نویسنده: نیل پستمن
برگردان: دکتر صادق طباطبایی
برگردان: دکتر صادق طباطبایی
برای جلوگیری از انقراض طفولیت و زوال دوران کودکی، شش سؤال حتماً مورد توجه خوانندگان قرار خواهند گرفت. در تمامی مدتی که ذهن و افکار من متوجه این مسأله بوده است، لحظهای از تفکر پیرامون این سؤالات فارغ نبودهام و لذا میخواهم بدین وسیله، آنها را به ذهن و اندیشه خواننده نیز وارد سازم. در حالی که این سؤالات را طرح میکنم و به توضیح آنها میپردازم، بر آن خواهم بود، مطالبی به عنوان پاسخ عرضه دارم. اگر تلاش ذهنی خواننده به مطالب و پاسخی دیگر – غیر از آنچه به نظر من رسیده است – منجر شد، آن را دلیل و تأییدی بیشتر بر اهمیت سؤال تلقی خواهم کرد، و حداقل این نتیجه را خواهم گرفت، که سؤالات ارزش مداقه و بذل توجه کامل را دارا میباشند.
1- آیا مقولهی کودکی کشف شد، یا بنا گردید؟
ادعای این کتاب بر آن است که مقولهی کودکی و توجه و عنایت به دوران ویژهای از عمر انسان، خصلتی بیولوژیک نداشته و ثمره و دستاورد اجتماعی و فرهنگی جامعه میباشد. ممکن است، کسانی که با روانشناسی کودک سروکار دارند، این نظریه را چندان صحیح قلمداد نکنند، یا حداکثر آن را خطای محض پندارند. اگر اظهارات پژوهشگرانی نظیر فروید، اریک اریکسون، آرنولد گزل و خصوصاً ژان پیاژه را در نظر آوریم، حتماً به این نتیجه خواهیم رسید که امپراطوری بیولوژی، سیر تحولات و رشد و تکامل کودک را در دست دارد؛ و آن را هدایت میکند. ژان پیاژه مبنای مطالعات و بررسیهای خود را اصل وراثت و قوانین ژنتیک و روشهای شناخت مبتنی بر آنها دانسته و اعلام میدارد که، مرحله به مرحله رشد و نمو فکری و دماغی کودک، تابع ضوابط ژنتیک میباشد. اندیشهی «دوران کودکی» به عنوان مقولهای با ساختار اجتماعی معین، در قرون وسطی شناخته شده نبود، و محصولی است از تحولات فرهنگی و اجتماعی سدهی شانزدهم به بعد، و امروزه نیز بار دیگر در معرض زوال و انقراض قرار گرفته است. اگر مبانی نظری پیاژه، صحیح و عاری از خطا باشد، در آن صورت باید بگوئیم که تحولات فرهنگی ناشی از اختراع صنعت چاپ و کلام مکتوب، موجب پیدایش و تکوین اندیشه «کودکی» و «دوران طفولیت» نبوده، بلکه شرایطی را فراهم ساخت که این مقوله، کشف گردید و مورد عنایت واقع شد؛ و امروز نیز شرایط حاکم بر فرهنگ و اجتماع، موجبات زوال آن را فراهم نمیکند، بلکه آن را به عقب رانده، از اعتبار آن کاسته و آن را به ورطهی فراموشی سوق خواهد داد.به نظر من گسترهی مطالعات پیاژه، به دلیل آنکه به عوامل و شرایط تاریخی اعتنا و توجهی ندارد، بسیار محدود میباشد. او در مطالعهی رفتار کودکان، به این نکته توجه کامل ندارد که پارهای از این رفتارها در روزگاران گذشته یا اصلاً از کودک سر نمیزد، و یا چه بسا در حالات و اشکال دیگری ظهور میکردند. البته از صمیم قلب آرزو میکردم، که نظریهی ژنتیکی او مصداق کامل میداشت، زیرا در آن صورت پدیدهی کودکی، ضرورت وجودی خود را از دست نمیداد، و گرچه شرایط امروز دوام و بقاء آن را دشوار ساخته است، ولی هرگز به نابودی آن منجر نمیشد؛ چون «مام طبیعت» اسارت مطلق را نمیپذیرد و یا لااقل خود را تسلیم سلطهی دائمی بشر نمیکند. اما، اگر ریشهی کودکی در بافت اجتماعی و ساختار فرهنگی جامعه نهفته است و مقولهی «طفولیت» محصولی است ثمرهی فرهنگ اجتماعی، آنطور که من میپندارم، در آن صورت باید، شرایطی تحقق یابند و تحولاتی اساسی در سیستم مراودات اجتماعی جامعه صورت پذیرند، تا مقدمات ظهور مجدد آن – بعد از زوال – فراهم آید؛ و اینگونه که در حال حاضر به نظر میرسد، چهبسا هرگز چنین شرایطی و چنین زمینههائی دیگر به وجود نیاید.
در اینجا میخواهم، مطلب را اینگونه بیان کنم – و امیدوارم پژوهشهای علمی آتی مؤید این بیان باشند – که مقولهی طفولیت را میتوان به فراگرفتن زبان، تشبیه کرد. سخن گفتن و زبان، گرچه پایه و مبنائی بیولوژیک دارد، ولی هرگز شکل و هیکل معین و واقعی ندارد؛ و تا زمانی که در حیطهی محیط اجتماعی، که رشد و حرکت آن را طلب میکند قرار نگیرد، به حرکت درنخواهد آمد و شکل نخواهد گرفت؛ مقولهی کودکی نیز همینگونه است، تا زمانی که جامعه و شرایط اجتماعی اقتضا نکند و نیازی پدیدار نگردد، مقولهی کودکی نیز شکل نخواهد گرفت و رشد نخواهد کرد. اگر شرایط ویژهی فرهنگی جامعهای ایجاب کند و رسانهی ارتباط جمعی حاکم بر آن جامعه نیز در خدمت ایجابات فرهنگی حرکت کند و ضرورت عنایت خاص به شاخصههای ویژهی کودک در اولویت کامل قرار گیرد؛ در چنین صورتی پرورش و آموزش کودک در جهتی سیر خواهد کرد که بتواند توانائیهای خود را در زمینههای غلبه بر نیازهای طبیعی و اجتماعی و درونی، ارتقا دهد و امکان زندگی در جامعهی متحول را برای او فراهم سازد و او را در مقابله با مشکلات طبیعی و اجتماعی آزموده گرداند. در چنین شرایطی، بدیهی است که شکلی معین و ساختاری مشخص از طفولیت خواهیم داشت. اما اگر مراودات اجتماعی و داد و ستدهای فرهنگی و روانی زندگی جمعی یک فرهنگ و اجتماع، عنایت درازمدت و توجه مخصوص به شاخصهها و اقتضائات ویژهی دوران کودکی و طفولیت را طلب نکند و نسبت به آن بیاعتنائی محض ورزد، در چنین شرایطی نیز بدیهی است که با رکود و سکون و سرانجام حذف و زوال پدیدهی کودکی روبرو خواهیم شد.
2- آیا زوال کودکی و سقوط فرهنگ طفولیت، همزمان و همگام با انحطاط و سقوط فرهنگ – به معنای عام آن – در جامعهی آمریکا خواهد بود؟
ایالات متحدهی آمریکا، اولین و در حال حاضر تنها فرهنگی است که تحت اسارت مطلق تکنیک سدهی بیستم به سر میبرد. از پارهای استثنائات کوچک اگر در گذریم، میبینیم که این جامعه با آمادگی کامل، طبیعت و شهرها و زندگی اقتصادی و تجاری و خانوادگی و حتی فکر و نظام اندیشه خود را تابع و همگون نیازمندیها و اقتضائات و ایجابات آن چیزی قرار داد که آن را «پیشرفت صنعت و تکنولوژی» مینامید. از این جهت، جامعهی آمریکا، در متن و در بطنِ «سومین آزمایش بزرگ» خود به سر میبرد، آزمایشی که پایان و انجام آن به هیچ وجه مشخص نیست.«اولین آزمایش بزرگ» آمریکا را توماس پاین (Thomas Paine)، «انقلاب ضوابط و اسلوب حکومت» نامید. این انقلاب در اواخر سدهی هیجدهم صورت گرفت و پایهی آن بر این پرسش استوار بود، که آیا میتوان بر مبنای آزادی عقیده و بیان، یک سیستم سیاسی و حکومتی برپا داشت؟
«دومین آزمایش بزرگ» آمریکا در اواسط سدهی نوزدهم به وقوع پیوست. این آزمایش دارای وجوه اجتماعی بود و اندیشهی مبنائی آن این سؤال بود: آیا میتوان مجموعهای بسیار گوناگون از اقوام و ملل مختلف جهان را با زبان و سنت و فرهنگ و آداب و رسوم خاص هر کدام، در یک مجموعهی فرهنگی و اجتماعی بهم جوش داد؟
با اطمینان کامل میتوان – صرفنظر از مواردی استثنائی – گفت که هر دو آزمایش بزرگ با موفقیت نسبی قرین بوده و شرایطی را فراهم آورده که موجب شگفتی و گاه حسد جهانیان گردیده است.
«سومین آزمایش بزرگ» در آغاز سدهی حاضر انجام شد و مبنای آن این پرسش بود: آیا یک فرهنگ میتوان به نظام ارزشی و مبانی آرمانی و انسانی خود همچنان پایبند بماند و چه بسا به خلق ارزشهای نوینی نیز دست یازد، در حالی که سلطهی کامل و تمام عیار تکنولوژی مدرن را بر اندیشه خود و بر سرنوشت خود پذیرفته است؟
آلدوس هاکسلی (Aldos Hauxly) و جورج اُورول (George Orwell) پاسخ خود را به این سؤال دادهاند: «نه»!
لوئیز مامفورد (Lewis Mumford) نیز پاسخ داده است: «به احتمال زیاد نه»!
نوربرت وینر (Norbert Wiener) نیز همین نظر مامفورد را تأیید کرده است. ژاک الول (Jacques Ellul) پاسخ خود را به صورت جزوات مرتب و مسلسل و با شرح کامل گزارشات مبسوط و آماری، همه ساله انتشار میدهد: «نه».
در زمره کسانی که کم و بیش، مشروط یا غیر مشروط پاسخ «آری» به این سؤال دادهاند، میتوان از باک مینستر فولر (Buckminster Fuller) آلوین تافلر (Alvin Toffler)، ملوین کرانتس برگ (Melvin Karnzberg)، ساموئل فلورمان (Samuel Florman) و ایزاک آسیموف (Isaac Asimov) نام برد. در بین اشخاص فوق، آسیموف آنچنان مفتون و مسحور و سرمست از پیشرفتها و امکاناتی است که تکنولوژی نوین و مدرن فراهم آورده است که حد و تصوری بر آن نمیتوان قائل گردید.
این سؤال، ظاهراً همچنان مطرح است و اظهارنظر و پیشگوئیهای دیگری را همچنان طلب میکند. اینکه بشر امروز جایگاه تکنولوژی را تا حد «خدای آفریدگار» جهان ارتقاء داده است، بطوری که روند سیاست و فرهنگ، ارزش و اعتبار و شایستگی خود را از دست داده و اخلاق و سلوک و منش بزرگسالان، آنچنان معوج و پوچ و درون تهی شده که به تبع آن، مقولهی طفولیت و دوران کودکی رنگباخته است، همه و همه جزیی از نشانهها و آثار تیره و تار و یأسآور و هراسناک ثمرات این آزمایش بزرگ میباشند. در حالی که ایالات متحده، غرقه در گرداب «سومین آزمایش بزرگ» خود است، بقیه ملل جهان توجه کامل خود را به آمریکا دوختهاند و میخواهند ببینند که آیا این سرزمین میتواند بر از هم گسستگیها و قطعهقطعه شدنهای خود فائق آمده و خود را از ورطهی سقوط برهاند، تا بله از رهگذر آن تجربه و این ماحصل برنامههای آتی جامعهی خود را تدوین کنند.
ظاهر قضیه از آن حکایت دارد که آمریکا هنوز به خود نیامده است. شوکهای تکنولوژی مدرن، قوای دماغی و مغزهای ما را فلج کرده است، به طوری که تازه نگاههای خود را به تل آوارهای روانی و اجتماعی و نیز به ویرانههایی که تکنولوژی نوین و مدرن، برای ما به ارمغان آورده است، دوختهایم و هنوز درنیافتهایم که چه بر سر خود آوردهایم؟ با تأسف کامل باید اظهار داشت که این زنگ خطر، هنوز برای همه به صدا درنیامده است؛ و این فریادها و این هشدارها، هنوز زبان رسای لازم را پیدا نکرده و در گوشها هنوز طنینانداز نشده است.
از دیرباز اینجا و آنجا، نغمههای اعتراض و آواهای انذار برمیخاست. انتقادهای تند و صریح رالف نادر (Ralph Nader)در سال 1965، تحت عنوان «خطرها و ناامنیهای سرعت» که به صورت کتاب انتشار یافت، متوجه گستردهترین ابزار صنعتی دنیای جدید یعنی اتومبیل بود. گرچه این هشدار بسیار دیر و زمانی داده شد که آمریکائیان، سرزمین و طبیعت و شهرها و تمامی محورهای زندگی اجتماعی خود را تسلیم این پدیده تکنولوژی مدرن کرده و همه جا و همه چیز را دچار تغییر و دستخوش دگرگونی ساخته بودند، اما به هر حال اعلام خطری بود که باید مورد توجه قرار میگرفت. انتقادها و هشدارها همچنان ادامه داشت؛ کتابهایی نظیر: «کانالهای جادویی» از مکلوهان، «جامعه صنعتی» از ژاک الول، «ماشین و آدمک ماشینی» از نوربرت وینر، «قدرت کامپیوتر و ناتوانی خرد» از ژوزف و اتیسن باوم (Joseph Weizenbaum)، «اسطورههای ماشین» از لوئیز مامفورد، «پیام قرن بیستم» از کِنت بولدینگ (Kenneth Boulding) و بالاخره کتاب معروف ایماژ (Image) از دانیل بورستین، نمونههایی از این روشنگریها میباشند. اگر این کتابها و نیز کتابهای دیگر که حتماً پس از این انتشار خواهند یافت. توجه جدی آمریکائیان را به این خطرها جلب کرده و فاصله لازم را بین آنان و ماشین ایجاد نموده و به علاوه بتوانند جلوههایی از اسارت انسان را توسط ماشین، به نمایش بگذارند، بطوری که این ملت درک کند، چگونه میتواند صنعت و ماشین را به استخدام خود درآورد – نه آنگونه که امروز در اسارت کامل آن قرار گرفته است – در آن صورت میتوان امیدوار بود، که نشانههای اضمحلال فرهنگی و از هم گسیختگی اجتماعی که در جامعه امروز آمریکا رخ نموده است، پایا نبوده و سقوط حتمی و افول تمدن جدید را در پی نخواهد داشت.
اما دربارهی کودکی؛ به اعتقاد من کار از کار گذشته است. انقراض آن را باید معلول حوادث و ماجراهای فرهنگی امروز به حساب آورد. زمان برای نجات آن، از دست رفته است. الکتریسیته، زیست محیط اطلاعاتی ویژهای را که باعث قوام کودک و حفظ مصالح و رعایت اقتضائات آن میبود، به کلی متحول ساخته و هرگونه عنایت و توجه خاص به خردسالان و کودکان را عبث و بیهوده گردانده است. حال که به اینجا رسیدهایم و ناچار «شرایط بچگانه» را از زندگی کودک گرفته و این فرهنگ ارزشمند را از دست دادهایم، نباید چنین مأیوسانه همه چیز را از دست رفته انگاریم. صنعت چاپ و رواج کتاب، اجتماعات و سازمانهای سنتی و مذهبی را در اروپا از اعتبار انداخت، فرهنگ شعر و مشاعره و ادبیات شفاهی را منسوخ کرد، همبستگیهای اقلیمی و جغرافیایی را بیارزش نمود، و به جای همهی آنها، سیستم صنعتی بیمهر و عاطفهای را نشاند که هرگونه رحم و مهربانی را از زندگی جمع و جماعات بدور کرد؛ علیرغم همهی آنها و اینها، تمدن مغرب زمین، توانست برخی از باورها و ارزشهای انساندوستانهی خود را حفظ کرده و حتی در مواردی به خلق زمینههای ارزشمند دیگری دست یابد؛ که از جملهی آنها ایجاد شرایط و زمینههای مساعد پرورش کودکان و نوجوانان و اعتلاء منزلت و ارزش اجتماعی خردسالان و در نتیجه ارتقاء شأن و منزلت فرهنگی و اجتماعی انسانِ بزرگسال بود. اینک در شرایطی که آثار و التهابات شوکهای وارده، رفتهرفته از میان میرود، میتوانیم با تجدید قوای دماغی و تلاشهای پیدرپی و روزافزون فکری، جایگاه کنونی خود را اصلاح کرده و خود را در موقعیت بهتر و برتری قرار داده و شرایط و زمینههای مساعدتر و بهتری را فراهم سازیم، بلکه میتوانیم در آن صورت، خسارتهای وارده بر فرهنگ و اجتماع را در همین حد، متوقف سازیم و به جبران و در عوض آنچه از دست دادهایم، در خلق مقولههای دیگر مؤثر باشیم.
3- آیا جنبش «آرمانگرایان» و تلاشهای «اصولگرایان مسیحی» میتواند در حفظ مقولهی کودکی مؤثر واقع گردد؟
شرایط سیاسی و اجتماعی سالهای دههی پنجاه به گونهای بود که اگر کسی به پارهای از جنبههای انسانی اندیشهی کمونیسم اشاره میکرد، بلافاصله به عضویت در حزب کمونیست و همدستی با آنها متهم میشد. امروز نیز اگر کسی اظهار کند که در اندیشههای گروه اصولگرای ارتدوکس پروتستان، جنبههائی ارزشمند وجود دارد، با همان شدت گذشته، به رویگردانی از اصول لیبرالیسم سنتی و پشتپا زدن به تفکر اعتدالی متهم میگردد. برای آنکه از مظان چنین اتهامی به دور باشم، با صراحت اعلام میکنم که احیای جنبشهای افراطی را از هر مرام و مسلک، مفید به حال یک اجتماع نمیدانم. خصوصاً آن که از اظهارات و حرکات گروه نامبرده، به راحتی میتوان فهمید که عشق به خداوند، جای خود را به عشق به سرزمین داده است و اعتقادات شدید مذهبی آنها، در خدمت صاحبان قدرت سیاسی درآمده و با سیاست و آمریتهای حکومتی جوش خورده است. سردمداران این گروه معتقدند، توانستهاند رضای خداوند را در تولید انبوه سلاحهای کشتار جمعی جستجو کنند.چنین به نظر میرسد که جنبش «آرمانگرایان»، بیش از سایر دستجات و احزاب سیاسی، به خطرات ناشی از تحولات و دگرگونیهای ساختاری در رسانههای ارتباط جمعی، بر ذهن و جسم کودک واقف گردیده است. اقدامات این گروه در زمینه بایکوت اجتماعی سازمانهائی که پشتوانهی عظیم مالی پارهای از تولیدات ناسالم تلویزیونی را تشکیل میدهند، همچنین کوشش بیوقفهی آنان برای جلوگیری از پخش برنامههای سکس از تلویزیون، و نیز تقویت روحیهی خویشتنداری در جوانان در مقابل تحریکات جنسی، در کنار اقدامات اساسی دیگری – هر چند محدود – جهت تأسیس مدارس ویژه و تعلیم و تربیت هدفدار و ایجاد روح نظم و انضباط اخلاقی در کودکان و نوجوانان، بسیار قابل ستایش است. در چنین اقداماتی به وضوح میتوان آرمان حفظ «کودکی» را مشاهده کرد. اما با نهایت تأسف باید اذعان داشت که هیچ کدام از این تلاشهای ارزشمند و انسانی، اهداف مورد نظر را حاصل نخواهد گرداند، زیرا اقدامات و امکانات این جنبش بسیار محدود است و زمان برای به ثمر رسیدن کوششهای آنان و تحقق اهداف والای آنها، از دست رفته است؛ و لذا نمیتوان امیدوار بود که در اصلاح اصلیترین عامل «زوال کودکی» یعنی همان ساختار رسانههای ارتباط جمعی و اصلاح مهمترین ابزار آن یعنی تلویزیون، توفیقاتی کارساز حاصل آید. البته، همانطور که گفتم، باید به چنین افراد و به چنین برنامههائی احترام گذارد.
چه کسی میداند؟ شاید این تلاشها، طنین مناسبی در جامعه پیدا کند و باعث گردد، تا افراد بیشتری به خود آیند و جامعه به نوعی خودآگاهی نسبی دست یازد. شاید لااقل از سرعت این انقراض کاسته گردد و همین امر باعث شود، خطرات و تبعات فاجعهآفرین آن برای فرهنگ و اجتماع، نمودار گشته و نوعی آمادگی را برای مواجهه با آن تبعات کسب کنیم.
برخلاف تلاشگران این جنبش، پیروان لیبرالیسم سنتی، که این «آرمانگرایان» آنان را اومانیستهای مادیگرا مینامند، نتوانستهاند در هیچ مقطعی از زمان، گامهای اساسی و انساندوستانه بردارند. این مدعیان حافظ آزادیهای فردی، به عوض جبران مافات، امروز با شعارهای «آرمانگرایان» به مبارزه برخاستهاند و خواستههای آنان را برای منزوی ساختن مؤسسات مالی و سرمایهگذاران برنامههای ناسالم تلویزیونی، به استهزاء کشانده و با آن به مقابله برخاستهاند. اخیراً هم اعلام داشتند، اگر قرار است معیار و ضابطهای برای برنامههای تلویزیون در نظر گرفته شود، بهتر است این امر به مؤسسه کامپیوترسازی و سازندگان نرمافزارها و برنامههای کامپیوتری، نظیر مؤسسه عظیم پراکتر و گایمبل (Procter & Gambel) واگذار شود.
اگر بتوان فلسفههای سیاسی را در تحولات فرهنگی جامعه سهیم و اثرگذار دانست، بدون تردید، اندیشه و اعمال آنان در تسریع روند انقراض کودکی، مؤثر بوده است. حداقل سهم و تأثیر اندیشهی محوری آنان را که: هرچه را که مدرن است باید پذیرفت و هر آنچه را که قدیمی است، چون عامل عقبگرد است، باید به دور انداخت، در سقوط فرهنگی جامعهی آمریکا، میتوان در همین تسریع روند زوال کودکی جستجو کرد.
این حامیان آزادیهای فردی نمیدانند که هر نگرشی به گذشته، الزاماً عقبگرد نیست. «آرمانگرایان» توانستهاند نشان دهند که در گذشته، جهانی داشتیم که نسبت به کودک مهرورزی میکرد، در آن دنیا احساس مسئولیت نسبت به حال و هوا و جسم و روح کودک و نسبت به آینده او وجود داشت. اگر حالت عرور و خودبزرگبینی پیروان جنبش «آرمانگرایان» را نمیپسندیم، دلیلی ندارد که به اخطارهای آنان توجه روا نداریم و برخی پیشنهادات سازنده آنان را جدی نگیریم.
4- آیا در میان تکنولوژی وسائل ارتباط جمعی، میتوان ابزاری را یافت که از نیازمندی جامعه به کودک و کودکی حمایت کند؟
به عقیده من تنها تکنولوژی و ابزاری که این توانائی را دارد، کامپیوتر است. همه میدانیم که برای برنامهریزی یک کامپیوتر و تهیه نرمافزارها و سختافزارهای آن، باید با زبان تحلیل و منطق و پیوستگی اجزاء و دانش کامپیوتر، آشنا بود. دانش مزبور، مانند هر زمینهی علمی و صنعتی دیگر آموختنی است و لازمهی آن، تقبل تلاش و زحمت و بکار گرفتن وقت و انرژی میباشد. اگر بر این باور هستیم که در آینده باید همگان از این دانش بهرهمند باشند، و سازوکار کامپیوتر را بشناسند و بدانند چگونه کامپیوتر، شرایط و اقتضائات خود را به جهان انسانها تحمیل میکند و چگونه فعل و انفعالات دماغی و تلاشهای ذهنی ما را تحت تأثیر قرار میدهد و حتی مبانی ذهنی شکلدهی آراء و نظرات و قضاوتهای ما را متحول میسازد، و در یک کلام همه باید با فرهنگ و ادبیات کامپیوتر آشنا باشند، در آن صورت پذیرفتهایم که به آموزش مدرسهای در این مورد نیازمندیم و طبعاً ضرورت تعلیم کودکان و نوجوانان، جایگاه و اهمیت ویژهای پیدا میکند. و از همین جا است که تفاوت بارز میان فرهنگ بزرگسالان و نوجوانان همچنان پایدار و پابرجا خواهد ماند.بدیهی است که یک چنین تحولی، تابع شرایط و عوامل چندی است. همه میدانیم که اثرات حاصل از ایجابات ذاتی یک ابزار ارتباط جمعی، تابع نوع بهرهوری از آن وسیله میباشد. به عنوان مثال به رادیو نظر میافکنیم:
ساختار ذاتی رادیو، اقتضا میکند که بهرهگیری از آن موجب تقویت زیبائیهای کلام و رشد لطافتهای زبانی و گسترش حوزهی ادبیات گشته و حداقل ارتقاء ذائقهی ادبی را بدنبال خواهد داشت. تعمیق احساسات کلام و زیبائیهای شعر و رواج ایهام و بدایع گفتاری، میتواند از ثمرات کاربرد رادیو باشد. هستند کشورهائی در جهان و اقوام و مللی که از رادیو این چنین استفاده میکنند. اما رادیو در ایالات متحده، در پرتو رقابت با تلویزیون، به دلقک و عنصری وابسته به صنایع تولیدات موسیقی بدل شده است. از این رو، زبان منسجم و حاوی لطائف ادبی و شکوفائی کلام در این ابزار ارتباط جمعی دیده نمیشود. البته در اینجا، باید فرستنده «رادیو صدای ملی» را مستثنی کنیم.
از آنچه گفته شد میتوان به این نتیجه رسید که بهرهگیری از کامپیوتر در آینده، الزاماً منجر به بهرهمندی تودههای عظیم جامعه از تفکر منسجم استدلالی و تحلیلی نخواهد شد. هستند گروههای سیاسی و سازمانهای مالی و بازرگانی که به اقتضای منافع مادی خود، خواهان بهرهگیری هرچه بیشتر مردم و جامعه از صنایع تفریحی و بازیهای کامپیوتری هستند و تمایل چندانی به توجهات جامعه به ادبیات و فرهنگ نوشتاری و رواج تفکر استدلالی و کلام منطقی ندارند. منافع صاحبان سهام این گونه مؤسسات، اقتضا میکند که مردم یک جامعه هر روز بیشتر از پیش از کامپیوتر استفاده کنند و مورد استفاده آنان قرار گیرند، بدون آنکه با مکانیسم فنی و علمی آن آشنائی داشته و به تبعات جبری آن واقف باشند. در این صورت است که کامپیوتر، هم چون جهانی اسرارآمیز، باقی خواهد ماند و تحت کنترل و نظارت گروهی نخبه و در انحصار تکنوکراتهائی معدود و سوءطلب، روزگار فرهنگسوز و پولساز خود را خواهد گذراند. در چنین صورتی است که آموزش مدرسهای جوانان و نوجوانان، ضرورتی نداشته و راههائی که به فراموشی کودک و زوال دوران کودکی ختم میگردند، همچنان بدون مانع و با شتابی روزافزون، پیموده خواهند شد.
5- آیا میتوان نهادهائی اجتماعی را یافت که هم توانائی کامل حمایت از کودک را داشته و هم خواستار تداوم بذل عنایت به اقتضائات دوران کودکی باشند و هم در برابر زوال دوران کودکی مقاومت کنند؟
همان طور که میدانیم، از دو نهاد اجتماعی میتوان در این زمینه، نام برد: نهاد خانواده و نهاد مدرسه.همانگونه که بارها اشاره کردهام، نهاد خانواده، هم ساختار ذاتی و هم حق حاکمیت و اثرگذاری خود را آنچنان از دست داده است، که دیگر نمیتواند بر جریان رودخانه اطلاعاتی و جهان دادههائی که به سوی فرزندان آنان سرازیر است نظارت و کنترلی داشته باشد. مارگارت مید (Margaret Mead) روزی از تلویزیون به عنوان «نیمهی دوم والدین» یاد کرده بود. بدون شک منظور او از این تعبیر این بوده است، که کودکان ما امروز، اوقات بمراتب بیشتری را در مقابل تلویزیون میگذرانند تا با پدرانشان. از این دیدگاه، شاید مناسبتر باشد، تا از پدران به عنوان چهارمین یا حتی پنجمین قسمت «والدین کودک» یاد کنیم؛ و نقش مؤثر و حاضر و نافذ تلویزیون، دیسک و صفحات موسیقی، رادیو و سینما را در اولویت قرار دهیم. عنایت به این واقعیتِ ناگوار بوده است که، کمپانی «بل تلفن» (Bell – Telephon) پیشنهاد دایر کردن یک سرویس تلفنی «قصهسرائی» را برای کودکان پیشنهاد کرده بود. براساس این پیشنهاد، پدران میبایستی یک قرارداد با این مؤسسهی خدماتی «قصهسرائی تلفنی» منعقد کنند و این سرویس را در اختیار کودکانشان قرار دهند؛ تا آنها با مراجعه به این سرویس، ازآن بخواهند فلان قصه یا افسانه را برای آنها بخواند!! در فکر و اندیشهی صاحبان این مؤسسه، این مصلحت کودک نمیگنجید، تا از پدران آنها بخواهند، خود به قصهخوانی برای فرزندان و نوباوگانشان بپردازند. در هر صورت، به وضوح مشاهده میشود، که ابزارهای گوناگون ارتباط جمعی، نقش پدران و مادران را در شکلدهی و سامانبخشی روحی و روانی و فکری، زائل گردانده و خود، تکوین نظام ارزشی و نوع نگرش و دریافت کودک را به جهان واقع و از واقعیتهای جهانی عهدهدار شده، و دیواری حائل میان فرزندان و اولیاء آنان، برقرار ساختهاند.
به دلیل همین تأثیر روزافزون رسانههای ارتباط جمعی است که میبینیم، پدران و مادران، هر روز بیشتر از پیش حس اعتماد به خود را در تربیت کودکان از دست دادهاند؛ و به این باور کشانده شدهاند که قادر به اعمال تربیت نبوده و نمیتوانند پاسخگوی نیازهای فکری و جسمی فرزندانشان باشند. نتیجهی قهری این بیاعتمادی به خود و این احساس ناتوانی، نه تنها سبب بیتفاوتی آنان نسبت به تأثیر رسانهها گردیده، بلکه باعث شده است، که به کارشناسان و متخصصانی روی آورند که مدعی هستند، بهتر از آنان میدانند خیر و صلاح کودکانشان در کجاست. و اینگونه است که هر روز بیش از پیش روانشناسان، جامعهشناسان، کارشناسان تعاون اجتماعی، آموزگاران و نمایندگان نهادهای مدعیِ آیندهنگری علمی، به حریم خانوادهها راه پیدا میکنند و پیوسته از قدرت نفوذ والدین کاسته و دیوارههای جدائی میان آنان و فرزندانشان را قطورتر و بلندتر میسازند؛ آن هم به دعوت پدران و مادران. بدیهی است که با رشد این دخالتها، حریم صفای امنیت و عاطفه و پیوندهای روحی و روانی و روابط زیبای سنتی خانوادهها از بین رفته و از استحکام پیوند ارتباطی «والدین – فرزند» پیوسته خواهد کاست. این واقعیت تا به آنجا پیش رفته، که امروز شاهد بروز نظریهای شدهایم که معتقد است، رابطه «والدین – فرزند»، اساساً رابطهای است عصبی – و نه روانی – و لذا در ذات خود، رابطهای ناسالم و غیرسازنده ! بوده و از اینرو سازمانها و نهادهای اجتماعی ویژه، بهتر از پدران و مادران قادر هستند، مصالح و علائق کودک را تشخیص داده، به اقتضای آن عمل کنند!
مسأله دیگری که تأثیری مخرب و وحشتناک بر سلامت و قدرت نهاد خانواده، برجای گذارده، جنبش به اصطلاح «آزادی» زنان میباشد. برای جلوگیری از سوءتفاهم، ناچارم همین جا اعلام کنم که به عقیده من نیز، رهائی از پارهای قید و بندهای ضدانسانی که بر دست و پای زنان، در طی قرون و اعصار سنگینی میکرد و نجات آنان از فشارهای اجتماعی و سنتی، یکی از ثمرات شیرین انقلاب صنعتی و عصر روشنگری بوده و موجبات تکریم و تقدیس هر انسان آزاده و فرهیخته را طلب میکند. اما این واقعیت و این تلاش آزادیخواهی نباید موجب آن گردد، تا ارزش روشهای سنتی تربیت کودک مخدوش گردد. اگر زنان، خواهان حضور در صحنههای اجتماع و سیاست و کسب و کار و هنر و صنعت و شغل آزاد هستند، دلیلی نیست که به ترتبیت کودک و روشهای تربیتی بیاعتنائی گردد. چرا باید رهائی زنان از قید و بندهای تجاوزگرانه قرون وسطائی، رهایی از مسئولیت خانوادگی را بدنبال داشته باشد؟ نجات از آن سنتهای انسانسوز، چگونه بیاعتنائی به تربیت سنتی انسانساز را توجیه میکند؟ صریحاً باید گفت، علیرغم آن که هرچه بیشتر به نقش انحصاری زنان در تربیت کودکان خرده گرفته میشود، این واقعیت بیشتر عیان میگردد که تربیت کودکان و نوجوانان در گذشته، که فقط و فقط منحصر به مادران بود، دارای سلامت بیشتر و مواهب بارزتری بود. تردیدی وجود ندارد که سلامت شغلی و موفقیت اجتماعی کودکان و نوجوانانی که در گذشته تحت حمایت عاطفی و تربیتی مادر رشد میکردند، بمراتب از امروزیها بیشتر بوده است.
غیرقابل تصور است که مردان بتوانند نقش معادل و مساوی نقش زنان را در تربیت خانوادگی فرزندان، عهدهدار شوند، ولو آنکه مدعیان تساوی حقوق مرد و زن، دلیلی عقلی بر این ادعا نپذیرند. حال اگر هم پدر و هم مادر، به جهان خارج از خانهروی آوردند، بدیهی است که وجود کودک بر چنین جهانی سنگینی میکند و سپردن دنیای لطیف او به نهادهای خشک اجتماعی، ضروری میگردد. در چنین شرایطی است که قهراً نگرش ضرورت بذل توجه به شرایط ویژهی کودک، رنگ میبازد و بیاعتبار میشود؛ اینگونه است که علیرغم وجود کودک در خانه، اقتضائات دوران کودکی، نقشی و تأثیری نداشته و چنین دورانی در ورطه و در مسیر زوال قرار میگیرد. شرایط فعلی جامعهی آمریکا، نشان از آن دارد که اگر تحولی و چرخشی صد و هشتاد درجهای در این مسیر صورت نپذیرد، هیچ عاملی مانع انقراض طفولیت در این باره نخواهد بود.
نهاد مدرسه به این ترتیب، تنها نهادی باقی میماند که فلسفه وجودی و ساختار ذاتی آن، بر پذیرفتن تفاوت اساسی میان جهان خردسالان و بزرگسالان استوار بوده و قائل به این باور است که میتوان مطالبی اساسی از جهان بزرگترها به کودکان منتقل کرد. توجه به همین واقعیت است که پارهای انسانهای خوشبین را وامیدارد، به تدوین کتاب و رساله بپردازند و با پند و راهنمائی و نظرات پیشنهادی خود، آموزگاران و کارشناسان تعلیم و تربیت را یاری رسانند. اما در اینجا هم، مانند نهاد خانواده، شاهد کاهش قدرت نفوذ و افت میدان و میزان تأثیر بر کودکان و نوجوانان هستیم. تحولات سریع و تغییرات بنیادین که در ساختار مراودات اجتماعی و رسانههای ارتباط جمعی صورت گرفته است، نهاد مدرسه را – به قول مکلوهان – به اسارتگاه کودکان بیشتر شبیه ساخته است، تا به آموزشگاه. هر روز بر تعداد کارشناسان تعلیم و تربیت و آموزگارانی که سردرگم هستند و نمیدانند راه درست تربیت چیست، افزوده میگردد. آنها با صراحت اعلام میدارند که نقش خود را به عنوان مربی، بیتأثیر دیده و نمیدانند انتظارات خانه و مدرسه و کودک از آنان به عنوان معلم و آموزگار چیست؟ در شرایط و احوالی که تعلیم دیکته و قرائت، روزبهروز دشوارتر میگردد، بسیار طبیعی است که آموزگاران، ذوق و نشاط خود را در ایفای وظیفهای که در گذشتهای نه چندان دور، از احترام و ارزش فوقالعادهای برخوردار بود، از دست بدهند؛ و با حالتی آمیخته از یأس، طرح حذف این ماده درسی را از برنامههای آموزشی پیشنهاد کنند. مسأله نگران کننده دیگری که اخیراً رواج یافته و اذهان فرهیختگان چندی را به خود مشغول داشته است، طرح مسائل شغلی در مدارس، برای گروههای سنی ده تا دوازده ساله میباشد. پرواضح است که ذهن شکل ناگرفتهی نوجوان و ظرفیت روانی محدود او، زیربار چنین مسائل اجتماعی، سنگینی میکند. این واقعیت ناگوار نیز قرینه و شاهد دیگری است بر ظهور پدیدهی «جوان کودکنما» که در فصل هفتم کتاب مبسوطاً بدان پرداختیم؛ و مبین این حقیقت است که مدارس ما امروزه، بیشتر بازتابندهی معضلات و مشکلات اجتماع شدهاند تا فراهم کننده زمینههای سالم زندگی در اجتماع، و در این راه نیز روزبهروز از توان کمتری برخوردار شده و قدرت مقابله با موانع آموزشی و تربیتی را به مرور از دست میدهند.
با وجود همهی اینها، چنین به نظر میرسد که مدارس به عنوان پایگاه اساسی فرهنگ نگارش و کتابت، به سادگی تسلیم جریاناتی که حذف این پایگاه را هدف قرار داده است، نخواهند شد؛ و علیرغم کاهش روزمره قدرت اثرگذاری آن و نیز علیرغم رواج روزافزون موانع فرهنگی و اجتماعی در برابر تربیت مدرسهای، مدارس و آموزشگاههای ما آخرین سنگری خواهند بود که در مقابل زوال کودکی و انقراض شاخصههای آن خواهند ایستاد.
این ایستادگی و مقاومت همچنان کم و بیش ادامه خواهد یافت، و تا زمانی که تمامی آموزگاران و کارشناسان تعلیم و تربیت و سرانجام همهی دستاندرکاران اداری نظام آموزشی، خود به موجوداتی مخلوق عصر تلویزیون، متحول گردند، و آخرین بقایای رمق و قدرت فکری و جسمی خود را از دست بدهند، دوام خواهد آورد. در آن صورت است که دیگر کسی را نخواهیم یافت، که اعلام کند: با کدام توان و نیرو و در مقابل کدام جریان، باید مقاومت و ایستادگی کرد؟
6- آیا تکتک افراد جامعه در مواجه با تحولات فوقالذکر و مقاومت در برابر آن ناتوان بوده و مسئولیتی ندارند؟
به نظر من پاسخ این سؤال: «نه» میباشد!تکتک افراد میتوانند در مقابل این جریان و جریانات مشابه بایستند؛ اما این ایستادگی، مانند هر مقاومت دیگری و در هر جبههی دیگری بهائی دارد که باید آن را پرداخت. به عبارت دیگر، ویژگی این مقاومت ایجاب میکند که انسان، وجود «والدین» را و خصلت «پدری و مادری» را به عنوان سنگری برای مقاومت و پایگاهی برای هجوم به فرهنگ آمریکائی قلمداد کرده و از آن حفاظت کند. هرگونه تلاش برای جلوگیری از جدائی پدران و مادران و هرگونه اقدامی برای حفظ پیوند خانواده، گامی است ارزشمند و منظری است از عدم تبعیّت از جریان مخرب فرهنگی حاکم بر جامعهی آمریکا؛ و حرکتی است مقدس جهت تحقیر روح و روحیهی بیمایه و مبتذل اسراف و تبذیرگرای فرهنگی که هرگونه «تداوم» و «اعتبار»ی را بیمعنی و بیاعتبار ساخته است.
عمل دیگری که به شدت «غیرآمریکائی» به حساب میآید و روح حاکم بر «فرهنگ آمریکائی» را به مقابله فرامیخواند، گذران زندگی در کنار اقوام و بستگان است، به طوری که کودکان ما ارزش و اهمیت قرابت و فامیلی را درک کرده، به احترام نسبت به بزرگترها روی آورده و نسبت به بستگان و اقوام مسنتر احساس مسئولیت پیدا کنند. انسانهائی باید، که با جدیت هرچه تمامتر به پاخیزند و به کودکان خود بیاموزند که چگونه میتوان، ارضاء امیال و تمنیات درونی و هواهای نفسانی را مهار کرده و قید و بند و انضباط را دربرآوردن خواستههای جنسی و عملیات سکسی بکار برده و در آداب و منش فردی و اجتماعی، در سلوک کرداری و ادب گفتاری و نزاکتهای کلامی، به خویشتنداری و تسلط بر نفس پرداخته و روح و قلب را از اسارت تن و جسم بدر آورند. یک چنین افراد، در واقع کسانی هستند، که با تمامی وجود، به تمامی ارزشها و اجزاء و عناصر فرهنگ آمریکایی یورش برده و با مجموعهی ملاکها و باورهای حاکم بر جامعهی آمریکا به ستیز برخاستهاند. بذل توجه لازم و کافی به آموزش و پرورش کودکان، به نحوی که بتوانند تسلط لازم را بر ادب و کلام پیدا کنند، کاری است بسیار دشوار و مستلزم تحمل هزینههای فراوان. اما چه چیز مقدستر و زیباتر از حفظ روح و روان کودکان در مقابل اثرات فراگیر رسانههای ارتباط جمعی، میتوان پیدا کرد؟ همینجا بگویم که این کار از دو طریق میسر است:
راه اول، محدود کردن مواجهه اطفال و خردسالان و نوجوانان با رسانههای ارتباطی، به ویژه تلویزیون میباشد.
راه دوم، پیگیری و دقت در محتوای برنامههای رسانههائی است که کودکان با آن مواجه میگردند. در این حالت باید با دقت و ظرافت هرچه تمام تر، با گفتگوهای مستمر و انتقادی، پیرامون مطالبی که به گوش و چشم نوجوان میرسد، او را یاری رساند، تا بتواند با نظام ارزشی و مقدس و مطلوب خود مقایسه کرده، به بهرهمندی از تفکر و قضاوت تحلیلی و منطقی نایل گردد. مناسبترین روش در این راه آن است که پدران در کنار فرزندانشان به تماشا بنشینند و بهنگام ضرورت با یکدیگر گفتگو کنند. اعتراف میکنم که این امر، کاری است بسیار دشوار، حوصله و استمرار و دقت لازم را طلب میکند، خصائصی که غالب پدران و مادران فاقد آن هستند و یا برای انجام آن حوصله و آمادگی لازم را ندارند، و چه بسا توان آن را هم نداشته باشند.
اما با وجود این دشواریها، پدران و مادرانی را میبینیم که علیرغم «جهتگیری»های فرهنگی موجود، به این کار خطیر همت گماردهاند. یک چنین والدین و بزرگسالان، نه فقط شرایط مطلوب و ویژه «بچگی» را برای کودکان خود فراهم میآورند، بلکه به آنان مدد میرسانند تا به عضوی سازنده و خلاق و متعادل، در جامعهی اندیشمندان و نخبگان درآیند. در ارزیابی کوتاهمدت یک چنین کودکانی، که در یک چنین خانوادههائی رشد میکنند، بدون تردید شانس و بخت و امکان به مراتب بهتر و بیشتری را در زندگی آینده و حیات شغلی و دنیای اقتصادی خود داشته و از ارزش و اعتبار والاتری، حتی در دیدگان مدیران و صاحبان رسانهها برخوردار خواهند بود.
در آنچه به نگرش بلندمدت مربوط میشود، فقط یک مطلب را میتوان با قاطعیت تمام اظهار داشت: پدران و مادرانی که این چنین در مقابل «روح زمان» به مقاومت و نبرد برخاستهاند، گرچه به تکوین «آئین و رسم راهبگی» متهم میگردند، اما فقط اینان هستند که روح و سنت انسانی را پاس داشتهاند. قابل تصور نیست، که فرهنگ ما نیاز به داشتن فرزند را فراموش کند. اما اینکه، این فرزندان به دوران کودکی نیازمند هستند، غالباً فراموش شده است. تنها کسانی که با این فراموشی به مقابله برخاستهاند، ارزشمندترین خدمات را انجام میدهند.
منبع مقاله :
پستمن، نیل؛ (1378)، نقش رسانههای تصویری در زوال دوران کودکی: (نقش تلویزیون در ربودن گوهر طفولیت از زندگی انسان)، ترجمهی: دکتر صادق طباطبایی، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ چهارم