نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مواردی گفته میشود كه فرد دروغگویی، دروغی غیرقابل باور بگوید.روزی روزگاری، حاكم تنبل و تنپروری در شهری حكومت میكرد. یك روز كه حاكم در قصر خود تنها بود و حوصلهاش سر رفته بود فكر خنده داری به ذهنش رسید. از وزیر خود خواست، جارچیان را به شهر بفرستد تا جار بزنند و خبر دهند كه هركس بتواند بزرگترین و باورنكردنیترین دروغی كه تاكنون حاكم نشنیده باشد را بگوید. حاكم او را به دامادی خود میرساند. حاكم تنها یك دختر داشت و خیلی او را دوست داشت و تقریباً همهی شهر این موضوع را میدانستند. او درواقع میخواست تنها با این وعدهی دروغ جوانان بیشتری را به قصر بكشاند، بخندد و با درباریان تفریحی كرده باشند.
از فردای آن روز بسیاری از جوانان شهر به قصر حاكم میآمدند و دروغهای عجیب و غریبی برای حاكم نقل میكردند. او نیز پس از شنیدن هر دروغ كلی میخندید و میگفت: كوچك و جالب بود ولی باور كردنی بود. درواقع تمام جوانانی كه به قصر آمدند موفق نشدند شرط حاكم را به درستی انجام دهند.
در آن شهر جوان باهوش و زیركی زندگی میكرد. وقتی خبر شرط عجیب حاكم برای ازدواج با دخترش را شنید، خوب فكر كرد و دروغ جالبی را طرح ریزی كرد، جوان چون از نقشهی خود اطمینان كافی داشت، زمین زراغی خود را فروخت، با پول آن به دكان سبدبافی رفت و تمام پولهایش را به مرد سبدباف داد تا با آن وسایل كار بخرد و بزرگترین سبدی را كه تا آن زمان بافته نشده بود و حتی بزرگتر از دروازههای ورودی شهر را ببافد. مرد سبدباف به خارج از شهر رفت و چندین شبانه روز مشغول بافتن سبد شد، زمانی كه كارش به پایان رسید. جوان به قصر حاكم رفت. حاكم فكر میكرد جوان تازهای كه وارد شده باعث خنده او و دیگر درباریان خواهد شد و او را به سرعت پذیرفت. مرد جوان گفت: جناب حاكم بزرگترین و باورنكردنیترین دروغ را با خود آوردهام؟ حاكم با تعجب گفت: آن را به ما نشان بده. جوان گفت: به شما گفتم كه بزرگترین دروغ را با خودم آوردهام دروغ من آنقدر بزرگ است كه از دروازه شهر وارد نمیشود. شما برای دیدن دروغ من باید به دروازهی شهر بیایید و آنجا دروغ من را ببینید.
حاكم و درباریان كه خیلی كنجكاو شده بودند با جوان به طرف دروازهی شهر حركت كردند. وقتی به دروازهی شهر رسیدند دیدند كه خارج از دروازههای شهر سبد بزرگی قرار دارد كه چندین برابر اندازهی دروازهی ورودی شهر است. حاكم به مرد جوان نگاه كرد و گفت: دروغ بزرگ تو در این سبد است؟ مرد جوان پاسخ داد: بله قربان، در زمان پدر شما چندین سال پیش كه قحطی عظیمی در شهر ما آمده بود، پدرم هفت بار این سبد را پر از طلا كردند و برای ایشان فرستادند. حاكم متعجب شد! جوان گفت: حالا اگر دروغ من بزرگترین و باورنكردنیترین دروغ بیان شده است، لطفاً دستور دهید از خزانهی قصر بدهی پدرتان را پرداخت كنند.
شاه كه خیلی عصبانی شده بود گفت: فكر میكنی من دروغ به این بزرگی را باور میكنم؟ مرد جوان گفت: پس اگر دروغ من بزرگترین و باورنكردنیترین دروغ است كه شنیدهاید، دستور دهید به عنوان دروغگوترین مرد شهر دخترتان را به عقد من درآورید. حاكم كه دیگر در بین حاضرین كه شاهد كل ماجرا بودند نمیتوانست از حرف خود برگردد. دید چارهای ندارد جز اینكه یگانه دخترش را به عقد جوان زیرك درآورد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول