی تبدیل کرد. در واقع، او از هر مادهای برای تبدیل گذشته به آیندهای که اکنون از آنِ ماست، استفاده کرد.
زندگی و کار ادیسون
تامس اَلوا ادیسون در شهر میلان واقع در ایالت اوهایو از ایالات متحدهی آمریکا چشم به جهان گشود. پدر و مادر او اهل کانادا بودند. پدرش به کار الوارسازی اشتغال داشت. مادرش زمانی که ادیسون را به دنیا میآورد، تقریباً 40 ساله بود. او پیش از به دنیا آوردن ادیسون صاحب شش فرزند شده بود که سه تا از آنها مرده بودند. هنگامی که «نانسی ادیسون» در سحرگاه یازدهم فوریهی 1847 میلادی، هفتمین فرزندش، تامس آلوا، را به دنیا میآورد، نگران بود که او هم زنده نماند. نوزاد، بسیار نحیف و ضعیف بود؛ اما سر بزرگی داشت. به هر حال، با وجود نگرانی مادر، کوچکترین فرزند خانواده زنده ماند. خانوادهاش او را تامس نامیدند. ضمناً پدرش «سَم»، به یاد یکی از دوستانش نام اَلوا را به نام او اضافه کرد. خانواده و دوستانش معمولاً او را «اَل» صدا میزدند. ادیسون تنها بود و در خانه همبازی نداشت. برادر و دو خواهرش خیلی بزرگتر از او بودند. اما طولی نکشید که او چیزهای بسیاری برای بازی و سرگرمی کشف کرد. شهر کوچکشان پر از چیزهای تازه و رخدادهای هیجان آور بود. محوطهی ساختمان الوارسازی پدرش با بوهایی که بینی او را به سوزش میانداخت، آبگذر نزدیک خانه که یک بار نزدیک بود در آن غرق شود، آسیاب بزرگ شهر که دارای ماشینهای بخار پر سر و صدا بود و حتی صاحب آسیاب که دست به کار ساختن بالونی بود که آدمها را به هوا ببرد! اینها همه چیزهایی بودند که ادیسون را سرگرم میکردند.ادیسون با کنجکاوی بسیار در هر کاری سرک میکشید. او با دیدن چیزهای تازه، به فکر فرو میرفت و با پرسشهایش مردم را به ستوه میآورد. سپس آزمایشهایی برای امتحان پاسخهایی که شنیده بود ترتیب میداد. یک بار از مادرش پرسید که چرا غاز روی تخمهایش میخوابد. مادرش دلیل آن را برایش توضیح داد. او سپس پرسید که چرا غاز میخواهد تخمهایش را گرم کند. مادر باز هم پاسخ او را داد. آن روز بعدازظهر ادیسون غرق در تفکر ناپدید شد. بالاخره پدرش او را در حالی که روی حصیرهای انبار پهلوی خانه دراز کشیده بود یافت. زیر او، لابه لای تودهای از تخممرغهای شکسته و زردههای بیرون زده، تعداد زیادی تخم مرغ سالم نیز دیده میشد.
ادیسون بدین وسیله پی برد که غازها میتوانند روی تخمها بخوابند و جوجه بیاورند؛ اما آدمها به دلایلی نمیتوانند این کار را انجام دهند.
هنگامی که ادیسون هفت ساله بود، خانوادهاش به ناحیهی «پورت هورن» نقل مکان کردند. او در همان جا به مدرسه رفت. ادیسون از این که هر روز در تنها کلاس مدرسه حبس میشد، کاملاً احساس سرگشتگی و ناراحتی میکرد. مسئول مدرسه مانند همهی معلمان آن زمان عقیده داشت دانش و معلومات را باید با خشونت به شاگردان آموخت. ادیسون از ترکهای که معلم از آن برای تنبیه بچهها استفاده میکرد، وحشت داشت؛ اما باز هم نمیتوانست نکاتی را که معلم برای آموختن در نظر میگرفت بیاموزد. او زیاد سؤال میکرد و همین موضوع معلم را بیشتر خشمگین میکرد. معلم سؤالات زیاد او را نشانهی کند ذهنیش میدانست. بالاخره بد رفتاری معلم باعث شد ادیسون از مدرسه بگریزد و دیگر به آن جا باز نگردد. به این ترتیب او فقط سه ماه به آن مدرسه رفت.
ادیسون را پس از آن به مدرسهی دیگری فرستادند؛ اما او این مدرسه را نیز دوست نداشت و معمولاً در کلاس درس حاضر نمیشد. به این ترتیب مادرش تصمیم گرفت خودش آموزش او را به عهده بگیرد. ادیسون با تشویق مادرش، آثار شکسپیر، انجیل و چند کتاب تاریخی را مطالعه کرد. در نُه سالگی، مادر اولین کتاب علمی را به او داد. نام آن، مکتب فلسفهی طبیعی بود. این کتاب آزمایشهای سادهای را شرح میداد که خواننده در خانه نیز میتوانست آنها را انجام دهد. زندگی ادیسون با خواندن این کتاب دگرگون شد.
او کتاب را با اشتیاق از ابتدا تا انتها خواند و همهی آزمایشها را انجام داد. سپس تصمیم گرفت آزمایشگاهی برای خودش بسازد. او مقداری مواد شیمیایی خرید و خردهریزهایی از وسایلی مانند سیم، از اینجا و آن جا فراهم کرد و آزمایشگاهی در اتاق خوابش ترتیب داد. در آزمایشی او باید موی دو گربه را به هم مالش میداد تا الکتریسیتهی ساکن تولید میشد. او دُم گربهها را به سیمی بست؛ اما تنها نتیجهای که نصیبتش شد، مجروح شدن با پنجهی گربهها بود!
ادیسون در یکی دیگر از آزمایشها مقدار زیادی پودر سدلیس(1) را به یکی از دوستانش خوراند تا گازی که در معدهاش به وجود میآید، او را مانند بالونی که از هوای سبک پر میشود، به هوا بلند کند.
مادرش همیشه از او حمایت میکرد؛ اما کمی بعد، خشمگین از متلاشی شدن وسایل خانه اصرار کرد که آزمایشگاه به زیرزمین منتقل شود. سر و صدا و انفجارهای ناشی از آزمایشها گاهی خانه را میلرزاند. با برخاستن صدای انفجار، پدر ادیسون، ترکهای را بر میداشت تا پسر غیرعادی و یکدندهاش را تنبیه کند. اما نانسی، سَم را آرام میکرد و به او اطمینان میداد که پسرشان دقیقاً میداند چه میکند.
سال 1859 میلادی برای مردم پورت هورن سال مهمی بود. در آن سال به این شهر، خط آهن کشیده شد. به این ترتیب، پورت هورن به شهر شلوغ و پر جمعیت «دیترویت» مربوط شد.
آمریکای شمالی پیش از ساخته شدن راه آهن از شهرهای کوچکی تشکیل شده بود که به ندرت ارتباطی میان آنها وجود داشت. درشکه، تنها وسیلهای بود که مردم از آن برای رفت و آمد و حمل بار استفاده میکردند.
وجود راهآهن انگیزهای برای خارج شدن از شهر در ادیسون به وجود آورد. او علاقهای به مدرسه رفتن نداشت. به علاوه، برای انجام آزمایشهایش به پول احتیاج داشت و خانواده نمیتوانست پول کافی در اختیارش قرار دهد. بنابراین، تصمیم گرفت شهر را ترک کند.
ادیسون به کمک پدرش شغلی به دست آورد. او روزنامهفروش قطار پورت هورن - دیترویت شد. او علاوه بر روزنامه، شیرینی و تنقلات هم در قطار میفروخت.
ادیسون صبح خیلی زود از خواب بر میخاست و خودش را به قطاری که به دیترویت میرفت میرساند و شب با یک گاری اسبی که خودش آن را میراند، به خانه بر میگشت.
او به خود میبالید و خوشحال بود. دیگر درآمدی داشت. اگر میخواست، میتوانست وقت آزادش را در کتابخانهی رایگان دیترویت بگذراند و ساعتها مطالعه کند. او سرگرمیهای ارزشمندش را هم با خودش میبرد. نگهبان قطار به او اجازه داده بود. شیرینیها و روزنامههایش را در یکی از واگنهای خالی مخصوص بار بگذارد. ادیسون کم کم مواد شیمیایی و وسایل آزمایشگاهی را هم در آن جا جای داد. همه چیز به خوبی میگذشت تا این که روزی یکی از بُتریهای حاوی مواد شیمیایی شکست و واگن به آتش کشیده شد. نگهبان که در آتشسوزی دچار سوختگی شده بود، تمام وسایل ادیسون را از واگن بیرون ریخت.
در سال 1861 میلادی جنگهای داخلی آمریکا شروع شد. ادیسون در این زمان هم چنان در قطار کار میکرد. ایالات شمالی و جنوبی به مدت چهار سال بر سر موضوعاتی، از جمله برچیدن بردگی با یکدیگر مبارزه میکردند. بیش از یک میلیون نفر در این جنگ کشته و زخمی شدند. نبردهای سنگین و وحشتناک، یکی پس از دیگری اتفاق میافتاد و مردم از شنیدن اخبار، هراسان میشدند. به هر حال، برای ادیسون مشکل بود برآورد کند چه تعداد روزنامه برای فروش نیاز دارد. اگر تعداد کمی روزنامه میگرفت، ممکن بود فرصت فروش بیشتر را از دست بدهد و اگر تعداد بیشتری میگرفت، ممکن بود مقداری از آنها به فروش نرود. او کم کم پی برد هر روز یک خبر و گزارش مهم در روزنامه چاپ میشود. به این ترتیب او در روزهایی که اخبار مهمی در روزنامه بود، روزنامههای بیشتری برای فروش میگرفت.
در 16 آوریل 1862 میلادی خبر نبردی سخت در منطقهای به نام «شایلو» به دفتر روزنامهی دیترویت رسید. بیش از 20 هزار نفر در این جنگ کشته و زخمی شده بودند، در واقع، این اخبار برای کسی که در زمینهی خبررسانی کار میکرد، گزارش مهمی محسوب میشد. ادیسون با خودش فکر کرد ای کاش خبر جنگ شایلو میتوانست به تمام شهرهایی که بر سر راه قطار پورت هورن - دیترویت قرار داشتند برسد. مردم این شهرها علاقهی زیادی به خواندن اخبار جنگ داشتند. او میتوانست در هر ایستگاه 100 نسخه روزنامه بفروشد. ناگهان به فکرش رسید که خودش میتواند ترتیب این کار را بدهد. او میتوانست با استفاده از تلگراف، پیام جنگ را به این شهرها بفرستد.
در سال 1862 میلادی مهمترین استفادهی الکتریسیته، فرستادن پیام به نقاط دوردست بود. در واقع، در آن زمان الکتریسیته و تلگراف یک معنی داشتند. تا پیش از اختراع تلگراف، تنها روش ارتباط با راه دور، استفاده از شیوههای «علامتدادن»، مانند مخابره با پرچم بود. اما این شیوهها زمانی مؤثر بودند که فاصلهی فرستندهی پیام و گیرندهی آن در حدی باشد که بتواند یکدیگر را مشاهده کنند. در صورتی که تلگراف میتوانست پیامها را تا فاصلههای بسیار دور مخابره کند.
وسیلهی مخصوصی که تلگراف با آن ارسال میشد نیز جدید بود. این وسیله که آهنربای الکتریکی نام داشت، در دههی 1820 میلادی اختراع شده بود این آهنربا یک قطعهی فلزی بود که سیمی به دور آن پیچیده شده بود. وقتی جریان الکتریکی از میان سیم پیچ عبور میکرد، قطعهی فلزی به آهنربا تبدیل میشد.
وقتی جریان قطع میشد، خاصیت آهنربایی فلز نیز از بین میرفت. دستگاه تلگراف به این ترتیب کار میکرد که متصدی تلگرافخانه در یک طرف خط، به اهرمی ضربه میزد. با این ضربه، الکتریسیته لحظهای در سیم جاری میشد و به آن سوی خط میرسید. این جریان، قطعهی فلزیای را که در آن سوی خط قرار داشت، به آهنربا تبدیل میکرد. وقتی جریان، آهنربا را فعال میکرد، اهرمی جذب آن میشد و به این ترتیب، مدادی که به آن وصل بود، علامتهایی روی نوار کاغذی میگذاشت.
مخترع تلگراف، صنعتگری به نام «ساموئل مُرس» بود. کد یا علائمی را که برای ارسال پیام استفاده میکردند نیز مرس ابداع کرده بود. این علائم به صورت ضربات کوتاه و بلند بودند. وقتی در یک طرف خط، ضربهی کوتاهی به دستگاه وارد میشد، در طرف دیگر خط، نقطهای توسط مداد روی نوار ثبت میشد. ضربات طولانیتر باعث ثبت یک خط روی نوار میشدند. در واقع، برای هر یک از حروف الفبا کدی وجود داشت که از نقطه و خط تشکیل شده بود.
متصدی تلگرافخانه پس از دریافت پیام، علائم را رمزگشایی میکرد و پیام را میخواند. سیستم، ساده بود و به تدریج سادهتر نیز میشد. برخی از متصدیان، این مهارت را پیدا کرده بودند که علائم را فوراً تشخیص دهند. بنابراین، دیگر نیازی به ثبت آن نبود. ادیسون تا حدودی این علائم را میشناخت. یک سال قبل، او بین خانهی خودشان و دوستش یک تلگراف خانگی برقرار کرده بود و با باتریهای انبار زیرزمین، برق مورد نیاز آن را تأمین میکرد. اما در روز نبرد شایلو، او به کمک یک متخصص، اپراتور تلگرافخانهی ایستگاه دیترویت، احتیاج داشت. ادیسون خودش را شتابان به تلگرافخانهی دیترویت رساند و هیجان زده وارد آن جا شد. او به تلگرافچی که حیرت کرده بود، التماس کرد به همهی ایستگاههای تلگراف خط دیترویت تا پورت هورن تلگراف بزند و خبر درگیری جنگ سهمگین شایلو را بدهد. ادیسون شتابزده به متصدی قول داد که در عوض به مدت شش ماه، دو شماره مجله و یک روزنامهی رایگان به او بدهد. سپس پیش از آن که تلگرافچی با پیشنهاد او موافقت کند، خودش را به ساختمان روزنامهی دیترویت رساند. او معمولاً 100 نسخه روزنامه برای فروش میخرید؛ اما این بار تقاضای 1500 نسخه کرد! ریسک بزرگی کرده بود. او توان پرداخت پول روزنامه را نداشت؛ ولی مطمئن بود بعداً میتواند آن را بپردازد. او بلافاصله سوار قطار شد و قطار غرش کنان از ایستگاه دیترویت خارج شد. ادیسون حتی نتوانست فرصتی پیدا کند و بفهمد تلگرافچی به قولش وفا کرده است یا نه.
او به قولش عمل کرده بود. ادیسون معمولاً در ایستگاه اول فقط دو نسخه روزنامه میفروخت، اما این بار 200 نسخه فروخت. در ایستگاه بعدی 300 نسخه به فروش رفت. او قیمت روزنامهها را بالا برد. روزنامهها به سرعت به فروش میرفتند. او قیمت را باز هم بالا برد. به این ترتیب، تا پایان روز سود بسیار خوبی تصیبش شد.
کمی پس از واقعهی شایلو، ادیسون در مسیر قطار، با مردی آشنا شد که متصدی تلگرافخانه بود. این دوست تازه، کار با دستگاه تلگراف را به ادیسون آموخت. آنها با استفاده از کلید فرستنده، روی سرعتهای دریافت پیام کار میکردند. ادیسون در 16 سالگی متصدی تلگرافخانهی شهر پورت هورن شد. پیامهای زیادی به این شهر مخابره نمیشد؛ بنابراین او برای آزمایش با باتریها، سیمها و دیگر وسایلی که در گوشه و کنار محل کارش یافت میشد، فرصت کافی داشت. اما این کار او نیز همانند کار در آزمایشگاه قطار زیاد طول نکشید. او با یکی از آزمایشهایش ساختمان تلگرافخانه را تقریباً منفجر کرد. وقت آن بود که بار دیگر تغییر مکان دهد!
ادیسون به مدت پنج سال در ایالت متحده و نواحی مرزی کانادا سرگردان بود و به عنوان یک تلگرافچی خانه به دوش کار میکرد. برای مدتی شغلی میگرفت و سپس از آن خسته میشد یا او را اخراج میکردند.
به هر حال، مهارتهای او به عنوان متخصص تلگراف همواره رو به پیشرفت بود. اما مشکلات شنواییاش که از دوران کودکی برایش مزاحمت ایجاد میکرد، هم چنان او را میآزرد و با گذشت زمان افزایش مییافت. البته ناشنوایی عملاً به کارش کمک میکرد. او صدای دستگاه تلگراف را با وجود گنگی شدید گوشهایش میشنید؛ در حالی که از شنیدن سر و صداهای معمولی محل کار که حواسش را پرت میکرد در امان بود.
ادیسون کارش را خوب انجام میداد و این را خودش میدانست. بنابراین، همه چیز را آسان میگرفت، لطیفه میگفت، از خودش پیام میساخت و بدون این که از آزمایشهایش دست بکشد، کارش را هم انجام میداد.
ادیسون پس از ترک پورت هورن به استراتفورد واقع در انتاریو رفت و شغلی به عنوان تلگرافچی در شیفت شب یافت. او همیشه کار در شیفت شب را ترجیح میداد؛ زیرا میتوانست روزها به مطالعه و آزمایش بپردازد. تلگرافچیان شب کار برای این که نشان دهند شبها بیدارند، گه گاه خبر یا علامت خاصی به ادارهی مرکزی میفرستادند. ادیسون از این کار خوشش نمیآمد. او کار بهتری میکرد؛ میخوابید! ادیسون تایمری ساخته بود که هر چند وقت یک بار زنگ میزد و علامتی به سیم تلگراف میفرستاد!
آزمایشهای او همانند آزمایشهای دورهی کودکیش دردسرساز بود. در یکی از جاهایی که کار میکرد، شیشه پر از اسیدی را که با آن مشغول آزمایش بود، روی زمین برگرداند. اسید، زمین را سوزاند و فرو رفت و روی کفپوش طبقهی پایین ریخت. در نتیجه ادیسون اخراج شد. در ممفیس تنسی، او موفق شد خط مستقیمی بین نیویورک و نیواورلئان بکشد. او برای انجام این کارِ مشکل از ابزاری که خودش اختراع کرده بود استفاده کرد. این ابزار، یک تکرار کننده (2) بود. سرپرست او، که پیش از آن سعی کرده بود خودش این خط را وصل کند، خشمگین شد. او نمیتوانست بپذیرد مغلوب جوانی بیتجربه و از خود راضی شده است. بنابراین، ادیسون بار دیگر بدون هیچ گونه دریافتی اخراج شد.
ادیسون در سال 1868 میلادی بیپول و گرسنه به بوستن رسید و در آن جا به استخدام تلگرافخانهی بزرگ «اتحادیهی غرب» در آمد. سپس آسوده خاطر از شغلش، در نوسانات زندگی علمی شهر غرق شد.
بوستن در قلب همهی رخدادهای علمی آمریکا قرار داشت. این شهر جایگاه کارگاهها و داد و ستدهای بهترین متخصصان فنی بود. فروشگاهها آن چه را اهل فن و دانشمندان نیاز داشتند میفروختند. ادیسون در یکی از این فروشگاهها، با خوشحالی حقوقش را برای خریدن آثار دانشمند بزرگ انگلیس، «مایکل فارادی»، پدر مهندسی برق، خرج کرد. او در فروشگاه برق «چارلز ویلیامز» واقع در خیابان کورت با چند نفر آشنا و دوست شد. تعدادی از مخترعان، باشگاهی غیر رسمی تشکیل داده بودند. ادیسون به عضویت این باشگاه درآمد و سپس وسایل آزمایشش را به کارخانهی ویلیامز منتقل کرد.
ادیسون در اواخر سال 1868 میلادی از تلگرافخانهی اتحادیهی غرب اخراج شد. او پیامهای تلگرافی را برای سرعت بخشیدن به کارش به قدری ریز مینوشت که فقط با ذرهبین میشد. آنها را خواند. وقتی سرپرستش از او خواست که درست بنویسد، او پیامها را بسیار درشت نوشت. به این ترتیب، بلافاصله از کار بر کنار شد و از آن جا بیرون رفت. ادیسون از آن پس تصمیم گرفت وقتش را فقط صرف اختراعاتش کند.
مخترع جوان به زودی پی برد که این کار به مراتب از کار قبلیش حساستر و مشکلتر است و بیشتر باید خطر کند. او تا اختراعی نمیفروخت، پولی به دست نمیآورد. بنابراین، باید راه حلی برای این مشکل پیدا میکرد. در نهایت به این فکر افتاد که افرادی را پیدا کند تا حمایتش کنند و برای انجام طرحها و اختراعات او سرمایه گذاری کنند.
ادیسون در مدتی که در اتحادیهی غرب کار میکرد، پی برده بود که یک بازاریاب و فروشنده ذاتی است. او در تمام سالهای زندگیش با اشتیاق اختراعاتش را طراحی کرده بود و انتظار داشت به یک مخترع موفق تبدیل شود. اما در این کار نیز با مشکلات بسیاری مواجه شد. او با علاقهی بسیار مشغول ساختن دستگاه جدیدی میشد. و در انتها این دستگاه را امتحان میکرد. ادیسون همیشه انتظار داشت دستگاه به خوبی کار کند. اما گاهی اوقات به نتیجهی مورد نظر نمیرسید.
یکی از اختراعات موفق او وسیلهای به نام «دستگاه مخابرهی تلگرافی سهام» بود. این وسیله، دستگاهی برای ارسال اطلاعات مربوط به سهام در معاملات اوراق بهادار بود. ادیسون با فروختن این اختراع، پول زیادی به دست آورد.
پس از آن، ادیسون دست به کار ساختن سیستم تلگراف دو سویه شد. او قصد داشت این سیستم را بین نیویورک و راچستر راهاندازی کند. پس از آن که مقدمات لازم فراهم شد، او برای آزمایش سیستم جدید در ایستگاه راچستر مستقر شد و چندین بار سعی کرد با نیویورک ارتباط برقرار کند؛ اما موفق نشد.
دستگاه دو سویهی او بیاستفاده ماند، اعتبارش از بین رفت و پول و سرمایهاش را هم از دست داد. وقت آن بود که بار دیگر نقل مکان کند. به این ترتیب پس از 18 ماه سکونت در بوستن، عازم نیویورک شد.
او وقتی به نیویورک رسید، همانند زمانی که وارد بوستن شده بود، بیپول و گرسنه بود. بنابراین، ابتدا باید چیزی برای خوردن مییافت. او با ولع به مغازهها خیره شد. در یکی از مغازهها، چای میفروختند. ادیسون متوجه شد صاحب مغازه به یکی از مشتریها یک بسته چای نمونهی مجانی داد. او کمی فکر کرد و وارد مغازه شد و یک بسته چای مجانی گرفت. بعد، یک اغذیه فروشی پیدا کرد و بستهی چای را با غذا مبادله کرد. به این ترتیب در مقابله بستهی چای، یک پیراشکی و یک فنجان قهوه دریافت کرد. حالش بهتر شد و در جستوجوی دوستانی که بتوانند به او کمک کنند، شروع به پرسه زدن کرد.
او دو نفر را پیدا کرد. اولی، یک تلگرافچی بیکار بود که به او یک دلار قرض داد. نفر دوم یک مهندس سطح بالای تلگراف به نام «فرانکلین اِل پوت» بود. پوپ در تلگرافخانهای کار میکرد که چندی پیش توسط دکتر «اِس. اِس. لاوز»، تاجر طلا، تأسیس شده بود. دکتر لاوز، جدیدیترین دستگاه نمایشگر موجودی را اختراع کرده بود. این دستگاه تغییرات نرخ خرید و فروش طلا را نشان می داد. این نرخها توسط تلگراف به اداراتی که از خدمات آنها استفاده میکردند اعلام میشد.
پوپ در مورد دستگاه مخابرهی تلگرافی سهام ادیسون چیزهایی شنیده بود. او متوجه شده بود که ادیسون درست همان کسی است که شرکت به او نیاز دارد؛ اما در آن زمان، در تلگرافخانهی «وال استریت»، پُست خالی وجود نداشت. به هر حال، او کمی فکر کرد و به ادیسون پیشنهاد کرد به ساختمان تلگرافخانه نقل مکان کند. به این ترتیب، ادیسون در زیرزمین اداره مستقر شد.
چند روزی از حضور ادیسون در وال استریت میگذشت که اداره ناگهان دچار اغتشاش شد. دستگاه اصلی تلگراف که کار صدها مرکز بازرگانی نیویورک برای کسب اطلاع از نرخ طلا به آن وابسته بود، دچار مشکل شد و کم کم از کار باز ماند. دستگاه خراب شده بود. در مدت چند دقیقه تلگرافخانه پر از قاصدان شرکتها بودند. پوپ نتوانسته بود نقص دستگاه را پیدا کند. لاوز از شدت ناراحتی و عصبانیت فریاد میزد. مهندس و رئیسش در حال مشاجره بودند که شنیدند کسی میگوید شاید بتواند نقص دستگاه را برطرف کند.
او ادیسون بود که در آن شلوغی نگاهی به فرستندهی دستگاه کرده و متوجه شکسته شدن یکی از فنرها و گیر کردن کارها در دستگاه شده بود. او در مدت دو ساعت دستگاه را تعمیر کرد. وال استریت بار دیگر به آرامی شروع به کار کرد. دکتر لاوز از ادیسون خواست برای کمک به پوپ در تلگرافخانه بماند و مشغول کار شود. از آن پس، ادیسون موفقیتهای بسیاری کسب کرد. او ابتدا برای لاوز کار کرد و به تدریج صاحب اعتبار بیشتری شد. سپس اتحادیهی غرب او را برای رفع مشکلات دستگاهها و تجهیزاتش استخدام کرد. او به قدری خوب کار کرد که شرکت تلگراف تصمیم گرفت فعالیتهای بهسازی او را به طور کامل خریداری کند.
ادیسون را به دفتر رئیس خواندند و از او خواستند رقم درخواستیش را پیشنهاد کند. مخترع جوان میخواست مبلغ پنج هزار دلار را پیشنهاد کند؛ اما شهامت آن را در خود نمیدید. رییس خودش پیشقدم شد و گفت: «چهل هزار دلار چطور است؟» ادیسون خاطرهی آن لحظه را این طور تعریف میکرد: «از شنیدن آن رقم نزدیک بود از حال بروم.»
چهل هزار دلار! این برای ادیسون ثروتی محسوب میشد. ادیسون وقت را برای به کار انداختن یک کارگاه جدید از دست نداد. او از نیویورک به ایالت مجاورش، نیوجرسی، رفت و در منطقهی «نیوآرک» کارخانهای تأسیس کرد که گنجایش 150 کارگر را داشت. به این ترتیب تلگرافچیِ خانه به دوش در نیوآرک رئیس شد. او صاحب کارخانهای شده بود که در آن، دستگاهها و لوازم مربوط به تلگراف را میساخت.
با این حال، او باز هم یک مخترع بود. او به تازگی کار روی یک سیستم خودکار ارسال پیامهای تلگرافی را آغاز کرده بود. با وجود این سیستم، دیگر نیازی به متصدی تلگرافخانه نبود. به علاوه، سیستم خودکار، سریعتر از انسان کار میکرد.
در گروهی که در کارگاه نیوآرک کار میکردند، چند نفر بودند که نقش مهمی در زندگی مخترع داشتند. «جان کروسی» یکی از آنها بود. نفر دیگر، یک مهندس انگلیسی به نام «چارلز باچلر» بود. این گروه به سرپرستی ادیسون با هیجان و اشتیاق، شبانهروز کار میکردند. آنها به سرپرستشان اطمینان داشتند و خود را با جان و دل در اختیار او گذاشته بودند.
در سال 1871 میلادی شخص دیگری به زندگی ادیسون راه یافت. ادیسون به یکی از کارگران زنِ کارخانه علاقهمند شد. نام این زن، «مری استیلول» بود. او زنی زیبا و نجیب بود و عمیقاً به رئیس با استعداد خود احترام میگذاشت.
ادیسون در کریسمس بیست و چهارمین سال زندگیش با مری ازدواج کرد. میگویند او پس از عروسی یکراست به کارخانهاش بازگشت و مثل همیشه تا نیمه شب کار کرد!
در سال 1876 میلادی دو اتفاق افتاد که نتایج مهمی برای گروه نیوآرک در برداشت. اتفاق اول این بود که رئیس آنها تصمیم گرفت از شهر خارج شود. او کار پر رونقی داشت؛ اما خواهان چیزهای بیشتری بود. ادیسون قصد داشت مرکزی بر پا کند که نه تنها کالا، بلکه فکر و ایده تولید کند. به همین منظور، قطعه زمینی در 32 کیلومتری شهر خرید و آن را «منلو پارک» نامید. او در آنجا شروع به ساختن یک آزمایشگاه کرد.
رویداد بزرگ دیگری که در آن سال رخ داد این بود که یک مخترع اسکاتلندی به نام الکساندر گراهام بل روی یک دستگاه تلگراف جدید و حیرتانگیز کار میکرد. او سعی داشت دستگاهی بسازد که صدای انسان را به کمک الکتریسیته ارسال کند. بالاخره او موفق به ساختن این دستگاه شد. او تلفن را اختراع کرد.
طولی نکشید که بسیاری از متخصصان، خواهان کسب اطلاعات بیشتری شدند. آنها میخواستند بدانند این ابزار تازه چیست و چگونه کار میکند و مهمتر از همه این که آیا میتوانستند از آن برای پول درآوردن استفاده کنند. ظاهراً این طور به نظر میرسید. مسئله این بود که بایستی روی این اختراع جدید و اعجابانگیز بیشتر کار میشد و اشکالات آن برطرف میشد. فرستندهی این دستگاه گیرندهی آن نیز بود؛ بنابراین استفاده کنندگان مجبور بودند آن را مرتب بین گوش و دهان خود جا به جا کنند. صدا نیز بسیار ضعیف بود و فقط تا فاصلهی چند کیلومتری به گوش میرسید. شرکت اتحادیهی غرب، ادیسون را مأمور کرد تا برای بهسازی این دستگاه کار کند.
در قسمت اصلی این تلفن، یک آهنربای دائمی قرار داشت که سیمی به دور آن پیچیده شده بود. سیمپیچ تلفن برخلاف دستگاه تلگراف به جریان الکتریسیته متصل نبود. در واقع، تلفن در شرایط معیّنی الکتریسیته تولید میکرد. گراهام بل برای ساختن این دستگاه از مطالعاتی که قبلاً توسط مایکل فارادی صورت گرفته بود استفاده کرد. فارادی متوجه شده بود که اگر آهنربایی را داخل یک سیمپیچ مسی حرکت دهد، جریانی در سیمپیچ به وجود میآید. عکس این حالت نیز صادق بود؛ یعنی اگر آهنربا ثابت نگه داشته میشد و سیمپیچ به حرکت در میآمد، باز هم جریان در سیم القا میشد.
تمام صداهایی که میشنویم، نتیجهی ارتعاش اشیاء هستند. مثلاً وقتی صحبت میکنیم، تارهای صوتی ما به ارتعاش در میآیند. این ارتعاشات به ملکولهای هوا منتقل میشود. ارتعاش ملکولهای هوا باعث به وجود آمدن موج در هوا میشود. هنگامی که این امواج به گوش میرسند، پردهی گوش را به ارتعاش در میآورند. در نتیجه، ما میتوانیم صدا را بشنویم.
تلفن گراهام بل نیز بر همین اساس ساخته شده بود. در بالای آهنربای تلفن، یک صفحهی نازک آهنی قرار داشت. هنگامی که ارتعاشات صوتی به این صفحهی نازک میرسیدند، باعث مرتعش شدن آن میشدند. ارتعاش صفحهی فلزی نیز باعث القای جریان الکتریسیته در سیمپیچ میشد. از طرفی، تغییرات امواج صدا (بر اساس زیر یا بم بودن آنها) باعث ایجاد تغییراتی در جریان الکتریکی میشد و آن را زیاد و کم میکرد. پس از آن، جریان الکتریکی از طریق سیم به آن سوی خط میرسید. این جریان متغیر موجب ارتعاش صفحهی فلزیای که در بالای آهنربای سیمپیچی شده قرار داشت میشد. در انتها ارتعاشات به هوا منتقل میشدند و به گوش میرسیدند. البته تلفن بل صدا را ضعیف و غیر طبیعی منتقل میکرد؛ با این حال شنونده آن را میشنید.
ادیسون و دستیارانش شبانهروز تلاش میکردند اشکالات تلفن بل را برطرف کنند. ادیسون همیشه با تاریک شدن هوا کار را شروع میکرد، نیمه شب برای خوردن غذا از کار دست میکشید و سپس تا سپیدهی صبح به کار ادامه میداد. قائم مقام او، باچلر، نیز چنین میکرد. ادیسون به دلیل اشکال شنواییاش نمیتوانست تغییراتی را که در صدای تلفن به وجود میآمد تشخیص دهد. به همین دلیل، همکارانش به او توضیح میدادند که با به کار بردن روشهای مختلف چه تغییراتی در صدا به وجود میآید.
سرانجام ادیسون اشکالات تلفن بل را برطرف کرد. او تصمیم گرفت فرستندهی تلفن را از گیرندهی آن جدا کند. همچنین او متوجه شد که از شیوهی دیگری باید برای انتقال صدا استفاده کند تا صدا واضحتر و قویتر شود.
او تصمیم گرفت در فرستندهی جدید از آهنربا استفاده نکند. در عوض، طرحی ریخت که از طریق دیگری جریان الکتریکی به نوسان درآید.
ادیسون در مدتی که در زمینهی تلگراف کار میکرد، نکتهی جالبی دربارهی مقاومت کربن خالص (گرافیت) در برابر عبور جریان الکتریسیته کشف کرده بود. او متوجه شده بود که اگر کربن تحت فشار قرار گیرد، مقاومتش کاهش مییابد. به عبارت دیگر، جریان الکتریسیته را راحتتر از خود عبور میدهد. بنابراین، میزان فشردگی کربن، تعیین کنندهی مقدار جریانی است که میتواند از این ماده عبور کند. ادیسون پی برده بود که اگر دیافراگمی (پردهای نازک) را روی یک قطعه کربن قرار دهد و دیافراگم به ارتعاش درآید، میزان فشردگی کربن با بالا و پایین رفتن دیافراگم تغییر میکند. در نتیجه، جریانی که از آن عبور میکند نیز به نوسان در میآید. بنابراین، اگر او در فرستندهی تلفن از کربن استفاده میکرد، به الکتریسیته نیاز داشت. ادیسون الکتریسیتهی مورد نیاز را با باتری تولید و سپس آن را به کمک یک سیمپیچ تقویت کرد.
در سال 1877 میلادی ادیسون ناگهان آن چه را برای رفع اشکال تلفن لازم داشت، به دست آورد. در یکی از روزهای نوامبر، تکه شیشهی شکستهی یک چراغ نفتی که در حیاط افتاده بود، نظرش را جلب کرد. او شیشه را با کنجکاوی برگرداند. لایهی ضخیمی از دوده روی شیشه نشسته بود. دوده، چسبناک، نرم و لطیف بود. او با خود فکر کرد که آیا این همان کربن خالصی است که احتیاج دارد. او بلافاصله از باچلر خواست مقداری از دودهی چراغ را به شکل یک تکهی صاف و کوچک، شبیه یک دکمه در بیاورد. ادیسون تکهی کوچک کربن را روی صفحهی فلزی صافی گذاشت و صفحهی دیگری را با دقت و به آرامی روی تکهی کربن قرار داد. سپس دیافراگم را روی این صفحه گذاشت و جریان الکتریکی را برقرار کرد. او بعدها نتایج آزمایش آن شب را «باشکوه» توصیف کرد. فرستنده با دودهی حباب چراغ نفتی بسیار بهتر عمل کرد. صدا خیلی واضحتر از صدای تلفنی که بل اختراع کرده بود به گوش میرسید؛ به طوری که ادیسون هم میتوانست آن را بشنود.
ادیسون و گروهش موفق شده بودند. آنها 100 هزار دلار از شرکت اتحادیهی غرب به عنوان پاداش دریافت کردند. به این ترتیب، شالودهی تلفنی که امروزه استفاده میکنیم، گذاشته شد.
ادیسون چهار هفته بعد، در حالی که همچنان روی فرستندهی تلفن کار میکرد، موفق به ساختن گرامافون شد. او ماهها روی این دستگاه کار کرده بود. این کار غیرعادی نبود؛ زیرا همیشه دوست داشت روی چند اختراع کار کند. به این ترتیب، اگر در یکی به بنبست میرسید، به دیگری میپرداخت. اغلب وقتی مشغول ساختن وسیلهی دیگری میشد، اشکال کار قبلی به ذهنش میرسید.
ادیسون در تابستان، اسباببازیای برای دختر پنج سالهاش، «ماریون» ساخت. اسباببازی، مردی بود که چوب ارّه میکرد و یک قیف عجیب روی سرش داشت. وقتی ادیسون اسباببازی را به ماریون داد، او با چشمهای گِرد به قیف خیره شد. او نمیدانست این قیف به چه درد میخورد. پدر به او لبخند زد، گلویش را صاف کرد و با صدای بلند شعر کودکانهای را در قیف خواند. اسباب بازی شروع به ارّه کردن کرد. ادیسون در داخل قیف، دیافراگمی شبیه دیافراگم فرستندهی تلفن کار گذاشته بود. وقتی او در دهانهی قیف داد میزد، ارتعاش دیافراگم، عروسک را به حرکت در میآورد. بنابراین، دستگاه نیازی به جریان الکتریکی نداشت و با صدای انسان کار میکرد.
در واقع، ساختن این عروسک، مقدمات لازم برای اختراع گرامافون را فراهم کرد. ادیسون در یکی از آزمایشهایش متوجه شد که اگر در مقابل دیافراگمی که سنجاقی روی آن سوار است داد بزند، سنجاق روی سطحی که با کاغذ پوشیده شده است، علائمی ثبت میکند. او همچنین متوجه شد که اگر کاغذ دوباره زیر سنجاق قرار بگیرد، علائم به صدایی شبیه صدای انسان تبدیل میشوند.
در همین زمان در آمریکا و فرانسه، محققان آزمایشهایی برای ثبت ارتعاشات صدای انسان انجام میدادند. در ماه نوامبر، ادیسون متوجه شد که اگر اختراعش را به سرعت تکمیل نکند، کسی زودتر از او موفق به این کار میشود. او در چهارم دسامبر، دستورهای گیجکنندهای به کارکنانش داد. ادیسون از آنها خواست استوانهی شیارداری بسازند که با ورقهی نازکی از قلع پوشیده شده باشد. این استوانه باید در وسط دو دیافراگم که به دو سوزن متصل بودند، قرار میگرفت. دستگاه در ششم دسامبر آماده شد. شعر کودکانهی «مری برّهای داشت»، تقریباً نخستین اثر صوتی بود که ثبت شد. صدای ادیسون که شعر را میخواند، دیافراگم ضبط کننده را به ارتعاش درآورد. در همین زمان، استوانه نیز به حرکت درآمد و سوزنی که به دیافراگم متصل بود، روی آن حرکت کرد. به این ترتیب، صدا به صورت علائمی روی استوانه ضبط شد. پس از آن ادیسون، سوزن را روی این علائم به حرکت درآورد. دیافراگمی که به سوزن متصل بود، مرتعش شد و صدای بم ادیسون پخش شد. دستیاران ادیسون از شنیدن صدای او به شدت دچار حیرت شدند. تنها کسی که در آن حیرت و شادمانی سهمی نداشت، مخترع دستگاه بود. او که از کودکی تقریباً ناشنوا بود، چیزی نشنیده بود. به هر حال، از چشمهایش کمک گرفت و متوجه خوشحالی و حیرت همکارانش شد.
او موهای ژولیدهاش را از پیشانی کنار زد، روی میز خم شد، دستگاه را تنظیم کرد و بار دیگر دسته را چرخاند. استوانه به چرخش درآمد و دور میلهای که بر آن سوار بود و زیر سوزنی که به انتهای یک لولهی کوچک کوتاه متصل بود، شروع به گردش کرد. آن کلمات دوباره شنیده شد.
گرچه صدا، خشن داشت و ناهنجار بود، این بار ادیسون توانست آن را بشنود. صدای خودش بود. چند دقیقه پیش که شعر را خوانده بود، ضبط شده بود.
صنعت ضبط صدا، با شعر کودکانهی «مری برّهای داشت»، متولد شد. خبر ساخت این دستگاه، شور و هیجان بسیاری به پا کرد. ادیسون که هرگز نکتهسنجی یک روزنامه فروش را از دست نداده بود، برای افشای این راز، لحظهای را از دست نداد. او در هفتم دسامبر 1877 میلادی دستگاه خود را به دفتر روزنامه برد و آن را برای ناشر و کارکنانش به کار انداخت. آنها ابتدا از شدت حیرت، خشکشان زد و سپس با شور و شوق فراوان به ادیسون تبریک گفتند.
مردم از خواندن این خبر در روزنامه به هیجان آمدند. فرانسویها او را «ادیسون خارقالعاده» لقب دادند. مردم انگلیس که اغلب او را یک متخصص درجه سه میدانستند، با احترام، مخترع خطابش کردند. رئیس جمهور ایالات متحده خواست اختراع تازه را ببیند. ملت آمریکا که به شدت تحت تأثیر دستگاه گرامافون و سازندهی 30 سالهاش قرار گرفته بودند، او را قهرمان خواندند. ادیسون از آن پس «جادوگر منلو پارک» نام گرفت.
ادیسون در سال 1879 میلادی، کمتر از دو سال پس از اختراع گرامافون، به موفقیت بزرگتری دست یافت. او موفق به ساختن لامپ الکتریکی شد. شرح جزئیات ساخت «فیلامان» (3) درون لامپ، بیشک خالی از لطف نیست.
ادیسون و باچلر با قدمهای آهسته از آزمایشگاه به سوی کارگاه شیشهگری که در پشت آزمایشگاه بود حرکت کردند. آنها آهسته و با احتیاط قدم برمیداشتند؛ اما ناگهان میخکوب شدند. ادیسون خشمگین به نظر میرسید. باچلر به چیزی که در دست داشت خیره شد؛ دو تکه سیم و رشتهای باریک از مادهای تیره رنگ و سخت به شکل نعل اسب؛ اما شکسته!
آنها دوباره به آزمایشگاه بازگشتند. روی یکی از میزها، در میان خردهریزههای وسایل آزمایشگاه، یک قرقرهی نخ خیاطی دیده میشد. ادیسون با عجله آن را برداشت و تکهی کوچکی از نخ را برید. او با دقت هر یک از دو سر نخ را به یک تکه سیم پلاتینی بست و سپس نخ را به زحمت در شیار نعلی شکلی که داخل یک قطعهی فلزی کنده بود جای داد. او روی شیار را با یک تکه فلز دیگر پوشاند و با احتیاط آن را در کوره قرار داد.
آنها باید مدت زیادی منتظر میماندند. باچلر خودش را از شدت خستگی روی صندلی انداخت. ادیسون نیز در گوشهای به خواب رفت. هر دو نفر از پای درآمده بودند. تمام شب پیش و شب قبل از آن را بیدار گذرانده بودند. ادیسون روزها بود که به خانه سر نزده بود.
بالاخره نخی که داخل قطعهی فلزی قرار داشت آماده شد. آنها با دقت این قطعه را باز کردند و نخ را که دیگر به شکل یک نعل اسب از جنس کربن در آمده بود، به آرامی و با احتیاط بیرون کشیدند. پس از آن، آنها باید قطعهی کربن را داخل گویی شیشهای قرار میدادند. و هوای داخل گوی را تخلیه میکردند. در واقع، آنها مشغول ساختن یک حباب الکتریکی، یا آن طور که ما امروز میگوییم، یک لامپ الکتریکی بودند.
اگر طرح ادیسون درست عمل میکرد، عبور جریان الکتریکی از کربن، باعث تولید نور میشد و این نور در خلأ دوام میآورد. در لامپهایی که دیگر مخترعان ساخته بودند، با برقرار شدن جریان الکتریکی، فیلامان در مجاورت هوا در عرض چند دقیقه میسوخت و از بین میرفت. اما ادیسون از روش دیگری استفاده کرده بود. فیلامان او از جنس کربن بود. به علاوه، هوای داخل حباب را هم خالی کرده بود. او مطمئن بود که موفق خواهد شد. مقدمات لازم برای انجام آزمایش فراهم شده بود. اما ناگهان با یک حرکت غیر محتاطانه، یک آچار پیچگوشتی از جا آچاری رها شد و روی قطعهی کربن فرود آمد و کربن یک بار دیگر شکست. ادیسون و همکارش دوباره به آزمایشگاه بازگشتند و تمام مراحل ساختن فیلامان کربنی را تکرار کردند. بالاخره سومین فیلامان کربنی آماده شد. آنها کربن را از داخل قطعهی فلزی بیرون آوردند و آن را به جایگاه شیشهگری بردند و در حباب شیشهای که آماده شده بود قرار دادند. تلمبه را کار گذاشتند و حباب را کاملاً از هوا خالی کردند. ساعت 5/1 صبح بود که حباب کاملاً برای آزمایش آماده شده بود.
کارکنان آزمایشگاه همه به تماشا آمده بودند. بالاخره جریان برق برقرار شد. فیلامان در درون حباب با نور زرد مایل به قهوهای روشن شد. نفسها در سینه حبس شد. آیا فیلامان روشن باقی میماند؟ اما لامپ خاموش نشد. همه کم کم امیدوار شدند و نفس راحتی کشیدند. لامپ هنوز روشن بود. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت...
صبح شد؛ اما لامپ هم چنان روشن بود. نور فیلامان کربنی در روشنایی روز، کم رنگ به نظر میرسید. ادیسون و همکارانش درحالی که خستگی را از یاد برده بودند، با امیدواری به آن نگاه میکردند. به هر حال، تا ساعت سه بعدازظهر، هنگامی که شیشهی لامپ ترکید، فیلامان بیش از 13 ساعت دوام آورده و سوخته بود.
کریسمس آن سال، ادیسون خانهی خودش و آزمایشگاه را با تعداد زیادی لامپ روشن کرد. در هوای دلگیر اواسط زمستان، منلو پارک با ردیفی از چراغهایی که در داخل ساختمان و در خیابان کار گذاشته شده بود، میدرخشید. هزاران نفر از سرتاسر ایالات متحده به منلو پارک هجوم آورده بودند تا این اختراع حیرتانگیز را ببینند.
ادیسون به آنها گفت که این، شروع کار است و او قصد دارد نیویورک را غرق نور کند.
توجه ادیسون به لامپ الکتریکی به پیش از موفقیتهای او در زمینهی ضبط صدا بازمیگردد. اما در سال 1878 میلادی، در حالی که از فعالیت بیوقفه خسته شده بود و احساس میکرد به تنوع نیاز دارد، همهی توجهش را به اختراع لامپ الکتریکی معطوف کرد. از شروع، هدفش مشخص بود و میدانست باید روی چه طرحی کار کند. میخواست رقیبی برای صنعت گاز ایالات متحده خلق کند. کمپانیهای گاز، رقیبی نداشتند و بدون توجه به قانون یا حقوق مردم، هر چه دلشان میخواست، میکردند. سلطهجویی و نفوذشان موجب رنجش مردم شده بود. ادیسون قصد داشت در صورت امکان، این صنعت را از دور خارج کند.
در ایالات متحده از اوایل قرن نوزده میلادی برای روشنایی معابر، خیابانها و ساختمانهای عمومی از گازی که از زغالسنگ به دست میآمد استفاده میشد. لولههای گاز از زیر خیابانها عبور میکردند. در آن زمان، بعضی از شهرنشینان نیز خانههایشان را با گاز روشن میکردند و معدودی از آنها از گاز برای پخت و پز استفاده میکردند. روستانشینان، سیستمهای روشنایی ابتدایی مانند چراغ نفتی و شمع داشتند.
ادیسون در نظر داشت یک شبکهی کامل برقرسانی ایجاد کند. به علاوه، او میخواست خانههایی را که از برق استفاده میکردند، به یک ایستگاه مرکزی وصل کند؛ همان طور که قبلاً به کارخانهی گاز وصل بودند. طرحش این بود که سیمهای مسی جایگزین لولههای گاز شوند.
در آن زمان تنها لامپهای الکتریکی مورد مصرف، لامپهای بزرگی بودند که داخل آنها دو قطعه کربن قرار داشت و جریان الکتریکی در فضای خالی میان این دو قطعه برقرار میشد. این لامپها در سال 1812 میلادی، یعنی مدتی پیش از آن که ادیسون تصمیم به کار روی اختراعش بگیرد، توسط یک انگلیس به نام «سِر همفری دیوی» ساخته شده بودند و جانشینی برای گاز محسوب میشدند. اما به خاطر لرزیدن نورشان و هم چنین بو و دودی که تولید میکردند، فقط برای روشنایی خیابانها استفاده میشدند. این لامپها را در طول یک رشته سیم، به شکلی که مهرههای یک گردنبند را تداعی میکرد، به هم وصل میکردند. وقتی برق در سیم جریان مییافت، از همهی لامپها میگذشت. بنابراین، تمام لامپهای یک رشته را با هم روشن و خاموش میکردند و نمیتوانستند یک یا چند عدد از آنها را به طور جداگانه روشن یا خاموش کنند. نخستین کاری که ادیسون بایستی انجام میداد، این بود که الکتریسیته را به تمام مشرکان میرساند؛ اما هر مشترک باید میتوانست هر وقت که میخواست، لامپهای خود را روشن یا خاموش کند. این بدان معنی بود که لامپها باید به شیوهی خاصی سیمکشی میشدند؛ شیوهای که تا آن وقت چند نفر از متخصصان روی آن کار کرده بودند. این شیوه، سیمکشی به شکل مدار بسته بود. در این نوع سیمکشی، برق از منبع خارج میشد، در سیمها جریان مییافت و سپس به منبع باز میگشت. طرحی که ادیسون برای سیمکشی به کار برد، «مدار موازی» نام گرفت. نمودار این مدار، مانند مهرههای گردنبند نبود؛ بلکه به شکل نردبان بود. در هر پلهی نردبان، یک لامپ قرار میگرفت. جریان برق از یکی از پایههای نردبان به سمت بالا جریان مییافت. و از پایهی دیگر به پایین باز میگشت. جریان هم چنین در پلههای نردبان جریان داشت و تا وقتی که لامپ هر پله روشن بود، الکتریسیتهی مورد نیاز آن را تأمین میکرد. اگر یک لامپ را خاموش میکردند، جریان برق از آن پله میگذشت و به دیگر پلهها میرفت.
نخستین طرح ادیسون برای تهیهی مدار موازی، به مقدار بسیار زیادی سیم مسی نیاز داشت و مطمئناً کسی که برای برقراری این سیستم کار میکرد، ورشکست میشد. پس به طریقی بایستی این هزینهها را کاهش میداد.
ادیسون تا پیش از آن، همیشه میگفت یکی از قوانین اصلی الکتریسیته را که به نام دانشمند آلمانی، «جرح اُهم»، «قانون اُهم» نام داشت، نمیفهمید اما او برای حل مشکل بزرگی که با آن مواجه بود، از همین قانون استفاده کرد.
قانون اهم میگوید: شدت جریانی که در درمای ثابت از یک سیم میگذرد، با اختلاف پتانسیل دو سر آن متناسب است. یعنی اگر اختلاف پتانسیل دو سر یک سیم را مرتب افزایش دهیم، در صورتی که دمای سیم ثابت بماند، شدت جریان به همان نسبت در آن افزایش مییابد. در نتیجه، خارج قسمت اختلاف پتانسیل بر شدت جریان، ثابت میماند. این مقدار ثابت، مقاومت الکتریکی نام دارد. مقاومت الکتریکی یک سیم برابر با خارج قسمت اختلاف پتانسیل دو سر آن بر شدت جریانی است که از آن سیم میگذرد. بنابراین، مقاومت الکتریکی با اختلاف پتانسیل نسبت مستقیم و با شدت جریان نسبت عکس دارد. واحد اختلاف پتانسیل، ولت، واحد شدت جریان، آمپر و واحد مقاومت الکتریکی، اهم نامیده میشود.
ادیسون متوجه شد که برای کاهش هزینهی سیم مصرفی، باید شدت جریان را کاهش دهد. اما مدارهای موازی به جریانی قوی نیاز داشتند. پس او چگونه میتوانست جریانی ضعیف در این مدار برقرار کند؟ ادیسون با توجه به قانون اهم، پاسخ این پرسش را یافت. اگر او مقاومت مدار را افزایش میداد، جریان کاهش مییافت. تا آن زمان، تمام متخصصان لامپهایی با فیلامانهایی کم مقاومت میساختند. ادیسون وقتی شروع به ساختن لامپ الکتریکی کرد، تصمیم گرفت عکس این کار را انجام دهد. او با کربن که مقاومت بالایی دارد شروع کرد. اما کربن در مجاورت هوا پیش از آن که حرارت لازم در آن ایجاد شود، میسوخت. پس او به پلاتین روی آورد. ولی پلاتین به محض این که به دمای مورد نیاز برای روشن شدن میرسید، ذوب میشد. ادیسون متوجه شد که میتواند هوای داخل حباب را به وسیلهی پمپ تخلیه خارج کند. به این ترتیب، اگر از کربن به عنوان فیلامان استفاده میکرد، فیلامان نمیسوخت.
به این ترتیب، ادیسون در سال 1879 میلادی بر یکی از مشکلات بزرگش چیره شد. او پی برد که به لطف فیلامان کربنی خود، میتواند نیروی برق را با نرخ مناسب توزیع کند.
تا آن زمان، او یکی دیگر از مشکلاتی را که پیش رو داشت، حل کرده بود؛ این که چگونه الکتریسیتهی مورد نیاز دستگاه جدیدش را تولید کند. او بایستی از یک ژنراتور یا دینام استفاده میکرد. دینامهایی که در آن زمان به کار میرفتند، تقریباً انرژی را هدر میدادند. بنابراین، مقرون به صرفه نبودند. ادیسون دینامی احتیاج داشت که برقی با ولتاژ ثابت تولید میکرد. بنابراین، او تصمیم گرفت خودش دینام جدیدی بسازد.
در تابستان 1879 میلادی او و گروهش موفق به این کار شدند. دینامی که آنها ساختند، هیچ گونه شباهتی به دینامهایی که پیش از آن ساخته شده بود نداشت. دینام جدید را در محوطهای در پشت کارگاه به یک موتور بخار وصل کردند. دینام با صرف کمتر از انرژی، بخار را به الکتریسیته تبدیل کرد. ادیسون که همیشه محور یک تغییر در پروژه میشد، به زودی به شیوهی فوقالعادهای برای استفاده از دستگاه تازه و شگفتانگیزش پی برد. او در سال 1880 میلادی از آن برای به کار انداختن نخستین قطار برقی بزرگ آمریکا استفاده کرد.
یک سال قبل از آن، شرکت آلمانی «زیمنس»، دینامی را در نمایشگاه صنعت و حرفهی برلین به نمایش گذاشته بود. ادیسون تصمیم گرفت دینامی را که ساخته بود، امتحان کند. او در اطراف زمینهای منلو پارک، خط آهن کار گذاشت و برای مدتی، طرح عظیم روشنایی را کنار گذاشت. او دینام خود را به موتور الکتریکی تبدیل کرد.
در سیزدهم ماه مه، همه چیز آماده شد. ادیسون دستور روشن کردن قطار را داد و با خوشحالی سوار آن شد. کارکنان و بازدیدکنندگان نیز خودشان را درگوشه و کنار آن واگن کوچک جای دادند. باچلر موتور قطار را روشن کرد و قطار به راه افتاد. مسافران هم چنان که قطار در پیچ و خمها و دستاندازها حرکت میکرد، به شدت به این سو و آن سو متمایل میشدند. قطار با سرعت 40 کیلومتر بر ساعت حرکت میکرد. اما هنگام بازگشت، موتور خاموش شد و مسافران مجبور شدند پیاده شوند و آن را هُل بدهند.
خط آهن، موفقیت دیگری برای ادیسون به همراه آورد. در سپتامبر 1881 میلادی شرکت راه آهن قطار برقی آمریکا تأسیس شد. اما طولی نکشید که ادیسون مجبور شد به دنیای پیچیدهی لامپ الکتریکی باز گردد. به این ترتیب، شرکت از رونق افتاد.
ساعت 2 و 45 دقیقهی بعدازظهر چهارم سپتامبر 1882 میلادی بود. در انتهای خیابان «پیرل» در محلهی پَست و دلگیر «مَنَهتن»، کارکنان در گرمای تابستان مشغول کار بودند.
مدیران شرکت برق و روشنایی ادیسون با عصبانیت به ساعتهایشان نگاه میکردند. آنها در انتظار روشن شدن لامپها بودند. لامپها با سیم کشیهای زیرزمینی به ساختمان خیابان پیرل که مرکز پروژهی روشنایی ادیسون در آن جا قرار داشت، متصل بودند. آن جا ایستگاه برق بود و برق تمام مشترکان باید از آن جا تأمین میشد. قرار بود ساعت 3 بعد از ظهر، ژنراتور بزرگ در خیابان پیرل شروع به کار کند تا 400 لامپ که در ادارات و دیگر ساختمانهای اطراف کار گذاشته شده بودند، روشن شوند.
ادیسون در سالن ادارهی وال استریت قدم میزد. او رویدادهای چهار سال گذشته را در ذهنش مرور میکرد؛ تلاشها، موفقیتها، اشتباهات و لحظات هراسانگیز. او به یاد لحظاتی افتاد که اختراعاتش خوب کار نمیکرد و به یاد دانشمندانی افتاد که کارهای او را باور نمیکردند یا ادعا میکردند که پیش از او موفق به اختراع وسیلهای شدهاند. او کشمکشهایی را که با شرکتهای گاز داشت به خاطر آورد. ادیسون هم چنان که قدم میزد، با خود فکر کرد: «چیز تازهای نیست، همیشه همین طور بوده است. یکی از جایی سر در میآورد و روی همهی امتیازها دست میاندازد.»
افکار مخترع، ناگهان به مسیر دیگری کشیده شد. او متوجه ژنراتورها شد. برای احتیاط، فقط یکی از آنها را به کار گرفته بودند. او با نگرانی فکر کرد: «آیا درست کار میکند؟ به فرض که سر و صدا راه بیندازد و کار نکند؛ مثل هزاران باری که این اتفاق افتاده است. آیا کارکنانم میدانند چه باید بکنند؟ آنها تا به حال یک ایستگاه برق را اداره نکردهاند.»
تامس اَلوا ادیسون که معمولاً مردی جسور، با اعتماد به نفس و پر تحرک بود، برای نخستین بار میترسید.
فقط چند دقیقه به ساعت 3 مانده بود؛ اما زمان برای ادیسون بسیار کُند میگذشت. چند دقیقهی بعد، همهی چشمها متوجه لامپهای ادیسون شد؛ و آنگاه، داخل همهی حبابهای شیشهای، حلقهی نازکی از نور هویدا شد. حلقهای به شکل نعل اسب. روشنایی نور به سرعت افزایش یافت. در واقع، این کار چندین دانشمند بود که سالها در مورد الکتریسیته به کار و آزمایش پرداخته بودند. به این ترتیب، در ساعت 3 چهارم سپتامبر 1882 میلادی دوران استفاده از الکتریسیته آغاز شد.
شاهکار ادیسون تا غروب در سرتاسر نیویورک درخشید. لامپهای برق، ساختمانهای اداری، دفاتر روزنامهها، خیابانها و خانهها را با نور خود روشن کردند.
ادیسون بعدازظهر آن روز وقتی از ساختمان ادارهی وال استریت باز میگشت، کاملاً خسته و خاک آلود بود. در آن بعدازظهر، او یک ساعت از وقتش را در یکی از خیابانها برای پیدا کردن یک فیوز سوخته و تعمیر آن صرف کرده بود. ادیسون در آن روز احساسش را فقط با چند کلمه جمعبندی کرد. او به خبرنگاران گفت: «کاری را که قول داده بودم، انجام دادم.»
ادیسون در واقع به اوج دستاوردهایش رسیده بود. اما لامپ الکتریکی ادیسون برخلاف گرامافون چندان مورد توجه قرار نگرفت. زمان زیادی لازم بود تا سیستم جدید روشنایی جا بیفتد و ارزش آن برای همگان مشخص شود. با این حال، در اواخر دههی 1880 میلادی بار دیگر شهرت به ادیسون روی آورد.
تا آن زمان در زندگی ادیسون تغییرات زیادی روی داده بود. او ثروتمند شده بود؛ بسیار ثروتمند. او پایگاه منلو پارک را ترک کرده بود و حالا در «وست اُرنج» مشغول ساختن خانهی جدیدی بود. مری، همسرش، در سال 1884 میلادی بر اثر بیماری تیفوس فوت کرد. دو سال پس از آن، ادیسون در حالی که 39 سال داشت، با دختری زیبا به نام «مینا میلر» ازدواج کرد. مینا که از خانوادهای ثروتمند بود، سعی میکرد همسرش را که توتون میجوید و همیشه نگران کارش بود، به خانواده علاقهمند کند. او در تمام سالهای زندگی مشترکشان تلاش میکرد ادیسون را وادار به شیوهای رفتار کند که مناسب جایگاه اجتماعیش باشد. اما به ندرت در این موفق شد.
ادیسون در سال 1887 میلادی پیامی از گراهام بل دریافت کرد. بل به تازگی گرامافونی ساخته بود. او میدانست که ادیسون مدتها قبل روی این طرح کار کرده بود. بنابراین، تصمیم داشت با همکاری ادیسون گرامافون جدیدی بسازد.
اما ادیسون از این پیشنهاد خشمگین شد. او تصمیم گرفت دستگاه فراموش شدهای را که ده سال پیش ساخته بود، بار دیگر احیا کند. او دوست نداشت کسی در اختراعش شریک شود. ادیسون یک سال روی این دستگاه کار کرد. او ورق قلع آسیبپذیر را که قبلاً با آن سطح استوانهای گرامافونش را میپوشاند، کنار گذاشت و از استوانهای استفاده کرد که با موم، اندود شده بود. در سوزنِ دستگاه نیز یاقوت کبود به کار برد. به علاوه، از یک بازوی مناسب در دستگاه استفاده کرد. ناشنوایی ادیسون در این زمان شدیدتر شده بود و او تقریباً دیگر نمیتوانست صدای گرامافونش را بشنود. با این حال، سعی میکرد کارآیی دستگاه را بهبود ببخشد.
دستگاه گرامافون ادیسون برای مردم بسیار با ارزش بود. آنها دوست داشتند پای دستگاه بنشینند و به موسیقی گوش دهند. بچهها عاشق عروسک سخنگوی ادیسون بودند که شعر کودکانهی «مری برهای داشت» را میخواند. مردم به یکی دیگر از اختراعات ادیسون نیز بسیار علاقهمند بودند. این وسیله، نوع جدیدی از گرامافون بود که وقتی سکهای در آن میانداختند، به طور خودکار موسیقی پخش میکرد.
چند سال پس از آن، دستگاه گرامافون دیسکدارِ «امیل برلینر» جانشین گرامافون ادیسون شد. با این حال، هیچ کس نمیتواند جایگاه ادیسون را به عنوان کسی که در دهههای 1870 و 1880 میلادی دستگاه ضبط و پخش صدا را به جهان هدیه کرد، نادیده بگیرد.
ادیسون مدتی بعد، به تصویر متحرک علاقهمند شد. تا پیش از دههی 1880 میلادی تلاشهای بسیاری برای تولید تصاویر متحرک انجام شده بود. در دههی 1830 میلادی محققان متوجه شده بودند که اگر تعدادی تصویر پشت سر هم و به سرعت از جلو چشم بگذرد، متحرک به نظر میرسد. در واقع، هر تصویر، مرحلهی بسیار بسیار کوتاهی از حرکت را نشان میدهد. وقتی این تصاویر به سرعت به نمایش در میآیند، بیننده آنها را متحرک حس میکند. نخستین تصاویر متحرک، به صورت نقاشی بودند. در دههی 1880 میلادی یک عکاس انگلیس به نام «ادوارد مای بریج» به کمک عکسهایی که میگرفت، تصویر متحرک میساخت. او برای به نمایش در آوردن یک دقیقه از حرکت اسب، 700 عکس میگرفت، مای بریج در سال 1888 میلادی با ادیسون ملاقات کرد. آنها درباره تهیهی نوارهای ضبط صوتی که با تصویر همراه باشند، بحث و تبادل نظر کردند. اما این گفت وگو به نتیجه نرسید؛ زیرا مای بریج معتقد بود صدای گرامافون آن قدر قوی نیست که در سالنی برای تعداد زیادی تماشاچی پخش شود. به هر حال، دیدار با مای بریج باعث شد که ایدهای به ذهن ادیسون برسد.
ادیسون در آن زمان روی گرامافون کار میکرد. او با الهام گرفتن از دستگاه گرامافون، استوانهای ساخت و آن را با مادهی نرمی پوشاند. سپس این استوانه را در داخل دوربین جای داد؛ به گونهای که استوانه با هر عکس، کمی میچرخید. وقتی فیلم تمام میشد، عکسهای کوچکی دور تا دور استوانه نقش میبست. پس از آن، وقتی استوانه را به سرعت میچرخاند، تصاویر، متحرک به نظر میرسیدند. او این اختراع تازه را «کینه توسکوپ» نامید.
ادیسون تنها کسی نبود که در این زمینه کار میکرد. در انگلستان عکاسی به نام «ویلیام فریز گرین» با استفاده از فیلم سلولوئیدی جدیدی که یک مخترع آمریکایی به نام «جرج ایستمن» ساخته بود، سرگرم تحقیق بود. یک فرانسوی نیز با استفاده از نوعی فیلم کاغذی، مشغول تهیهی تصویر متحرک بود.
در سال 1889 میلادی ادیسون مقداری فیلم به جرج ایستمن سفارش داد و از او خواست آنها را به صورت نوارهای بلند بسازد. او دوربینی ساخت که این نوار را با سرعت ثابت میچرخاند. ادیسون در همین زمان، به این فکر میکرد که فیلمها را روی پردهای بزرگ به نمایش درآورد؛ اما از انجام این طرح منصرف شد. او یک استودیوی سینمایی در وست اُرنج تأسیس کرد و فیلمهایی از مشتزنها، هنرپیشهها و سیرکبازها گرفت. اما وقتی اختراعش را به ثبت میرساند، آن را در خارج از ایالات متحده معرفی نکرد. حتی فراموش کرد هدف و کار اختراعش را ذکر کند.
در سال 1894 میلادی یک فرانسوی به نام «لومی یر» نمونهای از دوربین ادیسون را خرید و آن را به پسرانش هدیه کرد. برادران لومییر، عکاس بودند. آنها دوربین ادیسون را به آپارات تبدیل و در سال 1895 میلادی نخستین سینمای همگانی را تأسیس کردند. به این ترتیب، آنها دوربین ادیسون را اساس سیستم خود قرار دادند.
ادیسون هنگامی که در سال 1891 میلادی کینه توسکوپ را به ثبت رساند، 44 ساله بود. او دقیقاً نیمی از عمرش را سپری کرده بود. اعتبار و شهرت ادیسون در 40 سال دوم زندگیش بیشتر شد. او مشهورترین آمریکایی بود که در دوران حیات خود به اسطورهی قرن بیستم تبدیل شد.
او با این که مردی بسیار ثروتمند بود و با بزرگترین کارخانهداران آمریکا مانند «هنری فورد» در تماس بود، همان تامس آلوا ادیسونِ سادهدل، بیتکلف و طنزپرداز بود. مردی که همیشه توتون میجوید، تف میکرد، داستانهای خندهدار میگفت و با رفتارش همسر شکیبایش را دلسرد میکرد.
ادیسون هرگز خلاقیت عملی خود را از دست نداد. او در نیمهی دوم زندگیش نیز به طور خستگی ناپذیری به کار و تحقیق پرداخت و به پژوهشهایش ادامه داد. اما دیگر پیروزیها و پایانهای مسرت بخش، کمتر اتفاق میافتادند.
ادیسون در دههی 1890 میلادی سرمایهی هنگفتی را از بابت استخراج آهن در سواحل شرقی ایالات متحده از دست داد. او ماشینآلاتی برای کار در معدن اختراع کرد. اما در همین زمان، در جایی دیگر معدنی کشف شد که هزینهی استخراج سنگآهن از آن به مراتب کمتر از معدن ادیسون بود. به این ترتیب، نرخ آهن سقوط کرد و طرح ادیسون شکست خورد. او دو میلیون دلار در این طرح از دست داد. با این حال، بدون آن که ابراز ناراحتی کند، شکستش را پذیرفت.
او هرگز از پای نمینشست. بعدها، از اطلاعات مربوط به استخراج آهن برای بر پاکردن کارخانهی سیمان استفاده کرد. در مدت کمی، در شیوهی ساختن سیمان تغییرات اساسی به وجود آورد و تجربهاش را برای ساختن جادهها و سپس خانههای بتونی به کار گرفت. برنامهی جادهسازی گر چه به شکست انجامید، به طرح دیگری که به موفقیت بسیار نزدیک بود پیوست: تولید اتومبیلی که با برق کار کند.
این طرح، هم چنین موجب دوستی او با هنری فورد شد. آنها در سال 1896 میلادی، زمانی که فورد نخستین اتومبیلش را عرضه کرد، با هم آشنا شدند. فورد، ادیسون را تحسین میکرد و هر دو نفر با خرسندی با هم در تماس بودند. هنگامی که فورد اتومبیل بنزین سوزش را توصیف کرد، ادیسون او را تشویق کرد و برایش دست زد. اما پس از آن، ادیسون روی طرحی کار کرد که در آن، اتومبیل به جای بنزین با برق، یعنی باتری کار میکرد.
ادیسون به مدت ده سال روی باتریای که بتواند اتومبیلی را تا مسافت 160 کیلومتر و با سرعت 40 کیلومتر بر ساعت به حرکت در آورد، کار کرد. او یک میلیون دلار صرف این اختراع کرد. بالاخره در سال 1909 میلادی باتری آمادهی عرضه شد. پس از آن، بسیاری از شرکتها اتومبیلهایی ساختند که با استفاده از این باتری حرکت میکردند. اما این فعالیت نیز مانند طرح استخدام آهن، ناکام ماند و مخترع بزرگ، شکست خورد.
یک سال پیش از آن، فورد اتومبیلی ساخته بود که به «مدل تی» معروف بود. این اتومبیل با بنزین کار میکرد و بسیار کم مصرف بود. از آن پس، پیوند اتومبیل و موتور بنزین سوز، ناگسستنی شد. ادیسون خیلی دیر به این امر پی برد.
در سال 1912 میلادی ادیسون به درخواست فورد و با استفاده از معلومات خود نوعی باتری برای اتومبیلهای مدل تی طراحی کرد که خود به خود استارت میخورد. او در دههی 1920 میلادی در سن 70 سالگی روزی 16 ساعت روی این طرح کار میکرد. خوشبختانه، طرح ساخت باتری، پایان مسرتبخشی داشت و موارد دیگری برای استفاده از باتریهای ادیسون پیدا شد. این امر، پول هنگفتی نصیب دستاندرکاران ساخت باتری کرد. به این ترتیب، هدف اصلی ادیسون از اختراع فراهم شد. او همیشه معتقد بود که چیزی باید اختراع کند که به فروش برود.
سخن آخر
ادیسون در یکی از شبهای اکتبر سال 1931 میلادی در سن 84 سالگی درگذشت. دلیل مرگ او، بیماری قند، ناراحتیهای کلیه و سالها کار سخت و طاقتفرسا بود. دولت، بیدرنگ برنامههای خاصی برای بزرگداشت او در نظر گرفت. او روشنایی الکتریکی را به جهانیان هدیه کرده بود. بنابراین، برگزار کنندگان مراسم به این فکر افتادند که به هنگام خاکسپاری ادیسون، لحظاتی برق کشور را قطع کنند. اما این کار، عملی نبود؛ زیرا ماشینآلات کارخانهها از کار باز میماندند، قطارهای برقی از کار میافتادند، چاههای نفت قابل استخراج نبودند، آسانسورهای آسمانخراشها از کار باز میماندند، فعالیت بیمارستانها که برای روشنایی و استفاده از تجهیزات به الکتریسیته نیاز داشتند متوقف میشدند و ...بنابراین، برنامهها را شتابان تغییر دادند. رئیس جمهور وقت آمریکا پیشنهاد کرد مردم برای تحلیل از مخترع بزرگ، لحظاتی چراغها و دیگر وسایل برقیشان را خاموش کنند. به این ترتیب در غروب 21 اکتبر 1931 میلادی تاریکی عظیمی سرتاسر کشور را فرا گرفت. مشعل مجسمهی آزادی نیز خاموش شد.
روی سنگ یادبود مزار ادیسون، شرح تعدادی از اختراعات او آمده است؛ اما فقط تعدادی از آنها. اکثر مخترعانی که دنیای ما را تغییر دادهاند، در طول زندگیشان فقط یک اختراع به جهانیان عرضه کردهاند.
در حالی که شمار اختراعات ادیسون به صدها عدد میرسد. ادیسون آمیزهای از تخیل و عمل بود و اختراع برای او همانند نفس کشیدن، حیاتی بود. او 1093 اختراع را در طول حیات خود به ثبت رساند. بسیاری از دستاوردهای ادیسون، اساس اختراعات دیگر محققان شد. در دههی 1990 میلادی، مهندسی انگلیسی به نام «امبروز فلمینگ» با الهام گرفتن از لامپ الکتریکی ادیسون، لامپ خلأ رادیو را ساخت.
پینوشتها:
1. نوعی ملین که مخلوطی از اسید تار تاریک، بی کربنات سدیم و نمک روشل است.
2. دستگاهی که پیام را از یک خط دریافت میکند و در آن واحد آن را به خط دیگر میدهد.
3. رشتهی باریکی در داخل لامپ که با عبور جریان الکتریکی، روشن میشود.
جمعی از نویسندگان زیرنظر شورای بررسی، (1394)، آشنایی با مشاهیر علم، تهران: نشر و تحقیقات ذکر، چاپ اول