پيوند فلسفه و تعليم و تربيت
منبع:روزنامه جام جم
مسلما فلسفه و تعليم و تربيت نيز نه تنها از اين قاعده مستثني نيستند بلکه چنين تحليلي پيرامون اين دو مقوله از اهميتي مضاعف برخوردار است. فارغ از تحليل لغوي واژه فلسفه به راستي مي توان چنين گفت که فلسفه از جمله مفاهيمي است که شايد نتوان هرگز به اجماع کلي در مورد تعريف آن دست يافت. به نظر مي رسد ماهيت فلسفه به تناسب شرايطي که فيلسوف در آن قرار دارد تعريف مي شود. در اين مقاله به چگونگي ارتباط فلسفه با تعليم و تربيت پرداخته شده است. مي توان فلسفه را همچون ويتگنشتاين يک نوع فعاليت در نظر گرفت (اسميت1370:30).
چنين فعاليتي عميق نگريستن، همه جانبه نگريستن و نقادانه نگريستن را سرلوحه خود قرارمي دهد. فضاي فعاليت فلسفي در سه حوزه نظري ، دستوري و تحليلي است. در حوزه نظري فلسفه به دنبال حصول پيوستگي در قلمرو انديشه و تجربه است. مباحث ارزشي در قلمرو دستوري مطرح مي شود و تمرکز بر کلمات و معنا بر عهده فلسفه تحليلي است (نلر1383).
حال اين سوال قابل طرح است که انديشه فلسفي درصدد پرداختن به چه موضوعاتي است.
همان گونه که بر سر تعريف فلسفه توافقي صورت نگرفته به طور طبيعي بر سر موضوع و متعلق انديشه فلسفي نيز اجماعي صورت نخواهد گرفت. هر فيلسوفي از ظن خود موضوعي را مورد تامل فلسفي قرار داده و آن بخش را در آثار خود برجسته ساخته است. در اين ميان پاسخ سوزان لانجر به اين سوال قابل تامل است که مي نويسد:«يک انديشه فلسفي همچون سنگي است که به آب انداخته شود اگر سنگ بزرگ باشد تاثير آن به شکل امواج حلقه اي شکل در کل آن محدوده ظاهر مي گردد تا آن زمان که محو و ناپديد شود. مرکز انتشار امواج فلسفي، مساله اي خاص يا مجموعه اي از مسائل است که فرد مي کوشد آنها را روشن سازد،دوباره سازمان دهد و يا حتي پرسش هاي کاملا تازه اي را جايگزين آنها سازد. در نتيجه نه هيچ موضوعي براي فلسفه نامناسب است و نه هيچ نقطه شروعي، برترين نقطه» (بهشتي 33:1377).
آنچه پيرامون تعريف فلسفه بيان شد در باب تعريف تعليم و تربيت نيز صادق است. تعاريف متعدد و مختلف که توسط فيلسوفان و انديشمندان حوزه تربيت مطرح شده خود گواه اين مطلب است. مقوله تعليم و تربيت از جمله مباحثي است که قدمتي به درازاي انديشه فلسفي دارد. دليل اين امر نيز آشکار است زيرا انسان تنها موجودي است که نيازمند تربيت است تا به کمال انسانيت خويش برسد. تعليم و تربيت فرايندي است که به واسطه آن ميراث فرهنگي و معلومات بشري به انسان انتقال مي يابد. به عبارت ديگر در حوزه تعليم و تربيت سخن از فعاليت هايي است که به واسطه آنها يک نسل علوم و فنون و در يک کلام ميراث بشري را به نسل ديگر انتقال مي دهد. (اسميت 1370).
با بررسي دو مقوله فلسفه تعليم و تربيت مساله پيوند فلسفه و تعليم و تربيت مطرح مي شود. چنانکه پيش از اين بيان شد تعليم و تربيت خود يک مساله فلسفي است. هنگام طرح اين سوال که «تعليم و تربيت چيست؟» سوال ديگري مطرح مي شود و آن اين است که «انسان چيست؟» و اين خود سوالي فلسفي است. به دليل چنين قرابتي رشته اي بين رشته اي به نام فلسفه تعليم و تربيت شکل گرفته است. فلسفه تعليم و تربيت همچون خود فلسفه در سه موضوع نظري، دستوري و تحليلي فعاليت مي کند. در حوزه نظري، نظريه هاي تربيتي مطرح مي شود و تعقيب اهداف در حوزه دستوري دنبال مي شود. در نهايت ايضاح گفته هاي نظري و دستوري در حوزه تحليلي صورت مي گيرد (نلر.1383) در اين ميان برخي بر اين اعتقادند که فيلسوف تربيتي در قلمرو «چرايي» وارد مي شود و قلمرو «چگونگي » خارج از حيطه وظايف اواست. بر عهده فيلسوف تعليم و تربيت است که به سوالاتي همچون «آدمي چيست؟» «تربيت چيست ؟» «آيا مي توانيم تربيت کنيم؟»، «آيا بايد تربيت کنيم؟»، «چگونه بايد تربيت کنيم؟»... پاسخ دهد.
نظريه هاي تربيتي و مکاتب فلسفي پيش از اين به ارتباط نزديک و عميق فلسفه و تربيت اشاره شد. مسلما هر نظريه تربيتي بر بنيان تفکري فلسفي استوار است. حال به اجمال به بررسي 4 نظريه مهم تربيتي معاصر و خاستگاه فلسفي آنها خواهيم پرداخت. ذکر اين نکته ضروري است که تقسيم بندي هاي مختلفي در اين باب صورت گرفته که به نظر تقسيم بندي ذيل يکي از مناسبترين تقسيم بندي ها است.
بنيادگرايي: خاستگاه اين نظريه که گاهي از آن به ماهيت گرايي نيز تعبير مي شود ريشه در مکتب ايده آليسم دارد. ما نخست به بررسي اجمالي ايده آليسم خواهيم پرداخت.
سپس نشان خواهيم داد که بنيادگرايي که ريشه در ايده آليسم دارد داراي چه ويژگي هايي مي باشد.بنيانگذار ايده آليسم در مغرب زمين افلاطون است. به لحاظ معرفت شناسي ايده آليسم منشائ معرفت را عقل و مستقل از تجربه مي داند. از نگاه اين مکتب ذهن موجودي فعال است و شناخت واقعي نه از طريق تجربه حسي بلکه از طريق يادآوري و تذکار ايده ها صورت مي گيرد. فرد از طريق شهود ، درون نگري و بصيرت به درون خود نگريسته و نسخه اي از ايده ها را در آن مي يابد (گوتک1380).اين بدان معنا است که آنچه که در صدد شناخت آن هستيم از پيش در ذهن وجود دارد. مي توان در يک کلام ايده آليسم را تقدم واقعيت غير مادي بر واقعيت مادي و يا تقدم ذهن بر عين تعريف کرد. به لحاظ ارزش شناسي، ايده آليسم ارزشها را اموري مطلق، جاودان و تغييرناپذير در نظر مي گيرد که در خدا يا يک نيروي روحي غير شخصي قرار دارند (شعاري نژاد 1381).
در نگرش ايده آليستي تعليم و تربيت از اهميتي خاص برخورداراست. هدف از تعليم و تربيت رشد و تکامل ذهن در نظر گرفته مي شود. يادگيري فرآيند يادآوري ايده ها و کاربرد آنها است.
در فرآيند يادگيري دانش آموز ترغيب به کشف و يادآوري حقايقي مي شود که در ضمير خود او وجود دارند (گوتک 35:1380).
چنانکه پيش از اين بيان شد بنيادگرايي از ايده آليسم سرچشمه مي گيرد. اگر خواهان بررسي آرائ تربيتي بنيادگرايان هستيم مي توان آنها را در موارد ذيل چنين خلاصه نمود:
(1): در بنيادگرايي معيارهاي فکري و عقلي از جايگاه خاصي برخوردار هستند.
(2): بنيادگرايي بر حفظ و انتقال ميراث اجتماعي به نسل هاي بعدي تاکيد مي کند.
(3):انتقال ميراث اجتماعي و فرهنگي به نسل هاي بعدي در راستاي حفظ همبستگي اجتماعي و خيرعمومي صورت مي گيرد.
(4): بنيادگرايان بر پرورش ذهن بسيار تاکيد مي کنند (شعاري نژاد1381).
از بنيادگرايان معروف مي توان به افلاطوان، فروبل، کانت، برادلي، کروچه و... اشاره کرد.
پايدارگرايي: اين نظريه ريشه در رئاليسم دارد. بنيانگذار رئاليسم در تاريخ انديشه غرب ارسطو است. آنچه در رئاليسم اصل محسوب مي شود اين است که واقعيت امري مادي است و اشيائ داراي وجودي مستقل از ذهن شناسنده هستند.از ديدگاه رئاليسم ذهن انسان در بدو تولد همچون لوح سفيدي است که به تدريج معلومات از طريق حواس در آن نقش مي بندند. پيروان رئاليسم علاوه بر اين که به اصل استقلال وجود اشيا معتقد هستند بر اصل قابليت شناسايي جهان نيز تاکيد مي ورزند دو اصلي که مي توان گفت لازم و ملزوم يکديگرند (شعاري نژاد1381).
در نگاه رئاليسم هر چيز سازگار با طبيعت داراي ارزش است و معيارهاي ارزشي از طريق عقل تعيين مي شوند. از سوي ديگر ارزشهاي فردي آنگاه قابل قبول هستند که با عقيده عمومي جامعه سازگاري داشته باشند. علت اين امر آشکار است، زيرا عقيده عمومي، واقعيت اجتماعي را منعکس مي کند و واقيت اجتماعي امري خارج از ذهن است و مي تواند به عنوان معياري براي اعتبار ارزشهاي فردي به کار رود. رئاليسم در حوزه تعليم و تربيت برحصول شناخت از طريق ادراک حسي تاکيد مي کند. در نتيجه تعليم و تربيت عملي طبيعي است نه تصنعي که مي توان قوانين آن را در طبيعت کشف کرد.
تعليم و تربيت اگزيستانسياليستي
در نگرش اگزيستانسياليستي انسان چيزي جز انتخاب هاي آزاد نيست و از طريق همين انتخابها خود را مي سازد. در اين نگرش شخص از طريق تجربه معرفت کسب مي کند اما بايد توجه داشت که تجربه داراي سطوح مختلفي است که بالاترين سطح آن آگاهي است. حقيقت امر نسبي و وابسته به داوري فرد است. در عين حال که حقيقت مطلق وجود ندارد ارزشها نيز مطلق نيستند اما به وسيله معيارهاي خارجي نيز تعيين نمي شوند بلکه از طريق انتخاب هاي آزاد فرد تعيين مي شوند. چنانکه پيش از اين نيز بيان شد تاکيد بر انتخاب آزادانه، رشد آگاهي فرد، ترغيب به خودشناسي، انتخاب آزاد همراه با مسووليت و تعهد از ويژگيهاي تربيتي مکتب اگزيستانسياليسم است (شعاري نژاد 1381).
هدفي که تعليم و تربيت رئاليستي دنبال مي کند مادي و دنيوي است و در صدد است که تربيت شوندگان با جهان، زندگي و مسووليت اجتماعي سازگاري پيدا کنند. حال با ذکر مطالب بالا به بررسي نظريه پايدارگرايي مي پردازيم.
منشائ اصول پايدارگرايي مکتب رئاليسم است. از اين نظريه به عنوان محافظه کارترين فلسفه تعليم و تربيت ياد مي شود. اصطلاح پايدارگرايي دلالت بر اين امر مي کند که اصول اساسي تعليم و تربيت ثابت و تغيير ناپذيرند. اين عقيده خود از آنجا ناشي مي شود که از ديدگاه پايدارگرايان طبيعت انسان امري ثابت مي باشد و چنين ثباتي خود ثبات و عدم تغيير الگوهاي تربيتي را به دنبال دارد (گوتک 410:1380).
صول اساسي پايدارگرايي را بهطور خلاصه مي توان چنين بيان کرد:
(1):هدف تعليم و تربيت در هر زمان و مکان يکي است و آن عبارتست از رشد انسان به عنوان انسان (شوريني 1378). (2): طبيعت آدمي ثابت است و چون طبيعت آدمي ثابت و تغيير ناپذير است در نتيجه الگوهاي تربيتي نيز بايد ثابت باشند.
(3): تعقل عاليترين صفت در وجود آدمي است که بايد براي پرورش و کنترل اميال وغرايز به کار رود.
(4):تربيت آماده شدن براي زندگي است نه خود زندگي.
پيشرفت گرايي: اين نظريه ريشه در مکتب فلسفي پراگماتيسم دارد. هر چند مهد پراگماتيسم امريکا است ، ليکن ريشه هاي آن را مي توان در سنت تجربه گرايي انگليس جستجو کرد (نلر1383).
اهميت اين مکتب فلسفي تا بدان جا است که به جرات مي توان گفت هيچ مکتب فلسفي يا فکري به اندازه اين مکتب در قرن بيستم تاثيرگذار نبوده است (شعاري نژاد1381).
بنيانگذاران اين مکتب فلسفي عبارتند از: چارلز ساندرس پيرس، ويليام جيمز و جان ديويي.
پراگماتيسم واکنشي در برابر ايده آليسم بود و برخلاف ايده آليسم اعلام کرد که انسان تنها به آن چيزي معرفت دارد که از طريق حواس تجربه کرده است. در اين نگرش فلسفه مجموعه امور محض، انتزاعي و نامربوط به زندگي نيست، بلکه وظيفه اصلي آن حل مسائل انساني است.
در قلمرو معرفت شناسي پيروان پراگماتيسم معتقد هستند که معرفت از طريق تجربه حاصل مي شود و تجربه چيزي جز تعامل فرد با محيط نيست (شوريني 1378).
پديدارها پيوسته در حال تغييرند و در نتيجه تغيير تنها واقعيت موجود است (نلر1383).
ثمره چنين ديدگاهي نسبي و مشروط بودن حقيقت است. روش پراگماتيکي ما را آگاه مي کند که هر مفهومي را از طريق نتايج عملي آن مورد بررسي قرار دهيم. در قلمرو ارزش شناسي پراگماتيست ها به نسبي بودن ارزشها معتقدند. از نگاه اينان قواعد اخلاق به واسطه تغيير جوامع و به تبع آنها تغيير فرهنگ ها تغيير مي کند. در نتيجه ارزشها به اوضاع و موقعيت وابسته اند (شعاري نژاد1381).
در چنين ديدگاهي نمي توان سخن از ارزش غايي به ميان آورد زيرا حقيقت امري نسبي و مشروط است. در قلمرو تعليم و تربيت پراگماتيست ها معتقدندکه بايد به فرد چگونه انديشيدن [و نه چه انديشيدن] و نحوه سازگار شدن با محيط متغير را آموخت (شوريني 1378).
پس از بررسي اجمالي مکتب پراگماتيسم درک نظريه تربيتي پيشرفت گرايي به نظر چندان دشوار نخواهد بود. پيشرفت گرايي که جنبه افراطي پراگماتيسم در نظرگرفته شده است واکنشي به پايدارگرايي در تعليم و تربيت است. پيشرفت گرايان با قبول ديدگاه پراگماتيست ها در باب تغيير معتقدند که تعليم و تربيت امري پيوسته در حال رشد است. آنان سخن از «بازسازي مداوم تجربه» به ميان مي آورند. تعليم و تربيت نزد آنان نه تنها تمهيدي براي زندگي نيست، بلکه خود زندگي است (نلر1383).
آنان بر اين باورند که مفهوم همکاري بايد جانشين مفهوم رقابت در تعليم و تربيت شود، زيرا همکاري بيش از رقابت با طبيعت انساني سازگار است. پيشرفت گرايان لازمه تحقق اهداف تربيتي خود را وجود دموکراسي مي دانند. دموکراسي بستر تبادل آزادانه افکار را مهيا و مقدمات رشد حقيقي فرد را آماده مي کند. در نتيجه رابطه تنگاتنگي ميان دموکراسي و تربيت وجود دارد. در ديدگاه جان ديويي دموکراسي صرفا يک نوع حکومت نيست، بلکه شيوه زندگي مشترک و توام با تفاهم و همکاري است که از آن به «تجربه مشترک » تعبير مي شود. در يک کلام مي توان گفت ارتباط ظريف و دقيقي بين دموکراسي ، رشد و تعليم و تربيت وجود دارد.
اگزيستانسياليسم: اين نظريه ريشه در مباني فلسفي اگزيستانسياليسم دارد. پيش از هر چيز بررسي نحوه ظهور اين مکتب در مغرب زمين به نظر امري ضروري است. چنانکه مي دانيم نگاه خوشبينانه انسان قرن 19 به رشد تکنولوژي و صنعت به نگاه بدبينانه انسان قرن بيستم مبدل شد. وقوع جنگ جهاني اول اضطراب را بر جهان غرب حاکم کرد. اين اضطراب در اثر رشد جامعه توده وار که ثمره آن شخصيت زدايي از فرد بود تشديد شد. با حاکم شدن منطق ماشين از خودبيگانگي به سراغ انسان آمد. در جامعه صنعتي انسانها در حکم قطعات ماشين به حساب مي آيند که قابليت تعويض دارند. مدرسه بيشتر به صورت خط مونتاژ عمل مي کند که به توليد محصولات يا فارغ التحصيلاني مي پردازد که براي انجام وظايفي خاص براي سازمان اجتماعي بزرگتر تعليم ديده اند (گوتک 62-161:1380).
منابع:
1-اسميت فيليپ جي، 1370، ترجمه سعيد بهشتي، فلسفه آموزش و پرورش، انتشارات آستان قدس رضوي
2- بهشتي سعيد، 1377، زمينه اي براي بازانديشي در فلسفه تعليم و تربيت، موسسه نشر ويرايش
3- خليلي سياوش، 1378، مکاتب فلسفي و آراء تربيتي، انتشارات يادواره کتاب، تهران
4- ديويي جان، 1339، دموکراسي و آموزش و پرورش، ترجمه اميرحسين آريان پور، انتشارات شفق
5- شريعتمداري علي، 1383،اصول تعليم و تربيت، چاپ هفدهم، انتشارات دانشگاه تهران
6- شعاري نژاد،1381، فلسفه آموزش و پرورش، انتشارات اميرکبير، چاپ ششم
7- فردريک ماير، 1374، تاريخ انديشه هاي تربيتي، ترجمه علي اصغر فياض، انتشارات سمت
8- گوتک جرالدال، 1380، مکاتب فلسفي و آرائ تربيتي، ترجمه محمد جواد پاک سرشت، انتشارات سمت
9- نلر. جي اف، 1377، آشنايي با فلسفه آموزش و پرورش، ترجمه فريدون بازرگان، انتشارات سمت