مبارزة ادريس (ع) با طاغوت عصرش
منبع: سایت اندیشه قم
ادريس ـ عليه السلام ـ تنها به عبادت و اندرز مردم اكتفا نميكرد، بلكه به جامعه توجه داشت كه اگر ظلمي به كسي شود، از مظلوم دفاع كند و در برابر ظالم، ايستادگي نمايد. به عنوان نمونه به داستان زير توجه نماييد:
در عصر او پادشاه ستمگري حكومت ميكرد، ادريس و پيروانش از اطاعت شاه سر باز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشكار ساختند، از اين رو آنها را از طرف دستگاه آن شاه جبار، به عنوان «رافَضي» (يعني ترك كنندة اطاعت شاه) خواندند.
روزي شاه با نگهبانان خود در بيابان، به سير و سياحت و شكار مشغول بود كه به زمين مزروعي بسيار خرم و شادابي رسيد، پرسيد: «اين زمين به چه كسي تعلق دارد؟»
اطرافيان گفتند: «به يكي از پيروان ادريس».
شاه، صاحب آن ملك را خواست و به او گفت: اين ملك را به من بفروش. او گفت: من عيالمند هستم و به محصول اين زمين محتاجتر از تو ميباشم و به هيچ عنوان از آن دست نميكشم.
شاه بسيار خشمگين شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگين يافت، علت را پرسيد و او جريان را بازگو كرد و با همسرش در اين مورد به مشورت پرداخت، و به اين نتيجه رسيدند كه رهنمودهاي ادريس، مردم را بر ضد شاه، پر جرئت و قوي دل كرده است.
همسر شاه كه يك زن ستمگر و بيرحم بود گفت: «من تدبيري ميكنم كه هم تو صاحب آن زمين شوي و هم مردم با تبليغات وارونه، رام و خام شوند»،
شاه گفت: «آن تدبير چيست؟»
زن كه حزبي بنام «ازارقه» (چشم كبودها) از افراد خونخوار و بيدين تشكيل داده بود، به شاه گفت: «من جمعي از حزب «ازارقه» را ميفرستم تا صاحب آن زمين را به اين جا بياورند و همة آنها شهادت بدهند كه او آيين تو را ترك كرده، در نتيجه كشتن او جايز ميشود، تو نيز او را ميكشي و آن سرزمين خرم را تصرف ميكني».
شاه از اين نيرنگ استقبال كرد و آنرا اجرا نمود و پس از كشتن آن شيعة ادريس، زمينهاي مزروعي او را تصرف و غصب نمود.
حضرت ادريس از جريان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض كرده آيين او را باطل دانست و او را به سوي حق دعوت نمود، و سرانجام به او گفت: «اگر توبه نكني و از روش خود برنگردي، به زودي عذاب الهي تو را فرا خواهد گرفت، و من پيام خود را از طرف خداوند به تو رساندم».
همسر شاه، به او گفت: «هيچ ناراحت مباش، من نقشة قتل ادريس را طرح كردهام، و با كشتن او رسالتش نيز باطل ميشود.»
آن نقشه اين بود كه چهل نفر را مخفيانه مأمور كشتن ادريس كرد، ولي ادريس توسط مأموران مخفي خود، از جريان آگاه شد و از محل و مكان هميشگي خود به جاي ديگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شكست خوردند و مدتها گذشت تا اين كه عذاب قحطي، كشور شاه را فرا گرفت كار به جايي رسيد كه زن شاه، شبها به گدايي ميپرداخت تا اين كه شبي سگها به او حمله كردند و او را پاره پاره نموده و دريدند. بلاي قحطي نيز بيست سال طول كشيد و سرانجام، آنها كه باقي مانده بودند به ادريس و خداي ادريس ايمان آوردند و كم كم بلاها رفع گرديد. و ادريس ـ عليه السلام ـ پيروز شد.[1]
در عصر او پادشاه ستمگري حكومت ميكرد، ادريس و پيروانش از اطاعت شاه سر باز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشكار ساختند، از اين رو آنها را از طرف دستگاه آن شاه جبار، به عنوان «رافَضي» (يعني ترك كنندة اطاعت شاه) خواندند.
روزي شاه با نگهبانان خود در بيابان، به سير و سياحت و شكار مشغول بود كه به زمين مزروعي بسيار خرم و شادابي رسيد، پرسيد: «اين زمين به چه كسي تعلق دارد؟»
اطرافيان گفتند: «به يكي از پيروان ادريس».
شاه، صاحب آن ملك را خواست و به او گفت: اين ملك را به من بفروش. او گفت: من عيالمند هستم و به محصول اين زمين محتاجتر از تو ميباشم و به هيچ عنوان از آن دست نميكشم.
شاه بسيار خشمگين شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگين يافت، علت را پرسيد و او جريان را بازگو كرد و با همسرش در اين مورد به مشورت پرداخت، و به اين نتيجه رسيدند كه رهنمودهاي ادريس، مردم را بر ضد شاه، پر جرئت و قوي دل كرده است.
همسر شاه كه يك زن ستمگر و بيرحم بود گفت: «من تدبيري ميكنم كه هم تو صاحب آن زمين شوي و هم مردم با تبليغات وارونه، رام و خام شوند»،
شاه گفت: «آن تدبير چيست؟»
زن كه حزبي بنام «ازارقه» (چشم كبودها) از افراد خونخوار و بيدين تشكيل داده بود، به شاه گفت: «من جمعي از حزب «ازارقه» را ميفرستم تا صاحب آن زمين را به اين جا بياورند و همة آنها شهادت بدهند كه او آيين تو را ترك كرده، در نتيجه كشتن او جايز ميشود، تو نيز او را ميكشي و آن سرزمين خرم را تصرف ميكني».
شاه از اين نيرنگ استقبال كرد و آنرا اجرا نمود و پس از كشتن آن شيعة ادريس، زمينهاي مزروعي او را تصرف و غصب نمود.
حضرت ادريس از جريان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض كرده آيين او را باطل دانست و او را به سوي حق دعوت نمود، و سرانجام به او گفت: «اگر توبه نكني و از روش خود برنگردي، به زودي عذاب الهي تو را فرا خواهد گرفت، و من پيام خود را از طرف خداوند به تو رساندم».
همسر شاه، به او گفت: «هيچ ناراحت مباش، من نقشة قتل ادريس را طرح كردهام، و با كشتن او رسالتش نيز باطل ميشود.»
آن نقشه اين بود كه چهل نفر را مخفيانه مأمور كشتن ادريس كرد، ولي ادريس توسط مأموران مخفي خود، از جريان آگاه شد و از محل و مكان هميشگي خود به جاي ديگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شكست خوردند و مدتها گذشت تا اين كه عذاب قحطي، كشور شاه را فرا گرفت كار به جايي رسيد كه زن شاه، شبها به گدايي ميپرداخت تا اين كه شبي سگها به او حمله كردند و او را پاره پاره نموده و دريدند. بلاي قحطي نيز بيست سال طول كشيد و سرانجام، آنها كه باقي مانده بودند به ادريس و خداي ادريس ايمان آوردند و كم كم بلاها رفع گرديد. و ادريس ـ عليه السلام ـ پيروز شد.[1]
پی نوشت:
[1] . اقتباس از كمال الدين شيخ صدوق، ص 76 و 77.
اقتباس از كمال الدين شيخ صدوق