گردآوری: حبیب الله عباسی
-1-
تارخ بن ناحور پدر ابراهیم خلیل الله (1) در زمان نمرود جبار بود. نمرود اول کسی است که آتش پرستید و آن را سجده کرد به این طریق که آتشی از زمین بیرون آمد و نمرود نزد آن رفت و آن را سجده کرد و شیطان از میان آتش با او سخن گفت پس خانهای بر آن ساخت و کسانی به خدمت آن گماشت. در این زمان بود که مردم به علم نجوم پرداختند و کسوف شمس و خسوف قمر را حساب کردند و ستارگان ثابت و سیار را شناختند و در علم فلک و بروج سخن گفتند. و مردی ... بود که اینها را به نمرود آموخت. و تاریخ یعنی آزر پدر ابراهیم با نمرود جبار بود.پس منجمان برای نمرود حساب کردند و به او گفتند که در کشورش فرزندی پدید آید که دینش را عیب گوید و خودش را نکوهش کند و بتهایش را ویران سازد و گروهش را پراکنده گرداند. و از این رو هر کودکی در کشورش متولد میشد شکمش را پاره میکرد تا آن که ابراهیم متولد گردید و پدر و مادرش او را پوشیده داشتند و امر ولادتش را پنهان کردند و او را در غاری که هیچکس آگاهی نداشت نهادند. ولادت ابراهیم در کوثی ربا و در صد و هفتاد سالگی تارخ بود، و تاریخ دویست و پنج سال زندگانی کرد.
-2-
در زمان نمرود جبار ابراهیم بجوانی رسید و چون از غاری که در آن بود بیرون آمد به آفاق آسمان نگریست و زهره را ستارهی روشنی دید و گفت: «هَذَا رَبَّی» [6: 76] این است پروردگار من که بلند و آسمانی است. سپس ستاره ناپدید گشت و ابراهیم گفت بیشک پروردگار من پنهان نمیگردد. آنگاه ما را دید که از افق سربرآورد و گفت: «هَذَا رَبَّی» [6: 77] چیزی نگشت که ماه نیز ناپدید گشت و ابراهیم گفت: «لَئِن لَّمْ یَهْدِنِی رَبِّی لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ» [6: 77] اگر پروردگارم رهبریم نکند از گروه گمراهان میشوم پس چون روز رسید و خورشید از خاور برآمد گفت: «هَذَا رَبِّی» [6: 76] این که روشنتر و درخشندهتر است پروردگار من است پس چون خورشید در افق ناپدید گشت پنهان گشت و پروردگار من پنهان نمیشود، همانطور که خدای متعال سرگذشت و داستان او را گفته است. و آنگاه که سن ابراهیم به حد کمال رسید از بتپرستی قوم خود در شگفت میشد و میگفت: «أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ» [الصافات: 95] آیا آن چه را خود میتراشید پرستش میکنید؟ به پاسخ او میگفتند بتپرستی را پدرت به ما آموخته است و او میگفت بیشک پدرم از گمراهان است. سخن ابراهیم در میان قومش آشکار گشت و در دهان و زبان مردم افتاد و خدا او را به پیغامبری برانگیخت و جبرئیل را نزد او فرستاد تا دینش را به او آموخت. ابراهیم به دعوت قوم خود برخاست و میگفت: «إِنِّی بَرِیءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ» [الأنعام: 78] همانا من بیزارم از آن چه شرک میورزید. خبر ابراهیم به نمرود رسید و کس نزد او فرستاد. سپس ابراهیم بتشکنی آغاز کرد، بتها را میشکست و میگفت از خود دفاع کن! پس نمرود آتشی برافروخت و ابراهیم را در منجنیقی نهاد و در میان آتش انداخت و خدا به آتش وحی فرمود: «كُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ» [الأنبیاء: 69] بر ابراهیم سرد و سلامت باش. ابراهیم در میان آتش نشست بی آن که زیانش رساند. پس نمرود گفت هرکس خدایی بگیرد باید خدایی مانند خدای ابراهیم باشد.آنگاه لوط دعوت ابراهیم را پذیرفت و ایمان آورد و لوط پسر برادر ابراهیم خاران بن تارخ بود. و خدای عزوجل ابراهیم را فرمود که از کشور نمرود به زمین مقدس شام رود، پس ابراهیم و زنش ساره دختر خاران بن ناحور عمویش و لوط به خاران هجرت نمودند و در زمین فلسطین که خدا فرموده بود فرود آمدند و ثروت ابراهیم و لوط زیاد گردید. آنگاه ابراهیم به لوط گفت خدای متعال مال و مواشی را زیاد کرده است پس تو از این جا منتقل شو و در دو شهر سدوم و عموره نزدیک جایی که ابراهیم در آن ساکن بود جای گیر، و چون لوط به شهر سدوم و عموره رفت و آن جا فرود آمد پادشاه آن ناحیه بر او تاخت با او جنگید و مالش را گرفت. پس ابراهیم رفت و مال لوط را پس گرفت.
و خدای متعال به ابراهیم گشایش داد و مال او را فراوان ساخت و او گفت پروردگارا با این که فرزندی ندارم مال را چه کنم؟ پس خدای عزوجل به او وحی فرمود که من فرزندان تو را به شمارهی ستارگان خواهم افزود، و ساره را کنیزی بود که هاجرش میگفتند و او را به ابراهیم بخشید، و هاجر از ابراهیم باردار شد و اسماعیل را بزاد و ابراهیم در آن روز هشتاد و شش ساله بود. خدای متعال به ابراهیم گفت فرزندان تو را بسیار نمایم و پادشاهی باقی تا آخر روزگار را در میان آنها قرار دهم تا هیچکس شمارهی آنان را نداند، و آنگاه که هاجر، اسماعیل را بزاد ساره بر او رشک برد و گفت او و فرزندش را از این جا ببر. پس ابراهیم هاجر و اسماعیل را برداشت و به مکه آورد و در نزد خانهی کعبه فرود آورد و خود از آن دو جدا گردید، هاجر به او گفت ما را به که میسپاری؟ گفت به پروردگار این خانه و آنگاه گفت: اللهم «إِنِّی أَسْكَنتُ» [ابراهیم: 37] ابنی «بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِندَ بَیْتِكَ الْمُحَرَّمِ» [14: 37] خدایا پسرم را در درهی بیگیاهی نزد خانهی محترمت جای دادم. سپس آبی که با هاجر بود تمام شد و اسمعیل سخت تشنه گشت مادرش هاجر در پی آب بیرون شد و بر کوه صفا برآمد و نزدیک کوه پرندهای را دید پس بازگشت و ناگهان دید که پرنده به پای خود زمین را کاویده و آب جوشیده است هاجر اطراف آب را گرفت تا بیرون نریزد، و چاه زمزم این است.
و قوم لوط به گنهکاری پرداختند و با پسران درآمیختند، چون ابلیس لعنه الله تعالی برای آنها به صورت پسری زیبا درآمد و از آنها خواست تا با او درآمیزند و آنها را خوش آمد و آمیزش با زنان را رها کردند و با پسران درمیآمیختند. پس لوط در مقام نهی آنها برآمد لیکن آنها نشنیدند و در داوری هم بیداد را به آنجا رسانیدند که در جور و ظلم به آنها مثل زده و گفتهاند: «ظالمانهتر از حکم سدوم» و هرگاه مردی از آنها با کسی بدی میکرد و او را میزد و با تازیانه آزار میداد به او میگفت مزدکاری را که با تو انجام دادم بده. و آنها را دو امیر بود به نام «شقری» و «شقرونی» که پیوسته به جور و ستم و عدوان حکم میکردند. و چون کار بد قوم لوط و بیداد آنها به بینهایت رسید خدا فرشتگانی را برای هلاک کردن آنها فرستاد و فرشتگان درآمدند. گوسالهی بریان شدهای را نزد آنها نهاد و هنگامی که دید نمیخورند ناشناسشان پنداشت، پس خود را به او شناساندند و گفتند ما فرستادگان پروردگار توایم برای نابود ساختن اهل این قریه یعنی سدوم همان قریهای که قوم لوط در آن بودند، پس ابراهیم به آنها گفت: «إِنَّ فِیهَا لُوطًا قَالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَن فِیهَا لَنُنَجِّیَنَّهُ وَأَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ» [العنکبوت: 32] همانا لوط در آن است. گفتند: ما خود به هر که در آن است داناتریم بیشک او و خاندانش را جز زنش نجات میدهیم. در این هنگام ساره زن ابراهیم ایستاده و از گفتار آنها در شگفت بود. پس او را به اسحق بشارت دادند، ساره گفت: «أَأَلِدُ وَأَنَاْ عَجُوزٌ وَهَذَا بَعْلِی شَیْخًا» [هود: 72] آیا میزایم و من پیری ناتوان و شوهرم پیری فرتوت است؟ ابراهیم صدساله و ساره نودساله بود.
پس چون فرشتگان خدا نزد لوط آمدند و زنش آنها را دید آتشی برافروخت تا قومش آگاه شده نزد لوط آمدند و به او گفتند مهمانان خود را به ما ده. گفت: «هَؤُلاءِ ضَیْفِی فَلاَ تَفْضَحُونِ» [الحجر: 68] با تعرض مهمانانم رسوایم نسازید. و چون اصرار ورزیدند جبرئیل آنها را راند و نابینا ساخت و فرشتگان به لوط گفتند ما نابودشان میسازیم. گفت کی؟ گفتند صبح، گفت مگر تا صبح مجالشان میدهید؟ جبرئیل به او گفت: «أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ» [هود: 81] مگر صبح نزدیک نیست؟ هنگام سحر بود که جبرئیل لوط را گفت بیرون رو، سپس شهرها را بر آنان واژگون ساخت و گفتهاند آتشی بر آنها فرود آمد و کسی از آنان رهایی نیافت و زن لوط که در میان آنها بود ستونی از نمک گردید و دیگر بازگویی از آنها نماند. و خدا اسحاق بن ساره را به ابراهیم بخشید و مردم از آن در شگفت آمدند و گفتند پیرمردی صدساله و پیرزنی نودساله پس اسحاق از هرکسی به ابراهیم شبیهتر درآمد.
و ابراهیم همه گاه به دیدن اسماعیل و مادرش میرفت تا اسماعیل بالغ میگشت و مردی شد سپس زنی از قبیلهی جرهم گرفت و بار دیگر که ابراهیم به دیدن او رفت او را ندید و مادرش هاجر مرده بود، ابراهیم با زن اسماعیل سخن گفت و عقلش را نپسندید. آنگاه از اسماعیل جویا شد گفت در چراگاه است ابراهیم بدو گفت هرگاه اسماعیل از چراگاه باز آمد او را بگو آستان خانهات را تغییر ده. و چون اسماعیل از چراگاه بازگشت زنش او را گفت پیرمردی بدینجا آمد و از تو میپرسید، اسماعیل گفت تو را چه فرمود؟ گفت به من فرمود تو رابگویم آستان خانهات را تغییر ده. اسماعیل گفت تو رهایی، پس طلاقش داد و حیفاء دختر مضامن (بن عمرو) جرهمی را گرفت و پس از چندی ابراهیم به سوی آنها بازگشت و اسماعیل را در خانه نیافت و از زنش که در خانه بود حالشان را پرسید گفت خوب است ابراهیم گفت خوب باشید شوهرت کجاست؟ گفت: در خانه نیست، بفرما. فرمود نمیتوانم فرود آیم گفت اجازه فرما سرت را ببوسم ابراهیم چنان کرد گفت هرگاه شوهرت باز آمد سلامش رسان و به او بگو آستان خانهات را نگه دار، ابراهیم رفت و اسماعیل باز آمد و زن قصهی پدرش ابراهیم را بدو باز گفت پس بر جای پدر افتاد و آن را بوسه داد. سپس خدای متعال ابراهیم را فرمود کعبه را بسازد و ستونهای آن را برافرازد و مردم را به حج بخواند و مناسک حج را به آنان بیاموزد، پس ابراهیم و اسماعیل پایههای خانه را برافراشتند تا به جای حجر (الأسود) رسید. آنگاه ابراهیم را کوه ابوقبیس ندا کرد که تو را نزد من امانتی است، پس حجر را به ابراهیم داد تا آن را به جای خود نهاد، ابراهیم در میان مردم بانگ حج برآورد. و روز ترویه جبرئیل او را گفت آب بردار، و آن روز ترویه نامیده شد. آنگاه به منا آمد و جبرئیلش گفت شب این جا بمان سپس به عرفات آمد و با سنگهای سفیدی آن جا مسجدی ساخت و نماز ظهر و عصر را در آن به پای برد و جبرئیل به موقف عرفاتش برد و گفت این عرفات است بشناسش، پس عرفات نامیده شد. پس او را از عرفات کوچ داد و چون محاذی «مأزمین» گردید گفت «ازدلف» به خدا تقرب جوی و از این رو مزدلفه نامیده شد و گفتش دو نماز را با هم بخوان پس «جمع» نامیده شود. آنگاه به معشر رفت و آن جا خوابید و خدای او را فرمود تا فرزندش را سر برد و روایت دربارهی اسماعیل و اسحاق به اختلاف است؛ قومی گفتهاند ذبیح اسماعیل است چرا که ابراهیم خانه و زندگی خود را با اسحاق در شام گذاشت؛ دیگران گویند ذبیح اسحاق است چه ابراهیم او را هنوز پسری بود و مادرش را با خود بیرون برد و اسماعیل خود مردی دارای فرزند بود، روایتها در این و آن بسیار و مردم دربارهی آن دو به اختلاف رفتهاند. صبح فردا ابراهیم به منا رفت و به مادر پسر گفت کعبه را زیارت کن و به فرزند خود گفت خدا مرا فرموده است تو را سر برم. پسر گفت: «یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ» [الصافات: 102]. ابراهیم کارد را گرفت و او را نزد «جمرهی عقبه» خواباند و جل الاغی را زیر او انداخت سپس تیزی کارد بر گلویش نهاد و روی خود از او گردانید، جبرئیل کارد را بگردانید و ابراهیم کارد را برگشته دید و این کار را سه بار کرد، سپس فریادی شنید: «یَا إِبراهِیمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیَا» [الصافات: 104-105] ای ابراهیم همانا خواب را راست آوردی، جبرئیل پسر را برگرفت و قوچ را از قلهی کوه ثبیر فرود آورد و به جای ذبیح نهاد و ابراهیم آن را سر برید. اهل کتاب گویند ذبیح اسحاق بود و این کار در بیابان اموریان در شام با او انجام گرفت، و آنگاه که حج ابراهیم به انجام رسید و خواست کوچ نماید پسرش اسماعیل را فرمود نزد بیتالحرام بماند و حج و مناسک مردم را به پای دارد و نیز او را گفت خدا شمارش را بسیار و نسلش را بارور نماید و خیر و برکت را در فرزندان او قرار دهد. ساره در بازگشتشان به شام بدرود زندگی گفت و ابراهیم دیگربار زنی گرفت که «قطوره» نام داشت و او زمرن و یقشن و مدن و مدین و یشباق و شوح را برای او زایید. و ابراهیم در روز سه شنبه دهم آب وفات کرد و زندگی او صد و نود و پنج سال بود.
-3-
پس از وفات ابراهیم در شام، اسحاق به جای او بود و رفقا دختر بتوئیل را به زنی گرفت و او باردار شد و حملش سنگین گردید. پس خدای عزوجل به اسحاق وحی فرمود که من از شکمش دو امت و دو قوم بزرگ بیرون آورم و کوچک را از بزرگ بزرگتر سازم. رفقا، عیصو و یعقوب را توأمان زایید و عیصو پیش از یعقوب [بیرون آمد] و یعقوب پس از او بیرون آمد و پاشنهی او با پاشنهی عیصو بود و یعقوب نامیده شد. و در حین ولادت ایشان اسحاق شصت ساله بود. و اسحاق عیصو را دوستداشتنی و رفقا یعقوب را. اسحاق در وادی جارر ساکن شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود پسر خود عیصو را گفت شمشیر و کمان خود را گرفت به صحرا رو نخجیری برای من بگیر تا بخورم و پیش از آن که بمیرم تو را دعای برکت کنم. رفقا مادرش سخن اسحاق را شنید و یعقوب را گفت برای پدرش خورشی بساز، به سوی گله بشتاب و دو بزغاله بگیر و خورشی بساز و نزدیک پدرت ببر تا دعای برکتش بر تو واقع شود. گفت ترسم که مرا لعنت نماید. مادرش گفت اگر تو را لعنت نماید لعنت تو بر من باد. یعقوب رفت و دو بزغاله گرفت و آن دو را سر برید و خورشی ساخت و نزدیک پدر برد، و چون ذراع عیصو مویدار بود یعقوب پوست دو بزغاله را بر بازوان خود بست و چون خورش را نزدیک پدر نهاد اسحاق گفت آواز آواز یعقوب است لیکن دستها دستهای عیصو است، سپس او را دعای برکت و سروری بر بردرانش گفت. آنگاه عیصو از شکار بازآمد و نخجیر را آورد. اسحاق گفت کسی را که پیش از تو خورشم داد دعای برکت گفتم و مبارک خواهد بود. عیصو گفت برادرم یعقوب فریبم داد. اسحاق به او گفت او را بر تو و دیگر برادرانش سروری دادم. سپس او را دعا کرد و گفت در سرزمین فراز منزل گزینی.و اسحاق یعقوب را فرمود که به حران رود و نزد لابان بن [بتوئیل بن ناحور] برادر ابراهیم باشد. اسحاق از عیصو بر یعقوب بیم داشت و به او فرمود که از دختران کنعانیان زن نگیرد. به حران نزد خالوی خود لابان رفت. عمر اسحق صد و هشتاد و پنج سال بود. (2)
پینوشتها:
1. برگرفته از «تاریخ یعقوبی» نوشتهی احمدبن ابی یعقوب (292 هـ).
2. یعقوبی، احمدبن ابی یعقوب بن جعفر، تاریخ یعقوبی، ترجمهی محمدابراهیم آیتی، تهران: علمی و فرهنگی، 1378، صص 21-29.
سعد، عبدالمطلب سعید؛ ( 1393 )، پدر پیامبران در قرآن، ترجمه: دکتر حبیب الله عباسی، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول.