نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد اشخاصی به كار میرود كه با طرفین دعوا زدوبند داشته باشند.روزی روزگاری، در دورهای كه مردم برای تجارت و رفت و آمد بین شهرها و كشورها از حیواناتی مثل شتر استفاده میكردند. خطر غارت اموالشان توسط راهزنان زیاد بود. این گروهها در كمینگاههایی در مسیر كاروانیان مخفی میشدند و در یك وقت مناسب بر سر راه كاروانهای تجاری قرار میگرفتند و تمامی اموال آنها را غارت میكردند. اگر كاروانیان مقاومت میكردند و به دستورات آنها گوش نمیكردند ممكن بود حتی آنها را بكُشند غارتگران اموال دزدی شده را بین خود و همدستانشان تقسیم میكردند و پولی به دست میآوردند.
یك روز كاروانی متشكل از چند تاجر از شهری به قصد تجارت حركت كردند و با خود اجناسی كه در شهرشان تولید شده بود میبردند تا در شهر دیگری بفروشند و اجناسی كه لازم دارند از آن شهر بخرند و بیاورند آنها میخواستند با این خرید و فروش سود كنند. در میان این تجار، تاجر جوانی هم بود كه برای اولین بار قصد سفر برای تجارت را داشت، او تا آن موقع غارتگران را كه به كاروانیان حمله میكردند ندیده بود. ولی با حرفهایی كه از همسفرانش شنیده بود به شدت از اینكه توسط غارتگران غافلگیر شود، اموالش به سرقت رود و حتی به خودش حمله شود میترسید. ولی با همه شنیدههایش نمیتوانست از سودی كه با این خرید و فروش نصیبش میشد چشم بپوشاند چند روزی كاروان به آسودگی حركت كرد. تا اینكه به جادهای كوهستانی و پرپیچ و خم رسید. در جادههای كوهستانی به خاطر اینكه كمینگاههای بیشتری وجود داشت احتمال غافلگیر شدن توسط راهزنان بیشتر بود. با رسیدن به این مسیر ترس و دلشورهی جوان تاجر هم بیشتر شد.
غروب بود كه به پایین جادهی كوهستانی رسیدند. كاروانیان تصمیم گرفتند شب را آنجا استراحت كنند تا فردا صبح زود با انرژی و توان بیشتری از پیچ و خم آن عبور كنند. آنها بارهایشان را از اسب و حیوانات دیگر پایین آوردند تا حیوان هم استراحتی كند. چون احتمال حضور راهزنان در آن جاده زیاد بود، تجار تصمیم گرفتند كالاهای ارزشمندشان را پنهان كنند تا اگر نیمه شب در خواب مورد حملهی غارتگران قرار گرفتند تمام اموالشان را از دست ندهند.
با تاریك شدن هوا تجار شروع به پنهان كردن كالاهای ارزشمندشان در اطراف محل اقامتشان كردند. هركس مشغول كار خودش بود و حواسش به دیگری نبود. تاجر جوان كه خیلی میترسید اموالش را ببرد فكری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت به جای اینكه اموالش را پنهان كند، گشتی در كوهستان بزند و غارتگران را پیدا كند و با آنها صحبت كند. همین كار را هم كرد. به مخفی گاه آنها رفت و به رئیس آنها گفت آمدهام معاملهای با هم بكنیم. دزد گفت: گوش میكنم. تاجر جوان گفت: ما یك كاروان تجاری هستیم كه در پایین كوهپایه اطراق كردیم تا شب را در آنجا استراحت كنیم. دزد گفت: این را كه خودم میدانم. از معاملهات بگو. جوان گفت: من میدانم كه شما امشب یا فردا صبح به ما حمله میكنید. من جوان هستم و این اولین باری است كه به قصد تجارت سفر میكنم همهی داراییام را هم با خود آوردهام، اگر شما اجناس مرا بدزدید من شكست بزرگی میخورم. ولی همراهانم همه از تجار بزرگ شهر هستند آنها امشب از ترس حملهی غافلگیرانه شما همهی اموال و اجناس با ارزششان را پنهان كردند. من میروم جای اموال پنهان شده آنها را علامت میزنم شما نیمه شب به ما حمله كنید و آنها را بردارید. دزد گفت: خوب در ازاء این اطلاعات از ما چه میخواهی؟ تاجر جوان گفت: می خواهم اموال من را دست نزنید و اینكه من هم مثل یكی از افراد گروه شما از تقسیم اموال دزدیده شده یك سهم داشته باشم. راهزن گفت: صبر كن باید با دوستانم مشورت كنم. آنها گفتند: خوب، خیلی راحت بدون درگیری و خونریزی اموال این كاروان را غارت میكنیم و یك سهم هم به این تاجر جوان میدهیم. راهزن نتیجهی مشورت با گروهش را به تاجر خبر داد و جوان با شادی رفت.
جوان به سراغ همراهانش رفت و جای تك تك اموالشان را پیدا كرد، حتی به برخی در پنهان كردن اموالشان كمك كرد ولی خودش خونسرد روكشی روی اموالش انداخت و كنار آنها خوابید.
نیمهی شب گذشته بود و نزدیك صبح بود كه گروه راهزنان از فرصت استفاده كردند موقعی كه كاروانیان خواب بودند به آنها نزدیك شدند و جاهایی كه علامت گذاری شده بود گشتند اموال را برداشتند و بردند آنها تقریباً اموال همهی تجار را بردند.
تاجر جوان كه بیدار شد همراهانش هنوز خواب بودند. سریع خود را به كمینگاه راهزنان رساند، سهم خود را گرفت و به سرعت پایین آمد و آنها را میان اموالش پنهان كرد. تجار دیگر كم كم بیدار شدند و خبردار شدند كه دیشب غارتگران به آنها حمله كردند و اموال پنهان شدهشان را بردهاند.
در نهایت كاروانیان به راه افتادند. در طول مسیر همه از بلایی كه بر سر اموالشان آمده بود، ناله میكردند. تاجر جوان گفت: شما من را عصبانی میكنید همهاش ناله میكنید. من حوصله شما را ندارم من سریعتر میروم به شهر بعدی شما را در كاروانسرای شهر میبینم. تاجر جوان به سرعت خود را به شهر بعدی رساند و اموالی كه سهمش از غارت راهزنان بود را به بازار برد و فروخت.
چند ساعت بعد كاروانیان به شهر رسیدند بعضی از تجار كه قبلاً به آن شهر آمده بودند و در بازار شناخته شده بودند. آمدند تا سری به بازار بزنند و ببینند چه طوری میشود پولی به دست آورند كه بتوانند به شهر خودشان بازگردند.
یكی از این تجار وارد حجرهی یكی از دوستانش شد تا از او كمك بگیرد. همین طور كه نشسته بود و از بلایی كه بر سر او و همراهانش آمده بود تعریف میكرد. یك لحظه چشمش به پارچهها و ظروف خودش كه دیشب پنهان كرده بود و توسط غارتگران دزدیده شده بود افتاد. رو كرد به دوستش و گفت: این پارچهها و ظروف را از كجا خریدی؟ مرد حجره دار گفت: جوانی غریبه امروز صبح آورد، قیمت خوبی پیشنهاد كرد من هم خریدم. تاجر كه دیشب متوجه غیبت همراه جوانش شده بود و رفتار امروز جوان هم برایش عجیب بود. گفت: اگر دوباره او را ببینی میشناسی؟ حجرهدار گفت: بله امروز صبح او را دیدم.
تاجر به كاروانسرا بازگشت و ماجرا را برای تجار دیگر تعریف كرد. آنها تصمیم گرفتند همه با هم نزد قاضی شهر روند و از تاجر جوان به خاطر خیانتی كه كرده شكایت كنند. قاضی دستور داد او را دستگیر كنند. سپس دادگاه او را محكوم به پرداخت غرامت به تك تك همراهانش كرد. تا تو باشی شریك دزد و رفیق قافله نشوی.
جوان كه چارهای نداشت مجبور شد تمام اموال و اجناس خودش را بفروشد تا بتواند غرامت را پرداخت كند و از زندان رفتن نجات پیدا كند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول