صد سال بعد از غول
نويسنده: سيد محمد تقوي
يك قرن تمام مي شود كه تن خاكي لئو تولستوي مرده و او در قالب شخصيت هاي داستان هايش به زندگي ادامه مي دهد.
درست صد سال است که از مرگ مردي مي گذرد كه مادرش هميشه به او يادآوري مي كرد تا گوش هايش را زير كلاه بپوشاند بلكه اين طوري زشتي صورتش كمتر ديده شود. مادرش فكر مي كرد توي اين دنياي بي رحم پسر زشت و درشتش شانسي براي محبوب شدن ندارد اما الان بيشتر از يك قرن است كه آن غول سالخورده زشت رو به يكي از محبوب ترين شخصيت هاي تاريخي تبديل شده است كه اسمش از يك طرف در كنار گاندي ولوتر كينگ مي نشيند و در جاي ديگر با داستايفسكي و چارلز ديكنز همراهي مي كند. مرد زشت رو در مبارزه با ديناي بي رحم اطرافش پيروز شد و نشان پيروزي اش همين مقاله كوچكي است كه براي صدمين سال مرگش مي خوانيد.
براي خوانندگان آثار توستوي شايد عجيب باشد كه نويسنده «آناكارنينا» خودش را يك نويسنده متعهد بداند؛ نويسنده اي كه چندين پاراگراف، صرف توصيف چين و شكن هاي گيسوان آنا و لباس مشكي زيبايش مي كند، چگونه مي تواند نويسنده متعهدي باشد؟
تولستوي در مقدمه اي كه بر ترجمه روسي داستان هاي موپاسان نوشته، ويژگي هاي يك اثر هنري ناب را برشمرده است. او مي گويد اولين ويژگي اين است كه نويسنده بايد از استعداد كافي برخوردار باشد. دوم اينكه موضوع داستان بايد از نظر اخلاقي اهميت داشته باشد. سومين ويژگي هم اين است كه نويسنده بايد «متعهد» باشد. اما تولستوي مثل هميشه در اينجا هم از مبهم گويي بيزار است. او منظور خودش را از تعهد به روشني بيان مي كند. نويسنده بايد در قصه اي كه روايت مي كند، چيزهاي دوست داشتني را از صميم قلب دوست بدارد و از چيزهاي منفور و زشت به راستي متنفر باشد. از نظر تولستوي اين مهم ترين ويژگي يك نويسنده - يعني همان تعهد - است؛ نويسنده اي كه با موفقيت كاراكترهايش به رقص درنيايد و از اندوه آنها بيمار نشود. از نظر تولستوي چنين نويسنده ای توانايي توليد آثار ناب هنري را ندارد. تولستوي با همين طرز فكر پوسيده بود كه بهترين رمان هاي تاريخ ادبيات جهان را نوشت. نتيجه آزمايش اين تئوري روي آثار داستايفسكي چنين مي شد؛ نويسنده «برادران كارامازوف» به سراغ موضوعاتي مي رود كه از نظر اخلاقي اهميت دارند. خود نويسنده هم به شدت به ماجراها و آدم هاي قصه اش دلبستگي دارد ولي نويسنده بي استعداد است، مكررگويي مي كند و مبهم مي نويسد. در مورد تورگنيف برعكس، نويسنده استاد روايت و توصيف است. نويسنده «پدران و پسران» به سراغ موضوعات با اهميتي هم مي رود ولي جايي كه پاي نويسنده مي لغزد، همان نداشتن تعهد كافي است. او با قهرمانان سرگشته داستانش به اندازه كافي همدلي ندارد. اگر نه جناب آقاي كنت تورگنيف اين قدر مبادي آداب و خوش پوش و اروپايي مآب نمي شد! اين تحليل ها شبيه نقدهاي مزخرفي است كه منتقدهاي بلشويك در سال هاي پس از انقلاب 1917 مي نوشتند.
نظرات تند و بي پروايي كه از يك تفكر كهنه و متحجر بر مي آمد؛ اما عجيب است كه نويسنده اين تحليل هاي عجيب و غريب، لئوتولستوي - نويسنده آناكارنينا و جنگ و صلح - است. تولستوي هيچ گاه نتوانست ميان دنياي هنر و دنياي واقعي پلي بزند.
در جواني اش آثار بزرگي خلق كرده بود و براي هميشه در تاريخ ادبيات دنيا جاودان شده بود. تولستوي نويسنده جوان و موفق مثل بقيه روشنفكران روس به كافه ها سر مي زد، به ديدن اپرا و كنسرت موسيقي مي رفت و در بحث هاي بي سر و ته جوجه روشنفكران مداخله مي كرد. اما هميشه در دلش احساس ناآرامي و بي قراري مي كرد. با خودش روراست بود و نمي توانست اين بي قراري را توجيه كند. هنوز اگزيستانسياليست ها با استدلال هاي خر رنگ كن شان از راه نرسيده بودند. هنوز روشنفكران ياد نگرفته بودند كه اين «بي قراري» بخشي از اصالت وجودي انسان است! تولستوي مي ديد كه خيلي از آدم هاي ساده كه هيچ آموزشي نديده اند، دنياي درون هموارتري دارند. آنها از موسيقي و شعر و رمان و اپرا سر در نمي آورند ولي شخصيت كامل تري دارند چون از تناقضات و حفره هاي مردمان متجدد به دور هستند!
تولستوي، خودش و بقيه نخبگان و روشنفكران روسيه را با عنوان «انگل هاي پريشان حال سرگشته خودخور بي خويشتن» توصيف مي كند. بنابراين طبيعي بود كه اين آدم ها و محيطشان را ترك كند و به دامان همان آدم هاي ساده اي پناه ببرد كه در نگاه تولستوي، فرزانگاني بي نام و نشان بودند.
تولستوي به دهكده اش برگشت، در ياسناپولينا براي خودش خدايي مي كرد، برنامه آموزشي تدوين كرد و مي خواست نسلي از آدم هاي درجه يك را تربيت كند. ياسناپولينا آزمايشگاه تولستوي بود. يك دوره كتاب هاي حساب براي بچه ها نوشت و جغرافي و تاريخ و ادبيات را آن گونه كه خودش مي پسنديد به بچه ها آموزش داد. حتي مجله اي در دهكده چاپ كرد كه در آن بيشتر به مسائل آموزشي روستاييان مي پرداخت. او مي خواست آدم هايي بسازد كه ساده دلي روستايي را با فرهنگ و هنر در خودشان جمع كنند. پس از مدتي يك روز بچه ها و والدين آنها را براي خواندن رمان هايشان دعوت كرد. آوازه «آناكارنينا» و «جنگ و صلح» در آن روزگار در تمام اروپا پيچيده بود. اما هم ولايتي هاي تولستوي حتي اسم آنها را هم نشنيده بودند. تولستوي خودش رمانش را باز كرد و شروع به خواندن كرد. اما پس از چند پاراگراف متوجه خميازه هاي ممتد جماعت شد. وقتي به خواندن ادامه داد، كم كم سروصداي بچه ها و پدر و مادرها درآمد. آنها حوصله گوش كردن به رمان را نداشتند و فقط يك پرسش اساسي را پيش كشيدند: «آخرش چه مي شود؟» تولستوي حسابي بور شد؛ چندي بعد يك دسته موزيك خيلي خوب را به دهكده دعوت كرد. قرار شد قطعات زيبا و دل انگيزي از كورساكف اجرا كنند اما نتيجه كار از دفعه قبل هم مايوس كننده تر بود؛ ابتداي سمفوني در اوج شروع مي شد و همين موجب شد كه دهاتي ها با شروع سمفوني، وحشت زده پا به فرار گذاشتند.
تولستوي متقاعد شد كه آدم هاي پاك و شريف نيازي به توليدات دنياي متمدن ندارند. كم كم به اين نتيجه رسيد كه اصلاً «ناهمواري درون» يكي از علت هايش همين فراورده هاي هنري و فرهنگي است. خودش را آدم بيچاره و بدبختي مي ديد كه از تشويش و بي قراري رهايي نداشت. اگر به مدرسه نرفته بود و اگر مثل اين دهاتي ها با همان بينش ساده و روشن به دنيا مي نگريست، آيا آدم متعادل تر و راست و درست تري نبود؟
همين ها بود كه در اواخر عمرش ارزش آثار خودش را هم به كلي انكار مي كرد. پيامبري شده بود كه در ياسناپولينا از تمام دنيا به زيارتش مي شتافتند. همه كساني كه براي ديدار نويسنده بزرگ به اين دهكده دور افتاده مي آمدند، شيفته رمان هايش بودند ولي خودش حرف هاي ديگري داشت و اگر آنها را در جاي خلوتي گير مي آورد، توصيه مي كرد كه وقت خودشان را با خواندن چنين مزخرفاتي به هدر ندهند.
منبع:همشهری جوان شماره 287
درست صد سال است که از مرگ مردي مي گذرد كه مادرش هميشه به او يادآوري مي كرد تا گوش هايش را زير كلاه بپوشاند بلكه اين طوري زشتي صورتش كمتر ديده شود. مادرش فكر مي كرد توي اين دنياي بي رحم پسر زشت و درشتش شانسي براي محبوب شدن ندارد اما الان بيشتر از يك قرن است كه آن غول سالخورده زشت رو به يكي از محبوب ترين شخصيت هاي تاريخي تبديل شده است كه اسمش از يك طرف در كنار گاندي ولوتر كينگ مي نشيند و در جاي ديگر با داستايفسكي و چارلز ديكنز همراهي مي كند. مرد زشت رو در مبارزه با ديناي بي رحم اطرافش پيروز شد و نشان پيروزي اش همين مقاله كوچكي است كه براي صدمين سال مرگش مي خوانيد.
براي خوانندگان آثار توستوي شايد عجيب باشد كه نويسنده «آناكارنينا» خودش را يك نويسنده متعهد بداند؛ نويسنده اي كه چندين پاراگراف، صرف توصيف چين و شكن هاي گيسوان آنا و لباس مشكي زيبايش مي كند، چگونه مي تواند نويسنده متعهدي باشد؟
تولستوي در مقدمه اي كه بر ترجمه روسي داستان هاي موپاسان نوشته، ويژگي هاي يك اثر هنري ناب را برشمرده است. او مي گويد اولين ويژگي اين است كه نويسنده بايد از استعداد كافي برخوردار باشد. دوم اينكه موضوع داستان بايد از نظر اخلاقي اهميت داشته باشد. سومين ويژگي هم اين است كه نويسنده بايد «متعهد» باشد. اما تولستوي مثل هميشه در اينجا هم از مبهم گويي بيزار است. او منظور خودش را از تعهد به روشني بيان مي كند. نويسنده بايد در قصه اي كه روايت مي كند، چيزهاي دوست داشتني را از صميم قلب دوست بدارد و از چيزهاي منفور و زشت به راستي متنفر باشد. از نظر تولستوي اين مهم ترين ويژگي يك نويسنده - يعني همان تعهد - است؛ نويسنده اي كه با موفقيت كاراكترهايش به رقص درنيايد و از اندوه آنها بيمار نشود. از نظر تولستوي چنين نويسنده ای توانايي توليد آثار ناب هنري را ندارد. تولستوي با همين طرز فكر پوسيده بود كه بهترين رمان هاي تاريخ ادبيات جهان را نوشت. نتيجه آزمايش اين تئوري روي آثار داستايفسكي چنين مي شد؛ نويسنده «برادران كارامازوف» به سراغ موضوعاتي مي رود كه از نظر اخلاقي اهميت دارند. خود نويسنده هم به شدت به ماجراها و آدم هاي قصه اش دلبستگي دارد ولي نويسنده بي استعداد است، مكررگويي مي كند و مبهم مي نويسد. در مورد تورگنيف برعكس، نويسنده استاد روايت و توصيف است. نويسنده «پدران و پسران» به سراغ موضوعات با اهميتي هم مي رود ولي جايي كه پاي نويسنده مي لغزد، همان نداشتن تعهد كافي است. او با قهرمانان سرگشته داستانش به اندازه كافي همدلي ندارد. اگر نه جناب آقاي كنت تورگنيف اين قدر مبادي آداب و خوش پوش و اروپايي مآب نمي شد! اين تحليل ها شبيه نقدهاي مزخرفي است كه منتقدهاي بلشويك در سال هاي پس از انقلاب 1917 مي نوشتند.
نظرات تند و بي پروايي كه از يك تفكر كهنه و متحجر بر مي آمد؛ اما عجيب است كه نويسنده اين تحليل هاي عجيب و غريب، لئوتولستوي - نويسنده آناكارنينا و جنگ و صلح - است. تولستوي هيچ گاه نتوانست ميان دنياي هنر و دنياي واقعي پلي بزند.
در جواني اش آثار بزرگي خلق كرده بود و براي هميشه در تاريخ ادبيات دنيا جاودان شده بود. تولستوي نويسنده جوان و موفق مثل بقيه روشنفكران روس به كافه ها سر مي زد، به ديدن اپرا و كنسرت موسيقي مي رفت و در بحث هاي بي سر و ته جوجه روشنفكران مداخله مي كرد. اما هميشه در دلش احساس ناآرامي و بي قراري مي كرد. با خودش روراست بود و نمي توانست اين بي قراري را توجيه كند. هنوز اگزيستانسياليست ها با استدلال هاي خر رنگ كن شان از راه نرسيده بودند. هنوز روشنفكران ياد نگرفته بودند كه اين «بي قراري» بخشي از اصالت وجودي انسان است! تولستوي مي ديد كه خيلي از آدم هاي ساده كه هيچ آموزشي نديده اند، دنياي درون هموارتري دارند. آنها از موسيقي و شعر و رمان و اپرا سر در نمي آورند ولي شخصيت كامل تري دارند چون از تناقضات و حفره هاي مردمان متجدد به دور هستند!
تولستوي، خودش و بقيه نخبگان و روشنفكران روسيه را با عنوان «انگل هاي پريشان حال سرگشته خودخور بي خويشتن» توصيف مي كند. بنابراين طبيعي بود كه اين آدم ها و محيطشان را ترك كند و به دامان همان آدم هاي ساده اي پناه ببرد كه در نگاه تولستوي، فرزانگاني بي نام و نشان بودند.
تولستوي به دهكده اش برگشت، در ياسناپولينا براي خودش خدايي مي كرد، برنامه آموزشي تدوين كرد و مي خواست نسلي از آدم هاي درجه يك را تربيت كند. ياسناپولينا آزمايشگاه تولستوي بود. يك دوره كتاب هاي حساب براي بچه ها نوشت و جغرافي و تاريخ و ادبيات را آن گونه كه خودش مي پسنديد به بچه ها آموزش داد. حتي مجله اي در دهكده چاپ كرد كه در آن بيشتر به مسائل آموزشي روستاييان مي پرداخت. او مي خواست آدم هايي بسازد كه ساده دلي روستايي را با فرهنگ و هنر در خودشان جمع كنند. پس از مدتي يك روز بچه ها و والدين آنها را براي خواندن رمان هايشان دعوت كرد. آوازه «آناكارنينا» و «جنگ و صلح» در آن روزگار در تمام اروپا پيچيده بود. اما هم ولايتي هاي تولستوي حتي اسم آنها را هم نشنيده بودند. تولستوي خودش رمانش را باز كرد و شروع به خواندن كرد. اما پس از چند پاراگراف متوجه خميازه هاي ممتد جماعت شد. وقتي به خواندن ادامه داد، كم كم سروصداي بچه ها و پدر و مادرها درآمد. آنها حوصله گوش كردن به رمان را نداشتند و فقط يك پرسش اساسي را پيش كشيدند: «آخرش چه مي شود؟» تولستوي حسابي بور شد؛ چندي بعد يك دسته موزيك خيلي خوب را به دهكده دعوت كرد. قرار شد قطعات زيبا و دل انگيزي از كورساكف اجرا كنند اما نتيجه كار از دفعه قبل هم مايوس كننده تر بود؛ ابتداي سمفوني در اوج شروع مي شد و همين موجب شد كه دهاتي ها با شروع سمفوني، وحشت زده پا به فرار گذاشتند.
تولستوي متقاعد شد كه آدم هاي پاك و شريف نيازي به توليدات دنياي متمدن ندارند. كم كم به اين نتيجه رسيد كه اصلاً «ناهمواري درون» يكي از علت هايش همين فراورده هاي هنري و فرهنگي است. خودش را آدم بيچاره و بدبختي مي ديد كه از تشويش و بي قراري رهايي نداشت. اگر به مدرسه نرفته بود و اگر مثل اين دهاتي ها با همان بينش ساده و روشن به دنيا مي نگريست، آيا آدم متعادل تر و راست و درست تري نبود؟
همين ها بود كه در اواخر عمرش ارزش آثار خودش را هم به كلي انكار مي كرد. پيامبري شده بود كه در ياسناپولينا از تمام دنيا به زيارتش مي شتافتند. همه كساني كه براي ديدار نويسنده بزرگ به اين دهكده دور افتاده مي آمدند، شيفته رمان هايش بودند ولي خودش حرف هاي ديگري داشت و اگر آنها را در جاي خلوتي گير مي آورد، توصيه مي كرد كه وقت خودشان را با خواندن چنين مزخرفاتي به هدر ندهند.
منبع:همشهری جوان شماره 287
/ج