نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افرادی كه به مرگ نزدیك هستند به كار میرود.در زمان نبوت حضرت سلیمان (علیه السلام) پیرمردی زندگی میكرد كه با اینكه سالهای زیادی عمر كرده بود نمیخواست بمیرد. یك روز صبح كه پیرمرد میخواست سركار برود. همین كه از خانه خارج شد یك دفعه چشمش به یك آدم افتاد كه پیش از آن روز او را در آن محلّ ندیده بود. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: نزدیكتر بیا تا ببینمت تو كیستی؟ ناشناس كه ایستاده بود و او را نگاه میكرد نزدیكتر آمد و گفت: من كیستم؟ من عزرائیل هستم.
پیرمرد همین كه نام ناشناس را شنید ترسید و تمام بدنش شروع به لرزیدن كرد و با همان حال به طرف خانهی حضرت سلیمان (علیه السلام) دوید.
پیرمرد وقتی به خانهی حضرت سلیمان رسید در زد و وارد خانه ایشان شد، سپس اجازه خواست و با همان حالت ترس روبه روی حضرت نشست. حضرت جواب سلامش را داد و گفت: چی شده پیرمرد؟ چرا همهی بدنت میلرزد؟ چرا رنگت پریده؟ از چیزی ترسیدی؟
پیرمرد در حالی كه از شدت ترس زبانش بند آمده بود به سختی توانست بگوید، عزراییل. حضرت لبخندی زد و گفت: كجا؟ چه جوری؟ پیرمرد گفت: امروز صبح كه از خانهام خارج شدم تا به سركار بروم. عزرائیل را در كوچه دیدم خیلی بد به من نگاه میكرد، ای پیامبر خدا به فریادم برس من نمیخواهم بمیرم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) پاسخ داد، مرگ حق است از حقیقت كه نمیتوان فرار كرد. ولی اگر با من كاری داری بگو اگر در توانم باشد برایت انجام میدهم.
پیرمرد گفت: ای فرستادهی خدا من میدانم كه هر كاری در قدرت تو هست از تو میخواهم تا من را نجات دهی.
حضرت فرمودند: خوب چه جوری؟ پیرمرد گفت: به فرشتگان نگهبانت كه هر كاری از دستشان برمیآید بگو من را در یك لحظه به هندوستان ببرند.
حضرت گفت: مرد حسابی تو از كجا میدانی كه عزراییل برای گرفتن جان تو به كوچهی شما آمده بود؟ ولی پیرمرد دست از التماس و ناله و زاری برنمیداشت.
درنهایت حضرت سلیمان به یكی از فرشتگان نگهبانش سپرد كه هرچه زودتر خواستهی این پیرمرد را برآورده كند. فرشته هم در كمتر از یك لحظه مرد را به هندوستان برد و به قصر حضرت سلیمان برگشت. آن روز هم مثل همیشه حضرت سلیمان به امور مردم رسیدگی میكردند كه عزراییل از راه رسید و بر پیامبر خدا تعظیم كرد.
حضرت سلیمان به گرمی از ایشان استقبال كردند و گفتند: چه عجب حضرت عزراییل به دیدن ما آمدهای؟ عزراییل گفت: این نزدیكیها كاری داشتم. گفتم حالا كه تا اینجا آمدهام برای عرض ادب خدمت شما هم برسم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) به یاد پیرمردی افتاد كه چند ساعت پیش به حضور ایشان آمده بود و گفته بود به شدت از نگاه عزراییل ترسیده از عزراییل پرسید راستی میخواستم بپرسم صبح چرا پیرمرد همسایهی ما را در كوچه با نگاهت ترساندی؟
عزراییل لبخندی زد و گفت: من كسی را نترساندم، فقط از دیدن آن پیرمرد آنجا خیلی تعجب كردم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) پرسیدند: چرا؟ عزراییل گفت: تعجب من از این بود كه قرار بود من ساعتی دیگر جان آن پیرمرد را در هندوستان بگیرم. اما وقتی دیدم آن موقع او در كوچه هست خیلی تعجب كردم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) لحظاتی را در فكر فرو رفتند سپس گفتند: به درستی كه هیچ كس نمیتواند جلوی خواست و ارادهی الهی را بگیرد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول