نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه خودشان را درگیر حل مشكلی میكنند و بعد گرفتار آن مشكل میشوند.در دورهای كه تجارت و خریدوفروش كالا میان شهرهای مختلف كار سخت و پرخطری بود، عدهای جوان دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند تجارت دریایی را پیشهی خود كنند. آنها تمام عمر خود را در یك شهر ساحلی زندگی كرده بودند و با دریا و كشتی آشنا بودند. آنها تصمیم گرفتند از راه دریا و با كشتی كالایی را از شهر خود به شهرهای آن طرف دریاها برند و با این خریدوفروش سودی بدست آورند.
بعد از چند سال كه این گروه با هم كار كردند با این فعالیت گروهی، ثروت قابل توجهی را جمع آوری كردند. با هم یك كشتی خریداری كردند، تا از آن پس با كشتی خود در دریاها رفت و آمد كنند.
در یكی از این سفرها چند روز از حركت كشتی از ساحل گذشته بود و كشتی در قلب دریاها در حركت بود. طوری كه از روی عرشه كشتی به هر سمت كه نگاه میكردند فقط آب بود. در یكی از این روزها این چند دوست تاجر روی عرشه نشسته بودند و با هم حرف میزدند ناگهان چشم یكی از این تجار به جسم سیاهی افتاد كه روی آب شناور بود. به دوستانش گفت: نگاه كنید! این دیگر چیست كه وسط دریاست؟
یكی از دوستانش گفت: به نظر خیك روغن میآید! شاید از روی قایقی یا كشتی كوچكی كه از این مسیر میگذشته افتاده و چون پر بوده، سنگین شده روی آب آمده.
دوستانش با هم زدند زیر خنده و گفتند خیك روغن وسط دریا مگه میشه؟
خندیدن بقیه به مردی كه گفته بود جسم شناور وسط دریا خیك روغن است، برخورد. مرد لب كشتی آمد لباسهایش را درآورد و گفت: میروم میارمش تا شما ببینید من اشتباه نمیكنم. این فقط میتواند خیك روغن باشد.
دوستانش هرچه اصرار كردند كه ای بابا از خر شیطان پیاده شو، باشه حرف تو درست اصلاً آن خیك روغن، ما نمیخواهیم به ما ثابت كنی. ولی دیگر دیر شده بود. تاجر عصبانی در آب پریده بود، تاجر شناكنان خود را به جسم شناور در آب رساند. ولی هرچه تلاش كرد تا جسم شناور سیاه را از آب بیرون بكشد نتوانست.
دوستانش كه از دور تلاشهای او را میدیدند، گفتند: او دارد چه كار میكند؟ یكی از آنها گفت: او شناگر ماهری هست، چرا دست و پایش را گم كرده و نمیتواند شنا كند؟
یكی دیگر گفت: هوا سرد هست، شاید آب هم سرد باشد. دیگری گفت: خوب سردی آب چه ربطی به دست و پا زدن او دارد؟ او گفت: ممكن است در اثر سردی آب عضلهی دستش گرفته و خوب نمیتواند دستانش را تكان دهد.
دوستانش كه حرف این مرد را شنیدند سریع طنابی آوردند و به دریا انداختند آنها كه مرگ را در نزدیكی دوستشان میدیدند همه با هم داد میزدند خیك را ول كن، سعی كن طناب را بگیری تا ما بتوانیم نجاتت بدهیم. مرد كه در آب دست و پا میزد و به آنها فریاد میزد، من خیك را ول كردهام، اما خیك مرا ول نمیكند. دوستانش كه معنی حرفهای او را نمیفهمیدند به هر زحمتی بود او را متقاعد كردند سر طناب را بگیرد تا بتوانند او را از آب بیرون بكشند.
مرد تاجر وقتی كه از مهلكه نجات پیدا كرد و به روی عرشه رسید هیچ رمقی نداشت و كف كشتی افتاد و از هوش رفت و اطرافیانش چای گرم برایش آوردند و لباس گرم به تنش كردند تا كم كم توانست چشمانش را باز كند از او پرسیدند: مرد حسابی چرا خیك را رها نمیكردی؟ نزدیك بود جان خودت را از دست بدی؟ مرد تاجر گفت: هیچ نپرسید، جسم شناور در آب خیك نبود؟ جسم شناور خرس بود. همه با هم گفتند: خرس!
مرد تاجر گفت: بله خرس. من نمیدانم این خرس چه جوری تا وسط دریا آمده بود؟ حیوان بیچاره در حال مرگ بود و دائم دست و پا میزد. وقتی به او نزدیك شدم پاهای من را گرفت، تا شاید من بتوانم او را نجات بدهم. هرچه من بیشتر تلاش میكردم تا از دست او نجات پیدا كنم، او محكمتر من را نگه میداشت تا اینكه دستم به طنابی كه شما برای من فرستاده بودید رسید و خودم را نجات دادم. اگر شما دوستان خوب به من كمك نمیكردید شاید تا حالا من هم مرده بودم.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول