ماهیت انسان در گشتالت درمانی

پرلز علی‌رغم آموزش روانکاوی (او احتمالاً به جای علی‌رغم می‌گوید به خاطر آموزش روانکاوی) معتقد بود که مردم می‌توانند خود را از «باروبنه تاریخی» رها کرده و کاملاً در زمان حال زندگی کنند. او معتقد بود که هر شخصی
سه‌شنبه، 11 اسفند 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماهیت انسان در گشتالت درمانی
 ماهیت انسان در گشتالت درمانی

 

نویسنده: لوئیس شیلینگ
مترجم: دکتر سیده‌ خدیجه آرین



 

پرلز علی‌رغم آموزش روانکاوی (او احتمالاً به جای علی‌رغم می‌گوید به خاطر آموزش روانکاوی) معتقد بود که مردم می‌توانند خود را از «باروبنه تاریخی» (1) رها کرده و کاملاً در زمان حال زندگی کنند. او معتقد بود که هر شخصی استعداد این را دارد که آزادانه انتخاب کند و مسئول رفتار خود باشد. (السون (2) 1979)

خودشکوفایی (3)

دیدگاه خوش‌بینانه برلز در مورد انسان بر این فرضیه او استوار است که همه‌ی چیزهای زنده ذاتاً به سوی خودشکوفایی کشیده می‌شوند. مثلاً خودها را (نه خودشان را) از قوه به فعل درآوردن. البته او این کار را به عنوان فرایندی ناتمام می‌نگرد: ما به طور دائم در حال شدن هستیم؛ ما هرگز به طور کامل «نمی‌رسیم». این تمایل به خودشکوفایی فطری انگیرش برای کلیه رفتارهای انسان است؛ بقیه نیازها ریشه در این نیاز دارد. (السون 1979) بعضی از پیروان گشتالت معتقدند که این فرایند بدان معنی نیست که فرد کوشش کند تا آنچه که نیست بشود بلکه منظور این است که فرد آنچه که هست بشود.
احتمالاً کمی انحراف فلسفی (نه سطحی) از موضوع درک شما را از «خودشکوفایی» بیشتر می‌کند. کتاب فرهنگ لغت در لبه‌ی میز تحریر من به صورت مشروط قرار دارد این فرهنگ 51 درصد هست و 49 درصد نیست. کتاب در واقع روی میز است، دو نوع شرایط در مورد آن وجود دارد. «بودن روی میز» که در عمل و بالفعل هست. «افتادن از روی میز» که به صورت بالقوه وجود دارد. اگر آرنج من به کتاب بخورد و آن را بیندازد، هر دوی آن شرایط در آن هست. اما برعکس، حالا افتادن از روی میزبالفعل است – تا وقتی که آن را بردارم و سرجایش بگذارم – بودن بر روی میز به صورت بالقوه است. وقتی که ما از خودشکوفایی صحبت می‌کنیم منظورمان بالفعل کردن یا واقعیت بخشیدن به بخش‌هایی از خود است که در حال حاضر تنها به صورت بالقوه وجود دارند.
تحقق بخشیدن مانند کتاب نیست که زمانی که از روی میز افتاده می‌بایست همانجا باقی بماند یا اینکه کسی آن را بردارد، خود قادر است که به صورت نامحدودی از قوه به فعل درآید.

خودگردانی (4)

پرلز، هفرلین (5) و گودمن (1951) معتقد بودند که هر ارگانیسمی سعی دارد که به وسیله کامرواسازی یا حذف نیازهای به وجود آمده که تعادل فرد را به هم زده‌اند، به تعادل حیاتی (6) دست یابد. آنها به این فرایند تعادل حیاتی «خودگردانی ارگانیسمی» نام نهادند. زمانی که ارگانیسم نوعی درد را تجربه می‌کند (عدم تعادل)، او می‌تواند خودگردانی را از طریق تخلیه تنش به وسیله تجربه هیجانی شدید یا برآوردن آن نیاز انجام دهد. معنای ضمنی آن این است که گرچه ما استعداد آگاهی از عدم تعادل خود را داریم و می‌دانیم که باید آن را متعادل و اصلاح کنیم، اما در حقیقت آن کار را از طریق زندگی کامل در اینجا – و – حالا (7) انجام می‌دهیم. بنابراین مرکز یا اساس خودگردانی ارگانیسمی، آگاهی است. (السون 1979)

آگاهی

آگاهی کلید گشتالت درمانی است. تمام این رویکرد براساس کمیت و کیفیت آگاهی مراجع است. اجتناب از آگاهی مشکل را تشدید می‌کند زیرا به جای هدایت انرژی به سوی برآوردن نیاز، این انرژی صرف بازداشتن نیاز یا هیجانی می‌شود که نیازی را اعلان کرده و خبر داده است.
پرلز بیشتر به عمل و تجربه علاقه‌مند بود تا به فلسفه. او به اهمیت فلسفه گشتالت درمانی پی برد، اما در مورد به وجود آوردن یک فلسفه‌ی منظم گشتالت درمانی مردد بود. با این حال چه این فلسفه‌ها روشن باشند یا پنهان، فرضیاتی در مورد ماهیت انسان و تجربه در گشتالت درمانی وجود دارد. چندین فرضیه‌ی اصلی در مورد ماهیت انسان وجود دارد که اساس گشتالت درمانی را تشکیل می‌دهد. (پاسون (8) 1975، صفحه 14):
1.انسان یک کل است شامل جسم، هیجانات، افکار، احساسات و ادراکات که همه اینها در ارتباط با یکدیگر عمل می‌کنند.
2. انسان بخشی از محیطش است و نمی‌تواند بدون آن درک شود.
3. انسان موجودی فعال است نه موجودی واکنشی. او پاسخهای خود را به محرکهای برونی و درونی تعیین می‌کند.
4. انسان قادر است از احساسات، افکار، هیجانات و ادراکات خودآگاه شود.
5. انسان از طریق آگاهی قادر به انتخاب است و بنابراین مسئول رفتار آشکار و نهان خود است.
6. انسان مالک منابع و وسایلی برای زندگی موثر است و خود را از طریق سرمایه‌های خود اعاده می‌کند.
7. انسان تنها می‌تواند خود را در زمان حال تجربه کند. گذشته و آینده تنها در زمان حال از طریق به یادآوردن و پیش‌بینی کردن می‌تواند به تجربه درآید.
8. انسان ذاتاً خوب است و نه بد.

ساختار شخصیت

به نظر پرلز شخصیت نتیجه تعادل فرد با محیط ادراک شده‌اش می‌باشد. از لحظه تولد به بعد، انسان در تعامل با محیط است. زمانی رشد صورت می‌گیرد که مواد (عناصر محیطی) از طریق انطباق، قدردانی و موافقت جذب شوند. در این فرایند، فرد سعی می‌کند تا نیازهای فعلی خود را به وسیله شکل دادن گشتالت‌ها برآورد. (هنسن (9)، استویک (10)، وارنو (11) 1982)
شخصیت از سه بخش مجزا تشکیل شده است. خود، خود‌انگاره و بودن. بودن، موجودیت لازم و ضروری ارگانیسم است. شبیه به «ارگانیسم» راجرز، خودبخش خلاق شخصیت است که شکوفایی را موجب می‌شود؛ خودانگاره طرف تاریکتر شخصیت است که مانع از رشد می‌شود. خود و خودانگاره به نظر می‌رسد که بعضی از عناصر شکل‌بندی سمت راست و چپ مغز را دارد؛ یا بعبارت دیگر خود و خودانگاره به نظر می‌رسد که بعضی از خواص خود و فراخود (12) را به طور نسبی دارند. به هر صورت زمانی که فرد با محیط تماس می‌گیرد خود یا خودانگاره رشد می‌یابد، از آنجا که هر انسانی استعداد و ظرفیت ثابتی برای رشد دارد، لذا یک تعارض درونی بین آنچه که خود می‌خواهد انجام دهد و آنچه که خود انگاره می‌گوید که باید انجام شود به وجود می‌آید. (هنسن 1982)

رشد شخصیت

پرلز، رشد شخصیت را به همان صورت سازمان یافته‌ای که فروید و راجرز عنوان کردند، تشریح نکرد، زیرا که او آن را بدان گونه نمی‌دید. رشد شخصیت برای پرلز زنجیره‌ای از مراحل زمانی نبود. حتی برای او یک مسیر روشن به سوی نقطه پایانی معلوم و معین نیز نبود. در عوض رشد شخصیت برای پرلز یک آشکارسازی پیوسته و شکوفایی مداوم توان بالقوه انسان است که موجب «سازگاری خلاق» می‌شود. (پرلز 1951). تأکید پرلز فرایند حرکت از حمایت محیط به سوی حمایت شخصی است، این فرایند همان تعریف پرلز از بالیدگی (13) است (پرلز 1969). به نظر پرلز یکی از عوامل اصلی تسهیل کننده رشد ناکامی است – دقیق‌تر بگویم فرصت غلبه بر ناکامی است. زمانی که والدین، کودکان خود را در مقابل ناکامی حمایت می‌کنند، کودکان یاد می‌گیرند که انرژی خود را به جای غلبه بر ناکامی به سوی اجتناب از ناکامی هدایت کنند، که این کار همان جلوگیری از رشد است. یادگرفتن چگونگی غلبه بر ناکامی برای رشد ضروری است. اگر والدین استفاده مناسب را هم از ناکامی و هم از حمایت ببرند، آنوقت کودکان آنها یاد می‌گیرند که چگونه منابع خود را برای استقلال رشد دهند. این کار موجب تسهیل رشد «خود» و قطع خودانگاره می‌شود. متأسفانه والدین اغلب سپر و حامی کودکان خود در برابر ناکامی هستند، بنابراین با این کار رشد خودانگاره را تسهیل می‌کنند و موجب قطع رشد «خود» می‌شوند و این کار اغلب زمانی که حمایت والدینی به شکل تأیید است صورت می‌گیرد. از آنجایی که این کار تأیید والدینی است، لذا کودکانشان آن را به عنوان باید ادراک می‌کنند و آن را به صورت معیاری برونی که تا آن حد سنجیده می‌شود در می‌آورند. بنابراین آنها بجای آنکه از انرژی‌هایشان در جهت رشد خلاق استفاده مفید ببرند، سعی می‌کنند که انرژی خود را صرف سنجیدن خودشان با یک نفر دیگر کنند و بنابراین آن را هدر می‌دهند. این همان معیار درونی شده است که پرلز آن را «خودانگاره» می‌نامد.
خود و خودانگاره هر دو از طریق تعامل با محیط رشد می‌کنند. زمانی که خودانگاره «عهده‌دار کار» است، افراد اطمینان به توانایی‌های فطری خود ندارند، و سعی دارند که کنترل عمدی بر گرایش خودگردانی اعمال کنند. بنابراین آگاهی را سد کرده و خودشکوفایی را ناکام می‌کنند. از طرف دیگر زمانی که آنها به وسیله خود، شناسایی می‌شوند، به جای اینکه سعی نمایند موقعیت (یا خودشان) را کنترل کنند، بسادگی و به صورت خلاق خود را با موقعیت سازگار می‌کنند و سعی می‌نمایند تا آنچه هستند بشوند. البته منظور این نیست که بیهوده و عبث سعی نمایند که آنچه را که نیستند بشوند. شخصیت سالم را می‌توان به عنوان گشتالت متحد و یک کل معنا کرد. به هر حال به کل تنها از طریق شناسایی و ظهور «خود» می‌توان دست یافت. (السون 1979)

رشد رفتار ناسازگار

افرادی که رفتار آسیب‌شناختی را نشان می‌‌دهند کوشش دارند تا بر گرایش‌های خودگردانی خودبخودی از طریق اعمال کنترل عمدی بر خودشان غلبه کنند. آنها به جای اینکه سعی نمایند «خود» را تحقق بخشند و به خودشکوفایی برسند، سعی دارند «خودانگاره»شان (دیدگاه تحریف شده و غیرواقعی از خودشان) را تحقق بخشند. (وارد (14) و روزر (15) 1974). شیوه‌های شاخصی وجود دارد که در آن شیوه‌ها انسانها رفتار ناسازگار خود را آشکار می‌سازند، هر یک از این شیوه‌ها شناسایی خودانگاره را نیز همراه دارد. گشتالت درمانی رفتارهای ناسازگار را بدون توجه به شکلی که دارند، به عنوان اختلال در رشد و تسلیم «خود» در مقابل خودانگاره می‌بیند. (السون 1979)

فرافکنی

افکار، احساسات، نگرشها و اعمال نامقبولی که با خودانگاره ناهمسان هستند، می‌توانند به دیگران فرافکن شوند. معمولاً دیده شده است که آنچه فرافکنی می‌شود بعداً به سوی آن کسی که فرافکنی می‌کند بر می‌گردد. (السون 1979) پرلز این مطلب را بهتر بیان می‌کند. «ما در خانه‌ای که از آینه پوشیده شده است می‌نشینیم و فکر می‌کنیم که داریم بیرون را تماشا می‌کنیم.» (پرلز 1969، صفحه 158)

درون‌فکنی

حفره‌هایی که به خاطر بخشهای بیگانه از خود به وسیله فرافکنی به وجود آمده‌اند، به وسیله درون‌فکنی پر می‌شوند: شناسایی‌های غلط بر مبنای خواست‌های برونی، فرافکنی با «نبایدهای» خودانگاره سروکار دارد و درون‌فکنی با «بایدها».

خشم معطوف به خود

در فرافکنی بخشی از خود به سوی محیط فرافکن می‌شود؛ در درون‌فکنی بخشی از محیط به سوی خود هدایت می‌شود؛ در خشم معطوف به خود هر دو اتفاق می‌افتد. خشم معطوف به خود معمولاً زمانی روی می‌دهد که رفتاری که به سوی محیط هدایت شده و ناموفق بوده، معمولاً به صورت مبدل دوباره به خود فرد برمی‌گردد. به عنوان مثال فردی که نیاز دارد از محیط حمایت دریافت کند، ممکن است شخصاً در حالی که دستهایش را به دورش پیچیده بنشیند یا بایستد. گویی که خود را بغل کرده است. زیرا هیچکس دیگر او را بغل نمی‌کند. (السون 1979، وارد و روزر 1974)
پاسونز (1975) انواع مشکلات مردم را به 6 دسته تقسیم می‌کند:
1.کمبود آگاهی که معمولاً در افرادی که دارای شخصیت‌های انعطاف‌ناپذیر هستند دیده می‌شود. آنها از طریق سرمایه‌گذاری‌های زیاد انرژی برای ارضای خواست‌های خودانگاره تماس خود را به «چه» و «چگونگی» رفتارشان از دست می‌دهند. آنها توانایی خلاق برای مقابله با محیط را نیز از دست می‌دهند، آنها تبدیل به انسانهایی می‌شوند که اتفاقات برای آنها رخ می‌دهند؛ آنها زندگی نمی‌کنند بلکه فقط وجود دارند.
2. کمبود مسئولیت که به وسیله کوشش فرد برای دستکاری محیط به جای هدایت خود آشکار می‌شود. پرلز به مسئولیت به عنوان «توانایی پاسخگویی» (16) نگاه می‌کرد یعنی توانایی پاسخگویی خلاق به محیط. کسی که از مسئولیت فرار می‌کند تصمیم می‌گیرد که خودش را به حساب نیاورد و بنابراین آزاد است که نقش مقصر یا تقصیرکار را برای خود فرض کند.
3. از دست دادن تماس با محیط به دو صورت اتفاق می‌افتد. در حالت اول؛ مرزهای فرد آنقدر خشک و انعطاف‌ناپذیر می‌شوند که هیچ نوع درون دادی از محیط پذیرفته نمی‌شود. کاتاتونی (17) یا اوتیسم (18) (در خود مانده) نمونه‌های شدید این نوع کناره‌گیری هستند. در حالت دوم، این مشکل در خود فرد وجود دارد. فرد نیاز شدیدی به موافقت دارد. او خود را در محیط گم کرده است: مرزهای او غیرقابل تشخیص است و بین خود و خودانگاره وجه تمایز کمی وجود دارد و یا اصلاً وجود ندارد.
4. کار یا موضوع ناتمام (19) همان گشتالت کامل نشده است که نوع دیگری از مشکل می‌باشد. کار یا موضوع ناتمام یک نیاز برآورده نشده و یا یک موقعیت میان فردی کامل نشده است که برای فرد مهم می‌باشد. تنفر معمولی‌ترین شکل موضوع ناتمام می‌باشد. به عنوان مثال فردی که از دست همسرش ناراحت و عصبانی است ولی قادر به بیان آن احساس به صورت مستقیم نیست. آنوقت آن احساس به صورت تنفر در دیگر فعالیت‌ها و ارتباطات فرد خود را نشان می‌دهد. زمانی که کار یا موضوع ناتمام به اندازه کافی قوی باشد، فرد با اشتغال فکری، رفتار وسواسی، احتیاط، انرژی ناراحت کننده و بسیاری از فعالیت‌های علیه خود احاطه می‌شود. کار یا موضوع ناتمام باعث می‌شود که او برای کامل کردن آن حتی در فعالیت‌های معمولش نیز کوشش کند. فردی که کار یا موضوع ناتمامی فکر او را اشغال کرده است، معلوم است که نمی‌تواند تمام آگاهی خود را به موقعیت کنونی معطوف دارد.
5. چندپارگی (20) زمانی که فردی یکی از نیازهایش را انکار کند رخ می‌دهد، مثل نیاز به پرخاشگری. بجای اینکه انرژی به سوی ارضای سودمند نیاز، هدایت شود، فرد وجود آن نیاز را انکار می‌کند و بنابراین انرژی تولید شده را از دست می‌دهد.
6. دومقولگی خود (21) نوع دیگری از چندپارگی است. یک نوع دیدن و مشاهده خود آن هم تنها در یکی از دو قطب یک پیوستار مانند قوی یا ضعیف، مردانه یا زنانه، با قدرت یا بی‌قدرت.

پی‌نوشت‌ها:

1. historical baggage
2. Elson
3. self actualization
4. self – regulation
5. Hefferline
6. homeostasis
7. here – and – now
8. Passon
9. Hansen
10. Stevic
11. Warner
12. superego
13. maturity
14. Ward
15. Rouzer
16. response – ability
17. catatonia
18. autism
19. unfinished business
20. fragmentation
21. dichotomizing the self

منبع مقاله :
شیلینگ، لوئیس؛ (1391)، نظریه‌های مشاوره، ترجمه سیده خدیجه آرین، تهران: مؤسسه اطلاعات، چاپ دهم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط