نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
زمانی به كار میرود كه فردی در اثر نادانی عمل اشتباهی را انجام داده و درصدد برمیآید تا اشتباهش را جبران نماید.در زمان پادشاهی كیكاووس بر ایران، پهلوانی بزرگ به نام رستم در ایران زندگی میكرد. فرزندان رستم آنقدر پرقدرت و زورمند بودند كه مایهی افتخار ایرانیان میشدند. او در چند جنگ میان ایرانیان و تورانیان توانسته بود آنها را شكست دهد و به پیروزی برسد و پیروزیهای پی در پی رستم باعث محبوبیت بیشترش در میان مردم ایران شده بود.
رستم به عنوان یك فرماندهی قدرتمند در دربار كیكاووس به شمار میرفت او بارها یك تنه توانسته بود از وقوع یك جنگ و خونریزی شدید جلوگیری كند.
در یكی از برخوردهایی كه میان ایرانیان و تورانیان درگرفت، رستم به راحتی چند نفر از قدرتمندان تورانی را شكست داد. و بعد از این جنگ با یك دختر تورانی به نام تهمینه ازدواج كرد. ثمرهی این ازدواج فرزندی بود كه هنوز به دنیا نیامده به رستم خبر رسید، باید هرچه زودتر خود را به پایتخت ایران برساند. رستم خواست همسرش را به ایران آورد. ولی تهمینه كه یك تورانی بود حاضر نشد به ایران بیاید. رستم مجبور شد بازوبند پهلوانی خود را به همسرش بدهد و گفت: این نشان من است و از تو میخواهم كه اگر صاحب فرزند پسری شدیم. این بازوبند را به او بدهی تا به ایران بیاید تا من با این نشان بتوانم او را بشناسم.
فرزند تهمینه چند ماه بعد به دنیا آمد. خداوند به او یك پسر هدیه كرد. تهمینه اسم فرزندش را سهراب گذاشت و تمام تلاش خود را به كار گرفت تا پسرش تمام فنون و مهارتهای جنگی مثل شمشیرزنی و اسب سواری و غیره... را بیاموزد.
زمانی كه سهراب به جوان نیرومند و پرقدرتی تبدیل شد. یك روز مادرش به او گفت: پسرم تو فرزند رستم پهلوان پرآوازهی ایرانی هستی. حالا كه تو جوان قدرتمندی شدهای بهتر است نشان قدرت پدرت را بر بازویت ببندی و به ایران بروی و خودت را به پدرت معرفی كنی.
سهراب كه نمیتوانست مادرش كه این همه سال زحمت بزرگ كردن او را كشیده بود تنها بگذارد. نشان را از مادرش گرفت و گفت: حالا كه نه ولی در یك فرصت مناسب حتماً به دیدن پدرم خواهم رفت. بعد از مدتی سهراب كه جوان قدرتمندی بود توانست خود را به پادشاه توران نشان دهد و وارد سپاه تورانیان گردد.
سهراب در این سالها آوازهی دلاوریهای رستم را میشنید. و دوست داشت از نزدیك توانایی جنگی پدرش را ببیند. تا اینكه جنگی دوباره میان ایرانیان و تورانیان درگرفت و سپاهی از قدرتمندان دو كشور در مقابل یكدیگر قرار گرفتند. بعد از چند روز جنگ هر دو سپاه فرماندگان جنگاوری را از دست دادند. تا اینكه نوبت به فرمانده سپاه ایران رستم و فرمانده سپاه توران سهراب شد كه در برابر هم قرار بگیرند. نتیجهی این جنگ برای هر دو كشور خیلی مهم بود تعداد زیادی از هر دو سپاه برای دیدن این مبارزه جمع شده بودند.
در ابتدای نبرد سهراب جوان تورانی توانست رستم را به زمین بزند. آن وقت از رستم پرسید: پهلوان تو رستمی؟ رستم نمیخواست بپذیرد كه رستم پهلوان نامدار ایرانی توسط جوانی كم سن و سال شكست خورده، به همین دلیل گفت: نه من رستم نیستم. سهراب گفت: من هرگز با رستم نمیتوانم بجنگم.
سهراب كه فكر میكرد با یك پهلوان دیگر ایرانی روبه رو است، دوباره خواست به طرف رستم هجوم بیاورد كه این بار خنجر رستم به پهلوی سهراب فرو رفت. با این ضربه خون زیادی از پهلوی سهراب فرو ریخت. سهراب فهمید كه مرگش نزدیك است. به همین دلیل رو به رستم گفت: من سهراب فرزند رستم هستم. پدرم اگر بفهمد تو مرا كشتهای انتقام خون مرا از تو خواهد گرفت. رستم بسیار ناراحت شد و گفت: چه نشانهای داری كه ثابت كنی تو فرزند رستمی؟
سهراب كه دیگر توانی برای حركت نداشت به سختی نشانه پهلوانی پدرش را كه مادرش تهمینه بر بازویش بسته بود نشان داد و گفت: این نشان ثابت میكند كه من فرزند رستمم. رستم شروع كرد به گریه كردن و تازه فهمید كه چه كار اشتباهی كرده و فرزندی كه سالها منتظر بود تا ببیند، نادانسته مجروح كرده بود و نزدیك بود كه در اثر این جراحت فرزندش بمیرد.
رستم میخواست قبل از اینكه سهراب جان بدهد كاری كند. یكی از سواران ایرانی را صدا كرد و به او گفت: سریع به قصر كیكاووس برو و هرچه زودتر مقداری نوش دارو از او بگیر و برایم بیاور. رستم گفت: به كیكاووس بگو رستم به اشتباه فرزندش را مجروح كرده و نوش دارو میخواهد تا جان فرزندش را نجات دهد.
سوار با سرعت زیادی به حركت درآمد تا خود را به قصر كیكاووس رساند. ماجرایی كه پیش آمده بود برای كیكاووس تعریف كرد. كیكاووس میخواست خیلی زود مقداری نوش دارو به او بدهد تا به رستم برساند و فرزندش را نجات دهد. ولی یكی از وزیران كیكاووس به او گفت: تو نباید این كار را بكنی! رستم پهلوان نامدار ایرانی است و سهراب پهلوان نامدار تورانی اگر این دو نفر با هم متحد شوند، این توان را دارند كه تاج و تخت تو را از بین ببرند و حكومت جدیدی تشكیل بدهند.
كیكاووس با شنیدن حرفهای وزیرش نمیخواست نوش دارو برای رستم بفرستد. ولی میترسید این كار او باعث ناراحتی رستم شود و او از دربار ایران جدا گردد. كیكاووس دارو را بعد از دو روز به سوار داد تا برای رستم ببرد.
سهراب چند ساعت بعد از حركت سوار در اثر خون زیادی كه از او رفته بود از دنیا رفت و فردای آن روز رستم فرزندش را به خاك سپرد. بعد از چند روز سوار از راه رسید و نوش دارو را به رستم تقدیم كرد. رستم در حالی كه گریه میكرد گفت: نوش دارو بعد از مرگ سهراب و سوار فهمید كه آنقدر دیر آمده تا سهراب مرده.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول