ناجیان کودک (2)

در زمینه ادب و زبان گفتاری شاهد همگون شدن سبک و سیاق و از بین رفتن تفاوت در جمله‌بندی‌ها و اصطلاحات و اسلوب‌های بیانی بین خردسالان و بزرگسالان هستیم. پیدا کردن شواهد و قرائن و ارائه مستنداتی در این زمینه، به آسانی
جمعه، 27 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناجیان کودک (2)
 ناجیان کودک (2)

 

نویسنده: نیل پستمن
برگردان: دکتر صادق طباطبایی




 

در زمینه ادب و زبان گفتاری شاهد همگون شدن سبک و سیاق و از بین رفتن تفاوت در جمله‌بندی‌ها و اصطلاحات و اسلوب‌های بیانی بین خردسالان و بزرگسالان هستیم. پیدا کردن شواهد و قرائن و ارائه مستنداتی در این زمینه، به آسانی مقولات برشمرده قبلی نیست، مگر برای کسانی که ارتباط و پیوندی دائمی با کتاب داشته و دارند و از تجربیات خود بهره می‌گیرند و این افت و همگونی را در زبان و گفتار خردسالان و بزرگسالان درک و لمس می‌کنند. علاوه بر آن، پیوسته شنیده می‌شود که توانائی کودکان خردسال در امر قرائت و نیز دیکته و نوشتن رو به کاهش گذارده و حتی در دانش‌آموزان سال‌های بالای دبستان، سطح خواندن و نوشتن پیوسته رو به کاهش است و به ندرت به سطح مورد انتظار دبستان می‌رسد (1).
هم‌چنین پیوسته از آموزگاران شنیده می‌شود که قدرت استدلال و استنتاج و بهره‌گیری از منطق در دانش‌آموزان تنزل یافته است (2). این‌گونه قرائن و شواهد را معمولاً به عنوان نشانه‌های افت سطح آموزش عمومی دانش‌آموزان و نوجوانان ذکر می‌کنند و نه به عنوان ریشه‌ها و علل و عوامل آن. از این واقعیت‌ها نیز می‌توان نشانه‌هائی را از بی‌علاقگی و نیز افت توجه بزرگ‌ترها به زبان و ادبیات، استنباط کرد. به زبانی دیگر، هنگامی که از اهمیت و نقش رسانه‌های ارتباط جمعی در کاهش سطح و محتوی ادبیات عامه و افت زیبائی‌های زبان، سخن به میان می‌آید، ناگفته و در نهان، بی‌اعتنائی و بی‌تفاوتی آموزگاران، پدران و مادران و دیگر افرادی که در تکوین ساختار زبان و ادبیات و بهره‌گیری از لطائف ادبی می‌توانند مؤثر باشند نیز در نظر جلوه‌گری می‌کند. کار به جائی رسیده است که نمی‌توان با قاطعیت اعلام کرد که تسلط بزرگسالان به زبان و لطائف و کنایات و استعارات و دایره لغات مترادف و... به مراتب بیشتر از نوجوانان و خردسالان است؛ زیرا شواهد زیادی گواه این مدعا هستند که تفاوت چندانی میان این دو گروه سنّی وجود ندارد. در تلویزیون و رادیو، در فیلم و سینما، در تجارت و معاملات و خرید و فروش، در خیابان و حتی در کلاس‌های درس، نشانه‌هائی دیده نمی‌شود که براساس و به اتکاء آن‌ها بتوان اظهار داشت که بزرگ‌ترها نسبت به نوجوانان و خردسالان از زیبائی و تنوع و لطافت‌های ادبی بیشتری در گفتار و گویش‌های خود بهره‌مند هستند و در بیان و تکلم از جمله‌سازی‌های دقیق تر، روشن تر، متنوع‌تر و دارای ساختار موسیقائی زیباتری استفاده می‌کنند. یک شاهد گویای دیگر بر این ادعا، وجود کتاب‌ها و جزوات و حتی ستون‌های خاصی در برخی مجلات و روزنامه‌ها است که به نوجوانان و حتی بزرگ‌ترها نشان می‌دهد که چگونه نامه‌های اداری و یا مکاتبات دوستانه خود را تنظیم کرده، و در مناسبت‌های گوناگون فردی و اجتماعی، چگونه گفت‌وگو و عبارت‌پردازی کنند. این واقعیت نشان می‌دهد که غالب انسان‌های این روزگار نمی‌توانند در فرم و محتوای مناسب و تا حدودی قابل قبول، برای پدر و مادر، دوست و معشوق خود نامه بنویسند؛ هم‌چنین قادر نیستند به تنظیم یک نامه اداری اقدام کنند. فرم‌های پیشنهادی که در کتاب‌ها و مجلات به چاپ می‌رسد، نشان می‌دهد که خریدار این نشریات که روزبه‌روز بر تیراژ آنان افزوده می‌شود، تا چه حد از ساختن یک جمله بسیار ساده عاجز هستند. فهم و درک متون ادبی و سخن گفتن با معیارهای زیبائی و زیباشناختی، خود مقوله دیگری است که از هر فرد تحصیلکرده آکادمیک نیز انتظار آن نمی‌رود، چه رسد به مردم عادی. وجود همین کتاب‌های راهنما، همان‌طور که گفته شد، نشان از آن دارد که تسلط بزرگ‌ترها بر زبان و ادب، از خردسالان بیشتر نیست.
شاید بتوان گامی جلوتر نهاد و ادعا کرد که تأثیر نوجوانان در کلام و عبارت و سخن گفتن بر بزرگ‌ترها، بیشتر از تأثیر بزرگسالان بر خردسالان می‌باشد. در حالی که در گذشته، تکرار کلمه‌ای خاص بعد از بیان سه یا چهار لغت، نظیر، مثلاً؛ انگار که، به اصطلاح، و حروف مشابه دیگر، از تکیه کلام‌های متداول و مورد علاقه و چه بسا ضروری نوجوانان بهنگام سخن گفتن بود، امروزه به نظر می‌رسد این امر چنان جلب توجه جوانان و بزرگسالان را نموده که آن‌ها را وادار به تقلید از خردسالان کرده و اصطلاحات آنان را وارد زبان روزمره بزرگ‌ترها کرده است. کار از این هم جلوتر رفته و جملات و اصطلاحاتی توسط خردسالان اختراع شده که بکلی دستور زبان و گرامر موجود را بی‌تأثیر کرده است. من روزی بررسی کردم و متجاوز از پنجاه مورد را برشمردم که جملات خاص کودکان، مورد استفاده انسان‌های بالاتر از سن بیست و پنج سال از تمامی قشرهای اجتماعی و فرهنگی، قرار دارد. مثلاً این جمله‌ی «شما از کجا می‌آئید؟» که منظور از آن این است که: نظر شما در این مورد چیست؟ و موارد مشابه دیگری که سبک و سیاق زبان ساده و سبک جوانان امروز را شکل می‌دهد. خواننده خود می‌تواند با دقت در این موضوع، موارد مشابه را شناسائی کند. یک نکته دیگر را هم با اطمینان کامل می‌توان اظهار داشت: در گذشته کلمات و لغاتی بودند که مخصوص بزرگسالان بود و ادای آن‌ها را در حضور کودکان دور از ادب و خارج از مصلحت‌های اخلاقی و روانی کودک قلمداد می‌کردند. کودکان و نوجوانان امروز نه تنها این لغات را می‌شناسند، بلکه خود نیز در موارد لازم و مناسب، آن‌ها را به کار می‌برند؛ و در این کار هیچ‌گونه شرم و حیائی و مانعی نمی‌بینند. نه فقط در زمین بیس‌بال در اونتاریو، بلکه در سینماها، در حیاط و راهروهای مدارس، در کلاس‌های درس، در فروشگاه‌ها و رستوران‌ها، همه روزه از اطفال شش ساله، کلمات و لغات و ضرب‌المثل‌هایی را می‌شنویم که بدون ذره‌ای ملاحظه و خویشتن‌داری و شرم و حیا، بر زبان می‌آورند. اهمیت این مطلب در این است که خود شاهد و نمونه دیگری است، بر حذف تفاوت‌های سنتی میان جهان کودکان و دنیای بزرگ‌ترها؛ و نیز قرینه ناخوشایند دیگری است بر کم‌رنگ شدن آداب و رفتار اجتماعی و ادب فردی و احترام به بزرگترها.
بی‌اعتبار شدن آداب و ادب‌های فردی و اجتماعی و عدم رعایت احترام و تقدیس بزرگسالان، عامل مهمی در جهت سست شدن روابط و پیوندهای اجتماعی و عاطفی نیز می‌باشد. واقعیت این است که یکدست شدن و یکرنگ شدن و هماهنگ شدن زبان و لباس و پوشش و آداب غذاخوری و آداب معاشرت و دیگر ضوابط و قیدوبندهای اعتباری، سست شدن و مآلاً سقوط مدنیّت و پیوندهای سازنده اجتماعی را، که روزگاری نسخه و ضابطه جایگاههای فرهنگی و ملاک و معیار درجه‌بندی‌های اجتماعی فرد و افراد یک جامعه را تشکیل می‌داد، به دنبال خواهد داشت. (3) در دنیای امروز، دوران بزرگسالی و سن و سال افراد، ارزش و احترام و درجه توجه و اعتبار خود را، در ذهن نوجوانان و خردسالان از دست داده است، بطوری که درخواست احترام و ادب نسبت به بزرگترها از اطفال و نوجوانان، با تمسخر و استهزاء و شانه تکان دادن آنان مواجه می‌گردد. این واقعیت را می‌توان در مکانهای عمومی و در اجتماعات و محافل مختلف مشاهده کرد، که سابقاً پای‌بندی به ضوابطی را می‌طلبید و امروزه با رشد به اصطلاح «آزادی» و رهایی از قیودات اجتماعی و سلوک و آداب جمعی، نوعی بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی به سن و سال افراد و عدم مراعات جایگاههای علمی و اجتماعی آنان را پدیدار ساخته که نمونه‌های آن، فراوان مشاهده می‌شود. از سویی دیگر بی‌تفاوتی‌های دیگری نظیر صدای بلند موزیک در همسایگی افراد مسن، عدم رعایت حال مردان و زنان سالخورده در اتوبوس‌ها و ترامواها و موارد مشابه دیگر روزبه‌روز بیشتر دیده می‌شود. نمونه‌های زبانی و قدرشناسی و سپاس و احترام به بزرگترها، نظیر متشکرم، ببخشید، لطفاً و... نیز هر روز بیشتر از پیش از زبان و گفتار اطفال و نوجوانان محو می‌گردد.
آنچه در این مقال و تا به این‌جا عنوان شد، از جمع‌بندی‌ها و نتیجه‌گیری‌ها و شواهد و قرائن، به نظر من جای تردیدی باقی نمی‌گذارد که سقوط فرهنگی ناشی از زوال کودکی و نادیده گرفتن ویژگی‌های دوران خردسالی توأم با اعوجاج حال و هوای دوران بزرگسالی و کم‌رنگ شدن تأثیر بزرگترها بر کودکان، آغاز شده است و با شتابی روزافزون به پیش می‌رود. به این استنباط‌ها و قرائن، شواهد آماری فراوان دیگری را نیز می‌توان اضافه کرد.
در سال 1950 در ایالات متحده جمعاً 170 جوان زیر پانزده سال به جرم ارتکاب قتل، تجاوز جنسی به عنف، سرقت و جرح و دیگر جرائمی که در ردیف جنایات سنگین به حساب می‌آیند، توسط پلیس «اف. بی.‌ای» بازداشت شده بودند. این رقم درصد جمعیتی معادل 0/0004 درصد را در انسانهای زیر پانزده سال در آمریکای آن روز نشان می‌داد. در همان سال جمعاً 94748 نفر از پانزده سال به بالا، به جرم ارتکاب جرائمی نظیر آن‌چه ذکر شد دستگیر شدند، یعنی رقمی معادل 0/0860 درصد جمعیت از پانزده سال به بالا. به این ترتیب میزان ارتکاب جرم بزرگترها (یعنی از 15 سال به بالا نسبت به نوجوانان (یعنی زیر پانزده سال) 215 برابر بوده است. این رقم 215 در سال 1950، در سال 1960 به 8 می‌رسد و در سال 1979 به 5/5 برابر «افزایش» می‌یابد! آیا می‌توان از این ارقام نتیجه گرفت که میزان جرائم بزرگسالان کاهش یافته است؟ هرگز! در واقع تعداد مجرمان بزرگسال افزایش یافته است. در سال 1979 جمعاً 400000 بزرگسال، یعنی 0/2430 درصد جمعیت بزرگسالان آمریکا، به دلیل ارتکاب جرائم سنگین بازداشت شدند. این‌که فاصله و شکاف میزان جرائم خردسالان و بزرگسالان کمتر شده و در فاصله 1950 تا 1979، از 215 برابر به 5/5 برابر می‌رسد، به دلیل حیرت‌آور و نگران کننده افزایش ارتکاب جرائم توسط کودکان و اطفال خردسال می‌باشد. افزایش تعداد کودکان مجرم و مرتکبین به جرائم سنگین، قتل و سرقت مسلحانه و تجاوز جنسی منجر به قتل و... از سال 1950 تا 1979 رقمی معادل 11000 درصد را نشان می‌دهد! افزایش تعداد جرائم سبک‌تر نظیر سرقت اتومبیل، دزدی از مغازه‌ها و منازل در همین فاصله، حدود 8300 درصد بوده است. (4)
اگر گفته شود که سیل ارتکاب به جرائم سنگین، به زودی آمریکا را در خود غرق خواهد کرد، باید در نظر داشت که امواج سهمگین این سیل را فرزندان خردسال ما پدیدار ساخته‌اند. همانند دیگر مقوله‌ها، ارتکاب جرم و جنایت نیز اختصاص به بزرگسالان نداشته و در این زمینه نیز مرزهای دو جهان کودکان و بزرگترها، از میان برداشته شده است. برای کسانی که با روزنامه‌ها سروکار دارند، نیازی به ارقام و آمار در این زمینه وجود ندارد، زیرا که خود، هر روز شاهد نمونه‌های فجیع این‌گونه جنایات توسط خردسالان هستند. هر روز بیش از پیش سن و سال مرتکبین به جنایات سنگین مانند سن و سال قهرمانان تنیس ویمبلدون و شناگران و بازیگران پاتیناژ کاهش می‌یابد. در نیویورک سیتی یک نوجوان نه ساله به دلیل اقدام به سرقت مسلحانه از یک بانک دستگیر شد. در سال 1981 پلیس نیویورک چهار نوجوان را به دلیل تجاوز جنسی به یک دختر بچه هفت ساله بازداشت کرد. یکی از پسرها سیزده ساله بود و دو نفر دیگر یازده ساله و چهارمی نه سال سن داشت؛ و به این وسیله این چهار نفر جوانترین و در واقع خردسال‌ترین جنایت‌گران مرتکب تجاوز به عنف جنسی در این ایالت بوده‌اند. (5)
امروزه نوجوانان و اطفال ده تا سیزده ساله را می‌بینیم که به گونه بی‌سابقه‌ای در ارتکاب جرائمی که ویژه بزرگسالان بود بی‌محابا وارد شده‌اند. افزایش یک چنین جنایاتی توسط این گروه‌های سنی، حتی دادگاههای مربوط به جوانان و خردسالان را با مشکل وقت مواجه ساخته و مرزهای توانایی و رسیدگی آنان را درهم شکسته است. به طوری که بسیاری از جرائم را اصلاً به دلیل فشار وقت بر قضات، به دادگاه نمی‌رسانند و با کمی تأدیب و تهدید مجرم، او را آزاد می‌کنند.
اولین دادگاه رسیدگی به جرائم نوجوانان در سال 1899 در ایلی نوئیز تشکیل شد. انگیزه‌ای که سبب پیدایش یک چنین دادگاهی شد، رفته‌رفته تا سالهای پایانی سده حاضر کم‌رنگ شده و هر روز بیشتر از پیش و در سراسر ایالات متحده، قانون‌گزاران و دست‌اندرکاران قضا را بر آن داشته است تا تفاوتهای قانونی را در بررسی مجازات بزرگسالان و مرتکبین خردسال از میان بردارند. شعبه‌ای از دیوان عالی قضایی ایالت کالیفرنیا، یک گروه تحقیق را مأمور بررسی این پیشنهاد کرده است که از این پس، اطفال و نوجوانان متهم به ارتکاب قتل عمد را پس از محکومیت، به جای اعزام به دارالتأدیب ویژه این گروه سنی؛ به زندان‌های ویژه بزرگسالان بفرستد. همچنین به این گروه پژوهشی نیز این پیشنهاد جهت مطالعه و بررسی داده شده است که «در صلاحیت دادگاه قلمداد گردد، که مرتکبین جرائم سنگین را که زیر شانزده سال هستند به تناسب مورد و موضوع، در ردیف بزرگسالان مجرم به حساب آورده و همان قوانین را در مورد اینان نیز به اجرا گذارند». (6) در شهر ورمونت (Veremont) دستگیری دو خردسال، به اتهام تجاوز جنسی به عنف و شکنجه و سپس قتل یک دختر دوازده ساله، دستگاه قانون‌گزاری ایالتی را بر آن داشت تا قوانین خشن‌تر و شدیدتری را در مورد گروههای سنی پایین‌تر از پانزده سال به تصویب رسانند. (7) امروزه دادگاههای ایالت نیویورک می‌توانند مجرمین سیزده تا پانزده ساله را در صورتی که مرتکب جرائم سنگین شده باشند، در دادگاه‌های عادی ویژه بزرگسالان محاکمه کرده؛ و در صورت اثبات جرم، به مجازات‌های سنگین و طولانی محکوم کنند. در فلوریدا، لوئیزیانا، نیوجرسی، کارولینای جنوبی و تنسی، قوانین قضایی را چنان تغییر داده‌اند که دادگاهها می‌توانند کودکان و نوجوانان بین دوازده تا پانزده ساله را در صورت ارتکاب جرائم جنایی و سنگین، مانند بزرگسالان مورد محاکمه قرار دهند. آئین‌های دادرسی در ایلی نوئیز، نیومکزیکو، اورگون و اوتا، به صورتی تغییر داده شد که رسیدگی به جرائم خردسالان که تا آن زمان در دادگاههای غیر علنی صورت می‌گرفت از این پس مانند دیگر متهمین به صورت علنی انجام شود. خبرنگاران و روزنامه‌نگاران می‌توانند از این پس در این دادگاه حاضر شوند و گزارشات آن را انتشار دهند. (8)
این تغییرات و تحولات و دگرگونی‌های حیرت‌آور و هراس‌انگیز که هم در افزایش تعداد جرائم و هم در افزایش میزان خشونت و بزهکاری و جنایت‌آفرینی خردسالان و هم در عکس‌العمل قانون‌گذاران و ضابطین قانون، ردپای آنها دیده می‌شود، مسلماً دارای دلائل و عوامل متعددی می‌باشد. ولی به نظر من دلایل هرچه باشند، هیچ‌کدام واضح‌تر و قانع کننده‌تر از این نمی‌باشد که؛ اندیشه و ایده کودکی سر به نسیان گذارده و اقتضائات دوران کودکی از سن و عمر انسان حذف گشته و تفاوت‌های خردسال و بزرگسال بکلی از میان رفته است. کودکان ما امروز در جامعه‌ای زندگی می‌کنند که ساختار روانی و فرهنگی و سیاسی آن، تفاوت‌های ویژه خردسالان را با شرایط زندگی بزرگسالان محترم نشمرده و برای آن ارزش و اعتبار خاص قائل نمی‌باشد. وقتی که دریچه‌های جهان بزرگسالان با همه خصوصیات آن به روی اطفال خردسال باز می‌شود، طبیعی و بدیهی است که همه چیز این جهان مود تقلید آنان قرار می‌گیرد؛ از آن جمله: ارتکاب به جرائم «مردانه»!
در این بزهکاری‌ها و ارتکاب جرائم سنگین، خردسالان نه تنها عامل و مرتکب این جنایات می‌شوند، بلکه روزافزون، قربانی آن نیز می‌گردند. هجوم کودکان و نوجوانان به نظم و مقررات اجتماعی و عدم پای‌بندی به التزامات آن، در واقع نتیجه همان عدم التزام بزرگسالان به خصوصیات دوران کودکی و احترام قائل نبودن به کودک و ویژگی‌های روانی و جسمی او است؛ و آن پرخاش ثمره‌ی این بی‌اعتنایی است.
از این واقعیت که بگذریم، تجاوز بزرگسالان به حریم قدس کودکان، جنایت‌بارتر از اعتراض و عدم توجه کودکان به آداب و سلوک اجتماعی است. مرکز ملی حمایت از کودکان و نوجوانان، طی آماری در سال 1979 اعلام داشت که طی آن سال 711142 فقره تجاوز به کودکان، توسط بزرگسالان، ثبت شده است. با توجه به اینکه اغلب تجاوزات جنسی و سوءرفتار با کودکان، توسط نزدیکان آن‌ها صورت می‌پذیرد، بسیاری از موارد جنایت و تجاوز وجود دارد که به همین دلیل قرابتِ عامل با قربانی، هرگز اعلام نمی‌گردد. اگر این ارقام به اصطلاح «سیاه» یعنی غیررسمی را حدوداً برآورد کنیم، دست کم به 2 میلیون فقره جرم علیه کودکان برخورد می‌کنیم. معنای این ارقام مگر غیر از این است که نگرش انسانی به کودک، جایگاه ویژه او در خانواده، حریم قداست و عصمت او و بالاخره خصوصیات روانی و جسمی او به ورطه انحطاط افتاده است؟
رشد روزافزون عملیات جنایی توسط کودکان، و نیز رشد روزافزون تعداد کودکان قربانیِ جنایت‌های سهمگین، مگر معنایی غیر از این دارد، که عنصر کودکی ساقط شده و نقشی در زندگی بزرگترها ندارد؟ این‌که کودکان مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرند، به این دلیل که خردسال هستند، یک عامل و یک توضیح بسیار ساده‌لوحانه است و نیمی از واقعیت را شامل می‌شود. نیمه دوم حقیقت این است که دیگر کسی کودکان را به عنوان کودک و خردسال، جدی تلقی نمی‌کند. انسان‌هایی که از عقل و خرد سالم و طبیعی برخوردار هستند و کودک را به عنوان موجودی رشد نایافته و دارای روان و شخصیتی شکل ناگرفته در نظر می‌آورند، و او را وجودی مستعد جریحه‌دار شدن روحی و جسمی دانسته و عدم تسلط او را بر هواها و امیال کودکانه خود طبیعی پنداشته و عدم رشد کامل عقلی او را همواره مدنظر دارند، هرگز بهنگام بروز کشمکش‌ها و ناهمگونی‌های رفتاری و مشاجرات لفظی، به خشونت و ضرب و جرح توسل نمی‌جویند. اگر نخواهیم تمامی این سوء رفتارها و ایراد ضرب و شتم کودکان را دلیل اختلالات روانی و عدم تعادل روحی بزرگ‌ترها بدانیم، قهراً به این نتیجه منطقی می‌رسیم که قسمت عمده این ضربات بدنی و توسل به زور، توسط انسان‌هائی صورت می‌گیرد، که به لحاظ بینش و نگرش نسبت به خردسالان و کودکان، به همان نگرش و باوری رسیده‌اند که تا قبل از سده‌ی چهاردهم، در اروپا حاکم بود، نگرش و باوری که ارزشی و اعتقادی به شخصیت ویژه کودک نداشت و او را انسانی خردسال می‌دانست، نه خردسالی که باید مراحل خردسالی و دوران کودکی را طی کند و به بلوغ انسانی برسد. شواهد و قرائن حاکی از آن است که بعد از طی سده‌ها تمدن و فرهنگ، مجدداً به شرایط و عوامل قرون وسطائی سقوط کرده‌ایم و در این رجعت، کودکان و خردسالان اولین و مهمترین قربانیان می‌باشند.

این‌که امروزه کودکان را موجودات خردسال و دارای خصلت‌های ویژه کودکی به حساب نمی‌آورند و او را انسانی کامل ولی خردسال می‌پندارند، تنها به دلیل ارتکاب جرائم سنگین و قتل و سرقت مسلحانه نیست. مدارک و مستندات زیادی حکایت از اعمال سکسی و خشونت‌های جنسی توسط کودکان و نوجوانان می‌کند؛ و این عملیات جنسی روزبه‌روز دامنه وسیع‌تری پیدا می‌کند. کاترین چیلمان (Catherine Chilman) در پی یک پژوهش اعلام داشت که، از سال 1960 به این طرف، غالب دختران خردسال سفیدپوست بگونه‌ای رو بتزاید، به عملیات جنسی روی آورده‌اند. (9) پژوهش‌های ملوین زلنیک (Melvin Zelnick) و جان کانتنر (John Kantner) از دانشگاه جانز هاپکینز به این نتیجه رسیده است که عملیات جنسی زنان و دختران سیزده تا نوزده ساله که هنوز ازدواج نکرده‌اند، از سال 1971 تا 1976، سی درصد افزایش داشته است، بطوریکه 55 درصد از دختران جوان آمریکائی زیر نوزده سال از لذائذ سکسی بهره‌مند بوده و هم‌خوابگی خارج از چارچوب زناشوئی، در نظرشان امری عادی شده است. (10) تردیدی نباید داشت که رسانه‌های ارتباط جمعی در این امر سهم اساسی داشته‌اند و شاید هم مهمترین عامل، حذف مرزهای اخلاقی و حرمت‌زدائی از روابط جنسی زنان شوهردار و خردسالان و دختران جوان دوازده، سیزده ساله بوده باشد. سهم تلویزیون در این تحول بسیار برجسته و نمودار است. در تمامی برنامه‌های تلویزیونی به میزان وسیعی از عنصر سکس و تحریکات سکسی، استفاده می‌شود و در عین حال مروج قداست زدائی از عملیات جنسی بعد از ازدواج بوده و نوعی بی‌تفاوتی را نسبت به اقدامات جنسی توسط دختران و پسران جوان خردسال، دامن زده است. پرده‌دری‌های واضح و تمام عیار، نمایش حرکات سکسی و تحریک تماشاچی جوان و سپس تبلیغ عدم ضرورت به پای‌بندی‌های سنتی، لطافت‌ها و زیبائی‌های انحصار عملیات جنسی به روابط زناشوئی را پیوسته نفی کرده، غریزه جنسی را به صورت کالای قابل خرید و فروش، که در دسترس همگان می‌تواند قرار گیرد، درآورده است، نظیر خمیردندان، عطر و اودلکن و غیره.

یکی از ثمرات و نتایج قهری این پرده‌دری‌های تلویزیونی رشد روزافزون حاملگی دختران جوان می‌باشد. در سال 1975 در آمریکا 19 درصد زایمان‌هائی که در بیمارستان‌ها صورت گرفت مربوط به زنان زیر بیست سال بود. این رقم 2 درصد رشد را نسبت به سال 1966 نشان می‌دهد. حال اگر فقط تعداد زایمان‌های دختران پانزده تا هفده ساله را برشمریم، می‌بینیم طی همین چند سال 21/7 درصد رشد داشته است! (11)
ثمره‌ی دیگر رواج اعمال جنسی در بین کودکان و دختران جوان و خردسال شیوع بیماری‌های مقاربتی و آمیزشی است. در بین سال‌های 1956 تا 1979 تعداد نوجوانان ده تا چهارده ساله که به عفونت مجاری تناسلی مبتلا شده بودند، سیصد درصد افزایش داشته است. همین رقم سیصد درصد افزایش را نیز بیماری‌های مقاربتی دختران چهارده تا نوزده سال، تشکیل می‌دهد. محدود کردن حد و مرز اعمال غرایز جنسی و ارضاء آن و نیز در پرده شرم و عصمت درآوردن آن در جامعه‌ای که حرمت مرزهای میان خردسال و بزرگسال را نگاه نمی‌دارد، امری موهوم به نظر می‌رسد؛ و ثمره‌ای نیز بدنبال ندارد.
همین روند سقوط اخلاقی و افزایش بی‌بندوباری در مقولات جنسی را در مصرف مواد مخدر نیز می‌توان مشاهده کرد. انستیتوی ملی مبارزه با الکلیسم، که ریشه‌های اعتیاد به الکل و علل و عوامل مصرف گرائی بیش از حد مواد الکلی را در دستور کار پژوهش‌های خود قرار داده است، اعلام داشت که تعداد جوانان پانزده سال به پائین، که به مصرف بیش از حد و بی‌رویه مواد الکلی روی آورده‌اند، بگونه‌ای وحشتناک رو به تزاید است. میزان الکلی که همین گروه سنی مصرف می‌کنند «بسیار زیاد» است. بررسی آماری مقدار مصرف مشروبات الکلی در بین دانش‌آموزان سال‌های 10 تا 12 نشان می‌دهد که تعداد کسانی که – به گفته خودشان - «بسیار زیاد» می‌نوشند، نسبت به دانش‌آموزانی که در حد معقول و – بگفته خودشان - «متعادل» به صرف مشروبات الکلی می‌پردازند، سیصد برابر است. بیماری الکلیسم، که تا چندی پیش بیماری مخصوص بزرگسالان بود، امروزه دامنه خود را به گروه سنی زیر پانزده سال نیز گسترش داده است. دیگر مواد مخدر نظیر ماری جوانا، کوکائین و هروئین نیز روزبه‌روز قربانیان بیشتری را در گروه سنی خردسالان و کودکان به سوی خود می‌کشاند. «تعداد خردسالان مصرف کننده این مواد با بزرگسالان برابر است؛ و نیز مقداری که بزرگسالان مصرف می‌کنند، با مصرف نوجوانان یکسان است...» (12)
ارقام و آمار فوق به وضوح هرچه تمام‌تر اعلام می‌دارند که تعداد «بزرگسالان کودک» (موجوداتی که به لحاظ سن رشد یافته‌اند ولی از نظر پندار و کردار و گفتار، هم‌چنان در مرحله کودکی باقی مانده‌اند) رو به افزایش است و در عین حال نمودار رشد روزافزون «خردسالان بزرگ» (کودکانی که در سن کودکی بسر می‌برند ولی به تمام رمز و رموز جهان بزرگسالان واقف بوده و به تقلید بزرگسالان نیز پرداخته‌اند) نیز می‌باشد.
گسترش رو به تزاید «خانه سالمندان» در آمریکا، که امروزه و هر روز بیش از پیش به یک نهاد اجتماعی تبدیل شده‌اند، در واقع نشانه‌ی آن است که جوانان رشید و بالغ به هیچ وجه مایل نیستند از پدران و مادران و بستگان سالمند خود نگاهداری کنند و مسئولیت نگاهبانی و حفظ سلامتی روح و روان و جسم آنان را عهده‌دار شوند. در نظر آنان، مسئولیت حفظ پدران و مادران در محیط و زندگی خانواده، باری سنگین است. این نگرش که نگاهداری پدران و مادران سالمند جزئی اساسی از وظائف انسانی فرزندان است و باید از جان و دل پذیرای انجام این مسئولیت باشند، به سرعت زمینه‌های فردی و اجتماعی خود را از دست داده است. از این نکته مهمتر، شاید این واقعیت باشد که جوانان امروز کمتر زیر بار قبول مسئولیت خانوادگی رفته و بمراتب کمتر از نسل پدران خود ازدواج می‌کنند؛ اگر هم ازدواج کنند، زندگی مشترک آنان بسیار کم دوام است و به راحتی به جدائی و طلاق می‌انجامد. مرکز ملی آمار و بهداشت در آمریکا اعلام کرده بود که تعداد ازدواج‌هائی که امروز منجر به طلاق می‌گردد، نسبت به بیست سال پیش دوبرابر شده است؛ و تعداد کودکانی که از این طریق و به این دلیل دچار اختلالات روانی می‌گردند، افزایش یافته است. در سال 1963 تعداد کودکانی که والدین آن‌ها از هم جدا شدند 562000 بود و این رقم در سال 1979 به 1.180.000 رسید. در کنار عوامل مهم و متعدد این واقعیت، کریستوفرلاش (Christopher Lasch) «رشد خودخواهی» را به عنوان ضروری‌ترین عنصر شخصیت انسان موفق در دنیای جدید، عامل متداول و روزافزون این جدائی‌ها می‌داند؛ به نظر من هر کدام از دلائل و عوامل که اصلی‌ترین نقش را داشته باشند، در تمامی این طلاق‌ها، سقوط عواطف انسانی نسبت به کودکان و عدم توجه پدران و مادران به شخصیت و سرنوشت فرزندان‌شان، جلوه‌ای بارز دارد. در گذشته یکی از مهم‌ترین دلائل و عوامل بازدارنده پدران و مادران از اقدام به طلاق، اثرات سوء روانی آن بر روحیه کودکان بوده است. ظاهر قضیه حکایت از آن دارد که هر روز بیشتر از پیش پدران و مادران، سلامت روح و روان و تعادل شخصیتی کودکان را بمراتب کمتر از راحتی خیال خود، مورد توجه قرار می‌دهند. شاید به همین دلیل است که آمریکائی‌ها امروز ترجیح می‌دهند هم‌چنان فرزندان پدر و مادر خود باقی بمانند تا این‌که پدر باشند و مادر برای فرزندان خود. عکس‌العمل غالب نوجوانان آمریکائی به وضعیت موجود عاطفی میان پدران و مادران و اطفال آن‌ها، باعث شده است که در سنین نوجوانی از خانه پدر و مادر خارج شوند و زندگی جداگانه‌ای برای خود دست و پا کنند. سازمان اف. بی.‌ای در سال 1979 اعلام کرد که 165 هزار کودک خردسال را تحت سرپرستی خود قرار داده است. واقعیت امر قطعاً سه برابر این تعداد می‌باشد.
با عنایت به شرایط و اوضاعی که گفته شد، انتظار می‌رود که جامعه آمریکائی به نوعی توجیه دست یافته است که روند فعلی زوال کودکی را موجه و طبیعی قلمداد می‌کند. شاید هم در زندگی اجتماعی مردم آمریکا، اصلی وجود دارد که بر مبنای آن تلاش می‌شود، انسان‌ها را وادار سازند به توجیه و استدلال آن‌چه اتفاق می‌افتد و غیرقابل اجتناب نیز هست، بپردازند. همین واقعیت را در توجیه انقراض طفولیت، شاهد هستیم. گاه نشانه‌ها و شواهد را به جای علت و عامل ذکر می‌کنند و گاه علل و ریشه‌ها را، ثمره و ماحصل یک واقعیت اعلام می‌دارند. شاید وجود این تفکر و خصیصه اجتماعی مردم آمریکا است که امروز شاهد ظهور و بروز جنبشی هستیم که در جهت «حمایت کودکان»، فعالیت خود را آغاز کرده است. نام این حرکت «جنبش حقوق کودک» نام دارد. همین نام نشان می‌دهد که آن‌چه در سر بانیان این حرکت وجود دارد مبهم و لااقل متضاد است. در بیانات بنیان‌گزاران این جنبش دو اندیشه متناقض دیده می‌شود، که ناشی از دو دیدگاه متفاوت نسبت به کودک است. یکی از این دو دیدگاه که قصد ندارم در این‌جا مفصلاً بدان اشاره کنم، کودک را موجودی ضروری و کودکی را قابل احترام می‌داند و در عین حال او را موجودی ضعیف و قابل جریحه‌دار شدن دانسته و بر آن است، او را در مقابل سوءرفتار و نیز بی‌توجهی بزرگسالان مورد حمایت قرار دهد. این جنبش از دولت و ارگان‌های اجرائی می‌خواهد، کودکان را آن‌جا که مورد بی‌مهری و بی‌توجهی پدران و مادرانشان قرار می‌گیرند، تحت حمایت خود درآورد. این نگرش و باور و توجه به کودک، به شرایط اوضاع و احوال سده‌ی نوزدهم باز می‌گردد، و بازتاب جریانات آن دوره است و نمایانگر شرایطی که ایجاب می‌کرد برای حمایت از کودکان و تأمین سلامت و تضمین رشد متعادل جسمی آنان، قوانین مربوط به منع استخدام کودکان و هم‌چنین مقررات مربوط به حقوق جزائی خردسالان و دیگر تدابیر انسانی، جهت حمایت کودکان و نوجوانان تدوین و اجرا گردد. نیویورک تایمز یک بار در مقاله‌ای، بنیان‌گزاران این جنبش را «ناجیان کودک» نامیده بود.
نگرش و باور دیگری که در اندیشه بانیان این جنبش وجود دارد، این است که آن‌ها با صراحت و قاطعیت، نظارت و کنترل و هدایت پدران و مادران را بر روی اطفال خود مردود دانسته و فلسفه و نظریه‌ای را اعلام می‌دارند که در واقع توجیه کننده شرایط و اسباب زوال کودکی و انقراض طفولیت است. آن‌ها معتقدند که نگرش به کودک به عنوان یک مقوله‌ی اجتماعی، اندیشه‌ای است فی نفسه ارتجاعی و از این رو باید نهایت تلاش به عمل‌ آید، تا کودک و نوجوان را از دام قید و بندهائی که توسط مربیان و بزرگ‌ترها بر دست و پای او زده می‌شود رهائی بخشید و هرگونه محدودیتی را و پای‌بندی به هر «باید» و «شایدی» را از زندگی کودک و نوجوان دور کرد. عمر این فلسفه و نظریه محوری آن، بمراتب قدیمی‌تر از باور قبلی است و به روزگار قرون وسطی باز می‌گردد، که «کودک» در مفهوم مدرن و امروزین آن وجود نداشت.
همان‌طور که ملاحظه می‌شود، این‌جا هم مانند بسیاری موارد دیگر با نظریه‌ی «ارتجاعی» و «محافظه‌کارانه»
ای روبرو هستیم که دارندگان، آن خود را «انقلابی» و «پیشرو» قلمداد می‌کنند. هر نظریه‌ای را که قبول داشته باشیم، در این مورد می‌توانیم با نیویورک تایمز هم عقیده باشیم که این افراد، «ناجیان کودک» به معنای واقعی کلمه هستند. یکی از چهره‌های شاخص این گروه ایوان ایلیچ (Ivan illich) است، که در کتاب بسیار معروفش «انحلال مدارس آموزشی در جامعه» (منتشر در سال 1972)، علیه آموزش اجباری کودکان به نظریه‌پردازی پرداخته است، آن هم نه به این دلیل که سیستم آموزشی مدارس قابل اصلاح نیست، بلکه عمدتاً به این دلیل که آموزش اجباری، مانع حضور و شرکت فعال کودکان در زندگی اجتماعی شده و باعث بروز اختلال در مسیر رشد و تکامل آن‌ها گردیده، ورود آنان را به جرگه بزرگسالان با موانع جدی روبرو ساخته و سدی بر سر راه بلوغ زودرس نوجوانان می‌گذارد. در این اثر جنجالی، ایلیچ نظریه‌ای نو در باب نسبت و رابطه کودکان با آموزشگاه‌ها ارائه داده و طی آن ادعا کرده است که، آموزشگاه‌ها و نظامی که اغلب انسان‌ها آن را وسیله‌ای در خدمت تربیت کودک قلمداد می‌کنند، در واقع تجاوزی است غیر مجاز و ناموجه به حقوق اجتماعی و حق حیات و آموزش بخش عظیمی از انسان‌های جامعه. هسته اصلی و مرکز ثقل استدلال ایلیچ از این واقعیت نشأت می‌گیرد که امروزه سیل عظیم اطلاعاتی که در زمینه‌های بی‌نهایت گوناگون، توسط رسانه‌های اجتماعی و ارتباط جمعی در دسترس کودک و نوجوان قرار می‌گیرد، در حالی که تفکیک و طبقه‌بندی نشده و جایگاه مفید و مورد لزوم خود را در ذهن و اندیشه او پیدا نمی‌کند، جایگاه مدارس و نظام آموزشی را به عنوان کانون اولیه و اصلی اطلاع‌رسانی و آموزش سیستماتیک زائل گردانده و آن را از اعتبار و تأثیر واقعی انداخته است. زمانی که مرزها و تفاوت‌های سنی کودکان، نوجوانان، جوانان و بزرگسالان مخدوش و بی‌اعتبار گشته و حدفاصل‌ها مبهم‌تر می‌گردند، زمانی که کودک و جوان ضرورتی برای تلاش جهت بدست آوردن اطلاعاتی از جهان و وادی بزرگسال نمی‌بیند، دورانی که گام نهادن به جهان بزرگسالان برای کودکان فاقد هیجان و بی نیاز از کنجکاوی است و در اوضاع و احوالی که قداست و حرمت و ارزشی از محتوای زندگی بزرگ‌ترها در ذهن و اندیشه خردسالان وجود ندارد؛ در یک کلام در عصری که بزرگ‌تر شدن و خود را به دوران بزرگسالی رساندن، جهت بهره‌مندی از آزادی‌های بزرگسالی و لذات آن، شراط اولیه و اساسی بهره‌مندی از مواهب عوالم بزرگسالی نیست، در چنین صورتی خصلت اجباری تربیت مدرسه‌ای نیز رنگ باخته و بیشتر حالت اختیاری و دلخواه پیدا می‌کند.
این احساس کاذب ولی واقعی اختیاری بودن تربیت مدرسه‌ای، به حدی در ذهن و روان دانش‌آموزان امری بدیهی شده است که اغلب آموزگاران و مسئولان امور تربیتی واقعاً نمی‌دانند از کجا آغاز کنند و چه نوع تربیتی را با چه روشی و با چه هدفی اجرا و تعقیب کنند. این انگیزه و اعتقاد که انسان باید به خاطر رضای خداوند و وصول به کمال، یا جهت ارتقاء میهن و غرور ملی و یا برای درهم کوبیدن روسیه (!) به تحصیل علم و دانش بپردازد، امروزه نه از دلایل و منطق کافی برخوردار است و نه طرفداران جدی و پر و پا قرص دارد و از این جهت بسیاری از مسئولان تعلیم و تربیت را بر آن داشته است، به یک توجیه ساده روی آورند و آن این‌که، تحصیل علم و دانش، ورود انسان را به جرگه‌ی اقتصاد و تجارت و جهان مصرف هموارتر می‌سازد؛ اندیشه‌ای که بدون تردید در ذهن و خیال کارل مارکس نیز نمی‌گنجید؛ و نمی‌توانست مورد حمایت او قرار گیرد.
در یک چنین اوضاع و احوال آموزشی و فرهنگی است، که آشنائی با تاریخ، ادبیات، هنر و فلسفه، که روزگاری شاخصه‌ی یک انسان تحصیل کرده بود، ارزش خود را از دست می‌دهد. هم‌چنین آموزش و تحصیل به عنوان شرط لازم و اساسی موفقیت اجتماعی و لازمه‌ی کسب درآمد بیشتر و تأمین کننده زندگی مرفه تر، نیز چندان اعتبار نداشته و واقعیتی غیرقابل انکار قلمداد نمی‌گردد. به طور کلی می‌توان با اطمینان خاطر اظهار داشت، که مجموعه سازمان و ساختمان نظام تربیتی، با خطر ویرانی بزرگی روبرو است و کسانی که تخریب کامل آن را طلب می‌کنند، کسانی نیستند، که بتوان آن‌ها را ناآشنا با واقعیت‌های اجتماعی و بی‌اطلاع از اوضاع و احوال جاری به حساب آورد. پیشنهادهای این گروه کار را حتی بدان‌جا می‌کشاند، که نه تنها «دوران کودکی» رو به افول و زوال می‌گذارد، بلکه به تبع آن، ضرورت آموزش و هم‌چنین نیاز به آموزشگاه نیز از بین خواهد رفت. از این‌رو هیچ‌گونه ضرورتی احساس نمی‌شود که جناب ایلیچ خود را به زحمت انداخته و در این‌باره دست به قلم و نگارش کتاب برد. آن‌چه امروز در جریان است، خودبه‌خود به آینده موردنظر ایشان منتهی خواهد شد. اگر او و امثال او کمی صبر کنند و دندان روی جگر بگذارند و به انتظار بنشینند، آرمان‌های خود را محقق خواهند یافت.
مجموعه این مطالب را جان هولتز (John Holts) در کتاب معروفش «پناه بر خدا، از دوران کودکی» آورده است. او در این کتاب و نیز در دیگر نوشته‌هایش، به دفاع از کودک پرداخته و رهائی او را از غل و زنجیرهائی خواستار شده که طی سیصد سال بر دست و پای او زده شده، و او را عضوی وابسته به خانواده‌ای قرار داده است. و همین وابستگی است که او را به یک چنین اسارت‌هائی کشانده است. ریچارد فارسون (Richard Farson) در کتاب «کودکی و حقوق بشر» گستاخانه – ببخشید! شجاعانه! – از عقاید هولتز به دفاع برخاسته و آراء او را با تمام تبعاتش بیان داشته است. فارسون افزون بر آن‌که اظهارات و دلائل هولتز را به تمام و کمال پذیرفته، خواستار اجرای فوری آن‌ها نیز شده است.
فارسون بر آن است تا از حقوق کودک در بهره‌گیری آزاد و بدون قید و بند از اطلاعات و جریانات زندگی، به دفاع برخیزد. او بر این باور است که هیچ‌گونه شرط و حد و مرزی را نباید بر سر راه کودک قرار داد. کودک باید در تمامی زمینه‌ها، حتی انتخاب مدرسه و نظام پرورشی مورد علاقه‌اش کاملاً آزاد و مختار باشد. در مقولات سکس و کلیه امور مربوط به غریزه جنسی، نباید چیزی به او تحمیل گردد؛ یا از انجام آن بازداشته شود. کودک باید از تأثیرات جبری سیاست و اقتصاد به دور نگهداشته شود؛ حتی در انتخاب مسکن و محیط زندگی نیز، باید او را از اسارت خانواده بدر آورد. «... ما باید این اصل مسلم را بپذیریم و خود را بدان پای‌بند سازیم که در جامعه خود، بدنبال آزادی‌های بیشتر باشیم و محدوده‌های اسارت خود را پیوسته کوچک و کوچک‌تر گردانیم... باید اطمینان داشته باشیم که از تلاش برای حصول به آزادی‌های رو به تزاید و روزافزون و رهائی از هرگونه اسارت و قید و بند، و نیز محدود کردن حوزه‌ها و زمینه‌های اسارت‌بار، هیچ‌گاه پشیمان نخواهیم شد...». (13)
فارسون که بدون تردید از سرگذشت تاریخی «دوران کودکی» نا‌آگاه نیست، اوضاع فرهنگی و شرایط سده‌های چهاردهم و پانزدهم میلادی را ظاهراً شرایطی ایده‌آل و آرمانی و نیز کارآ و مفید برای رشد کودک قلمداد کرده و ان را بهترین راه و روش هضم و جذب کودک و نوجوان در متن جامعه و زندگی جمع و جماعت می‌شناسد. او معتقد است که عامل اصلی قباحت و زشتی پدیده هم بستری و آمیزش جنسی با نزدیکان = زنای با محارم =، اصل موهوم شرم و حیا و احساس گناه است که از طرف نابخردان در گوش و روان نوجوانان تلقین می‌گردد. از این رو پیشنهاد می‌کند که، باید از تمامی امور و حالات، احساسات و حرکات مربوط به غریزه جنسی و موانع ارضاء آن، قباحت‌زدائی کرده و ان را از محدوده‌ی جرم و گناه و حتی اعمالی ناخوشایند خارج ساخت. در همین زمینه نیز لازم است که غل و زنجیر و مرزهای موهوم و قید و بندهای جاهلی و ضد طبیعی از تمامی مقوله‌های جنسی زدوده شود و عنوان «زنای با محارم» از مقوله اعمال شرم‌آور و جنائی خارج و رها گردد. او هم‌چنین گامی جلوتر گذارده و بر این باور است که هیچ‌گوه مرز و قیدی بر سر راه اعمال سکسی و آمیزش‌های بین بزرگسالان و کودکان نباید وجود داشته باشد؛ علاوه بر آن، باید کودکان و نوجوانان را آگاه ساخت و آنان را با حق و حقوق طبیعی‌شان آشنا کرد و این امکان را برای آن‌ها فراهم نمود که هرگونه که مایل هستند و با هر کس که می‌خواهند آمیزش داشته باشند. این‌ها همه برای فارسون کافی نیست، لذا باز هم گامی جلوتر می‌گذارد و می‌گوید: «از آن جا که بزرگ‌ترها هرگز نمی‌توانند خود را در پوست کودکان قرار دهند و علائق و نیازها و امیال آنان را حس کنند و تشخیص دهند و هرگز هم نخواسته‌اند خود را در جهان کودکان سهیم سازند، لذا باید این حق طبیعی را برای کودک قائل شد؛ که «خانه» خود را خود انتخاب نموده و با هر کس که خواست، خواه پدر و مادر، خواه افراد دیگر زندگی کند و مصالح خود را خود تشخیص دهد...» (14)
این عبارات بسیار صریح و گویا هستند. علی‌الاصول یک چنین جنبشی را با هدف احیای «حقوق کودک» و با یک چنین آرمان‌ها و انگیزه‌ها و پیشنهادات، نباید سرسری تلقی کرد. در اندیشه بنیان‌گذاران این جنبش، ظاهراً «بیماری» و «راه درمان» جابه‌جا شده است. فساد و جنایت به عنوان صلاح و راه وصول به کمال، قلمداد می‌گردد. اگر بخواهیم ساده‌تر و با شگفتی کمتر، به ارزیابی این آراء و پیشنهادات بپردازیم، باید بگوئیم؛ کسانی که این چنین در راه خیر و صلاح کودک و نوجوان گام برمی دارند و حتی وارد میدان مبارزه شده و «جنبش» به راه انداخته‌اند، تمام عقل و فکر خود را به استخدام در آورده‌اند، تا راه بی‌بازگشت انحطاط فرهنگ و زوال «کودکی» را هموارتر سازند.
روشن‌تر بگوئیم؛ این‌جا دیگر نباید فارسون را مخالف و دشمن کودک و نوجوان و حیات خردسالی قلمداد کرد، بلکه صریح و بی‌پرده باید گفت: این فرهنگ آمریکائی است، که این چنین میدان‌داری می‌کند. اما این فرهنگ، خصومت خود را با کودک و کودکی صریح بیان نمی‌دارد، آن‌چنان که مثلاً دشمنی و عداوت خود را با کمونیسم آشکار اعلام می‌کند. فرهنگ آمریکائی، هوشیار و مصمم و هدف‌مند وارد میدان مبارزه با کودکی، نشده است؛ بلکه روندی را پذیرفته است و خود را تسلیم سیستمی از ارتباطات جمعی کرده است، که ورود به چنین میدانی، نتیجه قهری و بی‌چون و چرای آن گردیده است؛ گرچه در واقع، هنگامی که از اطفال خردسال نام می‌بریم و از کودک و خیر و صلاح او و سلامت روحی و جسمی نوجوان سخن می‌رانیم، از زبان و بیانی استفاده می‌کنیم، که در آن اندیشه‌ها و آرمان‌های سده‌ی هیجدهم و نوزدهم نهفته است. اما همان‌طور که در آن دو سده، از جنگ و خونریزی سخن می‌گفتیم و آن را مذموم می‌شمردیم و امروز نیز همان زبان و بیان را تکرار می‌کنیم، در حالی که مانند گذشته همه جا به جنگ و خونریزی مشغولیم، زبان و بیانی را نیز که در مورد کودک و طفل خردسال بکار می‌گیریم، هیچ‌گونه نشان و قرینه‌ای از واقعیت‌های موجود دربر ندارد و هیچ جلوه‌ای از حقیقت را جلوه‌گر نمی‌سازد.
در اوضاع و احوالی که پس از یک صد سال دم زدن از آرمان‌ها و آرمان‌خواهی‌ها، دگرگونی‌های ساختاری سیستم‌های ارتباط جمعی و ابزارهای پیام‌رسانی، پیام‌های ما را این چنین بی‌تأثیر و عبث ساخته‌اند، و در شرایطی که تلاش‌های ارزشی و آرمانی ما برای حضور در تمامی مراحل سرنوشت خود و جامعه‌مان، توسط همین رسانه‌های محصول جهد و کوشش های‌مان به ضد خود تغییر ماهیت داده است؛ ثمره رعایت احوال کودک و فراخوان بذل عنایت بیشتر به شرایط ویژه روحی و جسمی او نیز آن شده است که دیگر حتی وجود طبیعی او نیز انکار گشته و به عنصری زائد بدل یافته است. امروزه به جائی رسیده‌ایم که – چه بخواهیم و چه نخواهیم – موجودی به نام کودک و نوجوان با ویژگی‌هائی که روزگاری در دنیای آرمانی ما وجود داشت، وجود خارجی نداشته و به تبع آن – چه شهامت اعتراف به آن را داشته باشیم یا نه – جهان بزرگسالی و بلوغ جوانی نیز، با ویژگی‌های دیرینه آرمانی ما، محو و غیرضروری و زائل گشته است.
اگر تهدید و هراسی در پیشنهادات فارسون دیده می‌شود، از این رو است که بدون هرگونه استهزاء و تأسفی، از واقعیت آینده‌ی نه‌چندان دور ما پرده برمی‌دارد؛ و آن را واضح و صریح در برابر دیدگاه ما قرار می‌دهد.

پی‌نوشت‌ها:

1. در میان پژوهش‌ها و گزارشاتی که این عقب‌گرد را مستنداً اظهار داشته‌اند، مقاله‌ای است تحقیقی از دانشکده صنعت، دانشگاه کالیفرنیا در سال 1979. در این مقاله آمده است: دانش‌آموزان سال‌های آخر دبیرستان که مورد آزمایش رسمی مسئولان ایالتی کالیفرنیا قرار گرفتند، در امر قرائت متن به مراتب ضعیف‌تر از سال 1978 ظاهر شدند. در آن سال نمرات آنان 16 درصد زیر حد نصاب قرار داشت. خواننده توجه داشته باشدکه در عرض یک سال، این کاهش صورت گرفته است. امروز یعنی در سال 1999 وضعیت از چه قرار خواهد بود؟
2. گزارش:
National Assessement of Educational Progress.
در سال 1981 حاکی است که توانایی دانش‌آموزان سیزده ساله در درک مطالب استدلالی، نسبت به سال 1971 به مراتب افت برجسته‌ای را نشان می‌دهد.
3. یک تحقیق و بررسی تاریخی بسیار مستند و جالب را در این مورد می‌توان در رساله‌ی: «انحطاط و سقوط زندگی اجتماعی» و «رنج‌های صمیمیّت»، فرانکفورت، سال 1983 مورد مطالعه قرار داد.
4. این ارقام از گزارش سازمان پلیسی اف. بی.‌ای (F.B.I)‌تحت عنوان:
Uniform Crime Report, from F.B.I, 1950-1970.
و سرشماری‌های آماری سال‌های 1950 و 1970 استخراج شده است.
5. روزنامه دیلی نیوز (Daily News)، در نیویورک، مورخ 17 جولای 1981، ص 5.
6. ر.ک. به مقاله: United Press International مورخ 22 ژوئن 1981.
7. ر.ک. به دیلی نیوز (Daily News)، نیویورک، مورخ 17 جولای 1981، ص 5.
8. نگرشی جامع به جایگاه «ارتکاب کودکان و نوجوانان به جرائم و جنایات سنگین» را می‌توان در نیویورک تایمز مورخ 24 جولای 1981 مطالعه کرد.
9. نقل قول از ملوین زلینک (Melvin Zelink) و جان کانتنر (John Kantner) تحت عنوان:
Sexual and contraceptive Experieince of young Unmaried women in the Unit-ed Staats, 1976 and 1971, Family Planning Prespectives.
جلد نهم شماره 2 مارس / آوریل 1977، ص 55 تا 58.
10. زلنیک (Zelnik) و کانتنر (Kantner)، همان.
11. ر.ک. به اشتفانی و نتورا (Stephany Ventura) تحت عنوان:
“Teenage childbearing: United Staats 1966-75”,
The Monthly Vital Statistics Report, form:
National Center for Health Statitics.
12. ر.ک. به:
“Students Drug use in America, 1975-1980”.
توسط لوید جانسون (Leoyd Johnson) و جرالد باخ‌مان (Jeral Bachman) و پاتریک اُمالی (Patrick o"Malley) از دانشگاه میشیگان، انستیتو تحقیقات اجتماعی.
13. فارسون ص 108.
14. همان، ص 126.

منبع مقاله :
پستمن، نیل؛ (1378)، نقش رسانه‌های تصویری در زوال دوران کودکی: (نقش تلویزیون در ربودن گوهر طفولیت از زندگی انسان)، ترجمه‌ی: دکتر صادق طباطبایی، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ چهارم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط