بحران اقتصادی شوروی را لیبرال نکرد

مارکسیسم در آخرالزمان

در پایان قرن نوزدهم میلادی، نظام سرمایه‌داری همچنان رو به رشد بود و سوسیالیست‌ها و پیروان اندیشه مارکس نه تنها موفقیتی در مقابله با سرمایه‌داری نداشتند، بلکه در مبانی و راهکارها نیز دچار اختلافات جدی بودند. دستمزدها رو به
چهارشنبه، 30 دی 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارکسیسم در آخرالزمان
 مارکسیسم در آخرالزمان

 

نویسنده: جرالد بوسوآ




 

بحران اقتصادی شوروی را لیبرال نکرد

لیبرالیسم شوروی را به بحران کشید
در پایان قرن نوزدهم میلادی، نظام سرمایه‌داری همچنان رو به رشد بود و سوسیالیست‌ها و پیروان اندیشه مارکس نه تنها موفقیتی در مقابله با سرمایه‌داری نداشتند، بلکه در مبانی و راهکارها نیز دچار اختلافات جدی بودند. دستمزدها رو به افزایش بود، شرایط کارخانه‌ها و رفاه طبقه کارگر نیز افزایش یافت و این‌ها همه برخلاف پیش‌بینی‌های مارکس بود. بعد از انقلاب روسیه، لنین قدرت گرفت تا مارکسیسم در آخرین مرحله، سرمایه‌داری را هدایت کند. مشکل اینجا بود « مانیفست حزب کمونیست » تنها برنامه‌ای برای به قدرت رسیدن بود. نه در این مانیفست و نه در هیچ‌یک از آثار دیگر مارکس، برنامه‌ای برای چگونگی اداره حکومت و حکمرانی وجود نداشت. مارکس هیچ‌گاه توضیح نداده بود که کمونیسم مورد انتظار او، در عمل چگونه کار خواهد کرد: « در جامعه کمونیستی، هیچ‌کس در حوزه اختصاصی فعالیت ندارد و وی می‌تواند در رشته مورد علاقه به موفقیت دست پیدا کند، جامعه فرآیند تولید را کنترل می‌کند و بنابراین فردی مثل من می‌تواند امروز کاری انجام دهد و فردا کار دیگری، صبح شکار کند، بعدازظهر ماهیگیری کند، شب گله را به چرا ببرد، بعد از شام هم به انتقاد بپردازد، همان چیزی که در ذهنش است را اجرا کند بدون آنکه شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا نقاد باشد. » این تمام چیزی است که مارکس از نوع عملکرد کمونیسم گفته بود و تمام بنیاد فکری‌ای که لنین قصد داشت بر اساس آن جامعه کمونیستی روسیه را اداره کند.

اعانه برای نجات دموکراسی

تنها حدود دو سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود که آشکارشدن اختلافات بنیادین میان کمونیسم و سرمایه‌داری، آغازی بر تفرقه میان متفقین سابق و شکل‌گیری بلوک‌های شرق و غرب به رهبری دو ابرقدرت آن زمان یعنی شوروی و آمریکا شد. دو طرف رقابتی نسبتاً پایاپای در حوزه نظامی داشتند. بنابراین، رقابت اصلی بر سر جذابیت‌های ایدئولوژیک و اقتصادی بود. رشد کمونیسم و گسترش آن به اروپای غربی و حتی آمریکای لاتین، زنگ خطر را در ایالات متحده به صدا درآورد. به خصوص آنکه شرایط اسفناک اقتصادی اروپای جنگ‌زده، آمادگی آن‌ها برای پذیرش نفوذ شوروی را بیشتر کرده بود.
سال 1947 هری‌ترومن، رئیس‌جمهور آمریکا در سخنرانی خود در کنگره این کشور، نظریه کنترل و مهار کمونیسم را مطرح کرد. ایده ترومن آن بود که آمریکا با نجات اروپای جنگ‌زده از بحران، باید به پیشرفت این کشورها کمک کند تا مردم این مناطق دیگر روی به سوی کمونیسم نیاورند. در چنین اوضاعی بود که آمریکا طرح مارشال را به تمامی کشورهای اروپایی پیشنهاد کرد؛ طرحی که در واقع کمک مالی 12 میلیارد دلاری بود که اکثر کشورهایی که تمایل داشتند به آمریکا نزدیک شوند و با این کشور همکاری داشته باشند آن را پذیرفتند؛ به ویژه آلمان شرقی که قبلاً چهار میلیارد دلار از این کمک مالی دریافت کرده بود.
جرج‌مارشال، وزیرخارجه آمریکا بر این نکته تأکید داشت که کمبود مواد غذایی و بدبختی اروپا را فراگرفته است. کمک‌های اولیه در جهت پاسخ به نیازهای غذایی و توسعه جمعیتی اروپا بود. اما آلن میلوارد، می‌نویسد که بحران اقتصادی اروپا در سال 1947 بسیار بزرگ‌نمایی شده بود. حال باید در اینجا سؤال کرد آیا کمک آمریکا نتیجه دست و دلبازی این کشور بود و یا نگاه بشردوستانه آن و یا تلاش برای شکست شوروی و گسترش نفوذ خود ؟ تاریخ روابط بین‌الملل نشان می‌دهد که تقریباً هیچ دولتی از سر اهداف بشردوستانه دست به اقدام نمی‌زند. درست است که هدف این کمک می‌توانست کمک به مهار قحطی و بدبختی باشد، اما یک هدف بنیادی را نیز دنبال می‌کرد که عبارت بود از « تحت‌تأثیر قراردادن اروپایی‌ها. » آمریکایی‌ها به خوبی می‌دانستند که فقر و شرایط نامناسب زندگی، تهدیدی برای دموکراسی و نفوذ سبک زندگی آمریکایی در اروپاست. در واقع هدف اصلی طرح مارشال، حفظ دموکراسی بود.

آمریکا علیه تحریم!

تقریباً همزمان با اعلام طرح مارشال بود که شوروی نسبت به از دست‌رفتن برلین- که خود زمانی فاتح آن بود- احساس خطر کرد. حدو یک‌سال قبل از آن، یعنی در ژانویه 1947 آمریکایی‌ها و بریتانیایی‌ها حوزه‌های فعالیت خود را مشخص کرده بودند. در ماه ژوئن هم فرانسه به این کشورها پیوست و مناطق تحت کنترل خود را مشخص کرد. در 18 ژوئن اروپایی‌ها با انجام یک‌سری اصلاحات پولی، واحد پول مارک آلمان را وارد جامعه کردند که نشان‌دهنده حضور دولت آلمان در شرق اروپا بود. استالین نتوانست این شرایط را بپذیرد؛ وی دستور داد تمامی راه‌های ارتباطی زمینی به سوی برلین و شرق اروپا مسدود شود؛ مناطقی که در آن زمان به کلی از سایر کشورهای جهان منزوی شده بودند. آمریکا در این شرایط با بهره‌بردن از قراردادی که در آخر جنگ به امضا رسیده بود اجازه یافت تا از آلمان شرقی عبور کند و بعد از طریق یک راهروی هوایی و با استفاده از هواپیماهای غیرنظامی از این منطقه هوایی بگذرد. فرانسوی‌ها و برلینی‌ها توانستند باند فرود مجهزی را بسازند؛ در برلین شرقی سه فرودگاه وجود داشت که روزانه 2.5 میلیون تن مواد مورد نیاز، از طریق این فرودگاه‌ها رد و بدل می‌شد. استالین بالاخره تسلیم شد و در تاریخ 12 می 1949 بعد از 11 ماه تنش تحریم‌ها را لغو کرد و برلین تبدیل به نمادی از مقاومت اروپا در برابر نفوذ کمونیسم شد.
بحران برلین موجب تسریع راه‌اندازی جمهوری فدرال آلمان دموکرات و ورود آن به بلوک شرق شد. در واکنش به این واقعه، استالین تشکیل جمهوری دموکرات آلمان را در 7 اکتبر 1949 به پایتختی برلین شرقی تسریع کرد. در زمان جنگ سرد برلین شرقی و برلین غربی، نماد دو بلوک اروپا بودند و بازتاب و نشانه مشکلات و بحران‌های دو قدرت بزرگ بودند.
نیکیتا سرگیویچ خروشچف، رئیس‌جمهوری شوروی تصمیم گرفت در تاریخ 12 تا 13 اوت 1961 دیوار برلین را بسازد که غربی‌ها آن را « دیوار شرم » می‌نامیدند؛ این دیوار تبدیل به پرده آهنینی شد که اروپا را به دو بخش تقسیم کرد. در برلین شرقی مردم تحت حکومت شوروی و با نظارت پلیس سیاسی آلمان شرقی به نام « استاسی » اداره می‌شدند. بین سال‌های 1960 و سال‌های 1980 وضعیت سیاسی کمی بهتر شد به ویژه زمانی که ویلی برانت الگوی موسوم به « اوست پولتیک » را مطرح کرد. آلمان غربی بر اساس این دکترین سعی در تعامل با همتای شرقی خود داشت، زیرا معتقد بود که روابط اقتصادی در نهایت تأثیر بیشتری نسبت به سیاست منزوی‌سازی در تضعیف کمونیسم خواهد داشت.
در سال 1985 بود که میخائیل گورباچف، جایگزین کنستانتین چرننکوو تبدیل به آخرین رهبر اتحاد شوروی شد. زمانی که گورباچف قدرت را در اختیار گرفت و طرح بازسازی خود موسوم به « پروسترویکا » را معرفی کرد، شوروی مشکلات اقتصادی و سیاسی عدیده‌ای داشت. از لحاظ فناوری، این اتحاد نه فقط از غرب، بلکه از کشورهای آسیایی تازه صنعتی‌شده نیز عقب مانده بود. سیاست خارجی شوروی دیگر قادر نبود مثل گذشته از بین کشورهای مستقل یارگیری کند و بر مردم تأثیر بگذارد. اما با این حال، صحنه داخلی شوروی شاهد بی‌ثباتی سیاسی، بحران یا حتی ناآرامی نبود.
زمانی که گورباچف اعلام کرد که اتحاد جماهیر شوروی دیگر در کشورهای بلوک شرق دخالت نخواهد کرد هزاران آلمانی به سوی آلمان غرب فرار کردند و با سقوط دیوار برلین که نماد جنگ سرد بود، آلمان و برلین در تاریخ 3 اکتبر 1990 یکی شدند. رهبر جدید شوروی در راه نجات این اتحاد، همان راهی را رفت که آمریکا می‌خواست. اصلاحات او در واقع اعتراف به شکست شوروی در مقابل نفوذ اقتصادی و سیاسی آمریکا بود. سرانجام در سال 1991 شوروی فروپاشید و آمریکا تبدیل به تنها ابرقدرت جهان شد.

سقوط هسته آهنین

اما همان‌طور که آرچی‌براون می‌گوید، این بحران‌های سیاسی و اقتصادی نبود که شوروی را به سمت لیبرالیسم و دموکراسی سوق داد، بلکه دقیقاً آغاز روند لیبرالیزاسیون و دموکراتیزاسیون از سوی گورباچف بود که بحران را برای شوروی به ارمغان آورد. گورباچف حتی قبل از قدرت‌گرفتن نیز لزوم « دموکراتیزه » کردن اتحاد شوروی سخن گفته بود و این همان چیزی بود که آمریکا می‌خواست. او در نوزدهمین کنفرانس حزب کمونیست، در سال 1988، حزب را متقاعد کرد تا انتخاباتی برای شکل‌دهی « کنگره نمایندگان خلق » برگزار کند. انتخاباتی که در نتیجه آن، شماری از مهمترین مقام‌های حزب کمونیست شکست‌ خورده و برخی منتقدان جدی آن، از جمله بوریس یلتسین، پیروز شدند. اما این تغییرات تنها سیاسی نبود، انتشار کتاب‌های ممنوعه، از جمله آثار جورج اورول، نشان می‌داد که ساختار جدید سیاسی، قرار است تغییرات اجتماعی و فرهنگی را نیز برای شوروی به همراه دارد تا به تدریج تنها نامی از آن باقی بماند.
اقتصاد، سنگر دیگر شوروی کمونیست بود که اصلاحات و دموکراتیزاسیون گورباچف آن را تسلیم سرمایه‌داری کرد. برنامه پنج‌ساله اقتصادی گورباچف، نظام اقتصادی شدیداً متمرکز شوروی را متحول کرد. او می‌خواست اقتصاد شوروی را تبدیل به اقتصادی بازاری کند، اگرچه با آگاهی از خطرات آزادسازی قیمت‌ها و نارضایتی مردم، این گام مهم را برنداشت تا اقتصاد شوروی در دو سال پایانی عمر این اتحاد، در برزخ باقی بماند. در حقیقت اصلاحات گورباچف موجب تضعیف هرچه بیشتر ساختارهای قدیمی اقتصاد شوروی شد که پیامدهای جدی به همراه داشت، اما وی هیچ‌گاه یک نظام اقتصادی کامل را جایگزین نکرد.
در شرایطی که قدرت و نفوذ آمریکا روزبه روز به گسترش بود، گورباچف از « تفکر جدید سیاسی » سخن می‌گفت و تأکید داشت که دنیای جدید، دنیایی مستقل هست و هر کشوری، فارغ از جناح‌بندی شرق و غرب، مختار به تصمیم‌گیری برای نوع نظام سیاسی و اقتصادی خود است. اعلام این مواضع، عاملی شد برای موفقیت تلاش‌های چندین ساله آمریکا برای دورکردن اروپا از کمونیسم. حاکمان کمونیست کشورهای اروپای مرکزی و شرقی از قدرت برکنار شده و دولت‌های جدید حتی اتحاد شوروی اصلاح شده گورباچف را نیز نمی‌خواستند. این در حالی بود که تا پیش از قدرت‌گرفتن گورباچف، کشورهای غربی، کنترل شوروی بر اروپای شرقی را پذیرفته بودند و حداکثر انتظار آن‌ها، تغییر در مشی سرکوبگرانه برخی از دولت‌های این منطقه بود. شوروی خیلی زود، تمام آنچه را که در نتیجه جنگ جهانی دوم به دست آورده بود از دست داد.
استقلال لهستان، چک، مجارستان و تعدادی دیگر از کشورهای اروپایی از اتحاد شوروی کافی بود تا موج استقلال‌خواهی، این اتحاد را نیز به لرزه درآورد. در واقع شوروی دموکراتیزه‌شده‌ای که گورباچف به دنبال آن بود، نمی‌توانست با استقلال کشورهای حوزه بالتیک مخالفتی داشته باشد. در همین اثنا بود که یتلسین نیز از روسیه مستقل سخن گفت و خواستار استقلال روسیه، به عنوان بزرگترین عضو اتحاد شوروی شد. گورباچف در 1991 سعی کرد نسخه جدیدی از پیمان اتحاد شوروی را اجرایی کند که بر اساس آن، قدرت بسیار بیشتری از سوی مرکز به جمهوری‌های عضو اعطا می‌شد. اما دیگر چنین طرح‌هایی کارساز نبود. 25 دسامبر 1191، پرچم قدرت کرملین پایین کشیده و تا پایان آن ماه، اتحاد شوروی به تاریخ سپرده شد.
فروپاشی شوروی تنها شش و نیم سال زمان برد. زمانی اندک که طی آن اتحاد شوروی اصلاح، متحول و سپس متلاشی شد. فشارهای خارجی، ادببیات داخلی را عوض کرده بود. حتی در درون حزب کمونیست نیز، بحث بر سر ایجاد نوعی دموکراسی متمرکز بود. اصول حزب کمونیسم، از درون و بیرون به چالش کشیده شد تا اینک در 1990، قانون اساسی شوروی اصلاح و قدرت انحصاری این حزب از آن گرفته شد.
با فروپاشی شوروی و نفوذ نظام سرمایه‌داری در ساختار این اتحاد، پیروان حیرت‌زده مارکس به دنبال دلیلی برای شکست اندیشه مارکس در عمل بودند. ساده‌ترین پاسخ برای نجات اندیشه مارکس، ضدمارکسیست‌خواندن رهبران شوروی، از لنین گرفته تا گورباچف بود. بسیاری از مارکسیست‌ها معتقدند ساختاری که از زمان لنین در روسیه و شوروی پیاده شد، هیچ‌گاه بر اساس اندیشه‌های حقیقی مارکس نبوده است. اما مشکل اینجا بود که مارکس هیچ‌گاه دستورالعملی برای حکومترانی ارائه نداده بود. افکار و عقاید آرمانی و وعده بهتشی اسرارآمیز تمام چیزی بود که مارکس به عنوان یک « آئین زمینی » ارائه کرده بود. آئین او ممکن است هنوز زنده باشد، اما تمام نظام‌های سیاسی و اقتصادی که از این آئین الهام گرفته بودند، یا مرده‌اند یا در حال احتضارند.
منبع مقاله :
نشریه عصر اندیشه، شماره 9، آبان 1394



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط