دسته گل به آب داد

روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شكل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلكه از نظر شانس و اقبال هم بهم شبیه نبودند. یكی از این دو برادر از همان سنین كودكی خوش قدم و خوش شانس بود و هرجا پا
جمعه، 13 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دسته گل به آب داد
 دسته گل به آب داد

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

در مورد افرادی به كار می‌رود كه ناخواسته كاری را انجام می‌دهند كه برای خودشان و دیگران باعث عذاب و بدبختی می‌شود.
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شكل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلكه از نظر شانس و اقبال هم بهم شبیه نبودند. یكی از این دو برادر از همان سنین كودكی خوش قدم و خوش شانس بود و هرجا پا می‌گذاشت برای اطرافیانش خوبی و خوشی به همراه می‌آورد. ولی برادر دیگر به خوش شانسی برادرش نبود و هرجا می‌رفت باعث بدبختی و دعوا برای اطرافیانش بود.
این دو برادر با این دو ویژگی متضاد سالیان سال با هم زندگی می‌كردند و خیلی هم به یكدیگر علاقمند بودند. تا اینكه هر دو به سن جوانی رسیدند و برادری كه خوش قدم بود چون خیلی بین مردم شهرش محبوب بود از مادرش خواست تا به خواستگاری دختر كدخدا برود. مادرش برای خواستگاری به خانه‌ی كدخدا رفت. كدخدا گفت: پسر تو خیلی خوب است، و من راضی‌ام كه داماد من شود. ولی این ازدواج یك شرط دارد. مادر پرسید چه شرطی؟ كدخدا گفت: روزی كه می‌خواهیم مراسم عقد و عروسی را برپا كنیم برادر داماد، یعنی پسر دیگرت كه بدقدم است باید از شهر برود تا من مطمئن شوم برای كسی اتفاق بدی نمی‌افتد. مادر داماد پذیرفت كه با پسرش صحبت كند.
برادر بدقدم وقتی شرط كدخدا را برای ازدواج دخترش با برادر خودش شنید به خاطر خیر و خوشی برادرش هم كه شده قبول كرد تا از شهر خارج شود و چند روزی را به شهر دیگری برود.
او روز عروسی برادرش قبل از طلوع خورشید لباس‌هایش را پوشید و از شهر خارج شد و رفت تا به شهر بعدی رسید. پسر جوان خیلی گرسنه‌اش بود و خواست تا به مغازه‌ی نانوایی برود ولی تا وارد مغازه‌ی نانوایی شد دید شاطر با یكی از مشتری‌ها دعوایش شد. مرد بدقدم برای اینكه دعوای آنها بالا نگیرد، از نان خریدن منصرف شد و از نانوایی بیرون آمد.
او كمی در كوچه‌ها گشت ولی خیلی گرسنه‌اش بود و باید غذایی می‌خورد. این بار به مغازه‌ی كبابی رفت تا یك سیخ كباب برای خودش بخرد. اما تا پایش را داخل كبابی گذاشت، صاحب مغازه بالا سر منقل كباب‌ها رفت و متوجه شد كارگر حواسش نبوده و كباب‌ها سوخته‌اند. صاحب مغازه شروع كرد به داد و بیداد و كتك زدن كارگر حواس پرت. مرد بدقدم برای اینكه كار از این بیشتر بالا نگیرد از مغازه‌ی كبابی هم خارج شد.
مرد بدقدم كه خیلی عصبانی بود تصمیم گرفت تا از آن شهر هم بیرون برود. او با خود گفت اصلاً می‌روم كنار رودخانه تا بتوانم ماهی بگیرم و آتشی درست كنم. شاید در جایی كه آزارم به هیچ كس نمی‌رسد ماهی كباب شده بخورم. مرد بدقدم رفت تا به لب رودخانه رسید. كنار رودخانه نشست و با یك چوب بلند و مقداری نخ، قلابی درست كرد. سرنخ یك كرم زد و به آب انداخت تا ماهی بگیرد. بعد از مدتی توانست یك ماهی بگیرد و آتشی درست كرد و ماهی را كباب كرد. مرد همینطور كه ماهی كباب شده را می‌خورد چشمش به گل‌های ریز و درشت و رنگارنگی افتاد كه در كناره‌های رودخانه درآمده بودند.
مرد با خودش فكر كرد كه چقدر دوست داشت در مراسم عروسی برادر دوقلویش حضور داشته باشد. ولی از شانش بدش، این بار هم نتوانست آن كاری كه دوست داشت را انجام دهد. همینطور كه در افكارش غرق بود، یادش آمد این رودخانه از وسط خانه‌ی كدخدا می‌گذرد. پس تصمیم گرفت كمی از این گل های زیبا و كمیاب را بچیند و به رودخانه بسپارد تا به خانه‌ی عروس برود و حداقل با این كار بتواند آنها را خوشحال كند.
وسط خانه‌ی كدخدا یك حوضچه‌ی نسبتاً بزرگ بود كه آب رودخانه در آنجا جمع می‌شد و از آبراهه باریكی خارج می‌شد. وقتی دسته گل به خانه كدخدا رسید، دختربچه، خواهر عروس كنار حوض مشغول بازی بود و هنگامی كه دسته گل را دید خواست آن را از آب بگیرد و قبل از اینكه كسی متوجه آن شود، گل‌ها را به خاله‌اش تقدیم كند. دخترك كه سعی می‌كرد به نحوی گل را از حوضچه بگیرد، پایش لبه حوض سر خورد و به داخل آب افتاد و چون كسی آنجا نبود تا به او كمك كند كودك در آب خفه شد.
ساعتی بعد مادر كودك هرچه دنبال دخترش گشت او را پیدا نكرد تا اینكه یكی از میهمانان جنازه‌ی كودك را از آب بیرون آورد. همه شروع به شیون و ناله كردند و پدر كودك كه تازه از راه رسیده بود آنقدر عصبانی شد كه زنش را به باد كتك گرفت. مرد آنقدر همسرش را زد كه زن نیز از دنیا رفت و با مرگ خواهر و خواهرزاده عروس، عروسی تبدیل به عزا شد.
فردای آن روز برادر بدقدم به شهرش بازگشت تا به خانه‌اش برگردد. وقتی وارد خانه شد متوجه شد كه همه ناراحتند و به پدرش گفت: پدر جان عروسی پسرتان را تبریك می‌گویم. ولی دید پدرش مثل همیشه نیست. پدر در جواب او مثل ببر خشمگین او را نگاه كرد و هیچ نگفت. مرد بدقدم متوجه شد آن روز همه مردم شهر به شكلی ناراحتند. آخر دوستی از او پرسید: راستش را بگو چه جادویی كردی عروسی برادرت پا نگیرد؟ می‌ترسیدی تنها شوی؟
مرد بدقدم گفت: من هیچ كاری نكردم. فقط یك دسته گل قشنگ به آب دادم. دوستش گفت: پس آن دسته گل را تو به آب دادی و عامل اصلی این فتنه تو هستی.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط