زندگینامه‌ی آنتوان چخوف

آنتوان پاولویچ چخوف در 17 ژانویه‌ی 1860 در هر تاگانروگ در کنار دریای آزوف، در جنوب روسیه به دنیا آمد. (1) او سومین فرزند خانواده‌ای بود که پنج پسر و یک دختر داشتند. این امکان وجود داشت که اوهم مثل پدرش پاول یگوروویج
شنبه، 21 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگینامه‌ی آنتوان چخوف
 زندگینامه‌ی آنتوان چخوف

 

نویسنده: لارنس سنه‌لیک
برگردان: یدالله آقا‌عبّاسی



 

طبیعت و زندگی با کلیشه‌های کهنه‌ی مشابهی هماهنگ‌اند که حتی ویرایشگران هم آن‌ها را حذف می‌کنند.
از نامه‌ی چخوف به سوورین (30 مه 1888)
آنتوان پاولویچ چخوف در 17 ژانویه‌ی 1860 در هر تاگانروگ در کنار دریای آزوف، در جنوب روسیه به دنیا آمد. (1) او سومین فرزند خانواده‌ای بود که پنج پسر و یک دختر داشتند. این امکان وجود داشت که اوهم مثل پدرش پاول یگوروویج برده‌ای مادرزاد باشد، چون در سال 1861 بود که صحبت آزادی به میان آمد، اما پدر بزرگ او، یگور چخوف، مباشر قابل و فعالی بود و از توانایی مالی خوبی برخوردار بود که توانست آزادی خود و خانواده‌اش را بیست سال قبل از لغو برده‌داری یعنی در سال 1841 بخرد. یوگنیا مادر این پسر، دختر یتیم تاجر پارچه و مطیع محض شوهر مستبدش بود. او حساسیتی را که پدر فاقد آن بود به بچه‌هایش منتقل کرد. چخوف بعدها تا حدی بی‌انصافانه می‌گفت که آن‌ها استعداد خود را از پدر و روح خود را از مادرشان به ارث برده بودند. (2)
این استعداد در کلیسا به نمایش درآمد. پاول چخوف جز اداره‌ی مغازه‌ی بقالی کوچکی که پسرهایش ساعت‌های طولانی در آن کار می‌کردند، (چخوف می‌گوید در کودکی من کودکی معنا نداشت) به ظواهر پر زرق و برق مذهب علاقه‌ی زیادی داشت. از دیدن مراسم مذهبی در کلیسای ارتدکس شرقی، نیایش‌های روزانه‌ی خانوادگی، و به خصوص موسیقی مذهبی لذت می‌برد. او نام پسرهایش را در گروه هم سرایانی نوشت که خود او آن را بنیان گذاشته بود و رهبری می‌کرد و آرزو داشت که تبدیل به یکی از ارکان جامعه‌ی تاگانروگ شود.
تاگانروگ و بندرگاه پر رونقش، که اکنون لای گرفته و فراموش شده است، در زمان خردسالی چخوف بیش از پنج هزار نفر جمعیت داشت. خانواده‌های یونانی و سایر اروپاییان ثروتمند سهامدار شرکت‌های کشتی‌سازی از جمله ساکنان آن شهر بودند. شهر از چنان رفاه و رونقی برخوردار بود که نظام تزاری آن را تبدیل به نمایشگاهی متظاهرانه کرده بود و از این جهت پسران چخوف هم مورد توجه بودند، چون یکی از هدف‌های پاول فراهم کردن زمینه‌ای بود تا فرزندانش را به سطحی از تعلیم و تربیت برساند که لازمه‌ی ورود به مشاغل عالی بود. تحرّک روز افزون نسل‌های گوناگون خانواده‌ی چخوف در شخصیت لوپاخین در نمایش نامه‌ی «باغ آلبالو» منعکس شده است، میلیونر خود ساخته‌ای که پدر بزرگ و پدرش رعیت ملکی بودند که او درصدد خرید آن است. پدر چخوف رعیت زاده‌ای بود که از خرده بورژوازی برخاسته بود تا تبدیل به عضوی از صنف بازرگانان شود و خود چخوف به عنوان پزشک و نویسنده‌ای حرفه‌ای نقش تعیین کننده‌ای در صحنه‌ی ملی بازی کرد. او نمونه‌ای از raznochinets یا شخصی بدون مقام اجتماعی بود که کم کم در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم جامعه‌ی روسیه را تحت‌الشعاع قرار داد.
آموزش و پرورش تزاری برای جلوگیری از پیشرفت توده تأکید زیادی بر زبان‌های لاتینی و یونانی می‌گذاشت. در این مورد انسان به یاد کالیگین (kulygin) رئیس مدرسه در نمایش نامه‌ی «سه خواهر» می‌افتد که بر سرنوشت دوستی می‌خندید که چون نتوانسته بود بر ساختار ut consecutivum مسلط شود، از ارتقای شغلی باز مانده بود. چخوف معمولاً رؤسای مدارس را به صورت آدم‌های سطحی، متملق و دشمن خونیِ تخیل تصویر می‌کند و این امر بدون شک حاصل تجربه‌ی خود او در تحصیل ادبیات کلاسیک و زبان‌های آلمانی، روسی و مدت کوتاهی فرانسوی بود. موضوع مورد علاقه‌ی او کتاب مقدس بود. روزهای تاریک مدرسه‌ی او را قصه‌های جن و پری دایه‌اش، خاطرات شگفت‌انگیز مادرش، تعطیلاتی که در ملک پدر بزرگش می‌گذراند، ماهیگیری، شنا و بعداً رفتن به تئاتر روشن می‌کرد.
چخوف در کودکی کشته مرده‌ی بازیگری بود. او و هم کلاسی‌هایش، بر خلاف مقررات مدرسه، بارها و اغلب با ریش و سبیل مصنوعی و عینک آفتابی به تئاتر می‌رفتند. به علاوه چخوف با شرکت در تماشاخانه‌ی فعال و غیر مبتذل تاگانروگ به بازی در نمایش‌های محلی و اجرای نقش‌های خنده‌داری مثل شهردار در نمایش‌نامه‌ی «بازرس کل» نوشته‌ی گوگول و چوپرون (chuprun) کاتب در اپرای عامیانه‌ی اوکراینیِ «جادوگر نظامی» می‌پرداخت. وقتی هنوز دانش‌آموز بود، نمایش نامه‌ای به نام «محروم از ارث» و نمایشِ واریته‌ای به نام «مرغ دلیل خوبی برای خندیدن دارد» نوشت. بعداً زمانی که دانشجوی پزشکی بود، سعی کرد آن‌ها را بازنویسی کند، حتی کمدی لوده‌بازی دیگری هم نوشت. این نمایش نامه «منشی صورت دو تیغه» بود که بنا به خاطره‌ی میخائیل برادر کوچکش، خیلی بامزه بوده است. موضوع این نمایش ویرایش روزنامه‌ای مبتذل بود، و بخشی از صحنه‌ی آن در یک تختخواب دو نفره می‌گذشت. این نمایش که هرگز تن به سانسور نداد، اینک گم شده است.
در سال 1876، پاول چخوف بر اثر سوء مدیریت در کسب و کار و از ترس این که بر اثر بدهی به زندان بیفتد، مخفیانه به شهر مجاور رفت تا از آن جا با قطار به مسکو برود. دو پسر بزرگ او در آن جا مشغول تحصیل بودند او تا آن وقت نتوانسته بودس مطالبات صنف بازرگانان را بپردازد و دوباره به موقعیت خرده بورژوازی، meshchamin، برگشته بود. آن که آیا آنتوان بر اثر این از دست رفتن موقعیت طبقاتی، مثل ایبسن جوآن که او هم پدرش ورشکست شده بود، دچار لطمه‌ی روحی شد یا نه جای تأمل دارد، به خصوص که عواقب احساسی ناشی از فروش خانه تأثیر خود را بر بسیاری از نمایش نامه‌های او گذاشت. خانه و اثاثیه‌ی آن از دست رفت. مادر و سه فرزند کوچک‌ترش نیز به مسکو عزیمت کردند و او را در خانه‌ای که اکنون متعلق به یکی از دوستان پدرش بود، تنها گذاشتند. او مجبور شد برای این که خرج خودش را در بیاورد و سه سال باقی مانده از درسش را بگذراند، به تدریس خصوصی بپردازد. چخوف تا عید پاک سال 1877 به خانواده ملحق نشد و کرایه‌ی سفر او را به مسکو الکساندر، برادر دانشجویش پرداخت. این نخستین دیدار او را به مسکو و تالارهای تئاتر آن برای او معیارهایی برای سنجش کیفیت زندگی در شهرستان فراهم آورد. ناگهان، شهر تاگانروگ به نظر او تبدیل به شهری محقر و عقب افتاده شد.
درست قبل از آن که آنتوان چخوف بنا به مصلحت تاگانروگ را ترک کند، یک کتابخانه‌ی عمومی در آن جا گشایش یافت. این کتابخانه به او امکان داد تا آثار کلاسیکی مثل «دون ژوان» و «هاملت»- اثری که مدام از آن یاد می‌کرد - و مثل دانش‌آموز عصر ویکتوریا، «کلبه‌ی عمو تام» و «داستان‌های پر ماجرا» نوشته‌ی توماس ماین راید (Tomas Mayne Raied) را بخواند. سپس دست به مطالعه‌ی آثار دشوارتری زد، آثار دشوارتری زد، آثار فلسفی باب روز مثل پژوهش پوزیتیویستی و شکاکانه‌ی بوکله (Buckle) در تمدن اروپایی و تاریخ تمدن در انگلیس از آن جمله‌اند. چخوف بعدها در زندگی این «خود همه چیز خوانی» را به سخره گرفت و در «باغ آلبالو» یپیخودوف، کتابدار دست و پا چلفتی‌ای را واداشت که برای ارتقای خویشتن کتاب بوکله را بخواند.
در این زمان بود که چخوف دست به نوشتن زد و نمایش‌های کمدی خود را برای الکساندر در مسکو فرستاد، به این امید که مجله‌های طنز بی‌شماری که در پایتخت‌های اروپا پخش می‌شدند، آن‌ها را برای چاپ بپذیرند. او با بازیگران دوست شد، در پشت صحنه‌ها پرسه زد و آموخت که چه طور گریم کند. یکی از هم کلاسی‌های او به نام الکساندر ویشنوسکی (Vishnevsky) وارد این کار شده بود و بالاخره هم به عضویت هیئت مؤسس تئاتر هنر مسکو درآمد. نیکولای سرولووتسوف (Nikolay Solovtsov) که کمدی «خرس» را به او تقدیم کرد و در اجرای آن نقش اول را ایفا کرد، دوست دیگری از دوره‌ی تاگانروگ او بود.
چخوف در سال 1879 به مسکو رفت تا در دانشگاه با بورسیه‌ای که از مقامات شهرداری تاگانروگ گرفته بود، پزشکی بخواند و ناگهان خود را سرپرست خانواده‌ای یافت که هنوز در تتگناهای وحشتناکی به سر می‌برد و در آپارتمان زیرزمینی تنگی در یکی از محله‌های فقیرنشین و بدنام زندگی می‌کرد. پدر او که اکنون کارمند دون پایه‌ای بود، شبانه روز در اداره زندگی می‌کرد؛ برادران بزرگ‌ترش، الکساندر نویسنده و نیکولای نقاش زندگی آلوده به الکل و قلندرواری در پیش گرفته بودند. سه خواهر و برادر کوچک‌ترش، ایوان، ماریا و میخائیل هم هنوز درس می‌خواندند. چخوف که در همین خانه اقامت کرده بود، مجبور شد دست به روزنامه‌نگاری بزند و هم‌زمان دوره‌ی پنج ساله‌ی سنگین پزشکی را بگذراند.
او در آغاز، ترجیحاً برای مجلات طنز مطلب می‌نوشت، حکایت می‌پرداخت، لطیفه‌ها را شرح و بسط می‌داد و گاهی بر طرح‌های نیکولای زیرنویس می‌نوشت و روزی ده دوازده کوپک از این چیزها در می‌آورد. به تدریج به هزل‌نویسی، نوشتن داستان‌های کوتاه و پاورقی‌هایی مثل داستان‌های جنایی و یک پاورقی عشقی رو آورد که این یکی چنان مورد استقبال قرار گرفت که در همان روزگار آغازین سینما چهاربار به فیلم درآمد و او و نیکولای لیکین (leykin) ویراستار مجله‌ی اسپلینترز (Splinters) (اوسکولکی Oskolky) دوستی نزدیکی به هم زدند. لیکین ستونی از شایعات تئاتری را اداره می‌کرد که به او اجازه می‌داد به همه‌ی رختکن‌ها و گوشه و کنار تئاترهای مسکو سر بزند. به این ترتیب او هم در زندگی کولی‌وار برادرش شریک شد.
در نامه‌ای به یک هم کلاسی قدیمی که مطبوعات روسیه آن را صرفاً به شکل یک نامه‌ی هرزه چاپ کردند، نوشت: «دیشب، تمام شب سگدو می‌زدم و پنج رویل پول عرق گیرم اومد ... الانم دوباره دارم می‌رم سگدو بزنم.» (3) در این زمان او نوشته‌های خود را به اسم‌های مستعار گوناگونی به چاپ می‌رساند که مشهورتر از همه آنتوشا چخونته (Antosha Chekhonte) بود که از اسم بچه مدرسه‌ای گرفته بود. هم چنین فرصتی پیدا کرد تا نمایش نامه‌ای «محروم از ارث» را بازنگری کند. نمایش نامه‌ای که جداً امیدوار به اجرای آن بود. هنگامی که آن را به هنرپیشه‌ی زن مشهوری تقدیم کرد و او نپذیرفت، آن را آتش زد. اما نسخه‌ای از آن، بدون صفحه‌ی عنوان، باقی ماند و نخستین بار در سال 1923 به چاپ رسید. از آن زمان به بعد‌ای نمایش‌نامه را با نام پلاتونوف، شخصیت اصلی آن، می‌شناسند.
سال 1884 در زندگی چخوف سالی سرنوشت‌ساز بود. در سن بیست و چهار سالگی کار خود را به عنوان پزشک عمومی آغاز کرد و تحت تأثیر آثار هربرت اسپنسر دست به پژوهش در مورد پیشینه‌ی پزشکی در کشور روسیه زد. بازی روزگار این بود که از دسامبر همان سال دچار دوره‌هایی از بیماری شد که در آن‌ها خون تف می‌کرد و احتمالاً تجربه‌ی پزشکی او آن لکه‌های خون را به عنوان نشانه‌های بیماری ریوی سل تشخیص داده بود. هیچ کس نبود که او را نبیند و گمان کند که این مرد فعال، قوی بنیه و خوش‌قیافه گرفتار یک بیماری کشنده است. فقط در سال‌های آخر بود که تا حدی زمین‌گیر شد، ولی تا آن وقت همواره وانمود می‌کرد که این‌ها نشانه‌ی یک بیماری کشنده نیستند. این ترفند را فقط برای کاهش ترس‌های خانواده‌اش به کار نمی‌برد. عمداً می‌کوشید تا پیش‌بینی مرگ خود را نادیده بگیرد.
سال 1884 هم چنین شاهد چاپ مجموعه‌ای از داستان‌های او بود که عنوان کنایه‌آمیز داستان‌های پریان ملپومن (Melpomene) را بر خود داشت: سوز تراژدی که در حکایت‌های موجزی از زندگی بازیگران فشرده شده بود. اکنون چخوف موقعیت بهتری پیدا کرده بود و مجلات پول بهتری برای چاپ داستان‌های او می‌پرداختند و می‌دانست که چگونه در مسکو روزگار بگذراند.
هنگامی که به همراه خانواده‌اش شروع به گذراندن تابستان‌ها در روستا کرد - اول با برادرش ایوان مدیر یک مدرسه‌ی روستایی بود و سپس با سکونت در کلبه‌ای از املاک خانواده‌ی کیسلِف (Kiselev) - فرصت پیدا کرد تا موضوع مورد نظر خود را شرح و بسط دهد. طی این تابستان‌ها بود که چخوف اطلاعات دست اولی از خانه‌ی اربابی به دست آورد که فضای آن را در بسیاری از نمایش‌نامه‌هایش به کار گرفت و با افسران توپخانه‌ای آشنا شد که در نمایش‌نامه‌ی «سه خواهر» آنها را مجسم ساخت. دیدگاه‌های هنری او نیز گسترده‌تر شد، چون خانواده‌ی کیسلف، که از دوستان نزدیک چایکووفسکی بودند، به موسیقی کلاسیک عشق می‌ورزیدند. مهمان تابستانی دیگری که تبدیل به دوستی مادام‌العمر شد، ایساک لویتان (Isaak Levitan) نقاش بود که منظره‌پردازی‌های امپرسیونیستی او از نظر نقاشی شبیه فنون نثرنویسی چخوف هستند.
در 1885 زندگی ادبی چخوف دستخوش تحولی آگاهانه شد. در دیدار سن پترزبورگ، از استقبالی که از او به عمل آمد، شرمنده شد، چون تشخیص داد که چیز چندان جدی‌ای ننوشته است. در چهارم ژانویه‌ی 1886 به برادرش الکساندر گفت: «اگر می‌دانستم نوشته‌هایم را آن طور می‌خوانند، مثل قاطر نمی‌نوشتم.» کمی بعد نامه‌ای از د. و. گریگورویچ (D.V. Grigorovich) منتقد برجسته‌ی روس به دستش رسید که او را خوش‌آتیه‌ترین نویسنده‌ی عصر خود بر شمرده و از او خواسته بود که استعدادش را بیش‌تر جدی بگیرد. گرچه سرو کله‌ی آنتوشا چخونته چند سالی دیگر هم در مطبوعات پیدا بود، اما آنتوان چخوف نخستین بار خود را در روزنامه‌ی «روزگار نو» (Novoe Vremya)، روزنامه‌ی معتبر سن پترزبورگ نشان داد. سر‌دبیر این روزنامه الکسی سوورین (Aleksy (suvorin روستازاده‌ای بود که در اردوگاه محافظه‌کاران سیاسی تبدیل به غول کارچاق کن و تأثیر‌گذاری شده بود. او و چخوف قرار بود با هم متحد نزدیک بشوند، گرچه بعداً وقتی سوورین از خط ضد یهود در ماجرای دریفوس (Dreyfus) حمایت کرد، دوستی آن‌ها دستخوش تزلزل شد.
در سال‌هایی که چخوف به عنوان نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه شهره می‌شد، دوبار دیگر هم کوشید تا نمایش‌نامه بنویسد. نخستین کوشش، نوشتن نمایش‌نامه‌ی «در شاهراه» (1885) بود که به مشکل سانسور برخورد و به بهانه‌ی این که نمایش‌نامه‌ای «پراندوه و نکبت بار» است، توقیف شد. نمایش نامه‌ی دیگرش «مضرات دخانیات» بود که آن را بر مبنای بسیاری از اتودهای نمایشی اولیه‌اش در مورد شخصیت خاصی که در ذهن داشت، نوشت. این نمایش نامه نخستین بار در یکی از روزنامه‌های سن‌پترزبورگ به چاپ رسید و چخوف تا آخرین چاپ آن در مجموعه‌ی آثارش در 1903 بارها آن را از نو نوشت، طوری که تقریباً نمایش‌نامه‌ی دیگری شده بود. دو کمدی لوده بازی «شاهزاده هاملت دانمارکی» و «قدرت هیپنوتیزم» (هر دو در 1887) هرگز از برنامه‌ریزی برای اجرا فراتر نرفتند.
در 1887 با استفاده از پیشنهاد سوورین به جنوب روسیه برگشت و این تجدید قوای ذهنی برای کار او بسیار مفید بود. داستان‌هایی که پس از آن نوشت، تبدیل او را به نویسنده‌ی شاخصی در ادبیات داستانی، نوید جدی می‌داد. انتشار «گام» 1888، (The step) در «نورترن هرالد» (Northern Herald) صورت گرفت که یکی از مجله‌های به اصطلاح پروپیمانی بود که به آثار تورگینیف و تولستوی می‌پرداخت و یکی از ابزارهای تجلی عقاید عموم بود. در همین سال آکادمی سلطنتی علوم جایزه‌ی ادبی پوشکین را برای مجموعه داستان «در شفق» (In the Gloaming) به او اعطا کرد. یکی از پرشورترین عوامل این جایزه ولادیمیر نمیرویچ دانچنکوی نویسنده (Vladimir Nemirovich Danchenko) بود که بعداً نقش مهمی در تثبیت شهرت چخوف به عنوان نمایش نامه‌نویس داشت.
«نورترن هرالد» از نظر سیاسی نشریه‌ای لیبرال بود و سر دبیر آن آلکسی پلشچیف (Aleksey Pleshcheyev) در زندانی در صربستان هم‌بند داستایوفسکی بود. همان‌طور که انتظار می‌رفت، چخوف می‌توانست هم با پلشچیف و هم با سوورین در آن واحد دوست باشد و به نوشتن برای «روزگار نو» ادامه داد. اما این مقاومت در برابر تعیین موضع او را آماج گزنده‌ترین انتقادها از سوی اعضای هر دو اردوگاه سیاسی و به خصوص از طرف چپ پیشرو قرار داد. کاترین مانسفلد (Kalherine Mansfield)خاطر نشان کرد که «مسئله»ی ادبیات بر ساخته‌ی قرن نوزدهم است. یکی از مفاهیم موروثیِ «نقد مدنی» روسی مربوط به دهه‌ی 1840این بود که نویسنده هم وظیفه دارد مسائل اجتماعی را نشان دهد و هم راه‌حلی برای آن‌ها پیدا کند و آثارش را به وسیله‌ای برای ارتقا و روشنگری تبدیل کند. این امر به طور معمول به معنای پشتیبانی از جهان‌بینی و خط‌مشی سیاسی است. چخوف را شاید تربیت پزشکی او تقویت کرده بود، دیدگاه عینی او و پایمردی‌اش گنجینه‌ای بود که حتی وقتی هم دردی‌اش برانگیخته می‌شد، از جانب‌داری پرهیز می‌کرد. او می‌نویسد: «خدا ما را از کلی‌گویی حفظ کند، عقاید بسیار شگرفی در این دنیا وجود دارد و بسیاری از آن‌ها پیروان دو آتشه‌ای دارند که هرگز مشکلی نداشته‌اند.»
در فاصله‌ی سال‌های 1886 تا 1890 نامه‌های او نشخوار عینی‌گرایی و بازتاب عقایدی بود که به طور ماهانه عوض می‌شدند، چیزی که خوانندگان ترجیح می‌دادند به عنوان دیدگاه‌های شخصیت‌های شاخص داستان او ببینند. در نامه‌ای به برادرش الکساندر (10 مه 1886) تأکید می‌کند که در نوشته‌هایش هیچ تأکید مفرطی بر مسائل سیاسی، اجتماعی و یا اقتصادی نگذاشته است. نویسنده باید ناظری باشد که سؤال طرح می‌کند، اما پاسخی در آستین ندارد. او در 27 اکتبر 1888 به سوورین مؤکداً گفت، این خواننده است که باید ذهنیت را به بار آورد. البته نویسنده نباید بی‌اعتنا باشد، اما خواننده نباید از درگیری ذهنی او با مسئله‌ای بو ببرد. در اول آوریل 1890 خطاب به سوورین نوشت:
شما مرا به دلیل عینی‌گرایی‌ام سرزنش می‌کنید و آن را بی‌اعتنایی به خیر و شر، نداشتن آرمان و اندیشه و امثال آن می‌نامید. هنگامی که من دزدهای اسب را نشان می‌دهم، از من می‌خواهید که بگویم دزدیدن اسب کار بدی است. اما بدون کمک من، مدت‌هاست که همه می‌دانند که دزدی اسب کار بدی است، غیر از این است؟ بگذارید هیئت منصفه‌ها دزدان اسب را محکوم کنند، چون به نظرم، کار من فقط این است که آن‌ها را، آن طور که هستند، نشان دهم.
در سال‌های قبل از نوشتن «گام»، نمایی از چخوف بر صحنه رفته بود. فئودور کورش (Fyodor Korsh) مدیر تئاتر مسکو نمایش نامه‌ی «ایوانوف» را کار کرد و آن را در 19 نوامبر 1887 در تئاتر خودش روی صحنه برد. کار فوق‌العاده‌ای بود که سخت جنجال‌برانگیز شد. «علاقه‌مندان این همه مباحثی را که در نمایش نامه‌ی من دیدند و شنیدند، به عمرشان ندیده بودند» (از نامه‌ی چخوف به الکساندر، (20 نوامبر 1887). این نمایش‌نامه را تئاتر السکاندرا، تالار سلطنتی در سن پترزبورگ، دست گرفت و پس از بازنویسی‌های پر تب و تاب برای روشن‌تر کردن دیدگاه‌های نویسنده و با توجه به قدرت و گروه بازیگران آن را از 31 ژانویه 1889 روی صحنه آورد.
چخوف که در سن سی سالگی به شهرت و درآمد رسیده بود، دست به سفری شگفت‌انگیز به طول ده هزار مایل به سمت ساخالین جزیره‌ی بد آب و هوا در سال 1890 زد، این سفر از آن جهت طاقت‌رسا بود که هنوز راه آهن به سیبری کشیده نشده بود. احتمالاً او در این مخاطره از تمایل ایثارگونه و نویافته‌ی تولستوی الهام گرفته بود. به هر حال حاصل پژوهشی مستند در مورد گروهی از محکومین الگویی از مطالعه‌ی میدانی بی‌طرفانه شد و احتمال اصلاحاتی در مجازات زندان را فراهم کرد. این امر از نظر شخصی نوعی تمایل به سرخوردگی را در کار او تشدید کرد، چون علی‌رغم کسانی که او را تکذیب می‌کردند، خود او از نداشتن دیدگاه یا رسالت خاصی در عذاب بود. مرگ برادرش نیکولای و از دست رفتن سلامتی خودش به از میان رفتن آرمان‌ها و انگیزه‌هایش در نوشتن انجامید. این مرحله در زندگی او با داستانی کسل کننده (A Boring Story, 1889). با راوی اول شخص گوشه‌گیر و آرمان از دست رفته، آغاز شد.
درآمد بی وقفه از حق تألیف‌ها به چخوف امکان داد تا در سال 1891 در ملیخوو (Meilkhovo)، تقریباً در 50 مایلی جنوب مسکو مزرعه‌ای بخرد و والدین و خواهر و برادرانش را برای سکونت به آن جا ببرد. او در آن جا دست به کار «چکاندن آخرین قطره‌های رنج از تن خود» (از نامه به سوورین، هفتم ژانویه 1899) شد. باغی از آلبالو کاشت و به میزبانی دست و دلباز تبدیل شد. این زندگی در روستا هم به نفع کار ادبی او، و هم به نفع دیدگاه‌های بشر دوستانه‌ی او تمام شد. او خود را به درون ماجراهایی مثل جاده‌سازی، اصلاح زندگی روستایی، تأسیس مدرسه و امثال آن انداخت. او در زمان شیوع بیماری شبه و‌با در سال‌های 1892 و 1893 عضو فعال کمیسیون بهداشت و رئیس هیئت کمک به قحطی‌زدگان بود. این تجربیات به درون شخصیت دکتر آستروف (Astrov) در نمایش‌نامه‌ی «دایی وانیا» راه یافتند.
در طول این دوران چخوف داستان‌های بلند شاهکار خود را نوشت و در آن‌ها بن‌بست‌های زندگی را بررسی کرد. آثاری مثل «دوئل»، «اتاق شماره‌ی شش»، «راهب سیاه»، «معلم ادبیات»، «خانه‌ی دو آپارتمانه»، «زندگی من»، «دهقانان نثری درخشان» و روانشناسی دقیقی داشتند. آن‌ها بارها انگشت روی توهّماتی گذاشتند که برای قابل تحمل کردن زندگی ضروری به نظر می‌رسند، به کوشش‌های نومید کننده در زندگی آدم‌های عادی اشاره کردند و به جذابیت درمان‌ناپذیر تنبلی‌ای پرداختند که مانع از این می‌شود که انسان‌ها به توانایی صداقت و شادمانی در خود پی ببرند. موضع‌گیری چخوف به لحاظ درمان انتقادی است، اما همیشه با نگاهی دقیق و دلسوزانه به جزئیاتی توجه دارد که خواننده را به درکی عمیق‌تر رهنمون می‌شود.
موفقیت «ایوانوف» و «پیش پرده‌های خرس» و «خواستگاری» (89-1888) برای چخوف به عنوان نمایش نامه‌نویس درآمد زیادی به ارمغان آورد. چخوف بر اثر تشویق کورش و دیگران و نومید از طرح‌های نافرجامش برای نوشتن یک رمان، روی کمدی دیوجنگل (The wood Demon)، به سختی کار کرد. این نمایش فوراً از طرف تئاترهای یارانه بگیر مسکو و پترزبورگ رد شد و آن را بیش‌تر داستانی دانستند که به نمایش درآمده تا این که نمایش نامه‌ای اصیل باشد. آن‌ها توصیه کردند که چخوف دست از نویسندگی برای تئاتر بردارد. اجرا در تئاتر آبراموف در مسکو سردی همراه با تحقیری به همراه داشت و شاید باعث تصمیم چخوف به رفتن به ساخالین شد. به این ترتیب چند سالی تئاتر را ترک کرد. فقط کمدی «سالگرد» (1891) و کمدی نیمه تمام دیگری به نام «شب قبل از محاکمه» را نوشت.
در ژانویه‌ی سال 1894 اعلام کرد که دست به نوشتن نمایش‌نامه‌ای زده است و یک سال بعد نیز نوشتن آن را انکار کرد: «در حال نوشتن نمایش‌نامه‌ای نیستم و حسی هم برای نوشتن نمایش نامه ندارم. پیر شده‌ام و ذوق خود را از دست داده‌ام. ترجیح می‌دهم رمان بلندی بنویسم که مثنوی هفتاد من کاغذ شود» (از نامه به و. و. بیلی بین Bilibin، 18 ژانویه 1895). یک سال و نیم بعد بود که خبر داد «... باور می‌کنی، دارم یه نمایش‌نامه می‌نویسم... سرخوشی خاصی بهم می‌ده، گرچه بدجوری علیه قراردادهای تئاتر طغیان کرده‌ام. یه کمدیه، با سه نقش زن و شش نقش مرد، یه چشم‌انداز به یه رودخونه، کلی حرف درباره‌ی ادبیات، بدون هیچ حرکتی و یه خروار عشق» (به سوورین، 21 اکتبر 1895).
این نمایش‌نامه‌ی کمدی «مرغ دریایی» بود که شب افتتاحیه‌ی سختی در تئاتر الکساندر در 1896 داشت: بازیگران درک نادرستی از آن داشتند و تماشاگران آن را درنیافتند. علی‌رغم بی‌اعتنایی اعتراض آمیزش که می‌گفت «خودم را بستم به روغن کوچک، دوش آب سرد گرفتم و خیال ندارم نمایش‌نامه‌ی دیگه‌ای بنویسم» (به سوورین، 22 اکتبر 1896). به مسکو رفت، جایی که در آن از نوشتن نمایش‌نامه منزجر شده بود. گرچه «مرغ دریای» در اجراهای بعدی مورد استقبال جماعت قرار گرفت، چخوف دوست نداشت کار خود را به داوری دسته‌بندی‌های ادبی و هلهله‌ی تماشاگر وانهد. با این حال فقط یک سال بعد از این رویداد، نمایش‌نامه‌ی جدید «دایی وانیا» در مجموعه‌ی نمایش‌نامه‌هایش در سال 1897 پدیدار شد که نسخه‌ی بازنوشته‌ای از دیو جنگل بود و در همان سال، نوشتن نمایش‌نامه‌ی دیگری را آغاز کرد که تبدیل شد به نمایش‌نامه‌ی «سه خواهر».
در ال 1897 بیماری چخوف را قطعاً سل تشخیص دادند و او مجبور شد ملیخوو را به قصد آب و هوای ملایم‌تری ترک گوید. باقی عمرش را بین یالتا در کرانه‌ی دریای سیاه و چشمه‌های آب معدنی فرانسه و آلمان در رفت و آمد بود. برای پرداخت این هزینه‌های جدید حق چاپ همه‌ی نوشته‌های قبل از 1899 خود، جز نمایش‌نامه‌ها - و حق چاپ مجدد داستان‌های آینده‌اش را به مبلغ 75000 روبل به انتشاراتی مارکز (Marks) فروخت. این حرکتی نسنجیده بود، چون مارکز هیچ تصوری از تعداد آثار چخوف نداشت. شاید بر اثر همین خطای محاسبه بود که چخوف به این نتیجه رسید تا تمرکز خود را بر نمایش‌نامه‌نویسی بگذارد که به نظر می‌رسید درآمد بیش‌تری دارد.
باقی زندگی او در هنر نمایش به سرنوشت تئاتر هنر مسکو گره خورد که توسط دوست او نیمرویچ دانچنکو و شخص هنر‌دوست ثروتمندی به نام ک. اس. آلکسیف که با نام استانیسلاوسکی در تئاتر بازی می‌کرد، در سال 1897 بنیاد نهاده شد. چخوف یکی از شرکای اصلی شرکت بود، چون هدف‌های اعلام شده‌ی گروه از نظر بازیگری، موضع جدی آن‌ها نسبت به هنر و نمایش‌نامه‌های از نظر ادبی ارزشمند آن‌ها را تحسین می‌کرد. در شب افتتاح نمایش تاریخی «سزار فئودور ایوانویچ، نوشته‌ی آزاد الکسی تولستوی شیفته‌ی اولگا کنیپر (Olga Kniper) بازیگر جوانی شد که نقش تزارینا را بازی می‌کرد. چخوف با کمی تردید به تئاتر هنر اجازه داد در پایان فصل نخست کار خود «مرغ دریایی» را دوباره روی صحنه ببرد. این بار استانیسلاوسکی که یکی از کارگردانان همکار بود، تردید بیش‌تری داشت، چون نمایش را نفهمیده بود. اما گروه قوی بازیگران و اجرای سنگینِ کار تماشاگران را تحت تأثیر قرار داد و نمایش موفقیت چشمگیری داشت. تئاتر هنر مسکو «مرغ دریایی» را پرچم هنر پیشرو خود قرار داد و از آن به بعد خود را خانه‌ی چخوف خواند. هنگامی که تئاتر مالی (Maly) بر روی اصلاحاتی بر «دایی وانیا» اصرار کرد، چخوف آن نمایش را کنار گذاشت و به تئاتر هنر اجازه داد که همان متن اولیه را همراه با بازنویسی «ایوانوف» بر روی صحنه ببرد و «سه خواهر: را (1901) در حالی نوشت که بازیگران تئاتر هنر را در ذهن داشت.
انزجار واکنش همیشگی چخوف نسبت به اجرای نمایش‌نامه‌هایش بود. همین است که دو ماه پس از گشایش «سه خواهر» نوشت: کاملاً از تئاتر بریده‌ام و دیگر هرگز برای آن نمایش‌نامه نمی‌نویسم، آدم می‌تواند توی آلمان، سوئد و حتی اسپانیا نمایش‌نامه بنویسد، اما در روسیه نه، در این جا به نمایش‌نامه‌نویسان احترام نمی‌گذارند، به آن‌ها تیپا می‌زنند و هرگز پیروزی یا شکست را بر آن‌ها نمی‌بخشند (به اولگا کنیپر، اول مارس 1901). با وجود این، خیلی زود درگیر نوشتن «باغ آلبالو» شد (1904) و در حالی که نقش‌ها را بر قامت بازیگران تئاتر هنر مسکو می‌دوخت. هر کدام از این اجراها برای چخوف و بازیگران شهرت بیش‌تری به ارمغان می‌آورد، حتی زمانی که خود او با تحلیل و برداشت تئاتر هنر مسکو موافق نبود. کمی قبل از مرگ بر نمایش‌نامه‌ی دیگری تأمل می‌کرد که حتی غیر سنتی‌تر بود و در آن روح معشوقه‌ی یکی از جویندگان قطب شمال به سراغ او می‌آمد و در آن کشتی‌ای بود که از برخورد با یخ‌ها درهم می‌شکست.
چخوف در سن چهل سالگی با اولگا کنیپر ازدواج کرد. او با زنان زیادی ارتباط داشت، اما در برخورد با آن‌ها محتاط بود. او بی‌اختیار این بانوی هنرمند را جذب کرد که او را استاد خود می‌دانست و خودش را پریِ مشاور چخوف به شمار می‌آورد. اما هر وقت که کارشان بالا می‌گرفت یا زن خیلی اشتیاق نشان می‌داد، چخوف به نوشتن طنز و نوشته‌های شوخ‌طبعانه می‌پرداخت. در این نوشته‌ها معمولاً ازدواج را دام و فریبی تصویر می‌کرد که اشخاص داستان‌هایش را به ورطه‌ی تهی‌سازی وابتذال می‌کشاند. رابطه‌ی او با اولگا کنیپر مایه‌ی شادمانی بود، او «پیشی» او، «پاپی» او، «برهک» او و «کروکودیل عزیز» او بود، و در عین حال به نحو مناسبی از او دور بود، چون اولگا مجبور بود بیش‌تر وقتش را در مسکو بگذراند، در حالی که چخوف در ویلایش در یالتا دوره‌ی نقاهتش را می‌گذراند. از این لحاظ ازدواج موفقی داشت.
خانه‌ی او در یالتا (که امروزه موزه شده است) قبله‌ی آمال نویسندگان جوان، هواداران دل خسته، گروه‌های بازیگر دوره گرد و مفت‌خورهای معمولی بود. چنین زایرانی، هر چه قدر هم که حسن‌نیت می‌داشتند، آرام روحی و جسمی او را به هم می‌زدند و سلامتی او پیوسته رو به تحلیل می‌رفت. در سامبر 1903 به مسکو رفت تا در تمرین‌های «باغ آلبالو» شرکت کند، نخستین شب اجرای این نمایش مصادف با «روز چخوف» و بیست و پنجمین سالگرد آغاز فعالیت‌های ادبی او بود. راز و نزار، قوز کرده و به شدت بیمار در اواسط پرده‌ی دوم سرو کله‌اش پیدا شد و تا آخر پرده‌ی سوم ماند، یعنی وقتی که مراسمی به افتخار او برپا و به شدت شگفت‌زده‌اش کردند.
علی‌رغم افول شدید سلامتی و نومیدی حاصل از سقط جنین اولگا در سال 1902، لحن تغزلی عمیقی وارد آخرین نوشته‌هایش شد. آخرین داستان‌های او، «بانو و سگ ملوس»، «اسقف اعظم»، و «معشوقه» دیدگاه قابل قبول‌تری از سرشت چرخه‌ای زندگی ارائه می‌کنند. آن‌ها هم چنین نشان دهنده‌ی توجه به آهنگ کلام در ساختار و واژگانند، چیزی که به خوبی در کمدی «باغ آلبالو» رعایت شده بود.
در ژوئن 1904 پزشکان به چخوف توصیه کردند به بادن‌ویلر (Badenweiler)، آسایشگاه کوچکی در بلک فارست برود. در آن جا بود که نویسنده‌ی چهل و چهار ساله در دوم ژولای در گذشت. کمی قبل از مرگ او پزشک توصیه کرد که کیسه‌ی یخی روی قلبش بگذارند. چخوف معترضانه گفت: «آدم روی یه قلب خالی یخ نمی‌گذاره». هنگامی که اصرار کردند کمی شامپاین بنوشد، گفت: «خیلی وقته شامپاین نخوردم»، و این آخرین گفته‌های او بود. ناخودآگاه داشت شعر کودکانه‌ی مارینا در «دایی وانیا» را باز می‌گفت: «خیلی وقته ماکارونی نخوردم». مراسم خاک سپاری چخوف کمدی اشتباهاتی بود که او اگر بود، آن را می‌ستود. بر روی واگن قطاری که جسد او را به سن پترزبورگ می‌برد با شابلون نوشته بودند «صدف فرانسوی»، و در گورستان مسکو تماشاگران بیش‌تر وقت‌شان را صرف دیدن ماکسیم گورکی و چالیایین کردند تا مراسم خاک‌سپاری و تشییع کنندگان چخوف ناخواسته با تشییع کنندگان ژنرال کلر، قهرمانی نظامی که نعش او را با کشتی از خاور دور فرستاده بودند، مخلوط شدند و دوستان چخوف از شنیدن مارش عزای دسته‌ی موزیک ارتش یک خوردند، دسته‌ی موزیکی که بقایای مردی را همراهی می‌کرد که همیشه از آداب پرطمطراق تبرّی می‌جست.

پی‌نوشت‌ها:

1- این تاریخ را خود چخوف اعلام کرده است، گرچه ظاهراً باید متولد هفدهم باشد. به هر حال هفدهم روز نام‌گذاری او بود، روز قدیسی که او به نامش مسیحی شده است. تاریخ‌های نقل شده در این جا طبق تقویم قیصری آورده شده که بیست روز عقب‌تر از تقویم گریگوری است.
2- ام. پ. چخوف، (vokrug Chekhova) (مسکو: مسکویچ رابوچی، 1980) ص 44.
3- از نامه به دمیتری ساولیف، ژانویه (؟) 1884. همه‌ی نقل قول‌ها از نوشته‌های خلاقه و نامه‌های چخوف از این منبع نقل شده‌اند: A. P. Chekhov, Polnoe sobranie sochineny i pisem (30 جلد) (مسکو، نایوکا، 1974-1974) که از این به بعد با PSS به آن اشاره می‌شود. همه‌ی ترجمه‌ها از نگارنده است. مگر آن جا که نام مترجم ذکر شده است.

منبع مقاله :
سنه‌لیک، لارنس؛ (1392)، آنتوان چخوف، برگردان: یدالله آقاعباسی، تهران: نشر قطره، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط