روایت ابن اثیر از زندگی حضرت ابراهیم (ع) (1)

او ابراهیم بن تارخ بن ناخور بن ساروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن قینان بن ارفخشد بن سام نوح علیه‌السلام است. درباره‌ی جایی که ابراهیم علیه‌السلام می‌زیسته و جایی که تولد یافته، اختلاف است. برخی گفته‌اند که او در
دوشنبه، 16 فروردين 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
روایت ابن اثیر از زندگی حضرت ابراهیم (ع) (1)
روایت ابن اثیر از زندگی حضرت ابراهیم (علیه السلام)(1)

 

گردآوری: حبیب الله عباسی




 

-1-

او ابراهیم بن تارخ بن ناخور (1) بن ساروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن قینان بن ارفخشد بن سام نوح علیه‌السلام است. درباره‌ی جایی که ابراهیم علیه‌السلام می‌زیسته و جایی که تولد یافته، اختلاف است. برخی گفته‌اند که او در شهر شوش، از سرزمین اهواز، به جهان آمد. همچنین گفته‌اند که در بابل پا به جهان گذاشت. و نیز گفته شده است: در کوثی (2) تولد یافت. گروهی نیز گفته‌اند که حضرت ابراهیم در حران زاده شده و بعد، پدرش او را از آن جا به جای دیگر برده است. اما عموم اهل علم گفته‌اند که او در روزگار فرمانروایی نمرود بن کوش به جهان آمده است.
عامه‌ی اهل اخبار نیز می‌گویند: «نمرود کارگزار اژدهاک، یا ضحاک بود که برخی گمان می‌کنند نوح برای راهنمایی او فرستاده شده بود.» اما جماعتی از علماء گذشته، می‌گویند: «نمرود شخصاً پادشاهی می‌کرد.» ابن اسحاق گفته است: «پادشاهی و فرمانروائی نمرود، سراسر خاور و باختر روی زمین را فرا می‌گرفت. مرکز فرمانروایی او نیز در بابل بود.» ابن اسحاق، همچنین گفته است: «می‌گویند: فرمانروایی سراسر روی زمین، تنها نصیب سه تن از پادشاهان شد:
نمرود، و ذوالقرنین و سلیمان بن داود.» به جز ابن اسحاق، شخص دیگری بخت‌النصر را بر آن سه تن افزوده است.
ولی ما بطلان این سخن را به زودی بیان خواهیم کرد.
در فاصله‌ی میان روزگار نوح تا زمان ابراهیم جز هود و صالح پیامبران دیگری نیامدند. هنگامی که زمان ظهور ابراهیم علیه‌السلام نزدیک شد و خداوند خواست تا او را به رهبری آفریدگان خود برانگیزد و برای پیغمبری به سوی بندگان خویش فرستد، ستاره‌شناسان پیش نمرود رفتند و گفتند: «ما، به کمک علم نجوم، پی برده‌ایم که پسری در این سرزمین به جهان خواهد آمد. او- که ابراهیم خوانده می‌شد- در چنان ماه از چنان سال بت‌های شما را خواهد شکست و بدین شما را از میان خواهد برد.» وقتی، سالی که ذکر کرده بودند فرا رسید، نمرود تمام زنان آبستنی را که در سرزمین او می‌زیستند به زندان انداخت جز مادر ابراهیم را. چون به آبستنی او پی نبرد زیرا نشانه‌ای از آبستنی در او آشکارا دیده نمی‌شد. آنگاه همه‌ی پسرانی را که در آن سال به جهان آمدند، کشت. مادر ابراهیم، هنگامی که دچار درد زایمان شد، شبانه از سرای خویش بیرون رفت و به سوی غاری روانه گردید که در نزدیکی خانه‌ی وی بود. در آن غار، ابراهیم را زاد و آن چه را که برای نوزاد لازم بود آماده ساخت. آنگاه در غار را بست و شتابان به سوی خانه‌ی خویش بازگشت. پس از آن پیوسته پنهانی به غار می‌رفت و نوزاد خود را زیر نظر می‌گرفت تا ببیند که چگونه به سر می‌برد و چه می‌کند. ابراهیم در یک روز به اندازه‌ی کسی که در یک ماه بزرگ می‌شد، رشد می‌کرد. مادرش همچنان دریافت که خداوند، روزی نوزاد را در میان انگشتان او قرار داده و او با مکیدن انگشتان خویش زنده می‌ماند. آزر، پدر ابراهیم، از همسر خود، راجع به وضع حمل وی پرسیده، و زنش در پاسخ گفته بود: «من پسری آوردم که زنده نماند و در همان دم در گذشت.» آزر نیز این سخن را باور کرد. و نیز گفته شده است که: «آزر از ولادت ابراهیم آگاهی یافت ولی این راز را پنهان داشت تا هنگامی که پادشاه- یعنی نمرود- موضوع را از یاد برد.» آنگاه آزر به کسان نمرود گفت: «من پسری دارم که او را پنهان کرده‌ام. اگر او را بیرون بیاورم، آیا پادشاه را از وجود او هراسان خواهید ساخت؟» گفتند: «نه». آزر نیز به سوی غار رفت و پسر خود را از آن جا بیرون آورد.
ابراهیم که تا پیش از آن زمان جز پدر و مادر خود هیچ کس دیگری را ندیده بود، همین که به چارپایان و مردم نگریست، به پرسش پرداخت و هرچه را که می‌دید از پدر خود می‌پرسید: «این چیست؟» پدر پاسخ می‌داد که مثلاً شتر یا گاو و یا حیوان دیگری است. ابراهیم با خود گفت: «این آفریدگان ناگزیر باید آفریدگاری داشته باشند.» و چون بعد از غروب آفتاب از غار بیرون آمده بود، سر را به سوی آسمان بلند کرد. در این هنگام ستاره‌ای می‌درخشید که برجیس بود. با خود گفت: «این پروردگار من است.» ولی چیزی نگذشت که آن ستاره از دیده پنهان شد. از این رو گفت: «من ستارگانی را که افول می‌کنند و درخشندگی آن‌ها پایدار نیست، دوست ندارم.» بیرون رفتن او از آن غار هم در پایان ماه بود. از این رو پیش از آن که ماه را ببیند آن ستاره را دید. همچنین گفته شده است: «ابراهیم وقتی در غار به سر می‌برد، بیش از پانزده ماه از عمرش نگذشته بود که به تفکر پرداخت و در اندیشه فرورفت.» یکبار به مادر خود گفت: «مرا از این غار بیرون ببر تا جهان را ببینم.»
مادرش نیز شبانگاه او را از غار بیرون برد. ابراهیم چشمش به اختران افتاد و درباره‌ی آفرینش آسمان‌ها و زمین اندیشید و راجع به آن ستاره- یعنی برجیس- سخنی گفت که پیش از آن ذکر کردیم: «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ یَهْدِنِی رَبِّی لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ» [انعام: 77].
هنگامی که روز فرا رسید و خورشید دمید، ابراهیم روشنایی و فروغی دید برتر و بزرگ‌تر از هر چه پیش از آن دیده بود. از این رو گفت: «هَذَا رَبِّی هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ یَا قَوْمِ إِنِّی بَرِیءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ» [الانعام: 78].
ابراهیم آنگاه به نزد پدر خویش بازگشت در حالی که تازه پروردگار راستین خود را شناخته و از دین قوم خود- یعنی بت‌پرستی و شرک- بیزاری جسته، ولی این مطلب را با ایشان در میان ننهاده بود.
در این هنگام مادر ابراهیم تولد فرزند خود را- که از آزر پنهان می‌داشت- بدو بازگفته و آزر، از شنیدن این خبر، شادمان شده بود. آزر، پدر ابراهیم، بت‌هایی را می‌ساخت که مردم می‌پرستیدند.
این بت‌ها را به ابراهیم می‌داد تا بفروشد. ابراهیم در هنگام فروش آن بت‌ها فریاد می‌زد و می‌گفت:
«چه کسی خریدار چیزهایی است که نه زیانی برایش دارد، نه سودی؟» بدیهی است که با این طرز تبلیغ، هیچ کس از او بتی نمی‌خرید. از این گذشته، ابراهیم برای ریشخندکردن قوم خود، بت‌ها را برمی‌داشت و به کنار رودخانه می‌برد و سرشان را به سوی آب خم می‌کرد و می‌گفت: «آب بنوشید.» این گونه کارها را به اندازه‌ای پیگیری کرد که سرانجام همه‌ی مردم فهمیدند که او به بت‌ها عقیده ندارد. و بت‌پرستان را ریشخند می‌کند. ولی این مطلب را به نمرود خبر ندادند.
هنگامی که ابراهیم پیامبری را آغاز کرد و بر آن شد تا از قوم خود بخواهد که آن‌چه را می‌پرستند ترک گویند و به بندگی خدای بزرگ پردازند، نخست پدر خویش را به یکتاپرستی فراخواند. ولی پدرش دعوت او را نپذیرفت و سخنش را نشنید. بعد، مردم را به پرستش خدای یگانه خواند. مردم ازو پرسیدند:
«تو چه کسی را می‌پرستی؟» در پاسخ گفت: «کسی را که پروردگار جهانیان است.» پرسیدند: «منظورت نمرود است؟» گفت: «نه، من خدایی را بندگی می‌کنم که مرا آفریده است.» در این هنگام بود که کار او آشکار شد و همه از اندیشه‌ی او آگاه شدند. به نمرود خبر دادند که ابراهیم می‌خواهد ناتوانی بت‌هایی را که قوم او می‌پرستیدند به آنان نشان دهد و از این راه ثابت کند که چنین چیزهایی را نباید پرستید. ابراهیم نیز در پی فرصتی می‌گشت که همین منظور را درباره‌ی بت‌های ایشان عملی کند. از این رو یک بار به ستاره‌ها نگاهی افکند و گفت: «من بیمارم. یعنی طاعون زده‌ام.» این سخن را از آن رو گفت که مردم همین که آن را شنیدند، از او دوری جویند و بگریزند. چون می‌خواست پس از رفتن آن‌ها تنها بماند و بر بت‌های ایشان دست یابد. در همین هنگام عیدی فرا رسیده بود که مردم برای برگزاری آن، همه از شهر بیرون می‌رفتند. همین که از شهر خارج شدند، ابراهیم بیماری را بهانه کرد و همراه ایشان برای شرکت در جشن نرفت و به سوی بت‌ها برگشت در حالی که می‌گفت: «تَاللَّهِ لَأَكِیدَنَّ أَصْنَامَكُم» [21: 57] این سخن را بیشتر آن مردم، و کسانی که در اواخر جمعیت بودند، شنیدند. ابراهیم، سپس به سوی بت‌ها که در تالار بزرگی قرار داشتند روانه شد. در آن‌جا بت‌ها به ترتیبی در کنار هم دیده می‌شدند که هر بتی بالادست بت کوچک‌تر از خود قرار گرفته بود. بزرگ‌ترین بت بر فراز تالار جای داشت و بت‌های دیگر، به ترتیب قد، در زیردست او تا دم در تالار چیده شده بودند. بت‌پرستان، تازه خوراکی در پیش بت‌های خود گذاشته و گفته بودند: «این خوراک را می‌گذاریم که خدایان ما تا وقتی که باز به نزدشان برگردیم، بخورند!» «ألَا تَأکُلُونَ» [الصافات: 91] و وقتی که هیچ یک از آن بت‌ها بدو پاسخی نداد، گفت: «مَا لَكُمْ لَا تَنطِقُونَ. فَرَاغَ عَلَیْهِمْ ضَرْبًا بِالْیَمِینِ» [الصافات: 92].
بدین گونه با تبری که در دست داشت بت‌ها را شکست و تنها بزرگ‌‎ترین بت را بر جای نهاد و تبر خود را در دست او گذاشت و از بتخانه بیرون رفت. مردم همین که برگزاری جشن را به پایان رساندند و برگشتند و دیدند بت‌ها به چه حالی افتاده‌اند وحشت کردند و به خشم آمدند و گفتند: «مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِینَ. قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى یَذْكُرُهُمْ یُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِیمُ» [الأنبیاء: 59-60] گفتند: ما جوانی را شنیدیم که ابراهیم خوانده می‌شد و از بت‌های ما سخن می‌گفت. منظورشان این بود که: «از بت‌های ما به بدی یاد می‌کرد و عیب می‌گرفت و بدان‌ها دشنام می‌داد. ما این بدگویی درباره‌ی بتان را از هیچ کس نشنیده بودیم جز از او. و او همان کسی است که به گمان ما چنین کاری در حق بت‌ها کرده است.» همین که خبر بت‌شکنی ابراهیم به گوش نمرود و بزرگان قوم او رسید، گفتند: «قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْیُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» [الأنبیاء: 61] یا- شاید به کار او- «شهادت» دهند. و چون نمی خواستند ابراهیم را بدون دلیل مدرک به کیفر برسانند، همین که او را آوردند، مردم در بارگاه پادشاه خود نمرود، در اطراف ابراهیم گرد آمدند و از او پرسیدند: «قَالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذَا بِآلِهَتِنَا یَا إِبْرَاهِیمُ‌» [الأنبیاء: 62] در پاسخ گفت: «قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِیرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا یَنطِقُونَ» [الأنبیاء: 63] ابراهیم به سخن خود ادامه داد و چنین گفت: «بت بزرگ وقتی دید، او از همه بزرگ‌تر است ولی مردم آن بت‌های کوچک را می‌پرستیدند، به خشم آمد و همه‌ی آن‌ها را شکست.» مردم به شنیدن این سخن از او دست برداشتند و از آن چه درباره‌ی شکست بت‌ها بدو نسبت می‌دادند دم فروبستند و برگشتند و با هم گفتند: «راستی که ما در حق این جوان ستم کردیم چون جز آن‌چه می‌گفت چیز دیگری از او ندیده‌ایم.» بعد، چون دریافته بودند که آن بت‌ها نه زیانی می‌رسانند و نه سودی دارند و نه آزار می‌کنند، به او گفتند: «تو می‌دانی که این بت‌ها سخن نمی‌گویند. بنابراین به ما بگو که چه کسی این کار را کرده و چه دستی این آزار را رسانده است. ما هرچه تو بگویی باور می‌کنیم.» خدای بزرگ برای این که ذی حق بودن ابراهیم را برساند، در قرآن کریم می‌فرماید: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِمْ» [الأنبیاء: 65] یعنی هنگامی که می‌خواستند آن سؤال را از ابراهیم بکنند، در برابر او سرافکنده شدند. وقتی به ابراهیم گفتند: «تو می‎‌دانی که این بت‌ها سخن نمی‌گویند.» ابراهیم گفت: «قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا یَنفَعُكُمْ شَیْئًا وَلَا یَضُرُّكُمْ. أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ» [الأنبیاء: 66-67].
بعد هنگامی که نمرود به ابراهیم گفت: «می‌دانی خدایی که می‌پرستی و مردم را به پرستش او می‌خوانی، کیست؟» گفت: «پروردگار من کسی است که زنده می‌کند و می‌میراند.» نمرود گفت: «من هم زنده می‌کنم و می‌میرانم.» ابراهیم پرسید: «چگونه؟» جواب داد: «دو مرد را می‌گیرم که هر دو باید کشته شوند. یکی از آن دو تن را می‌کشم. در این صورت مانند کسی هستم که او را میرانده و دیگری را می‌بخشم. و مانند کسی هستم که او را زنده کرده است.» ابراهیم گفت: «إِنَّ اللّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ» [البقره: 258] آری. نمرود درماند و دیگر درین باره سخنی نگفت. سپس او و یارانش درباره‌ی کشتن ابراهیم هماهنگ شدند و گفتند: «حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ» [الأنبیاء: 68] عبدالله بن عمر گفت: «مردی از اعراب فارس پیشنهاد کرد که ابراهیم را بسوزانند.» به عبدالله بن عمر گفته شد: «مگر ایرانیان هم اعرابی دارند؟» گفت: «آری، اکراد آن‌ها اعراب آن‌ها هستند.» گفته شده است: «نام آن مرد، هیزن بود که زمین او را فرو برد و او در آن جا تا روز رستاخیز فریاد برمی‌آورد.»
بنابراین، نمرود فرمان داد تا از چوب‌فروشان هرچه می‌توانند هیزم بگیرند و گردآوری کند. کار به جایی رسید که اگر زنی می‌خواست نذری بکند، عهد می‌کرد که چنان که به آرزوی خود برسد، هیزمی برای افروختن آتش ابراهیم فراهم آورد. هنگامی که می‌خواستند ابراهیم را در آتش افکنند، او را به جایی که هیزم انباشته بودند بردند و آتش را برافروختند. گرمی آتش به اندازه‌ای بود که اگر پرنده‌ای می‌خواست از فراز آن بگذرد، از شدت سوزش آن پرو بالش می‌سوخت. وقتی همه گرد آمدند تا ابراهیم را در آتش اندازند، آسمان و زمین و همه‌ی آفریدگانی که در آن قرار داشتند، جز انس و جن، همه یکباره و هماهنگ فریاد برآوردند که: «پروردگارا! ابراهیم- که اکنون در روی زمین هیچ کس جز او تو را نمی‌پرستد- اینک به خاطر پرستش تو در آتش می‌سوزد. بنابراین به ما اجازه ده تا او را یاری کنیم.» خدای بزرگ فرمود: «اگر از شما هرگونه یاری خواست، بر شماست که او را یاری کنید. ولی اگر هیچ کس جز مرا به یاری خود نخواند، آنگاه من یار و یاور او خواهم بود.» وقتی ابراهیم را بالای دیواری بردند که آتش را احاطه کرده بود، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «پروردگارا! تو یکتایی و در آسمان و زمین همتا نداری. تنها تویی که خدای منی. خدای من بهترین یاور است و یاری او مرا بس باشد!» در این هنگام جبرئیل که مورد اعتماد ابراهیم بود، بر او ظاهر شد و پرسید: «ای ابراهیم، آیا نیازی داری؟» پاسخ داد: «ولی به تو، نه!» آنگاه او را در آتش افکندند و در همان دم به آتش ندا رسید که «قُلْنَا یَا نَارُ كُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ» [الانبیاء: 69]. گفته شده است که جبرائیل چنین ندایی در داد. و اگر پس از واژه‌ی «سرد شدن» واژه‌ی «سالم بودن» نمی‌آمد، آتش به اندازه‌ای سرد می‌شد که ابراهیم از شدت سرمای آن جان می‌سپرد. در آن روز که این ندا رسید، هیچ آتشی نماند جز این که خاموش شد. زیرا هر آتشی گمان می‌برد که آن فرمان خطاب به اوست. سپس خداوند، فرشته‌ی سایه‌گستر را به صورت ابراهیم درآورد که پهلوی او نشست و همنشین او شد. نمرود چند روزی درنگ کرد و شکی نداشت در این که آتش ابراهیم را فروخورده است. ولی چنان که گویی به چشم خود می‌نگرد، به نظرش رسید که آتش هنوز شعله‌ور است و برخی از هیزم‌های مشتعل برخی دیگر را می‌سوزانند. اما ابراهیم در آن میان سالم نشسته و مردی همانند او نیز همدم اوست. از این رو به کسان خود گفت: «چنین به نظر من رسیده که ابراهیم هنوز زنده است. بی‌گمان امر به من مشتبه شده است. بنابراین برای من کاخ بلندی بسازید که بر آتش تسلط داشته باشد و من بتوانم از بالای آن درون آتش را بنگرم.» برای او کاخ بلندی ساختند. نمرود به بالای کاخ رفت و از آن جا ابراهیم را دید که نشسته و مرد دیگری نیز که صورتاً شبیه اوست پهلویش قرار گرفته است. وقتی آن منظره را دید بانگ برآورد و گفت: «ای ابراهیم! خدای تو بسیار بزرگ است که با توانایی و شکوه خود توانسته میان من و آن چه به چشم خویش می‌بینم، حائل گردد. آیا می‌توانی از این آتش بیرون آیی؟»
گفت: «آری.» پرسید: «آیا از ماندن در آن جا بیمناک هستی و می‌ترسی که آتش به تو زیانی برساند؟» جواب داد: «نه». ابراهیم این را گفت و برخاست و از میان آتش گذشت و بیرون رفت. پس از خروج او، نمرود پرسید: «ای ابراهیم، آن مردی که من در کنار تو دیدم و چهره‌ای همانند تو داشت، که بود؟» جواب داد: «او فرشته‌ی سایه‌گستر بود. پروردگار من او را به پیش من فرستاده بود تا همدم و همنشین من باشد.» نمرود گفت: «وقتی که تو جز خدای خود، خدای دیگری را نپرستیدی، خدا کاری با تو کرد که من به خاطر نیرومندی و شکوهی که از او دیده‌ام می‌خواهم به درگاهش قربانی کنم.» ابراهیم گفت: «پس تا وقتی که به نحوی در کیش باطل خود پایدار هستی، خدا از تو هیچ قربانی را نخواهد پذیرفت.» نمرود گفت: «ای ابراهیم، من نمی‌توانم از فرمانروایی و پادشاهی خود چشم بپوشم.» آنگاه چهار هزار گاو قربانی کرد. از ابراهیم نیز درگذشت. بدین گونه خداوند ابراهیم را از خشم نمرود برکنار داشت. مردانی از قوم نمرود نیز، با وجود بیمی که از نمرود و بزرگانش داشتند، وقتی دیدند که خدا با ابراهیم چه کرد، همانند او، به خدای یگانه ایمان آوردند. لوط بن هاران هم که برادرزاده‌ی ابراهیم بود، ایمان آورد. آنان برادر سومی هم داشتند که ناخور بن تارخ خوانده می‌شد. او پدر بتویل، و بتویل پدر لابان و همچنین پدر ربقا- همسر اسحاق بن ابراهیم و مادر یعقوب- بود. ساره- دخترعموی ابراهیم- نیز بدو ایمان آورد. این ساره دختر هاران بزرگ‌تر، عموی ابراهیم، بود. و نیز گفته شده است: «ساره دختر پادشاه حران بود. و به یاری ابراهیم به خدای بزرگ ایمان آورد.»
ابراهیم و کسانی که فرمان وی را پیروی کرده بودند، با یکدیگر هم‌آهنگ شدند که از قوم خود دوری جویند و آنان را ترک گویند. از این روی به هجرت پرداختند و در راه خدا از آن سرزمین بیرون رفتند. همراه ابراهیم، پدر او- آزر- بود که از کفر خود برنگشت و در حران درگذشت و به حال کفر از جهان رفت. لوط نیز با ابراهیم بود. همچنین ساره، زن او، همراهش بود که می‌خواست آسوده خاطر به بندگی خدای بزرگ بپردازد. ابراهیم با همراهان خویش در شهر حران فرود آمد و مدتی در آن جا ماند. سپس به هجرت خود ادامه داد تا به مصر رسید. در مصر، فرعونی از فراعنه‌ی نخستین، فرمانروایی می‌کرد. نام او سنان بن علوان بن عبید بن عولج بن عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح بود. گفته شده است که او برادر ضحاک بود و ضحاک او را از سوی خود به حکومت مصر گماشته بود. ساره، همسر ابراهیم، زیباترین زنان بود و به هیچ روی از فرمان ابراهیم سرپیچی نمی‌کرد.
فرعون همین که وصف زیبایی او را شنید، برای ابراهیم پیام فرستاد و از او پرسید: «این خانم که همراه تست، کیست؟» جواب داد: «خواهر من است.» منظورش آن بود که: «خواهر دینی من است.» چون می‌ترسید اگر بگوید: «او زن من است.» به دست فرعون کشته شود. فرعون بدو گفت: «او را آرایش کن و به نزد من بفرست.» ابراهیم نیز به همسر خویش دستور داد که خود را بیاراید. ساره دستور شوهر را به کار بست و ابراهیم او را به پیش فرعون فرستاد. هنگامی که خانم وارد بارگاه فرعون شد، فرعون دست خود را به سوی او دراز کرد. ابراهیم همین که زن خود را پیش فرعون فرستاد، برخاست و به نماز ایستاد و به درگاه خداوند درباره‌ی همسر خویش دعا کرد. از این رو، وقتی فرعون دست به سوی آن خانم گشود، دستش ناگهان به جای خشک شد و از حرکت بازماند. ناچار به او گفت: «از خدای خود بخواه که دست مرا آزاد کند، من نیز به تو آزاری نمی‌رسانم». ساره دعا کرد و دست فرعون ازاد شد. ولی دوباره دست به سوی ساره دراز کرد. باز دستش به سختی، گرفت و از حرکت فروماند. بار دیگر به ساره گفت: «از خدای خود بخواه که دست مرا آزاد کند، من دیگر به تو کاری ندارم.» ساره بار دیگر دعا کرد و دست فرعون آزاد شد و حرکت خود را بازیافت.
فرعون برای سومین بار نیز به سوی او دست گشود ولی به یادش آمد که باز مانند دوبار پیشین دستش خشک خواهد شد. از این رو، یکی از پست‌ترین پرده‌داران و خدمتگزاران خویش را فراخواند و به او گفت: «تو برای من انسان نیاورده، بلکه شیطان آورده‌ای!» این زن را بیرون ببر و هاجر را بدو ببخش.» او نیز چنین کرد و ساره هاجر را با خود برد. ابراهیم همین که دریافت زنش آزاد شده، نماز خود را به پایان رساند و بدو گفت: «گمراه شدی؟» ساره گفت: «خداوند آسیب کافران را از سر ما دور کرد و هاجر را نیز خدمتکار ما ساخت.» ابوهریره می‌گفت: «آن خانم، مادر شما بود، ای فرزندان ماءالسماء». (3) ابوهریره از زبان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت کرده است که فرمود: ابراهیم (علیه السلام) دروغ نگفت مگر سه بار: دوبار در راه خداپرستی: یکی آن جا که گفت: «من بیمارم.» و با این سخن می‌خواست از همراهی با بت‌پرستان سرباز زند و به جشنشان نرود. دوم آن جا که گفت: «بت بزرگ بت‌های دیگر را شکسته است» و با این سخن می‌خواست ثابت کند که از بت‌ها هیچ کاری ساخته نیست. نوبت سوم نیز سخن او درباره‌ی ساره، زنش، بود که گفت: «او خواهر من است.» چون می‌ترسید اگر بگوید: «زن من است»، به دست فرعون مصر کشته شود.

-2-

گفته شده است که هاجر کنیزکی خوش‌سیما بود و بدین جهت ساره او را به ابراهیم بخشید و گفت:
«او را بگیر و به همسری خویش درآور شاید خداوند از او به تو پسری بخشد.» ساره، خود، تا هنگامی که به پیری رسید فرزندی نیاورد. در نتیجه‌ی پیوند ابراهیم و هاجر، اسماعیل به جهان آمد. از این روست که پیامبر، (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
«هنگامی که مصر را گشودید با مردمش به اندرزگویی و آرامی و نیکخواهی رفتار کنید زیرا با ما پیوند خویشاوندی دارند.» منظور حضرت رسول (ص) از این سخن، فرزند آوردن هاجر از حضرت ابراهیم بود. ابراهیم که از بیم فرعون با خانواده‌ی خویش از مصر بیرون رفته بود، به سبع در سرزمین فلسطین، منزل گزید. لوط نیز در مؤتفکه فرود آمد. از مؤتفکه تا سبع یک شبانه‌روز راه بود. در آن جا خدا او را به پیامبری برانگیخت. ابراهیم در سبع تازه چاهی حفر کرده و مسجدی ساخته بود. آن چاه گوارا و پاک بود. مردم سبع ابراهیم را آزار رساندند. ابراهیم نیز از آن جا رفت. پس از رفتن او آب چاه کم شد. از این رو در پی ابراهیم رفتند و از آن حضرت درخواست کردند که بدان سرزمین بازگردد. ابراهیم بدان جا برنگشت ولی هفت بز ماده بدان‌ها داد و گفت: وقتی این‌ها را بر سر چاه بردید، آب چاه بالا می‌آید و فزونی می‌یابد و رفته رفته پاک و گوارا می‌شود. اما زن حائضه نباید از این آب برگیرد. مردم بزها را گرفتند و بر سر چاه بردند. همین که بزها بر سر چاه رسیدند، آب جوشید و زیاد شد و بالا آمد. از آن پس مردم آب این چاه را می‌نوشیدند تا هنگامی که زنی حائضه از آن آب برداشت و آب به صورتی برگشت که امروز هست.
حضرت ابراهیم علیه‌السلام که از سبع کوچ کرده بود، در شهری ساکن شد- میان رمله و ایلیا- که آن را قَط یا قِط می‌گفتند. مؤلف گوید: هنگامی که اسماعیل زاده شد، ساره به اندوهی سخت دچار گردید؛ زیرا نتوانسته بود برای ابراهیم فرزندی بیاورد. از این رو خداوند به ساره، اسحاق را بخشید در حالی که او هفتاد سال و شوهرش ابراهیم یکصد و بیست سال داشت. اسماعیل و اسحاق، وقتی بزرگ شدند با هم به دشمنی و زد و خورد پرداختند و ساره به پشتیبانی و هواداری از فرزند خود، اسحاق با هاجر- مادر اسماعیل- خشم گرفت و او را از پیش خود راند. بعد او را برگرداند و آن چه داشت از وی گرفت و بار دیگر او را بیرون کرد و سوگند خورد که پاره‌ای از گوشت او را خواهد برید. آنگاه از بریدن گوش و بینی او درگذشت تا بد ترکیب نشود. ولی چون سوگند یاد کرده بود که پاره‌ای از گوشت او را ببرد، پاره‌ای از گوشت فرج او را برید و بدین گونه او را ختنه کرد. از آن پس ختنه کردن زنان رایج شد. و نیز گفته شده است: «اسماعیل پسر خردسالی بود و ساره هاجر را بیرون کرد زیرا بر او رشک می‌برد.» این روایت درست است.
ساره به هاجر گفت: «با من در یک شهر نباید بمانی.» از این رو خداوند به حضرت ابراهیم علیه السلام وحی فرستاد که به مکه برود. مکه در آن زمان آباد نبود و گیاهی در آن جا نمی‌رست. ابراهیم اسماعیل و هاجر را همراه خود به مکه برد و در محل زمزم گذاشت. هنگامی که می‌خواست برگردد، هاجر بدو گفت: «ای ابراهیم، چه کسی به تو دستور داد که ما را در سرزمینی رها کنی که نه گیاه و سبزه‌ای دارد، نه همانندی، نه آبی، نه توشه‌ای، نه همدمی؟» ابراهیم پاسخ داد: «پروردگار من، این فرمان را به من داده است.» گفت: «پس خداوند حال ما را تباه نخواهد ساخت.» ابراهیم، هنگامی که برگشت، گفت: «رَّبَّنَا إِنِّی أَسْكَنتُ مِن ذُرِّیَّتِی بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِندَ بَیْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِیُقِیمُواْ الصَّلاَةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ» [ابراهیم: 37] اسماعیل همین که تشنه شد، از بی‌تابی با پای خود به زمین کوفت. هاجر نیز دوید و از کوه صفا بالا رفت تا بنگرد که آیا چیزی می‌بیند. اما چیزی ندید. بعد، به سوی دره سرازیز شد و رفت تا به کوه مروه رسید و از آن جا نگاهی به هر سوی افکند تا ببیند که آیا چیزی به چشمش می‌خورد. ولی باز هم چیزی ندید. این کار را هفت بار تکرار کرد. این ریشه‌ی «سعی» است که در مراسم حج بین صفا و مروه انجام می‌گیرد چون «سعی» به معنی دویدن و دور زدن است. هاجر، پس از رفت و آمد میان صفا و مره، به پیش فرزند خود، اسماعیل، بازگشت که با دو پای خود بر زمین می‌کوفت و در نتیجه‌ی پاکوبی او چشمه‌ای به وجود آمده بود. این همان چشمه‌ی زمزم است. آبی که از چشمه‌ی زمزم بیرون آمد به هر سوی روان شد و هاجر (برای این که آب به هدر نرود) با دست خود خاک جمع می‌کرد و جلوی آن‌ها می‌ریخت. بدین‌گونه، در هر جا که آب جمع می‌شد، آن را برمی‌گرفت و در مشک خویش می‌ریخت. مؤلف گوید: پیامبر اکرم، صلی الله علیه و آله، فرموده است: «خدا هاجر را بیامرزاد! اگر این چشمه را همچنان به حال خود باقی می‌گذاشت و جلوی آبش را نمی‌گرفت، امروز چشمه‌ای پر آب و روان بود.» قبیله‌ی جرهم در دره‌ای نزدیک مکه می‌زیستند. پرندگان همین که در وادی میان صفا و مروه، آب دیدند در اطراف آن گرد آمدند. قبیله‌ی جرهم وقتی دیدند پرندگان بدان سو روی آورده‌اند، گفتند: «پرندگان بدان جا نرفته‌اند مگر از این جهت که در آن جا آب وجود دارد.» از این رو، پیش هاجر رفتند و به او گفتند: «ما بی‌آب مانده‌ایم و این آب، آب تست. اگر بخواهی، ما پیش تو می‌مانیم و همدم و همنشین تو می‌شویم.» هاجر پیشنهاد ایشان را پذیرفت و گفت: «بسیار خوب.» آنان در پیش هاجر ماندند تا اسماعیل بزرگ شد و هاجر از جهان برفت. اسماعیل با زنی از قبیله‌ی جرهم زناشویی کرد. او و فرزندانش از ایشان زبان عربی را آموختند. از این رو آنان را عرب متعربه می‌گویند.
ابراهیم- که مدتی از هاجر دور مانده بود- از ساره اجازه خواست که به دیدن هاجر برود. ساره به او اجازه داد ولی شرط کرد که به خانه‌ی هاجر قرود نیاید. یعنی او را ببیند و برگردد. ابراهیم به مکه رفت و هنگامی بدان‌جا رسید که هاجر تازه درگذشته بود. از این رو به خانه‌ی اسماعیل رفت و به همسر او گفت: «شوهرت کجاست؟» جواب داد: «در این جا نیست، به شکار رفته است.» اسماعیل همیشه از خانه بیرون می‌رفت و به شکار می‌پرداخت و بازمی‌گشت. ابراهیم پرسید: «آیا پیش تو هیچ خوراکی هست که من گرسنگی را رفع کنم؟» جواب داد: «در این جا نه خوراکی پیدا می‌شود و نه کسی هست.» ابراهیم که این سخن شنید، گفت: «وقتی که شوهرت آمد، سلام مرا به او برسان و بگو باید آستانه‌ی در خانه‌ی خود را تغییر دهد.» ابراهیم این را گفت و بازگشت. پس از او اسماعیل آمد و بوی پدر خود را دریافت. از همسر خود پرسید: «آیا کسی پیش تست؟ جواب داد: «پیرمردی بدین جا آمد که چنین و چنان بود.» و از او طوری وصف کرد که گویی او را خوار می‌انگاشت و به چیزی نمی‌شمرد. اسماعیل پرسید: «به تو چه گفت؟» جواب داد: «گفت: سلام مرا به شوهرت برسان و به او بگو باید آستانه‌ی در خانه‌اش را تغییر دهد.» اسماعیل که این سخن شنید، همسر خود را طلاق داد و زن دیگری گرفت.
ابراهیم به نزد ساره برگشت و مدتی که خدا می‌خواست با او به سر برد. آنگاه از او اجازه خواست که به دیدن اسماعیل برود. ساره به او اجازه داد. ولی این بار نیز شرط کرد که به خانه‌ی اسماعیل فرود نیاید و پیش او نماند. ابراهیم به راه افتاد تا به در خانه‌ی اسماعیل رسید. از زن او پرسید: «همسر تو کجاست؟» پاسخ داد: «به شکار رفته است و به خواست خدای بزرگ به زودی برمی‌گردد. خدا یار شما باشد، بفرمایید بنشینید.» ابراهیم به خانه‌ی او وارد نشد ولی پرسید: «از خوراکی، چیزی داری که من رفع گرسنگی کنم؟» جواب داد: «آری.» پرسید: «پس نانی، گندمی، جوی، خرمایی در این جا یافت می‌شود؟» ولی آن خانم برای او گوشت و شیر آورد و ابراهیم دعا کرد که خداوند این دو ماده‌ی خوراکی را برکت بدهد. اگر همسر اسماعیل در آن روز برای پدر شوهر خویش خرما یا گندم یا جو می‌آورد، در بیش‌ترین قسمت زمین خدا ازین محصولات می‌رویید. زن اسماعیل، سپس به ابراهیم گفت: «فرود آی تا سرت را بشویم.» ولی ابراهیم به خانه‌ی او فرود نیامد. از این رو همسر وی او را بر سر سنگی که محل شست و شو بود برد و او را در قسمت راست سنگ قرار داد. ابراهیم پای خود را بر سنگ نهاد و نشانه‌ی پای او بر آن ماند. همسر اسماعیل در آن جا قسمت راست سر ابراهیم را شست. بعد سنگ را به سمت چپ گرداند و قسمت چپ سرش را شست و شو داد.
ابراهیم که این مهمان‌نوازی را از عروس خود دید بدو گفت: «هنگامی که همسرت آمد، از من بدو سلام برسان و بگو: آستانه‌ی در خانه‌ات بسیار خوب شده است.» (4) وقتی اسماعیل آمد، بوی پدر خود دریافت و از همسر خویش پرسید: «آیا کسی پیش تو آمده است؟» جواب داد: «آری، پیرمردی در این جا آمد که خوشروترین و خوشبوترین مردم بود. به من چنین و چنان گفت و من هم با او چنین و چنان گفتم. سرش را شستم و این جا هم جای پای اوست. به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: آستانه‌ی در خانه‌ی تو بسیار خوب شده است.»
و نیز گفته شده است:
کسی که آن چشمه‌ی آب- یعنی: زمزم- را پدید آورد، جبرائیل بود که به سوی هاجر فرود آمد.
هاجر در میان صفا و مروه می‌گشت که وجود جبرائیل را حس کرد و بانگ او را شنید. از این رو بدو گفت:
«اکنون که مرا از حضور خود آگاه ساختی و صدای خود را به گوشم رساندی، پس کمکم کن و پناهم ده جان من و کسی که با من است از تشنگی به لب رسیده است.» جبرائیل او را به محل زمزم برد و با پای خویش بدان جا کوفت و از جای پای او چشمه‌ای جوشید. هاجر شاد شد و شتابان به برداشتن آب و ریختن در مشک خود پرداخت.
جبرائیل که چنین دید بدو گفت: «دیگر نباید از تشنگی بیمی داشته باشی.»

-3-

گفته شده است: بعد، خداوند به حضرت ابراهیم علیه السلام فرمان داد که بیت‌الحرام یعنی خانه‌ی کعبه را بسازد. چون ابراهیم اندازه‌ی این بنا و و جای ساختمان آن را نمی‌دانست، خداوند بادی را فرستاد که آرام می‌وزید و دو سر داشت. ابراهیم همراه این باد روان شد تا به محل خانه‌ی کعبه رسید، باد مانند سپری دایره‌وار از دو سو آن محل را احاطه کرد. به ابراهیم امر شده بود که هر جا آن باد ایستاد، خانه‌ی خدا را در همان‌جا بسازد. ابراهیم نیز در آن محل به ساختن کعبه پرداخت. همچنین گفته شده است: خداوند، ابر مانندی را فرستاد که سری داشت و به زبان آمد و گفت: «ای ابراهیم، خانه‌ی خدا را در جایی که سایه‌ی من افتاده بساز و اندازه‌ی بنا را از سایه‌ی من نه بیش‌تر گیر و نه کم‌تر.» ابراهیم نیز بدین‌گونه بنای کعبه را ساخت. دو قول مذکور از علی بن ابوطلحه روایت شده است. ولی اسماعیل بن عبدالرحمن سدی گفته است: «کسی که حضرت ابراهیم علیه‌السلام را به محل خانه‌ی خدا رهبری کرد، جبرائیل بود.»
باری، ابراهیم به سوی مکه روانه شد و همین که بدان جا رسید، اسماعیل را یافت که در آن سوی زمزم برای خود تیر می‌ساخت تا به شکار پردازد. ابراهیم بدو گفت: «ای اسماعیل، خدا به من فرمان داده است که برای او خانه‌ای بسازم.» اسماعیل گفت: «در این صورت، فرمان پروردگار خویش را به کار بند.» ابراهیم گفت: «خداوند تو را نیز فرمان داده که در ساختن این بنا مرا یاری کنی.» جواب داد: «در این صورت من نیز فرمان پروردگار را به کار خواهم بست.» بعد با هم برخاستند و کار را آغاز کردند. ابراهیم به ساختن بنا پرداخت و اسماعیل برای او سنگ می‌آورد. سپس ابراهیم به اسماعیل گفت: «سنگ خوبی برای من بیاور که در پای بنا بگذارم تا برای مردم نشانه‌ای باشد.» در این هنگام کوه ابوقبیس بانگ برآورد و بدو گفت: «تو در نزد من سپرده‌ای داری که حجر‌الأسود است.» و نیز گفته‌اند: «بل جبرئیل ابراهیم را از حجرالأسود آگاه ساخت که او نیز آن سنگ را برگرفت و در جای خود گذارد.»
این دو تن، یعنی ابراهیم و اسماعیل، در تمام مدتی که سرگرم ساختمان کعبه بودند، خدا را می‌خواندند و گفتند:
«رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» [البقره: 127]. هنگامی که مقداری از آن ساختمان بالا رفت، ابراهیم که پیر و سالمند بود، وقتی از برداشتن سنگ‌ها فرو می‌ماند، بر روی سنگی رفع خستگی می‌کرد، سپس سنگ را برمی‌داشت و در ساختمان به کار می‌برد. آن جا همان «مقام ابراهیم» است. همین که ابراهیم ساختمان خانه‌ی کعبه را به پایان رساند خداوند بدو فرمان داد که میان مردم گلبانگ برآورد و آنان را به ادای مراسم حج فراخواند. ابراهیم گفت: «پروردگارا! چه گونه صدای من به گوش مردم خواهد رسید؟» خداوند فرمود: «تو ندا در ده، و من آن را به گوش جهانیان خواهم رسانید.» ابراهیم بانگ برآورد و گفت: «ای مردم، خداوند حج بیت‌العتیق (5) را بر شما نوشته است.» گلبانگ او به گوش آن چه در مابین زمین و آسمان و پشت‌های مردان و رحم‌های زنان بود، رسید.
بدین جهت، آن عده از مؤمنان که در علم خدای بزرگ گذشته است که تا روز رستاخیز مراسم حج خواهند گزارد، سخن ابراهیم را پذیرفتند و در پاسخ او گفتند: «لبیک، لبیک! آری، فرمان خدای را می‌پذیریم.» ابراهیم سپس اسماعیل را با خود برای برگزاری ترویه برد که روز هشتم ذی‌الحجه انجام می‌یابد. او و خداپرستانی که همراهش بودند، در منا فرود آمدند. ابراهیم با آنان نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند. بعد، شب را در همان جا به روز رساند و سپیده‌دم نیز با آنان نماز خواند. آنگاه با ایشان رهسپار عرفه شد و در آن جا ماند تا هنگامی که خورشید به سوی باختر گروید و روز از نیمه گذشت. درین هنگام ابراهیم نماز ظهر و عصر را با هم خواند. بعد با آنان به موقفی از عرفه که امام در آن جا می‌ایستد رفت و در ادراک (که از مواقف عرفه است) ایستاد. پس از غروب آفتاب با همراهان خویش از آن جا به راه افتاد تا به مزدلفه رسید. در ان جا دو نماز مغرب و عشا را با هم خواند و شب را با همراهان خویش در آن جا به صبح رساند. همین که سپیده دمید، نماز بامداد را گزارد. بعد در قزح ایستاد تا این که هوا درخشید و روز روشن شد. از آن جا با همراهان خویش به راه افتاد در حالی که به آنان نشان می‌داد و می‌آموخت که چگونه باید مراسم را انجام دهند. تا به رمی جمره رسید. و محل قربانی را به آنان نشان داد. بعد، قربانی کرد و سر تراشید و به آنان نشان داد که چگونه طواف کنند. سپس آنان را به منا برگرداند و طرز پرتاب کردن سنگریزه را به ایشان آموخت، تا مراسم حج را به پایان رساند. از پیامبر اکرم، صلی الله علیه و آله و سلم، روایت شده است که فرمود: «این جبرائیل بود که چگونگی اجرای مراسم حج را به ابراهیم نشان داد.» این را ابن عمر از زبان پیامبر روایت کرده است.
خانه‌ی خدا به همان‌گونه که حضرت ابراهیم علیه‌السلام ساخته بود، همچنان بر جای ماند تا سی و پنج سال پس از ولادت پیامبر اکرم، صلی الله علیه و سلم، که قبیله‌ی قریش آن را ویران ساخت به نحوی که ما- اگر خدای بزرگ بخواهد- در جای خود شرح خواهیم داد.

پی‌نوشت‌ها:

1. به نقل از کتاب «الکامل فی التاریخ» نو.
2. کوثی موضعی است در سواد عراق، در خاک بابل و مشهد ابراهیم خلیل علیه السلام در همین جاست.
3. ماء السماء: عامربن حارثه‌ی الغطریف الأزدی ازیعرب: امیر غسانی و به سبب جودش او را ماء السماء لقب داده‌اند. از یمن مهاجرت کرد و در بادیه‌ی الشام ساکن شد و فرزندانش را بنی ماء السماء نامیدند- اعلام زرکلی.
4. درباره‌ی پذیرایی همسر اسماعیل از ابراهیم (علیه السلام) و شستن او تاریخ بلعمی که ترجمه‌ی تاریخ طبری است چنین می‌نویسد:
... زن، ابراهیم را گفت: فرود آی. نیامد، و از آن طعام نخورد. زن گفت: اگر طعام نخوری، باری، بباش تا سر و رویت بشویم که گرد و خاک آلودست. ابراهیم پای از براق بگردانید و سنگی بر در سرای اسماعیل بود بزرگ و بلند پای راست بر آن سنگ نهاد و پای چپ هم‌چنان در رکیب داشت. زن آب آورد و سر و روی ابراهیم از خاک. بشست. ابراهیم پای از سنگ برگرفت و بر یراق راست بنشست و نشان انگشتان ابراهیم در آن سنگ بماند و آن سنگ آن است که امروز «مقام» خوانند به مکه ... تاریخ بلعمی، چاپ زوار، ج1، 112.
5. بیت العتیق: کعبه. و معنی لفظی آن «خانه‌ی قدیم» است چرا که اول برای عبادت آدم علیه‌السلام مقرر بود و بعد از طوفان نوح، ابراهیم علیه‌السلام تجدید آن کرد. عتیق به معنی کریم و معزز هم آمده. یا آن که آزاد کرده شده است از غرق طوفان. یا آن که آزاد است از دست خراب کردن ظالمان.

منبع مقاله :
سعد، عبدالمطلب سعید؛ ( 1393 )، پدر پیامبران در قرآن، ترجمه: دکتر حبیب الله عباسی، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول.



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.