آغاز کار خاندان برمکی

بنابر قدیمی‌ترین روایات عربی، برمکیان اصلاً ایرانی بوده و کهانت و سدانت «نوبهار» را که سالیانی دراز قبل از اسلام «بتخانه‌ی» معروفی در بلخ بوده برعهده داشته‌اند. عمربن الازرق کرمانی، که ظاهراً در نیمه‌ی اول قرن نهم
جمعه، 13 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آغاز کار خاندان برمکی
 آغاز کار خاندان برمکی

 

نویسنده: لوسین بووا
برگردان: عبدالحسین میکده



 

بنابر قدیمی‌ترین روایات عربی، برمکیان اصلاً ایرانی بوده و کهانت و سدانت «نوبهار» را که سالیانی دراز قبل از اسلام «بتخانه‌ی» معروفی در بلخ بوده برعهده داشته‌اند. عمربن الازرق کرمانی(1)، که ظاهراً در نیمه‌ی اول قرن نهم میلادی (ثلث اول قرن سوم هجری) می‌زیسته، می‌نویسد قبل از ظهور ملوک الطوائفی برمکیان که بت پرست بودند و اولین مقام را بین ساکنین آن ناحیه داشتند اسم مکه و کعبه و مذهب قبیله‌ی قریش را شنیدند و سپس در داخل بتخانه‌ی بلخ معبدی شبیه به کعبه بنا کردند و در داخل آن بتهای بسیار نهادند و دیوارهای بتخانه را با منسوجات ابریشمی و زر دوزی و احجار کریمه مستور نمودند. (2)
کرمانی می‌گوید که معنای «نوبهار» همان بهارنو است (3) و این توضیح را به عنوان شاهد و دلیل می‌آورد:
وقتی که بنائی عظیم می‌ساختند تاجی از ریحان بر فراز عمارت می‌نهادند و بنابر پاره‌ای از سنن قدیمه دیوارهای آن بنا را با ریحان اندود می‌کردند این مراسم در بهار وقتی که ریحان سر از خاک برمی‌کشد انجام می‌گرفته است.
ایرانیان «نوبهار» را تکریم می‌کردند و محترم می‌داشتند. زائرین کثیری که غالباً از نواحی دوردست بدیدن «نوبهار» می‌آمدند دیوارهای معبد را از منسوجات گرانبها می‌پوشاندند و درفشهائی برفراز گنبد آن می‌افراشتند.(4)
گنبد آن که به «اوست» (5) موسوم بوده دارای 100 ذراع دور و 100 ذراع ارتفاع بوده و ایوانی گرداگرد آن را فرا گرفته بود. این معبد سیصد و شصت حجره برای راهبان داشت که هر یک روز یکی از آنها متصدی خدمت روزانه بوده‌است. در حوالی معبد اوقافی فراوان و مزارع و قلعه‌هائی وجود داشته که جملگی تعلق به معبد داشته‌اند. سلاطین ایران و هند و چین و کابل و سند و زابلستان و ماوراءالنهر به زیارت نوبهار می‌آمده‌اند. جملگی در برابر بت اصلی سجده می‌کردند و دست کاهن بزرگ را می‌بوسیدند. منصب کهانت در خاندان برمکیان موروثی بوده و تمام اراضیی که گرداگرد معبد واقع و وسعت آن هفت فرسنگ مربع بوده به آنها تعلق داشته است. (6) و در این تیول برمکیان اختیار مطلق داشته‌اند. تمام ساکنین این ناحیه عبدوعبید آنها بودند با هدایای زائرین ثروت هنگفتی نصیب برمکیان می‌شد.
در قرن بعد افسانه‌های دیگری راجع به «نوبهار» می‌یابیم. بنابر روایات «دقیقی» چهارمین پادشاه کیانیان لهراسب (7) (که بعضی از مؤلفین وی را بانی بلخ می‌دانند) پایتخت خود اصطخر یا شادیاخ نیشابور را ترک نمود و به بلخ رفت و در آنجا «نوبهار» را بنا نمود. چون از سلطنت کناره نمود و پادشاهی را به پسرش گستاسب تفویض کرد خود به آن معبد معروف و مشهوری رفت که «یزدان پرستان آن روز به همان اندازه آن را محترم می‌شمردند که اعراب امروز مکه را». لهراسب سی سال پایان عمر خود را در پرستش یزدان و زهد گذراند. در نظر دقیقی که ایرانی و پیرو کیش زرتشت بوده «نوبهار» آتشکده بوده است. (8) فردوسی که اشعار دقیقی را نقل نموده می‌نویسد: لهراسب که دین مغان را داشت در بلخ آتشکده‌ی عظیمی به نام «برزین» ساخت و در هر یک از چهار راه‌های شهر محلی برای تجلیل جشن «سده» برپا کرد. (9)
مسعودی می‌نویسد که «نوبهار» معبدی بود که منوچهر آنرا در نهایت استحکام و بلندی برای تقدیس ماه ساخت و بر فراز آن درفشهائی از ابریشم سبز آویخته بودند به طول یکصد ذراع. چندین هزار ذرع از اراضی اطراف به این معبد تعلق داشت. بردر «نوبهار» جمله‌ی ذیل به زبان پارسی نقر شده بود: «بوداسپ فرموده است که برای خدمت به دربار شاهان سه صفت ضرورت دارد: فراست، شکیبائی و ثروت». در زیر آن جمله کسی به زبان عربی نوشته بود:
«بوداسپ خلاف گفته است. هر وقت کسی واجد یکی از این صفات شد باید از محضر شاهان فرار اختیار کند.» راهب بزرگ و نگاهبان و سادن «نوبهار» ملقب به «برمک» بوده و اداره‌ی اموال و املاک معبد با برمک بوده و پادشاهان نیز از او حرف شنوی داشته‌اند. (10)
این افسانه‌ها نیز ناصحیح می‌باشند. بنابر روایات «هیون تسانگ» (11) و «ای. تسینک» (12) که در قرن هفتم میلادی در بلخ به قصد سیاحت اقامت نموده‌اند «نوبهار» (به سانسکریت نواویهاره، به معنای معبد نو، (13) یا «نواسانگارامه» (14)) محلی برای انجام تشریفات و مراسم مذهب بودائی بوده است. (15) می‌دانیم که سالیان دراز قبل از ساسانیان مبلغین مذهب بودا از هند به باختر (16) رفتند و فرزندان صاحبمنصبان اسکندر بیشتر به مذهب بودا گرویدند. (17)
افسانه‌های بودائی در اینجا با افسانه‌های ایرانی همداستان است و می‌گوید که اولین پادشاه مملکت معبدی عظیم در بلخ بنا کرد و در آن معتکف شد تا وفات یافت. (18) بنابر آنچه «هیون تسانگ» نوشته در بلخ (P0-H0) یکصد معبد و سه هزار عابد معتقد به مذهب «هینایانه» (ارابه‌ی کوچک) (19) وجود داشت. در خارج شهر در قسمت جنوب شرقی، معبد موسوم به «نواسنگارامه» (به زبان چینی: «Na-fo-kia-Lan» یا «Na-Po-Seng-Kia-Lan» ) واقع بود. در طالار عظیمی که با طرزی بسیار مجلل تزئین شده بود یک مجسمه‌ی بودا دیده می‌شد که آن را با مواد گرانبها ساخته بودند. ثروت و ذخائر این معبد غالباً طمع سلاطین همسایه را تحریک می‌کرد. چند سال قبل از سفر «هیون تسانگ» یک مجسمه از خدائی که موسوم به (Vâicvrana)Pi-cha-Men بود دیده می‌شد و این «خدا با نفوذ و قدرت خدائی نگاهبان و حافظ این معبد بود و آن را مشمول حراست و صیانت باطنی خود قرار داده بود» ولی شاه ترکان موسوم به Sse-che-hou.Khan پسر Che-Hou برای ربودن اشیاء نفیسه این معبد را تصرف کرد. بنابر روایات افسانه‌ای، شاه ترک شب پس از ورود خود به معبد، خدای مذکور را در خواب دید و خدا پس از شماتت و ملامت از این عمل زشت، با نیزه‌ی خود پیکر شاه ترک را سوراخ نمود. خان با احساس دردی شدید از خواب برخاست و خواست از بلخ برود و قاصدی فرستاد تا کاهنان را فرا آرند و او پشیمانی و ندامت خود را اظهار دارد ولی قبل از مراجعت قاصد، خان ترک بدرود حیات گفته بود. «هیون تسانگ» می‌گوید که در «Nava Sanghârâma» میان طالار جنوبی بودا طشت کوچکی بود که در آن بودا خود را شست و شوی می‌داد. این ظرف از یک پارچه سنگ و فلزی بود که کسی آنها را نمی‌شناخت و دارای رنگهای درخشانی بودند. در این صومعه یک دندان بودا و یک جاروی او را که از گیاه «kiache» (کاچه) بود نگاه داشته بودند. در هر شش روز پرهیز و روزه مؤمنین و غیرمؤمنین می‌آمدند و این اشیاء را مورد تعظیم و تکریم قرار می‌دادند. در شمال دیر یک «استوپا» بود به ارتفاع 200 پا که مانند الماس می‌درخشید و به جواهرات و احجار کریمه مزین بود و در آن اوراق مقدسه حفظ می‌شد و نور خدائی دائماً از آن لمعان داشت.
«در جنوب غربی دیر یک «ویهاره» (معبد به زبان سانسکریت – مترجم) می‌باشد و سالهای دراز است که از بنای آن می‌گذرد. مردمی از اقاصی بلاد و مردانی که دارای معرفت عالی هستند به زیارت این معبد می‌آیند. ذکر نام کلیه‌ی کسانی که به تمام چهار درجه تقدس رسیده‌اند کاری است دشوار ولی فعلاً در حدود یکصد نفر زاهد با منتهای علاقه و ایمان شبانه روز انجام وظیفه می‌کنند». (20)
در اطراف دیر به یاد زاهدانی که به درجات چهارگانه‌ی تقدس ارتقاء حاصل نموده بودند در حدود یکصد «استوپا» (21) بنا شده است که پایه‌های کهن سال آنها به یکدیگر نزدیک می‌باشند. هیون تسانگ می‌نویسد که «استوپا»ی دیگر نیز زائرین و مهمانان بودا ساخته بودند، و به فاصله‌ی 70 لی (Li) در مغرب یک استوپای دیگر است که بیست پا ارتفاع دارد. این استوپا را بودای ایام سالفه موسوم به «کیا – شه – فو» یا «کاش یاپا» (22) ساخته است.
هیون تسانگ در بلخ مورد پذیرائی شایانی واقع شده و در «نوا-ویهاره» عابدی اهل «چکا» (23) را ملاقات نموده که موسوم به «Pouan jo-hie-lo» (بسانسکریت Pradjnakara) بوده و در کیش «ارابه‌ی کوچک» مطالعاتی داشت. او برای زیارت ابنیه‌ی مقدسه به این شهر آمده بود. این مرد جلیل القدر در تمام هند به دانش و معرفت سمر بود و در مسائل شرع تبحر داشت و با نهایت خوشوقتی هیون تسانگ را پذیرفت و در مباحث و مسائل مشکل با وی شور و مشورت نمود. هیون تسانگ می‌نویسد که یکماه در «نوا-ویهاره» با دو کاهن دیگر رابطه‌ی دوستی پیدا کرد که هر دو نسبت به وی نهایت شرط احترام را مرعی داشتند. (24) نام آن دو کاهن از این قرار است: به چینی «Ta – mo – pi – Li» و «Ta – mo – kie – Lo» و به سانسکریت «Dharmapriya» و «Dharmakara»
این زائرین بودائی مذهب صحبتی از خاندان برمک کاهن موروثی نوبهار – به میان نمی‌آورند. لغت برمک از کجا می‌آید؟ و چه اشتقاقهای گوناگون از فارسی و عربی و سریانی در نظر گفته شده است. بعضی از آنها به زحمت مطالعه و تحقیق نمی‌ارزد و بعضی دیگر رضایت بخش و قانع کننده نیست.
آقای هانری کرن (25) در لغت «برمک» شکل تحریف شده‌ی لغت سانسکریت «پرمکا» (26) را استنباط می‌کند که به معنای رئیس می‌باشد. این اسم بنابراین مربوط می‌شود به دوره‌ای که مذهب بودائی در بلخ شیوع یافته است. برطبق کهنه‌ترین روایات مؤلفین مسلمان: «نوبهار» بتخانه‌ای بوده است ولی همین مؤلفین در موقع تشریح و توصیف «نوبهار» معابد بودائی را در نظر مجسم می‌سازند. آقای بارتولد علت تبدیل «نوبهار» را به آتشکده ناشی از این می‌داند که خواسته‌اند برمکیان را به ساسانیان مرتبط و منسوب سازند زیرا برمکیان جانشین وزراء ساسانی محسوب می‌شدند. آقای کرن معتقد است که معبد «نوا-سانگارامه» در موقع تسلط مسلمین ویران شد و پس از تجدید ساختمان به آتشکده زرتشتی تبدیل یافت.(27)
طبری می‌گوید چون شیرویه به سلطنت رسید برمک را که جد برمکیان می‌باشد به وزارت برگماشت. (28) نظام الملک می‌گوید که از زمان سلطنت اردشیر برمکیان از پدر به پسر همیشه وزیر شاهان ایران بوده‌اند [برمکیان را کتابها است در تربیت و سیر که چون فرزندانشان خط و ادب بیاموختندی آن کتب بدیشان دادندی تا یاد گرفتندی و سیرت پسران چون سیرت پدر ایشان بودی. الحاق مترجم]. سلیمان بن عبدالملک چون بذوره‌ی قدرت و اوج عظمت رسید خواست وزیری درخور مقام خود بیابد و بنابر راهنمائی محارم خود کسی را به بلخ فرستاد تا خالدبن برمک را بیاورد.
نباید فراموش کرد که خالد در حدود 710 میلادی متولد شده و نمی‌توانست وزیر سلیمان بن عبدالملک شود زیرا وی در سال 99 هجری مطابق 717 میلادی وفات یافته است. (29)
مؤلف «نزهت القلوب» می‌نویسد که جعفر برمکی جد برمکیان از احفاد گودرز «دستور» اردشیر بابکان بود و در سال 96 هجری به وزارت بنی امیه منصوب شد. جعفر سکه‌هائی از زر و سیم زد و چون از عیاری عالی بودند سکه‌های زرین او به نام «جعفری» باقی و مشهور شد، (30) مدت هشتاد سال مقام وزارت در خاندان وی باقی ماند و پنج نفر از اعقاب وی به وزارت رسیدند. (31) خواندمیر؛ برمکیان را از اعقاب شاهان ایران می‌داند. همین تشتت و تردید درباره‌ی تغییر مذهب و آمدن آنها به دربار خلافت باقی است. می‌دانیم که در زمان خلافت معاویه به سال 42 هجری (663-664 م) عبدالله بن عامربن کریز الحضرمی خراسان را تصرف کرد و او قیس بن هیثم سلمی و عطاءبن صائب را به بلخ فرستاد، بلخ را تسخیر نمودند و «نوبهار» را ویران کردند. (32) صولی می‌گوید که علی بن محمدالنوفلی روایت می‌کند که برمک معبد را ترمیم نمود ودر آن سکونت گزید. (33)
کرمانی می‌نویسد که در زمان خلافت عثمان بن عفان (بین سنوات 23-35 هـ 644-656 م.) احنف بن قیس خراسان را فتح نمود و راهب بزرگ «نوبهار» با هدایا و گروگانها به دیدن خلیفه رفت و بدین مبین اسلام مشرف شد و به عبدالله موسوم گردید. در مراجعت ساکنین بلخ او را از این رفتار ملامت کردند و مقام و منصب وی را به یکی از فرزندانش واگذار نمودند ولی او نیز به اسلام گروید. (34)
یکی از شاهان ترک که همسایه بود به نام طرخان نزدیک (یاطلخان) (35) چون از این تغییر مذهب اطلاع یافت نامه‌ای به برمک نوشت و از او خواست که به دین سابق خود برگردد. برمک که از روی رضا و رغبت تغییر مذهب داده بود و نسبت به بت پرستی با تحقیر می‌نگریست این دعوت را نپذیرفت و طرخان او را به جنگ تهدید نمود. برمک نیز شاه ترک را تهدید به ورود و مداخله‌ی مسلمین کرد و سرانجام به سخاوت و گذشت او توسل جست. مدتی وقت به مذاکره گذشت و بالاخره طرخان به حیله و مکر پرداخت و چنین وانمود کرد که دارد دوری می‌جوید و فرار اختیار می‌کند ولی در باطن علیه برمک توطئه‌ای ترتیب می‌داد و برمک و ده تن از فرزندانش را کشت و اموال او را تماماً تاراج کرد. فقط ابوخالد برمک از این معرکه جان به سلامت دربرد و مادرش او را که از شر ترکان نجات داده بود به کشمیر فرار داد.
برمک در این دیار کسب معرفت بیشتری نمود و طب و نجوم و ریاضیات و علوم طبیعی را آموخت و مذهب نیاکان خود را حفظ کرد. در بلخ مرضی مسری شایع شد و اهالی چنین پنداشتند که ترک کیش قدیم موجب این ابتلاء شده و بدین جهت اسلام را ترک نموده به کیش سابق خود برگشتند. برمک را نیز فراخواندند و شغل سابقش را به او محول نمودند برمک پس از بازگشت به بلخ دختر شاه چغانیان را به زنی گرفت و از این ازدواج سه پسر به دنیا آمد: حسن (از آنجاست که گاهی برمک را ابوالحسن خوانده‌اند)، خالد و عمرو، و یک دختر به نام ام خالد. برمک از زنی دیگر که اصلاً بخارائی بود پسری به دنیا آورد موسوم به سلیمان و از کنیزکی که حاکم بخارا به او داده بود پنجمین پسری پیدا کرد که نامش را «کال» نهاد و دو دختر دیگر نیز از همین کنیزک به وجود آمد که نام یکی از آنها ام قاسم است.
بعضی از مورخین نوشته‌اند که اولین مؤسس خاندان برمک موسوم به خاندان برمک مذهب اسلام را قبول کرد و برادران او ابوالحسن و سلیمان نیز به برادر خود اقتدا نمودند. کرمانی می‌نویسد که ابوخالد برمک در پایان عمر از کیش خود روی برتافت و با بستگان فراوان خود به دربار خلیفه عبدالملک رفت و وی خالد را به حکمرانی عراقین منصوب نمود. خالد هشام را «که به مرضی خوف مبتلا بود که همان بهتر نام آن را بیاد نیاوریم» (36) شفا داد. یزدی می‌نویسد که اطباء جملگی درد او را بی درمان می‌پنداشتند. برمک خواست [پس از شفای هشام] به خراسان بازگردد ولی خلیفه به وی گفت که بهتر است همیشه با ما باشی و ما معیشت تو را تعهد خواهیم نمود. و برای انجام این امر خلیفه «تیول» اقطاع دو شهر را که در کوهستان سماق (37) واقع می‌باشد به او داد. نام این دو شهر به روایت یزدی «مارحنا» و «حبل» [کذافی الاصل] (شاید جبل باشد) است. برمک گفت که عوائد این شهرها برای تأمین مخارج او کافی نیست و هشام بن عبدالملک مالیاتی که از صومعه‌ی «مارحنا» به مبلغ دو میلیون درهم [دوبار هزار هزار درهم] دریافت می‌داشتند به او واگذار کرد.
روایات دیگری نیز درباره‌ی گرویدن خالدبرمکی بدین اسلام و ورود او به دربار خلفاء اموی وجود دارد ولی در خور اطمینان نیستند بنابر روایت ضیاءالدین برنی و «جوامع الحکایات» برمک (برنی و چند مورخ دیگر می‌نویسند جعفر) کمی پس از خلافت عبدالملک از بلخ برآمد و به سوی شام رفت و با زندگی پر از تجملی که داشت دوست درباریان خلیفه شد درباریان، خلیفه را به پذیرفتن این خارجی متمول ترغیب نمودند ولی جزئیات و مطالب باورنکردنیی که این دو مؤلف ایرانی درباره‌ی ملاقات برمک و عبدالملک نوشته‌اند موجب می‌شود که هیچ اعتمادی به این روایت نکنیم. (38) افسانه‌ی دیگری جعل شده و گویا منظور این بوده که می‌خواسته‌اند برمکیان را با خانواده‌ای منسوب سازند و از نفوذ برمکیان در زمان قدرت و عظمتشان استفاده کنند. قصه‌ی مزبور در طبری است و چنین می‌نویسد که در سال 85 هـ. (705-706 م.) مردم بلخ بر مسلمانان شوریدند. و قتیبة بن مسلم حاکم خراسان بدانجا شتافت و آنها را سرکوبی کرد. در این ماجرا زن کاهن «نوبهار» به اسارت مسلمانان درآمد و او را به عبدالله بن مسلم برادر قتیبه دادند که با او همبستر شد. چون زن برمک را به شوهرش بازدادند. این زن به عبدالله گفت که از او باردار است. عبدالله پیش از مرگ خواست که کودک را وقتی به دنیا آمد به نام او بخوانند. این کودک، به گفته‌ی طبری، همان خالدبن برمک بود که چون مدتها پس از آن واقعه به ری آمد، پسران عبدالله مسلم دعوی حقوق خویشاوندی کردند. مسلم بن قتیبه به آنها گفت: «از این زن بپرسید، اگر خود گواهی بر درستی دعوی شما داد و خود را از شما دانست زن و فرزند از شماست.» مطابق قانون چنین مدعائی وقتی پذیرفتنی بود که زن مورد دعوی، خود بدان گواهی و رضایت دهد. آنگاه پسران عبدالله دست از این دعوی برداشتند. و این برمک طبیب بود و از پس آن مسلمة بن عبدالملک را معالجت کرد. در اینجا ضرورت دارد یادآور شویم که بلاذری و کرمانی چیزی در این باب نگفته‌اند.
به هر تقدیر برمک و پسرش خالد در نتیجه‌ی درایت و ثروت خود نفوذی عظیم در دربار خلفاء اموی کسب نمودند. ابن اثیر می‌نویسد که در سال 107 هجری (26-725 میلادی) هشام بن عبدالملک برمک را مأمور تجدید بنای بلخ کرد. ابوالمحاسن می‌نویسد که این شهر را اسدبن عبدالله قسری ساخت و برمک به حکومت آن منصوب شد. (39) تاریخ وفات او معلوم نیست.
از تمامی این روایات و داستانها این نتیجه به دست می‌آید که برمکیان که مسلماً و بدون تردید اصلاً ایرانی بوده‌اند بین ساکنین ماوراءالنهر قبل از تسلط اسلام مقام و مرتبتی عالی داشته‌اند. شاید که مقامی مذهبی در بلخ دارا بوده‌اند. گرویدن آنها به دین اسلام و اطاعت از غالبین که در نیمه‌ی دوم قرن هفتم میلادی روی داده و موجب تسخیر خراسان گردیده باعث شد که شاهان ترک آنها را دچار زجر و شکنجه سازند. در زمان خلافت عبدالملک یا پسر او سلیمان در اواخر قرن هفتم یا ابتدای قرن هشتم میلادی رئیس این خاندان که مانند آباء خود مذهب اسلام را قبول کرده و به اسم جعفر موسوم شده بود به دربار دمشق آمد و در دستگاه خلفاء اموی صاحب قدر و اعتبار شد.
جانشینان عبدالملک نیز محبت خودشان را نسبت به اولاد برمک دریغ نکردند.

خالدبن برمک

ابن عساکر تولد خالدبن برمک را به سال 92 هجری(40) (709 میلادی) می‌داند. مورخین صفات و خصائل او را بسیار ستایش و تمجید نموده‌اند. مسعودی می‌نویسد که اعقاب او نتوانستند به مقام و منزلت جد خود برسند و ابوالقاسم بن غسان بنا به روایت یزدی می‌نویسد: «خالد برمکی با عطاء و سخا و رأفت و برّ و وفا سرآمد جهانیان بود، در مناقب چون ثواقب و در مواکب چون کواکب آراسته به فضل موفور و بکیاست و ادب مشهور به قدری رفیع و عزی منیع مستظهر به مال بسیار و عقار بیشمار موصوف برائی رزین و حزمی متین معروف به کمال دها در اقطار و امصار جهان همعنان گشت. اساس دولت آل عباس در مرکز خلافت او نهاد». (41)
خالد اطلاعاتی عمیق و مختلف مخصوصاً در طب داشت. خالد در نزد خلفاء اموی قدر و منزلتی عظیم بود. در سال 129 هجری (747 میلادی) خالد به همراهی قحطبة بن شبیب الطائی مأمور شد که یزیدبن عمر بن هبیره حکمران عراقین را که علیه مروان عصیان نموده بود سرکوبی کند. خالد در این لشکرکشی سپهسالاری بیست هزار نفر را بر عهده داشت و قحطبه حفاظت غنائم را به او سپرد. (42) در همان سال قحطبه به ابومسلم ملحق شد و ابومسلم در خراسان به نفع عباسیان اقدام کرد. خالد و شاید برادران وی نیز با قحطبه همداستان شده و برای پیشرفت عباسیان ثروت و نفوذ خود را اعمال کردند و بنابراین مورد توجه سفاح و جانشینان وی قرار گرفتند. مورخین می‌نویسند که برمکیان نزد خلفاء اموی دارای قدر و منزلت فراوانی بودند و این قدر و منزلت در زمان خلفاء عباسی رونق بیشتری یافت. در ابتدای خلافت سفاح به سال 132 هـ. (749 م.) خالد با مسیب بن زهیر برای فتح دیر فونا رفت (43) در لشکرکشی ثانویی که روی داد و سنه و تاریخ آن را نمی‌دانیم خالد «استوناوند» را محاصره نمود و شاه آن را از سلطنت خلع کرد. یاقوت (44) می‌نویسد که هر دو دختر این شاه مخلوع را به بغداد آوردند و مهدی خلیفه‌ی آینده‌ی عباسیان آن دو را خریداری کرد. یکی از این دو دختر اسیر که فقط به لقب «الجریه» شناخته شده مادر منصوربن مهدی می‌باشد. در همین سال 132 هـ. است (749م.) که سفاح خالد را به جای ابوسلمه‌ی حفص خلال به وزارت منصوب نمود. تصور می‌کنند که به تحریک خلیفه «ابوسلمه» را که متمایل به آل علی بود به قتل رساندند. (45) می‌گویند خالد (46) با اینکه عملاً وزارت می‌کرد معهذا این عنوان را قبول نکرد و پس از مرگ ابوسلمه ظاهراً از استعمال این لغت احتراز می‌ورزید. (47) دو سال بعد یعنی در سال 134 هـ. (751م.) سفاح دیوان خراج (وزارت مالیه) را به خالد واگذار نمود. خالد چون به وزارت رسید لغت «طلاب» را که به معنای مراجعین و متقاضیان و اصحاب حاجت بود به لغت «وافدین» یا «معاملین» تبدیل نمود زیرا لغت سابق را مادون مقام اشخاص شریف و عالیقدری می‌دانست که غالباً به قصر خلافت آمد و شد داشتند. (48)
خالد در زمان خلافت منصور نیز به شغل وزارت باقی ماند. هنگام بنای بغداد در سال 146 هجری (763 میلادی) ابوایوب الموریانی (49) به خلیفه پیشنهاد کرد که ایوان خسرو (منظور طاق کسری است. مترجم) را ویران کنند و مصالح آن را برای بنای بغداد مورد استفاده قرار دهند. منصور با خالد مشورت کرد و او به طور جدی با تخریب این بنا مخالفت نمود و گفت: مخارج این خرابکاری سنگین خواهد بود و از این گذشته مگر نه اینکه علی ابن ابی طالب (50) در این قصر نماز خوانده است؟ خلیفه با برآشفتگی گفت «اگر مخالفت می‌کنی برای این است که از ایرانیان طرفداری می‌کنی. » عملیات تخریبی شروع گردید ولی چنان مخارج آن گران شد که منصور به فکر افتاد از ادامه‌ی آن منصرف شود. خالد با این نیت خلیفه نیز مخالفت ورزید و گفت: باید این اقدام به انتها رسد ورنه خواهند گفت اعراب لیاقت خراب کردن بنائی را نداشتند که ایرانیان برپا کرده‌اند. (51) خلیفه توجهی به نصیحت خالد ننمود و کار تخریب متوقف شد.
سال بعد منصور خواست ولیعهدی پسرش مهدی را به جای عیسی بن موسی اعلام کند و کوشش کرد بدواً عیسی بن موسی را به انصراف از این مقام موافق سازد. منصور با خالد که در آن هنگام رئیس دیوان رسالت بود مشورت کرد و او را مأمور مذاکره کرد و گفت اگر مذاکرات به نتیجه‌ی مطلوب منتهی نشد به قهر و جبر توسل خواهد جست.
خالد با سه نفر از اشخاصی که مشهور به امانت و صداقت بودند نزد عیسی رفت و هرچه کوشش نمود نتیجه‌ای حاصل نگردید و تقاضا و تمنی و تهدید تأثیری نکرد. خالد می‌دانست که منصور مردی است مستبد به رأی و شدیدالعمل و می‌دانست که مأموریت وی که با شکست مواجه شده چه خطراتی را متوجه او خواهد ساخت و ناگزیر به شهود این ملاقات پیشنهاد نمود که جملگی بگویند که عیسی از دعاوی خود نسبت به خلافت صرف نظر کرده است. شهود گفتند با این ترتیب باید خلیفه بداند که ما چه خدمت شایانی به او می‌کنیم خالد گفت که خلیفه قدر این خدمت را خواهد دانست.
هر چهارنفر نزد خلیفه حاضر شدند و چنانکه خالد تقاضا کرده بود شهادت دادند. پس از اداء شهادت خالد منصور را به کناری کشید و حقیقت امر را به وی گفت. منصور خواست که خالد و سایرین علناً و رسماً علیه عیسی شهادت دهند و خالد گفت اگر آنها ابا کنند و بیعت نکنند سرشان را از دست خواهند داد. خالد شهادت آنها را خواست و تهدیدشان کرد که در صورت امتناع به قتل خواهند رسید. اعضاء خاندان عباسی و سران عساکر و مردم را احضار کردند و در برابر آنها منصور از عیسی اظهار امتنان کرد که با این میل و اشتیاق درخواست او را پذیرفته است. عیسی که از این اقدام غیر منتظر سخت برآشفته و مکدر شده بود خواست اعتراض کند ولی حضار از تعرض او نسبت به شهودی چنان عدل و محترم متغیر شدند و مهدی به سمت ولیعهدی منصوب گردید. طبری می‌نویسد که مبدأ و مبنای تمول و تقرب خالد نزد منصور و مهدی از اینجا است (52) در سنه‌ی 148 هجری (765 میلادی) کردها در موصل راه عصیان پیش گرفتند. مسیب بن زهیر به خلیفه پیشنهاد کرد که سپهسالاری قوائی که مأمور دفع کردها است به خالد واگذار شود و منصور این پیشنهاد را پذیرفت اغتشاش به زودی رفع شد و خالد به سمت حکومت موصل منصوب شد و با حسن اداره‌ی امور بیشتر مورد توجه واقع گردید. در سنه‌ای که به طور دقیق نمی‌توان معلوم کرد (بین 148-152 هجری -69-765 میلادی) به سمت حکومت طبرستان منصوب شد و دولت کوچک «ماصمغان» (53) را که در همسایگی دماوند بود منقرض ساخت.
در نتیجه‌ی این فیروزی مرئوسین خالد تصور رئیس خود را با سلاحهائی که در این جنگ بکار برده بود روی سپرهای خود نقش نمودند. (54)
در آخر این سال نوه‌ی او فضل بن یحیی چند روز قبل از تولد هارون الرشید به دنیا آمد و فضل برادر رضاعی هارون شد. خلیفه برای اینکه بیشتر علاقه‌ی خود را به برمکیان نشان دهد یحیی بن خالد را که شاغل مقامات مهم شده بود مأمور تربیت و تعلیم هارون نمود. از دو پسر دیگر خالد برمکی یکی محمد است که بعدها به سمت ریاست حجاب و دربار هارون منصوب شد و هارون در موقع قتل و امحاء خاندان برمک او را از کشتن معاف داشت. دیگری عباس است که از شرح حال او تقریباً بی‌خبریم. (55) طبری می‌نویسد که «ام خالد» بنت یزید زن خالدبن برمک دختر خلیفه سفاح را که ریطه (56) نام داشت شیر می‌داد و ام سلمه زن خلیفه سفاح دختر خالد را که ام یحیی نام داشت شیر می‌داد.
راجع به سایر افراد خاندان برمک در ابتداء خلفاء عباسی چیز زیادی نمی‌دانیم. ابن الاثیر روایت می‌کند که فقط دو نفر از برادران خالد یعنی حسن و سلیمان در موقع حکومت موصل (158 هجری -774 میلادی) وی را معاونت می‌کردند و در لشکرکشی علیه یونانیان به سال 162 هـ. (779 میلادی) که فرماندهی آن با خالد و یحیی بود شرکت ورزیدند. الربیع [بن یونس. مترجم] از سلیمان خواست که نزد مهدی خلیفه از او وساطت کند.
خالد به سال 155 هجری (771 میلادی) از حکومت موصل منعزل شد و دوسال بعد پس از آنکه موسی بن کعب جانشین او مورد غضب قرار گرفت (157 هجری) ثانیاً خالد حکمران موصل شد و تا پایان عمر در این مقام باقی ماند ولی مراحل سخت و صعبی را گذراند. در سال 158 هجری (774 میلادی) منصور خلیفه از خالد سه میلیون درهم مطالبه نمود و گفت اگر در مدت سه روز این مبلغ تحویل نشود او را خواهد کشت. خالد به تمام دوستان خود توسل جست ولی نتوانست مبلغی را که خلیفه مطالبه می‌کرد فراهم آورد. خالد رو به فرزند خود یحیی نمود و گفت: فرزند، می‌خواهند مرا بکشند. و شروع به گفتن وصایای خود نمود. در این هنگام یحیی به فکر افتاد که به عمارة بن حمزه مراجعه کند.
وی مردی متمول وسخی الطبع بود ولی با برمکیان چندان دوستی نداشت عماره پسر خالد را با سردی پذیرفت و او با نهایت یأس از خانه‌ی وی خارج شد. چون به خانه رسید و پدرش را دید مطلع شد که عماره با نهایت شتاب مبلغ مورد احتیاج را برای خالد فرستاده بوده است. (57)
طبری می‌نویسد که خالد بعداً به زودی متمول شد و در سال 163 هجری (780 میلادی) یکی از مهمترین سران عساکری شد که مأمور حمله به یونان بودند و در محاصره‌ی «سمالو» رشادت و پایداری فراوانی پدیدار ساخت، (58) در موقع وفات که بنابر گفته‌ی ابن قادسی به سال 163 هجری (780 میلادی) و بنا به گفته‌ی ابن عساکر (59) به سال 165 هجری (2-781 میلادی) روی داده خاندان او از سابق قوی‌تر و محترم‌تر بود.
سخاوت و بذل وجود خالد معروف ماند. روایت کرده‌اند که شاعر معروف بشاربن برد برای مدحی که از وزیر عباسیان و خاندان او کرده بود مبلغ هزار درهم از خالد برای هربیتی صله گرفت. یکبار دیگر بشار در معبری خالد را دید که به مسجد می‌رفت و چندبیتی را که در مدح وی گفته بود بر او خواند و خالد ده هزار دینار به او صله داد.(60) بنابر روایاتی دیگر خالد برای هر مجلسی پنجهزار درهم به بشار می‌داد و در یک جلسه برای مدایحی که گفته بود مبلغ سی هزار درم دریافت داشت. (61)

پی‌نوشت‌ها:

1- ابن الفقیه همدانی (بی آنکه اشاره به مأخذ خود کند) روایت کرمانی را نقل نموده است. همین روایت را یاقوت و یزدی نیز نقل کرده‌اند ولی مختصر اختلافی در این سه روایت وجود دارد. روایت همدانی (در کتاب البلدان، طبع دوخویه، صفحات 232-235) تقریباً همان روایت یاقوت است و فقط بعضی از جزئیات را حذف نموده است (فرهنگ نامهای جغرافیائی، چاپ ووستنفلد، مجلد چهارم صفحات 817-821، و باربیه دومنار، «دیکسیونر ایران»، صفحات 569-570). یزدی برخلاف از این دو روایت اصلی عدول نموده است. او درباره‌ی نام کرمانی می‌نویسد «عمربن عبدالرزاق» - به جای عمربن الازرق – و نام طرخان پادشاه ترکی که پدر خالد را کشت تلخان نوشته است. بنا بر روایت یزدی او با دختر یکی از مغان که شهرت فراوانی به جمال داشت ازدواج کرده بود (تاریخ آل برمک در منتخب ادبیات فارسی مجلد 2 صفحات 2 و 3).
2- عین عبارت کرمانی را ذیلا نقل می‌کنیم (مترجم):
«... برمکیان قومی بودند با مروت و سماحت و سخاوت اهل شرف و بزرگی و کان مرحمت و عطا. بحر نزد همت ایشان قطره‌ای بود. همه با رأی ثاقب و قول راسخ و عهد ثابت در رعایت شرع و احکام خاتم النبیین (علیه السلام) باقصی الغایة و الامکان بکوشیدند. صیت رفعت و سخا و آوازه‌ی بر و عطاء خویش از تخته‌ی خاک بقبه‌ی نیلی افلاک رسانیدند و علم نیکی و نیکنامی بر بام فلک کحلی بزدند و سخاوت و سماحت ایشان در بسیط جهان مذکور و مسطور شد. از میان متنعمان جهان و متمولان زمان به عدالت و نصفت و کثرت مال و وفور منال ممتاز گشته و چندان ثروت و مکنت داشتند که تعداد آن در آوارجه‌ی حساب و روزنامه‌ی کتاب نمی‌گنجد و شرح و بسط و طول و عرض آن قوم و از قوت و قدرت مساح بیان و مقدر زبان بیرون و مملکت بلخ سریرگاه ایشان بود و از ملوک طوائف بودند و در اوایل حال دین و ملت ایشان بت پرستیدن بود. روزی از روزها یکی نزد برمک وصف بیت الحرام مکه کرد و حال خانه‌ی کعبه‌ی معظمه و قبله‌ی مکرمه و آنچه قریش و اعراب در محافظت و رعایت و تعظیم و اجلال آن مقام به جای می‌آرند [برگفت] برمک چون این سخن استماع کرد او را عظیم موافق آمد و پسندیده افتاد و بعد از فکر بسیار به تدبیر آن مشغول گشت و در آن نواحی خانه‌ای بر وضع بیت الله بنا کرد تا بارمیان[؟] و دیگر مملکت به نزد ما آیند و آنجا آتشکده‌ای ساخت و به دیبا و حریر و جواهر گوناگون بیاراستند و گرداگرد آن بتکده سیصد و شصت بقعه بساختند و درآنجا کشیشان بسیار و رهبانان بیشمار متوطن گشتند و بهره خانه خادمی را بازداشتند. ... » ص a20 .
3- «راولینسون» اولین کسی است که تجانس لغت «نوبهار» را با لغت سانسکریت «ناوا ویهارا» (Nava Vihara) دریافت. (به تحقیق درباره‌ی رودخانه‌ی آموبه، در روزنامه‌ی انجمن پادشاهی جغرافیائی مجلد 62، سال 1872 صفحه 510، مراجعه شود) مؤلفین چینی آن را «سین – سه» Sin-sse می‌نامند. یاقوت (فرهنگ نامهای جغرافیائی چاپ و وستنفلد، مجلد 4 صفحه 817) آن را نوبهار که شکل فارسی آن است نوشته است. ابن حوقل (المسالک چاپ دوخویه ص 385) و اصطخری (چاپ دوخویه، صفحه 9-308) می‌نویسند که این اسم در بخارا یافت می‌شود و محلی در دو منزلی ری نیز به نام نوبهار موسوم است. در بلخ و بخارا و سمرقند نیز دروازه‌ای به نام «نوبهار» وجود داشته است. این نام را نیز می‌توان به نام «شاه بهار» منسوب دانست و در «شاه بهار» بتخانه‌ای بود و ابراهیم بن جبرئیل که به دستور فضل بن یحیی به آنجا رفته بود آن را به سال 176 هجری (792 م.) ویران نمود (به کتاب البلدان یعقوبی چاپ دوخویه، صفحه‌ی 291 مراجعه شود)
4- در شرح وبسطی که مؤلفین عرب از «نوبهار» داده‌اند علائم مشخصه‌ی «ویهارا» که معابد بودائی است پدیدار می‌شود. یکی از آن علائم مشخصه وجود رفش و رایت است. آقای کلمان هوار (Huart) متذکر می‌شود که در «اوستا» به بلخ لقب Eredwodrafcha یعنی «بلند درفش» داده شده است. [بلخ شهر درفشهای بلند] (به وندیداد، مجلد اول، ص 8 مراجعه شود) و این را نیز باید با معنای لغت پهلوی «بامیک» به جای «بامی» که «درخشان» است نزدیک دانست که یکی دیگر از القاب «بخذی» بوده است و مترادف با لغت اوستائی «چریرا» می‌باشد (وندیداد، مجلد اول ص7) دریشناها «Bakhdhim criam» ذکر شده است (مراجعه شود به: ایرانشهر مارکوارت، ص 87).
5- باربیه دومنار «Barbier de Meynard» می‌گوید محتمل است این لغت «Ustun» ترکی باشد.
6- بنابر روایات دیگر هشت فرسنگ طول و چهارفرسنگ عرض داشته و آقای بارتولد می‌نویسد 1568 کیلومتر مربع.
7- لهراسب جانشین کیخسرو (بنابر افسانه‌ها) یکصد و بیست سال سلطنت کرد و عشقی که به بلخ داشت باعث شد که او را بلخی نام نهند. عده‌ی فراوانی هندی به آنجا آورد و قلعه‌ای در آنجا بنا کرد که به نام «قلعه‌ی هندیان» معروف شد. ترکان وقتی که بسرکردگی ارجاسب بلخ را تصرف کردند لهراسب را کشتند.
8- چند شعر دقیقی را که مؤید مطلب است ذیلا می‌نویسیم: (مترجم)
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت *** فرود آمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزین شد بدان «نوبهار» *** که یزدان پرستان آن روزگار
مر آن خانه را داشتندی چنان *** که مر مکه را تازیان این زمان
بدان خانه شد شاه یزدان پرست *** فرود آمد آنجا و هیکل ببست.
9- عین اشعار فردوسی را برای تأیید نظر مؤلف در اینجا ذکر می‌کنیم:
گرانمایه لهراسب آرام یافت *** خرد مایه و کام پدرام یافت
وزان پس فرستاد کس‌ها به روم *** به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هرکس که دانا بدند*** بهر کار نیکو توانا بدند
ز هر کشوری برگرفتند راه *** رسیدند یکسر به درگاه شاه
ببودند بیکار چندی به بلخ *** ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
یکی شارسانی برآورد شاه *** پر از برزن و کوی و بازارگاه
بهر برزنی جای جشن سده *** همه گرد بر گرد آتشکده
یکی آذری ساخت برزین بنام *** که بد با بزرگی و با فروکام.
مرز در بیت سوم به معنای واقعی و صحیح کلمه است نه به معنای غلط امروزی. مترجم
10- مروج الذهب، چاپ باربیه دومنار، مجلد 4، ص 48.
11- Hiouen Tshang
12- I, Tsing
13- Nava Vihâra
14- Nava Sanghârâma
15- بنابر تحقیقاتی که آبل رموزا (Abel Remusat) نموده از ابتدای قرن پنجم میلادی مذهب بودائی این قسمت از آسیا را فراگرفته بود. وقتی که مذهب بودا در چین توسعه یافت عده‌ای زائر به هند رفتند تا اوراق مقدسه‌ی «بوداچا کیامونی» (Bouddha cakyamouni) را زیارت کنند و ببوسند یا اینکه متنهای مقدس مذهب جدید خود را به دست آورند. در این سفر از تمام آسیای مرکزی گذشتند و در سرحد ایران متوقف شدند (Po-la-se نام ایران به زبان چینی).
16- منظور از کلمه‌ی باختر در اینجا همان ناحیت وسیعی است که سابقاً شامل قسمت مهمی از ایران خارجی بوده و بلخ پایتخت آن بوده است. مترجم
17- کتاب «نظری به تاریخ ایران» تألیف جمس دارمستتر، صفحه 31.
18- ای. تسینگ این افسانه را با مختصر تفاوتی نقل کرده است: یک نفر از همراهان که از راه شمالی آمده بود باقی مانده بود و چون به بلخ رسید (به زبان چینی Fo-Ko-Louo) تارک دنیا شد و به معبد «نوا-ویهاره» رفت. (نقل از کتاب «عابدان عالیقدر» ترجمه‌ی شاون فرانسوی ص 48).
19- «ارابه‌ی کوچک» یا «راه کوچک» عبارت است از فرقه یا دسته‌ای از پیروان مذهب بودا که از سایر فرق با ایمان‌تر و زاهدتر و متعصب‌تر به رعایت اصول مذهبی بوده‌اند. مذهب بودا به سه دسته‌ی مهم تقسیم می‌شده است: دسته‌ی اول که به نام «ارابه‌ی بزرگ» نامیده می‌شده شامل اهالی ژاپون و چین شمالی و تبت و فلات آسیای مرکزی بوده، «ارابه متوسط» شامل قسمت جنوبی چین و قسمتی از هندوستان شرقی و سرندیب و برمه و غیره بوده «ارابه کوچک» اختصاص به هند مرکزی داشته است – بنابر روایات زاهد و جهانگرد چینی عده‌ای از پیروان «ارابه‌ی کوچک» در نوبهار معتکف بوده و مراسم مذهبی را به جا می‌آورده‌اند. (مترجم)
20- خاطرات هیون تسانگ، ترجمه‌ی سن ژولین، مجلد اول ص 30-32.
21- Stoupâ
22- (Kâcyâpâ) Kia-che-fo
23- Tchêka
24- Hoei-Li, Yeng Thsong شرح حال و مسافرتهای هیون تسانگ ترجمه‌ی سن ژولین، مجلد اول، ص 6-7.
25- Kern
26- Paramaka
27- رجوع شود به کتاب «تاریخ مذهب بودا در هند» مجلد 2، ص 434، نیز به مروج الذهب مسعودی چاپ باربیه دومنار، مجلد 4، ص 48. و به مقاله‌ی آقای بارتولد بنام برمکیان در دائرة المعارف اسلامی، مجلد دوم، صفحات 680-681. و به کتاب سیاست نامه. و به ضمیمه‌ی نخستین این کتاب راجع بوجه اشتقاق اسم برمک
28- عین عبارت بلعمی را ذیلاً نقل می‌کنیم (مترجم)
«شرویه بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد و بزرگان را بارداد و آن کسانی را که پدرش نام ایشان را از دیوان افکنده بود همه را نوشت و خواسته‌ی بسیار داد و زندانیان را رها کرد و برمک بن فیروز را جد برامکه وزیر کرد و خراج آن سال ... الخ».
29- شفر، منتخب ادبیات فارسی، مجلد دوم صفحات 17-18 یادداشتها
30- زرجعفری که منظور همان سکه‌های زری است که جعفر برمکی (جعفربن یحیی) ضرب کرده بود وارد زبان شعر و ادب شعرا ایران شد و از متقدمین تا متأخرین اشاره بدان نموده‌اند. مرحوم سروش شمس الشعراء در مطلع خزانیه‌ای می‌گوید:
«خزان بیامد تا کیمیاگری کندا *** کران باغ پر از زرجعفری کندا» مترجم.
31- یادداشت درباره‌ی برمکیان، روزنامه آسیائی، سری پنجم، مجلد 17، سال 1861 ص 111، کاترمر.
32- بلاذری در کتاب «الانساب الاشراف و اخبارهم» صفحات 408-409: در سال 175 هـ. (791 م.) نصرخان شرف الزمان سه درآهنین «نوبهار» را برکند و به قصر خود به قندهار برد. شفیع الدین در کتاب «فضائل بلخ» (در منتخب ادبیات فارسی، مجلد دوم، صفحات 21-26) بدین مطلب اشاره نموده است. بنابر روایتی دیگر درهمین کتاب، صفحه 76: «نوبهار» دری از نقره داشت. بنابر روایتی که زیاد معتبر نیست در همین سنوات زیادبن شروین را که مغ نوبهار بود به بغداد آوردند. یزدی می‌نویسد که یحیی بن خالد او را با سخاوت طبعی که همواره داشت پذیرفت و وی را به خلیفه معرفی نمود (تاریخ آل برمک، نسخه خطی کتابخانه‌ی پاریس، شماره 1342). نباید از نظر دور داشت که طبری (چاپ دوخویه، مجلد 2، ص 120) می‌نویسد که یکی از شاهزادگان همان نواحی بنام نیزک (یانزیک) در سال 90 هجری (708 -709 میلادی) در معبد «نوبهار» مراسم دعا و عبادت را به جا می‌آورده است. به کتاب «ایرانشهر» مارکوارت، صفحه 69، رجوع شود. آیا این ویرانی به آبادانی تبدیل شده و تا اواخر قرن هشتم میلادی برپای مانده بوده است؟
33- باربیه دومنار، دیکسیونر ایران، 571.
34- کرمانی با اتکاء به روایات همدانی و یاقوت و یزدی.
35- چندین بار نام شاه ترک، نزدیک طرخان یا طلخان، در تاریخ بخارای نرشخی در ضمن نام سلاطین ترکستان که باسلاطین سغد برای مقاومت در برابر اعراب ائتلاف نموده‌اند ذکر شده است. (شفر، منتخب ادبیات فارسی، مجلد 2، ص 17 یادداشتها) یاقوت در نامهای جغرافیائی، چاپ ووستنفلد، مجلد 2 ص 411. و بلاذری در کتاب انساب الاشراف و اخبارهم، ص 315.
36- عین عبارت تاریخ برامکه را ذیلا نقل می‌کنیم (مترجم): «چنین گوید محمدبن ابی القاسم بن ابوالعیناء که امیرالمؤمنین الواثق بالله از محمدبن عمر رومی پرسید از احوال برمک، و من در آن مجلس حاضر بودم از مؤذنی از آن عوسی الهادی که وی را عبدالله خواندندی و از عمرش صد و بیست سال تمام گذشته بودی وی گفت: برمک را دیدم نزد هشام بن عبدالملک و هشام بیمار بود به مرضی سخت هائل چنانکه اعادت ذکر آن ناکردن اولی تر. طائفه‌ای از حکماء ... الخ». شفر در مجلد دوم «منتخبات ادبیات فارسی» صفحه 16 و 17 حواشی و یادداشتها چنین می‌نویسد که «روایت محمدبن ابوالقاسم بن ابوالعینا که متکی به روایت مؤذنی است که خود شاهد عینی بوده و در خدمت خلیفه الهادی بوده و یکصد و بیست سال تمام داشته است محتمل است مربوط به خالدبن برمک باشد که مانند پدر خود اطلاعات طبی داشته است ولی نباید فراموش کرد که برمک (همانطور که در متن نوشته شده) در زمان خلافت هشام در قیدحیات بوده است. در تاریخ طبری چاپ دوخویه، مجلد 2، ص 1181، می‌نویسد که مسلم بن عبدالملک را وی شفا بخشید. به هرحال خطاست اگر برمک را وزیر سفاح بدانند.
37- در صفحات 15 و 16 منتخب ادبیات فارسی شفر چنین نوشته شده است: (مترجم) «چون در این کوهسار سماق فراوان می‌روید نامش را سماق نهاده‌اند و نواحی غربی حلب به همین نام است و اداره‌ی امور این قسمت با شهر حلب می‌باشد. مقدار کثیری شهر و دهکده و قلاع مستحکم در آنجا یافت می‌شود. نهر و چشمه‌ی آب در آن حدود کم است ولی درختان میوه دار زیاد است و محصول آنجا بیشتر زردآلود و پنبه و کنجد است (به روایت معجم البلدان، مجلد دوم، صفحه 21). دیرمیرحنا یا میریوحنا (سن ژان St.gean) نزدیکی تکریت در ساحل دجله واقع است و آنجا یکی از مراکز نسطوریان بود (معجم البلدان، مجلد 2، ص 701).
38- بنابر آنچه برنی روایت نموده جد برمکیان مجبور شد که بلخ را ترک کند و در زمان خلافت عبدالملک یا بروایت دیگران در خلافت پسر عبدالملک موسوم به سلیمان به دمشق آمد. خلیفه چون جعفر را بدید برآشفت و رنگ رخسارش تغییر یافت و گفت او را از آنجا برانند زیرا زهر با خود همراه داشته است. خلیفه دو قطعه سنگ در بازوبند خود داشت و هر وقت در مجلس او زهر حاضر می‌شد این دو سنگ بهم می‌خوردند و به این ترتیب خلیفه را مطلع می‌کردند. جعفر اعتراف نمود که در زیر نگین انگشتر خود همیشه زهر مخفی دارم تا در صورت وقوع حادثه آن را «برمکم» این عبارت را به فارسی گفت و این لغت ذووجهین است یعنی هم از خاندان برمکم و هم آنکه (از مصدر برمکیدن و مکیدن) آن را برخواهم مکید. خلیفه چون بصحت گفتار برمک اطمینان یافت او را با نهایت مهربانی پذیرفت و در نتیجه‌ی این پیشامد نامش «برمک» شد و اعقاب و احفاد او نیز به همین نام خوانده شدند. این روایت به زبان عربی نیز وجود دارد. یک نسخه‌ی خطی بنام «تاریخ سلیمان و جعفر» با ترجمه‌ی فرانسه‌ی آن در کتابخانه‌ی ملی پاریس به شماره‌ی 282 یافت می‌شود. به ضمیمه‌ی شماره 1 این کتاب مراجعه شود.
39- کاترمر، یادداشت دربارهی برمکیان، ص111.
40- به کتاب وفیات الاعیان ابن خلکان، ترجمه‌ی دوسلان، مجلد اول، ص 306 رجوع شود. بنابر روایت ابن عساکر: خالد که مظنون به پیروی از کیش مجوسان بود مسلمان شد و او نخستین کسی از خاندان خود بود که به مذهب اسلام گروید. برادرانش حسن و سلیمان نیز به او اقتدا کردند. او با دعاوی امام محمد بن علی و پسرش ابراهیم مخالف بود.
41- این عبارات عیناً از کتاب عبدالجلیل یزدی نقل شد. مترجم.
42- تاریخ طبری، چاپ دوخویه، مجلد 2، ص 1964 – ابن اثیر (کامل) چاپ تورنبرگ مجلد 4، صفحات 276 و 295 و 296 و 305.
43- تاریخ طبری چاپ دوخویه، مجلد 3، ص 21، و کامل ابن الاثیر چاپ تورنبرگ، مجلد 4، ص 310.
44- فرهنگ نامهای جغرافیائی چاپ ووستنفلد، مجلد 1، ص 244.
45- ابن طقطقی، الفخری، چاپ درانبورگ ص211. به تجارب السلف تألیف هندوشاه سنجربن عبدالله صاحبی نخجوانی که به همت استاد فاضل و محقق دانشمند آقای عباس اقبال آشتیانی در سال 1313 در طهران به طبع رسیده به صفحه 97 مراجعه شود. بنابرآنچه هندوشاه نوشته «ابوسلمه‌ی خلال اولین وزیر اولین خلیفه‌ی عباسی است. وی مردی سخی و مفضال و فصیح و شاعر و مفسر و مباحث بود برامثله و به روات «آمنت بالله وحده» نوشتی... خاطر او به فاطمیان میلی عظیم داشت و در اثناه دعوت نامه‌ای نوشت باولاد علی: جعفربن محمد الصادق و عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب... آن نامه را گیرندگان نپذیرفتند و ابوسلمه از اولاد علی (علیه السلام) مأیوس شد. سفاح از این ماجرا واقف شد و او را کشتند». (الحاق مترجم)
46- درالفخری ابن الطقطقی و در تجارب السلف نوشته شده است که «پس از ابوسلمه‌ی خلال مدتی وزارت به ابوالجهم بن عطیة واگذار شد. چون خلافت به ابوجعفر منصور رسید و او از ابوالجهم کینه‌ای در دل داشت به وسیله سویق بادام او را زهر داد. ابوالجهم دریافت، برخاست تا برود منصور گفت کجا می‌روی گفت همانجائی که تو مرا فرستادی.» (الحاق مترجم).
47- اغانی، جزء سوم، ص 36. روایت از عباس بن خالد است. به الفخری صفحه‌ی 211-212 رجوع شود. در تجارب السلف صفحه 101 چنین نوشته شده است. «گویند بعد از ابوسلمه وزراء نخواستند کسی ایشان را وزیر گوید» (الحاق مترجم)
48- عین عبارت تجارب السلف را ذیلا نقل می‌کنیم: گویند از افاضل و شعراء و اعیان الناس و غیرهم چون آوازه‌ی مکارم و فضائل خالد بشنیدند از اطراف ممالک به امید انعام و احسان روی بدو نهادند و در لغت این قوم را «وفود» خوانند واحدش «وافد» بود و اسم عام غالب بر این طائفه «سائل» باشد. خالد گفت این جماعت را سائل خواندن پسندیده نیست زیرا که بیشتر ایشان فضلاء و اشراف و اعیان می‌باشند. ایشان را «زوار» نام نهاد و پیشتر از او لفظ «زوار» بر سائلان اطلاق نمی‌کردند. مردم آن را پسندیده داشتند تا حدی که یکی از افاضل گفت نمی‌دانم کدام یک از ایادی و نعم خالد بزرگتر است عطا که در حق ما می‌فرماید یا نامی که ما را بدان مشرف گردانیده است. (الحاق مترجم).
49- عین عبارت تجارب السلف را ذیلا نقل می‌کنیم: موریان دیهی از دیه‌هاء اهواز بوده است. ابوایوب را منصور بخرید و تربیت کرد و یکبار او را پیش سفاح فرستاد. سفاح را فصاحت و صباحت او خوش آمد و گفت تو از آن کیستی. ابوایوب گفت از آن برادر امیرالمؤمنینم سفاح گفت نه از آن منی و او را باز گرفت و آزاد کرد و به منصور حال بنوشت.
ابوایوب مردی بود خسیس و جهد داشت مال فراوانی جمع کند تا خود را به منصور نزدیکتر سازد. موریانی سیصد هزاردرم از منصور برای عمران مزرعه‌ای در اهواز دریافت کرد ولی عمارتی نکرد. دشمنان از این ماجرا منصور را واقف ساختند و خلیفه شخصاً به تحقیق پرداخت و چون معلوم شد که موریانی خیانت نموده خلیفه امر داد تا او و تمامی اقارب او را کشتند و اموال را برداشتند. (الحاق مترجم)
50- ابن طقطقی، الفخری، طبع درانبورگ، ص 212.
51- بنابر روایت مسعودی، هارون الرشید مصمم شد «ایوان» را خراب کنند و نظر یحیی را که محبوس بود خواست. یحیی نیز با اینکه مورد بی‌مهری هارون بود به هارون همان جوابی را داد که خالد به منصور داده بود. این روایات بنظر مطلقاً و به طور کلی صحیح نمی‌آید. خلیفه وقتی که دریافت یحیی پس از شروع به ویرانی «طاق کسری» با ادامه ی عملیات تخریبی موافق شده است فریاد زد لعنت خدای بر این مرد که همیشه حق دارد و دستور داد که قصر خسروانوشیروان را خراب نکنند (مروج الذهب – چاپ باربیه دومنار، مجلد 5، ص444).
52- تاریخ طبری، چاپ دوخویه، مجلد سوم، ص 331-346 – مروج الذهب ترجمه‌ی زوتنبرگ، جزء 4، ص425-427- هندوشاه در سه روایت ولیعهدی مهدی و خلع عیسی بن موسی را شرح داده که یکی از روایات با روایت فوق مطابقت دارد. مترجم
53- نام سلسله‌ای از امراء ایران قدیم است که پیرو مذهب زردتشت بوده و در دماوند فرمانروائی داشته‌اند. بنابر روایات ابن الفقیه و بیرونی با اینکه این امراء قدیمی بوده‌اند معهذا شهرت فراوانی نداشته‌اند. عنوان «ماصمغان» یا «مسمغان» را فریدون به ارمایل طباخ (خوالیگر) ضحاک داد که توانست جان نیمی از مردم را از کشتن برای تغذیه‌ی ماران بیوراسب نجات دهد. یاقوت در کتاب فتوح البلدان – مجلد 2 ص 606 ارمایل را اصلاً نبطی و از اهالی زاب میداند و او در کوه‌های دیلم اشخاصی را که فرار داده بود به فریدون نشان داد و او با نهایت تعجب و شگفتی گفت «بسا کسا که آزاد کردی» فردوسی در شاهنامه اشارتی بدین موضوع دارد که عیناً نقل میکنیم:
چنان بد که هر شب دو مرد جوان *** چه کهتر چه از تخمه‌ی پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه *** وزو ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش برون آختی*** مرآن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا *** دو مرد گرانمایه‌ی پارسا
یکی نامش ارمایل پاک دین *** دگر نام گرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی بهم *** سخن رفت هرگونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش *** وز آن رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را بخوالیگری*** بباید بر شاه زفت آوری
وز آن پس یکی چاره‌ای ساختن *** ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون *** یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالگیری ساختند *** خورشها باندازه پرداختند
خورش خانه‌ی پادشاه جهان *** گرفت آن دوبیدار خرم نهان
چو آمدش هنگام خون ریختن *** بشیرین روان اندر آویختن
از آن روز با نان مردم کشان *** گرفته دو مرد جوان را کشان
دمان پیش خوالیگران تاختند *** ز بالا بروی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر *** پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین *** ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند *** جز این چاره‌ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند *** برآمیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت *** نگر تا بیاری سراندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر *** ترا در جهان کوه و دشت است بهر
بجای سرش زان سر بی بها *** خورش ساختند از پی اژدها
از این گونه هرماهیان سی جوان *** از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدندی از ایشان دویست *** برآنسان که نشناختندی که کیست
خورشگر برایشان بزی چند و میش*** بدادی و صحرا نهادیش پیش
کنون گرد از آن تخمه دارد نژاد *** کز آباد باید بدل برش یاد
بود خانهاشان سراسر پلاس *** ندارند در دل ز یزدان هراس
اولین بار که از «ماسمغان» اشاره‌ای در تاریخ طبری است بمناسبت تسخیر ری (مجلد اول، ص 2656 چاپ دوخویه). در زمان خلافت عمر و فتح ری است که نعیم بن مقرن (بنابر روایت ابن اثیر، مجلد سوم بسال 21 و 22) با همین خاندان مصادف شد. «مسمغان» به کمک پادشاه ری موسوم بسیاوخش بن مهران بن بهرام چوبین آمد ولی چون سیاوخش مغلوب شد مسمغان ناگزیر با اعراب با شرائط شرافتمندانه‌ای آشتی کرد و سالیانه مبلغ دویست هزار درهم بعنوان باج و خراج پرداخت. تأمین نامه‌ای که نعیم نوشت خطاب به مردانشاه «مسموغان» دنباوند و اهالی دنباوند و خوار ولاریز (لاهیجان) و شیوریز Shirriz بود. این خود دلیل اهمیت و قدرت «مسموغان» می‌باشد و متصرفات آنها شامل اطراف کوه دماوند بوده تا دشتهای شرقی ری. مرکز اصلی دنباوند ظاهراً «مندان» بوده و ابن الفقیه می‌نویسد که ارمائیل در آنجا خانه‌ی مجللی با چوب آبنوس و چیت و ارز بنا کرده بود که در زمان هارون الرشید آن را ویران کردند و بقایای آن را به بغداد انتقال دادند. یاقوت می‌نویسد که حصار مهم «مسموغان» موسوم به استانوند یا «جهرود» بوده است. این نقطه ظاهراً در شمال قریهی «رینه» بوده که سابقاً بنام قریة الحدادین (قریه آهنگران و روئینه دژ) موسوم بوده است. ابن الفقیه راجع به خانه‌هائی که در آن آهنگران کار می‌کرده‌اند و صدای چکش آنها جنها و اهریمنها را از آنجا می‌رانده است چند سطری نوشته و شاید مربوط به غارها و دخمه‌هائی است که در نزدیکی «رینه» در کوه و صخره حفر کرده‌اند. ابومسلم در سال 131 سعی کرد «سُمغان» را تسخیر کند ولی توفیق نیافت و موسی بن کعب سردار وی تاب مقاومت نیاورد و از آن «بلادضیق» مجبور شد به ری برگردد. پس از سال 141 این ناحیه در تحت تسلط اعراب درآمد و علت آن ناشی از اختلافی بود که بین امرا پدیدار شد. پرویزبن سُمغان با برادر خود اختلاف پیدا کرد و نزد خلیفه منصور رفت و از وی به طور مستمر حقوقی دریافت می‌داشت (طبری، مجلد سوم ص 13) مؤلف کتاب العیون و الحدائق، ص 228، از دلاوری و شجاعت او در موقع سرکشی راوندیه بحث می‌کند و او را «سُمغان ملک بن دینار ملک دنباوند» می‌نامد. خلاصه آنکه در سال 141 هجری برادر پرویز که صاحب تاج و تخت دنباوند بود با پدرزن خود اسپهبد خورشید طبرستانی جنگ کرد ولی چون شنید عساکر منصور برای تسخیر طبرستان آمده‌اند با پدرزن خود آشتی نمود. روایات راجع به جنگ مهدی بن منصور در طبرستان بسیار ضد و نقیض است ولی عاقبت این لشکرکشی به این نتیجه رسید که «سُمغان» مغلوب شد و دختران وی «بختیاریه» و «شمر» یاشکله را اسیر کردند. مهدی بن منصور با یکی از آنها ازدواج کرد و دیگری «ام ولد» زن علی بن ریطه شد. ابن الفقیه، ص 314 می‌نویسد که: خالدبن برمک «سُمغان» و زن و سه دختر او را به بغداد فرستاد و مهدی بن منصور به سمغان تأمین جان داده بود ولی چون از دنباوند به ری رسید سرش را از تن جدا کردند. روایات دیگری از قول سایر مورخین موجود است که از حوصله‌ی این یادداشتها خارج است. این بود خلاصه‌ای از آنچه درباره‌ی «سمغان» در دائرة المعارف اسلامی نوشته شده است. (مترجم)
54- ابن الفقیه همدان، در کتاب البلدان، طبع دوخویه – ص314.
55- اسم عباس را فقط دراغانی دیده‌ایم – مجلد 3، ص 36.
56- طبری - مجلد سوم، ص 840. – ابن الطقطقی حکایت ذیل را آورده و ما عین این حکایت را از کتاب تجارب السلف هندوشاه نقل می‌کنیم: (مترجم) «خالد برمک کار وزراء می‌کرد اما او را وزیر نمی‌گفتند و در دل سفاح منزلتی عظیم گرفت تا حدی که روزی با خلد گفت: راضی نشدی تا مرا خدمتکار خود ساختی. خالد بترسید و گفت یا امیرالمؤمنین این سخن چگونه باشد و من کمینه بنده و خدمتکارم سفاح بخندید و گفت ریطه دختر امیرالمؤمنین و دختر تو هر دو بر یک نهالی می‌خسبند من در شب ایشان را می‌پوشانم. خالد گفت یا امیرالمؤمنین خداوندگاری که [از] بنده و کنیزکی غمخواری می‌فرمائید از حضرت حق ثواب می‌یابید».
57- تاریخ طبری – مجلد سوم، ص 381.
58- تاریخ طبری – مجلد سوم، ص 497.
59- نامهای جغرافیائی – ترجمه دوسلان، ابن خلکان، مجلد اول، ص 306.
60- اغانی – مجلد سوم، ص 36.
61- اغانی – مجلد سوم، ص 42-45.

منبع مقاله :
بووا، لوسین؛ (1380)، برمکیان بنابر روایات مورّخان عرب و ایرانی، ترجمه عبدالحسین میکده، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.