گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی

روزی روزگاری، مردی صاحب اندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش به كار برد، اما این پسر به جای اینكه مایه‌ی دل خوشی پدر باشد، همیشه مایه سرشكستگی و خجالت او بود.
شنبه، 21 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی
 گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

اشاره به كسانی كه به قدرت و پولشان می‌نازند ولی اخلاق و رفتار خوبی ندارند.
روزی روزگاری، مردی صاحب اندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش به كار برد، اما این پسر به جای اینكه مایه‌ی دل خوشی پدر باشد، همیشه مایه سرشكستگی و خجالت او بود.
یك روز پسر نادان با چند مرد دعوایی به راه انداخت، و زد و خوردی انجام گرفت. افرادی كه كتك خورده بودند پیش قاضی شهر رفتند و از او شكایت كردند. قاضی دستور داد پسر را كه خیلی جوان بود به همراه پدرش دستگیر كنند و به دادگاه بیاورند.
وقتی مأموران قاضی آنها را دستگیر كردند و به دادگاه آوردند پدر از اعمال پسرش خیلی خجالت زده بود ولی پسرش اصلاً از رفتار خود پشیمان نبود. پدر هر جور شده با شاكیان پسرش صحبت كرد و هركدام را با پرداخت مبلغی پول راضی كرد تا نگذارد پسرش به زندان بیفتد.
پسر كه خیلی بی‌ادب و خودخواه بود به جای تشكر از پدرش، صدایش را برای پدر بلند كرد و گفت: چه لزومی داشت این همه پول را صرف رضایت آنها كنی. درست است كه من آنها را كتك زدم ولی آنها هم مرا كتك زدند و در هر دعوایی یكی كتك می‌زند و یكی كتك می‌خورد، می‌خواستند دعوا نكنند.
پدر واقعاً نمی‌دانست در برابر این همه گستاخی فرزند بی‌ادبش چه بگوید. فقط گفت: تو آدم بشو نیستی. حیف از این همه زحمت كه من برای تو كشیدم. این حرف به جای تشكر توست.
پسر كه منتظر بهانه‌ای بود تا از پدرش دور شود، گفت: باشه! من كه آدم نمی‌شوم. پس تو اینقدر خودت را اذیت نكن، من از پیش تو می‌روم تا برای همیشه از دست من خلاص شوی.
پدر حرف‌های پسرش را جدی نگرفت و هیچ چیزی نگفت ولی تصمیم پسر جدی بود. پسر جوان آن شب به خانه برنگشت. او بعد از چند روز وارد یك گروه خرابكار شد. اعضای این گروه عده‌ای جوان نادان بودند كه از نظر فكری به این پسر خیلی شبیه بودند. آنها به هر جا وارد می‌شدند اموال صاحب خانه را می دزدیدند و دارایی‌اش را غارت می‌كردند آنها بعد از مدتی دزدی و غارتگری ثروت فراوانی جمع آوری كردند و روز به روز بر تعداد این گروه آشوبگر اضافه می‌شد و قدرتشان از قبل بیشتر می‌شد. تا اینكه یك روز این گروه جوانان آشوبگر تصمیم گرفتند تا وارد قصر پادشاه شوند و با كشتن حاكم خودشان حكومت را در دست بگیرند.
این گروه آنقدر قدرت داشتند كه خیلی راحت توانستند وارد قصر شوند و آن را به دست آورند. فرزند مرد دانا كه مدت‌ها بود با این گروه همكاری می‌كرد و جزو سران و فرماندگان دزدها محسوب می‌شد. از اولین افرادی بود كه وارد قصر شد و توانست به راحتی حاكم را به قتل برساند. گروه راهزنان برای تشكر از قدرت و توانایی پسر مرد دانا كه توانسته بود پادشاه را از بین ببرد او را جانشین پادشاه كردند.
مدتی كه گذشت گروه راهزنان كنترل تمام امور كشور را در دست گرفتند. تا اینكه یك روز پسر مرد دانا به یاد حرف‌های پدرش افتاد كه همیشه به او می‌گفت: تو هیچ وقت آدم نمی‌شوی و با این حرف‌ها او را سرزنش می‌كرد. حاكم جدید دستور داد مأموران قصر بروند، پدرش را پیدا كنند و هرجا بود دست بسته به خدمت پادشاه آورند.
مأموران شاه او را پیدا كردند و با خفت و خواری در حالی كه لب و دهان او خونی بود او را به قصر آوردند و در برابر تخت پادشاه كه همان پسرش بود رهایش كردند.
مرد دانا باز هم خجالت زده بود و سرش را پایین گرفته بود. ناگهان پادشاه فریاد زد: چرا سرت را پایین گرفتی، سرت را بالا بیاور و خوب مرا نگاه كن. من همان پسرت هستم كه همیشه می‌گفتی آدم نمی شوی؟ به من نگاه كن و ببین كه حالا پادشاه شده‌ام.
پدر نگاهی به او كرد و گفت: من نگفتم كه تو شاه نمی‌شوی، گفتم كه آدم نمی‌شوی. تو اگر آدم بودی دستور نمی‌دادی پدرت را با این وضعیت پیش تو بیاورند تا با او صحبت كنی. تو اگر انسان بودی خودت به دیدن پدرت می‌آمدی و با عزت و احترام با او برخورد می‌كردی.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.