سیمای جوانان در اسلام

ابن فضيل از حبة العرني روايت كرده كه گفت: شنيدم علي(عليه‌السلام) مي‌فرمود: همانا خدا را به مدت پنج سال عبادت كردم پيش از اين كه كسي از اين امت او را عبادت كند. ابوعمرو گفت: از شعبه روايت شد كه او از سمعة بن كهيل و او نيز از حبة العرني روايت كرده است كه گفت: شنيدم علي(عليه‌السلام) مي‌فرمود: من اول كسي هستم كه با رسول خدا(صلي الله عليه و آله) نماز به جا آوردم.
سه‌شنبه، 22 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سیمای جوانان در اسلام
سیمای جوانان در اسلام :
سیمای جوانان در اسلام :

نويسنده:حسن نجفی

نخستين نمازگزار جوان در اسلام

ابن فضيل از حبة العرني روايت كرده كه گفت: شنيدم علي(عليه‌السلام) مي‌فرمود: همانا خدا را به مدت پنج سال عبادت كردم پيش از اين كه كسي از اين امت او را عبادت كند. ابوعمرو گفت: از شعبه روايت شد كه او از سمعة بن كهيل و او نيز از حبة العرني روايت كرده است كه گفت: شنيدم علي(عليه‌السلام) مي‌فرمود: من اول كسي هستم كه با رسول خدا(صلي الله عليه و آله) نماز به جا آوردم. ابو عمرو گفت: سالم بن ابي جعد روايت كرده كه گفت: به ابن الحنفيه گفتم: آيا ابوبكر اولين كسي بود كه اسلام آورد؟ گفت: نه. ابو عمرو گفت: صلاخي از انس بن مالك روايت كرده است كه گفت: پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) روز دوشنبه مبعوث شد و علي(عليه‌السلام) روز سه شنبه با او نماز گزارد. ابو عمرو گفت: زيد بن ارقم گفت: اول كسي كه پس از پيامبر(صلي الله عليه و آله) به خد ايمان آورد، علي(عليه‌السلام) پسر ابي طالب بود. ابو عمرو گفت: پدرم براي ما به چند واسطه از عفيف و او از پدرش و او نيز از جدش روايت كرده است كه گفت: به حج وارد شدم. نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم كه مردي تاجر بود تا برخي از كالاهاي تجاري را از او بخرم. به خدا سوگند، من نزد او در مني بودم كه ناگاه ديدم مردي از چادري نزديك عباس بن عبدالمطلب خارج شد. پس به آسمان نگاه كرد و هنگامي كه ديد خورشيد مايل شده است، مشغول نماز خواندن شد. سپس زني از آن چادر خارج شد و پشت سر آن مرد به نماز خواندن پرداخت. پس از آن پسري كه آغاز جواني‌اش بود از آن چادر بيرون آمد و همراه آن مرد نماز خواند. من به عباس گفتم: اين مرد چه كسي است؟ گفت: محمد پسر عبدالله پسر عبدالمطلب، پسر برادرم. گفتم: اين زن چه كسي است؟ گفت: زنش خديجه دختر خويلد است. گفتم: اين جوان چه كسي است؟ گفت: علي پسر ابي طالب و پسر عموي محمد است. گفتم: اين چه كاري است كه انجام مي‌دهند؟ گفت: نماز مي‌گزارد و گمان مي‌كند كه او پيامبر است و كسي جز زن و پسر عمويش از او پيروي نكرده است. هم‌چنين معتقد است كه او به زودي گنج‌هاي كاخ كسري و قيصر را براي امتش به ارمغان مي‌آورد.[1]
شجاعت و جسارت جواني و پيروي از فرمان اميرمؤمنان علي(عليه‌السلام)
از جندب بن زهير ازدي روايت شده است كه گفت: وقتي خوارج از علي(عليه‌السلام) جدا شدند،حضرت علي(عليه‌السلام) به سوي ايشان حركت كرد و ما نيز همراه او حركت كرديم تا اين كه به اردوگاه ايشان رسيديم. آنان را چنان سرگرم قرائت قرآن ديديم كه گويي از ايشان صداي زنبورهاي عسل به گوش مي‌رسيد. در ميان آن‌ها افرادي بودن كه با شب كلاه‌هاي[2] درازي، سرشان را پوشانده بودند و پيشاني‌هاي پينه بسته داشتند. من با ديدن اين صحنه، به شك افتادم و از همراهي با حضرت منصرف شدم. از اسب پايين امدم و نيزه‌ام را در زمين فرو كردم. زره، جوشن و سلاحم را كنار گذاشتم و شروع كردم به نماز خواندن. در حالي كه اين چنين با خدا راز و نياز مي‌كردم: پروردگارا! اگر رضاي تو جنگيدن با اين افراد است، پس چيزي را به من نشان بده كه با آن، حق را دريابم و اگر خشم تو را به دنبال دارد، پس مرا از آن بازدار. در اين هنگام، علي(عليه‌السلام) رسيد و از مركب رسول خدا(صلي الله عليه و آله) پايين آمد و براي نماز خواندن ايستاد. مردي نزد حضرت آمد و گفت: خوارج از رودخانه عبور كردند. سپس مردي ديگر آمد و گفت: از رودخانه عبور كردند و رفتند. اميرالمومنين علي(عليه‌السلام) فرمود: از رودخانه عبور نكردن و عبور هم نمي‌كنند و هر آينه روبه‌روي آب صاف و زلال كشته خواهند شد. خدا و رسول خدا(صلي الله عليه و آله) عهد كرده‌اند كه چنين خواهد شد. سپس علي(عليه‌السلام) به من گفت: اي جندب! آيا تپه را مي‌بيني؟ گفتم: بله. فرمود: همانا رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به من فرمود كه ايشان جلوي آن كشته مي‌شوند. سپس فرمود: من پيكي را مي‌فرستم، تا اين‌كه ايشان را به كتاب خدا و سنت رسول خدا(عليه‌السلام) فراخواند، ولي آنان به سويش تيراندازي مي‌كنند و او كشته خواهد شد. جندب گفت: به سوي آن‌ها رهسپار شديم. به ناگاه ايشان را در لشكرگاه خودشان ديديم كه به جايي نرفته‌اند. حضرت علي(عليه‌السلام) با صداي بلند مردم را فراخواند و جمع كرد. سپس به ميان آن‌ها آمد و فرمود: چه كسي اين كتاب [قرآن] را مي‌گيرد و ايشان را به كتاب خدا و سنت پيامبرش فرا مي‌خواند، در حالي كه كشته خواهد شد و بهشت پاداش او خواهد بود. به جز يك جوان از قوم بني عامر بن صعصعه هيچ كس به نداي او پاسخ نداد. هنگامي حضرت علي(عليه‌السلام) او را كم سن ديد، به او فرمود: به جايگاهت بازگرد. سپس دوباره درخواستش را تكرار كرد. باز به جز آن جوان، هيچ كس به او پاسخ مثبت نداد. حضرت فرمود: اين كتاب را بگير، ولي بدان كه كشته خواهي شد.
جوان رفت تا اين كه به جماعت نزديك شد به گونه‌‌اي كه صدايشان را مي‌شنيد. ناگهان به سوي جوان تيراندازي كردند. پس او به سوي ما برگشت، در حالي كه صورتش پر از تير شده بود. حضرت علي(عليه‌السلام) به ما فرمود: جماعت خوارج، روبه‌روي شما هستند. پس ما بر آنان حمله كرديم. جندب گفت: شك من از بين رفت و با دست خودم، هشت نفر از آن‌ها را كشتم.[3]
تمجيد پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) از علي(عليه‌السلام) در نوجواني و جواني :
قاسم بن ابي سعيد گفت: حضرت فاطمه(سلام‌الله‌عليها) به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) آمد و از ناتواني صحبت كرد. پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) به او فرمود: آيا مقام و منزلت علي(عليه‌السلام) را نزد من مي‌داني؟ مرا حمايت كرد، در حالي كه او دوازده ساله بود. در برابر من عليه دشمن شمشير كشيد، با اين كه شانزده ساله بود و قهرمانان را كشت، در حالي كه نوزده ساله بود. غم‌هايم را زدود، با اين كه بيست ساله بود و در قلعه خيبر را كند و بلند كرد، در حالي كه بيست و دو ساله بود و اين در حالي بود كه پنجاه مرد نمي‌توانستند آن در را بلند كنند. قاسم بن ابي سعيد گفت: رنگ رخسار فاطمه(سلام‌الله‌عليها) روشن شد و به سرعت به پيش علي(عليه‌السلام) آمد و او را از فرمايش پيامبر آگاه كرد. علي(عليه‌السلام) فرمود: حالت چگونه مي‌شد اگر به تو مي‌گفت كه همه اين كارها را به فضل خداوند متعال بوده است.[4]

جوان مجاهد :

هنوز بیش از بیست و پنج سال از عمر مبارک علی علیه‌السلام نگذشته بود و از ازدواج پر برکتش با زهرا علیهاالسلام زمانی نرفته بود، که جنگ احد پیش آمد. معمولاً مردان جوان پس از ازدواج، بیشتر در اندیشه زندگانی مشترک خویشند و به همسر و معاش و آینده خانواده خود می‌اندیشند، ولی علی علیه‌السلام درست در چنین هنگامی، خانه و خانواده را رها کرد و به دستور پیامبر صلی الله علیه وآله روی به میدان جنگ نهاد.
پس از جنگ، به پیامبر صلی الله علیه وآله گفت: «یا رسول‌الله! هفتاد نفر در احد شهید شدند و حمزة‌بن‌عبدالمطلّب، سر سلسله آنان بود، امّا من از این فیض محروم گشتم و از شهادت به دور افتادم. بسیار ناراحت شدم که چرا فیض شهادت نصیبم نگردید!»
پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «یا علی! تو سرانجام شهید خواهی شد، امّا می‌خواهم بدانم هنگام شهادت، چگونه آن را می‌پذیری؟» علی علیه‌السلام گفت:«یا رسول‌الله! نفرمایید چگونه می‌پذیری، بفرمایید چگونه سپاسگزاری می‌کنی. این جا، جای صبر نیست، جای سپاس گزاردن است!» (5)

جوان پرهیزگار :

در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟»
- نه!
- حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
- اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»(6)

جوان قهرمان :

جوانان مسلمان، سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنه‌برداری بودند. سنگی بزرگ آن‌جا بود که مقیاس نیرومندی و مردانگی جوانان به شمار می‌رفت و هر کس آن را به اندازه توانایی‌اش حرکت می‌‌‌داد.
در این هنگام رسول اکرم صلی الله علیه وآله رسید و پرسید: «چه می‌کنید؟»
- داریم زورآزمایی می‌کنیم. می‌خواهیم ببینیم کدام یک از ما نیرومند‌تر و زورمند‌تر است.
- می‌خواهید من بگویم چه کسی از همه نیرومندتر است؟
- البتّه، چه از این بهتر که پیامبرصلی الله علیه وآله داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.
همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم صلی الله علیه وآله کدام یک را به عنوان قهرمان معرّفی می‌کند. هر کس پیش خود گمان می‌کرد اینک پیامبر صلی الله علیه وآله دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرّفی خواهد کرد.
رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:
« از همه نیرومندتر، کسی است که اگر از چیزی خوشش آید، علاقه به آن چیز، او را از دایره حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی نیالاید، و اگر در جایی خشمناک می‌شود بر خویشتن پیروز آید، جز حقیقت نگوید و کلمه‌ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد، و اگر صاحب قدرت و نفوذ گردد و در پیش راهش مانعی نماند، بیش از حقّش، دست پیش نیاورد!" (7)

جوان شرمسار :

روزی حضرت عیسی علیه‌السلام از صحرایی می‌گذشت. در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی علیه‌السلام و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!» (8 )
حضرت علي(عليه‌السلام) و گوش مالي دادن جوان بدرفتار :
كوفيان (راويان اهل كوفه) گفته‌اند كه سعيد بن قيس همداني روزي حضرت علي(عليه‌ السلام) را بيرون از خانه ديد و به او گفت: اي اميرمؤمنان، در اين ساعت بيرون از خانه به سر مي‌بريد؟ فرمد: بيرون نيامدم مگر اين كه ستم‌ديده‌اي را كمك كنم يا به فرياد اندوهناكي برسم. پس در اين هنگام زني كه به شدت ترسيده بود، به نزد حضرت آمد و گفت: اي اميرمؤمنان، شوهرم به من ستم كرده است و سوگند خورده است كه حتما مرا مي‌زند. پس با من بيا تا به نزد او برويم. حضرت سرش را پايين آورد، سپس سرش را بالا آورد، در حالي كه مي‌فرمود براي اينكه حق ستم‌ديده‌اي گرفته شود و در مطالبه حقش زبانش نگيرد و به لكنت نيفتد، به زن گفت: خانه‌ات كجاست؟ زن گفت: در فلان جا. پس حضرت با زن رفت تا اين‌كه به منزلش رسيد. زن گفت: اين خانه‌ام است. سعيد بن قيس گفت: حضرت سلام كرد. پس جواني كه لباس رنگي به تن داشت، به سوي او آمد. حضرت فرمود: از خدا بترس؛ زيرا زنت را ترسانده‌اي. جوان گفت: تو چه كاره او هستي؟ به خدا سوگند، به خاطر اين سخن تو او را با آتش خواهم سوزاند. سعيد بن قيس گفت: عادت اميرمومنان اين بود كه هر گاه به جايي مي‌رفت، تازيانه را به دست مي‌گرفت و شمشير زير دستش آويزان بود. پس هر كس مجازاتش حد تازيانه بود، او را با تازيانه و هر كس مجازاتش ضربه شمشير بود، او را با شمشير مي‌زد. اميرمؤمنان به او گفت: تو را به معروف و كار پسنديده امر كردم و از گناه نهي كردم و تو معروف را رد مي‌كني و نمي‌پذيري. توبه كن وگرنه تو را مي‌كشم. قيس همداني گفت: جوان به دست و پاي اميرمؤمنان افتاد و گفت: اي اميرمؤمنان مرا ببخش، خداوند تو را ببخشايد. پس حضرت علي(عليه‌السلام) به زن فرمود:
كه داخل خانه‌اش شود و از جوان دست برداشت؛ در حالي كه مي‌فرمود: در بسياري از سخنان درگوشي آن‌ها، خير و سودي نيست مگر كسي كه باين وسيله، به كمك ديگران يا كار نيك يا اصلاح در ميان مردم امر كند.[9]
ستايش خداوند را كه به وسيله من ميان اين زن و شوهر را اصلاح كرد.[10]
اسلام آوردن جوان يهودي نزد حضرت علي(عليه‌السلام) :
از حضرت رضا(عليه‌السلام) به نقل از پدرانش روايت شده است كه در دوران خلافت ابوبكر، پسري يهودي به نزد ابوبكر آمد و گفت: سلام بر تو اي ابوبكر، رييس گروه، به او گفتند: چرا با عنوان خليفه مسلمانان به او سلام نكردي؟ سپس ابوبكر به او گفت: حاجتت چيست؟ پسر گفت: پدرم با اعتقاد به دين يهود مرد و گنج‌ها و اموالي را به جا گذاشته است. اگر جاي آن‌ها را آشكار سازي، در حضور تو ا سلام مي‌آورم و از دوست داران تو مي‌شوم و يك سوم آن ثروت را به تو و يك سوم آن را به مهاجرين و انصار مي‌دهم و يك سوم ديگر را هم براي خود برمي‌دارم. ابوبكر گفت: اي بدبخت! آيا به جز خدا كسي از غيب آگاهي دارد. ابوبكر اين را گفت و از جا برخاست. پسر يهودي سپس به سوي عمر رفت. بر او سلام كرد و گفت: من نزد ابوبكر رفتم تا مسئله‌اي از او بپرسم، ولي پاسخ مرا نداد. اكنون آن مسئله از تو مي‌پرسم. پس داستان خود را بيان كرد. عمر گفت: آيا غيب را جز خدا كس ديگري مي‌داند؟ سپس پسر يهودي به سوي علي(عليه‌السلام) آمد، در حالي كه ا و در مسجد بود. بر او سلام كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) در آن هنگام، ابوبكر و عمر سخن او را شنيدند. پس گفتند: چرا به ابوبكر مانند علي(عليه‌السلام) سلام نكردي. در حالي كه ابوبكر خليفه است. پسر يهودي گفت: به خدا سوگند، او را به اين لقب (اميرالمؤمنين) صدا نزدم مگر اين كه آن را از كتاب‌هاي پدرانم و اجدادم در تورات فراگرفته‌ام. اميرالمؤمنين علي(عليه‌السلام) فرمود: به چيزي كه مي‌گويي وفا مي‌كني؟ پسر يهودي گفت: بله. حضرت فرمود: خدا، فرشتگانش و تمام كساني را كه اين جا نزد من هستند، گواه مي‌گيرم كه به عهد خود پاي‌بند باشي. پسر يهودي گفت: بله، قبول دارم. حضرت پوستي سفيد را براي نوشتن خواست و بر روي آن چيزي نوشت. سپس به پسر گفت: آيا دوست داري كه بنويسي؟ گفت: بله. حضرت فرمود: پس ورقه‌هايي را با خود بردار و به يمن برو و دنبال سرزمين برهوت در حضرموت بگرد. پس وقتي غروب خورشيد به نزديك آن سرزمين رسيدي، آن جا بنشين، به زودي كلاغ‌هايي با منقارهاي سياه در حالي كه قارقار مي‌كنند، به سوي تو مي‌آيند. در آن هنگام، پدرت را به اسم صدا بزن و بگو اي فلان، من فرستاده جانشين محمد(صلي الله عليه و آله) هستم، پس با من صحبت كن. به زودي پدرت جواب مي‌دهد. وقتي از او درباره گنج‌ها بپرسي، برايت بيان مي‌كند. پس هر آن‌چه در آن ساعت مي‌گويد، در ورقه خودت بنويس. و پس از برگشت به سرزمينت، خيبر از آن چه در ورقه نوشته‌اي، پيروي كن. پسر يهودي رفت تا اين كه به سرزمين يمن رسيد و همان‌گونه كه حضرت فرموده بود، آن‌جا نشست. ناگهان ديد كه كلاغ‌هاي سياهي در حالي كه قارقار مي‌كنند، به سوي او مي‌آيند. پسر يهودي پدرش را صدا زد. پدرش پاسخ داد و گفت: واي بر تو، چه كسي تو را در اين وقت و در اين جا كه يكي از جايگاه‌هاي دوزخيان است، آورده است؟ پسر يهودي گفت: آمدم تا درباره گنج‌هايت بپرسم كه آن‌ها را در كجا پنهان كرده‌اي؟ پدرش گفت: در ديواري در محلي به فلان نشاني پنهان كرده‌ام. پسر يهودي نشاني‌ها را نوشت. سپس پدرش گفت: واي بر تو، از دين محمد(صلي الله عليه و آله) پيروي كن. پسر به سرزمين خيبر بازگشت و با غلامان، كارگران، شتر و كيسه به سوي محل نشاني رفت. پس بر اساس نوشته، گنجي را كه شامل ظرف‌هايي از نقره و طلا بود، يافت. آن‌ها را بر شتران بار كرد و به خدمت علي(عليه‌ السلام) رسيد و گفت: اي اميرالمؤمنين! شهادت مي‌دهم به اين كه خدايي جز الله نيست و محمد(صلي الله عليه و آله) فرستاده خداست و همانا شما جانشين و برادر محمد(صلي الله عليه و آله) و امير راستين مؤمنان هستي آن چنان كه شما را به اين لقب ناميدم. اين قافله، شامل درهم و دينارهاست. پس آن‌ها را هرگونه كه خدا و رسولش دستور داده‌اند، خرج كنيد. مردم به حضرت علي(عليه‌السلام) گفتند: اين مسئله را چگونه دريافتي؟ حضرت فرمود: از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) شنيده بودم كه اگر بخواهيد شما را از چيزي آگاه كنم كه از اين مسئله عجيب‌تر است، مردم گفتند: ما را آگاه كن. حضرت فرمود: روزي با رسول خدا(صلي الله عليه و آله) زير سايبان سرگرم شمارش شصت و شش جاي پا بودم. در حالي كه آن جاي پاها از فرشتگاني بود كه من با صفت، اسم و زباني كه با آن سخن مي‌گفتند، آشنا بودم.[11]
رفتار حضرت علي با برخي جوانان روشن فكر :
روايت شده است كه در زمان حضرت علي(عليه‌السلام) آب رودخانه فرات طغيان كرد. مردم گفتند كه مي‌ترسيم غرق شويم. علي(عليه‌السلام) حركت كرد و در كنار فرات نماز به جا آورد. پس از آن، از كنار مجلس برخي از جوانان روشن‌فكر‌نما كه از آن حضرت بدگويي مي‌كردند، مي‌گذشت. حضرت متوجه آنان شد و فرمود: اي دنباله قوم ثمود، اي انسان‌هاي زشت‌رو، آيا شما جز انسان‌هايي سركش، فرومايه و حقه باز هستيد؟ من را با اين غلامان و نوكران چه كار؟ در اين موقع، بزرگان گفتند: به درستي كه آنان جواناني بسيار نادان هستند. پس به سبب آن‌ها از ما روي برنگردانيد و ما را ببخشيد. حضرت فرمود: شما را نمي‌بخشم و به نزند شما نمي‌آيم، مگر اين‌كه اين مجالس را از ميان برداشته باشيد، پنجره خانه‌هاي خود را كه به بيرون از خانه گشوده مي‌شود، بسته باشيد، همه ناودان‌هاي خانه‌هاي خود را كه آب آن به بيرون از خانه مي‌ريزد، كنده باشيد و آبريز و منجلاب‌ها را كه در راه‌ها ساخته‌ايد، خراب كرده باشيد؛ زيرا تمام اين‌ها در گذرگاه مسلمانان موجب اذيت و آزار ايشان است. آن‌ها گفتند: همه اين كارها را انجام مي‌دهيم. حضرت رفتند و آن‌ها را به حال خود گذاشتند تا اين كه آنان به عهد خود عمل كردند. از اين رو، حضرت دعا كرد. سپس با ضربه‌اي كه به رودخانه فرات زد، آب به اندازه يك ذراع پايين رفت.[12]

جواني با پدر و برادر جوان :

ابن ادريس به چند واسطه از امام صادق(عليه‌السلام) روايت كرده است كه امام صادق(عليه‌السلام) فرمود: عربي باديه نشين به خدمت رسول خدا(صلي الله عليه و آله) آمد. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) كه عبايي نازك پوشيده بود، نزد او آمد. عرب باديه نشين به او گفت: اي محمد! با ظاهري نزد من آمدي كه گويي جوان هستي. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: بلي اي اعرابي، من جوان، پسر جوان و برادر جوان هستم. اعرابي گفت: اي محمد! جوان بودن شما را مي‌پذيرم، ولي چگونه فرزند جوان و برادر جوان هستيد؟ رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: آيا نشنيده‌اي كه خداوند عزيز مي‌فرمايد: گروهي گفتند شنيديم جواني از مخالفت با بت‌ها سخن مي‌گفت كه او را ابراهيم مي‌گويند. من فرزند ابراهيم(عليه‌السلام) هستم، ولي برادر جوان هستم، زيرا همانا در روز جنگ احد نداكننده‌اي آسماني با صداي بلند فرياد زد: هيچ شمشيري جز ذوالفقار و هيچ جواني جز علي(عليه‌ السلام) نيست. از اين رو، علي برادر من است و من برادر اويم.[13]
ماجراي كمك مالي سه جوان و عثمان به مردي مستمند :
از امام صادق(عليه‌السلام) نقل است كه فرمود: عثمان بن عفان كنار در مسجد نشسته بود كه مردي نزدش آمد و از او كمك مالي درخواست كرد. عثمان دستور داد كه پنج درهم به او بدهند. مرد به او گفت: مرا راهنمايي كن. عثمان به او گفت: روبه‌رويت جواناني هستند؛ آن جوانان كه مي‌بيني. عثمان با دست به آن سو از مسجد اشاره كرد در آن‌جا امام حسن و امام حسين و عبدالله بن جعفر(عليهماالسلام) بودند. پس مرد نزد آن‌ها رفت. بر آنان سلام كرد و كمك خواست. امام حسن(عليه‌السلام) فرمود: اي فلان، درخواست تو جايز نيست مگر براي يكي از سه مورد: پرداخت خون بهاي داغ ديده‌اي، قرض كمرشكن يا فقر شديد باشد. پس براي كدام يك از اين‌‌ها كمك مي‌خواهي؟ مرد گفت: براي پاره اي از اين سه مورد. امام حسن(عليه‌السلام) پنجاه دينار. امام حسين(عليه‌السلام) چهل و نه دينار و عبدالله بن جعفر، چهل و هشت دينار دستور دادند، به او بدهند. مرد برگشت. پس به عثمان رسيد. عثمان به او گفت: چه كار كردي؟ مرد گفت: با شما روبه‌رو شدم و از شما كمك خواستم. پس دستور دادي به من آن مقدار كمك كنند كه خود مي‌داني، ولي از من نپرسيدي كه براي چه از شما كمك مي‌خواهم، در حالي كه آن انسان توانگر و صاحب مال؛ امام حسن(عليه‌السلام) هنگامي كه از او درخواست كمك كردم، به من فرمود: اي فلان، اين كمك را براي چه مي‌خواهي؛ زيرا اين درخواست تو جايز نيست مگر اين كه براي يكي از سه كار باشد. پس به او گفتم كه براي كدام كار كمك مي‌خواهم. بنابراين، او پنجاه دينار و آن دو نفر، يكي چهل و نه دينار و ديگري چهل و هشت دينار به من دادند. عثمان گفت: چه كسي براي تو از اين جوان بهتر است؛ آن‌ها علم را با خير و حكمت از شير مادر گرفته‌اند.[14]
نفرين امام حسن(عليه‌السلام) و زن شدن جوان اموي :
روايت شده است كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: به درستي كه حسن بن علي، مردي ناتوان است. اگر به او اجازه بدهي بالاي منبر برود، مردم به او خيره مي‌شوند. بنابراين، سخنش را قطع مي‌كند و ناتمام مي‌گذارد. پس معاويه به امام حسن(عليه‌السلام) گفت: اي ابا محمد! اگر بالاي منبر بروي و ما را موعظه كني، بهره‌مند مي‌شويم. امام حسن(عليه‌السلام) بلند شد و حمد و ثناي خداوند را به جا آورد. سپس فرمود: كسي كه مرا مي‌شناسد چه بهتر و كسي كه مرا نمي‌شناسد، پس من حسن فرزند علي، فرزند سيده و مولاي زنان جهان، فاطمه دختر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) هستم. من فرزند بشارت دهنده و بيم دهنده هستم. من فرزند پيامبر خدا هستم من فرزند چراغي روشنايي بخش هستم. من فرزند كسي هستم كه به سوي جن و انس مبعوث شده است. من فرزند بهترين آفريده خدا پس از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) هستم. من فرزند كسي هستم كه داراي فضيلت‌هاي گوناگون است. من فرزند كسي هستم كه داراي معجزه‌ها و برهان‌هاي مختلف است. من فرزند اميرمؤمنان هستم. من كسي هستم كه حقم را گرفته‌اند. من يكي از دو آقاي جوانان بهشتي هستم. من فرزند ركن و مقام هستم. من فرزند مكه و مني هستم. من فرزند مشعر و عرفات هستم. در اين هنگام، معاويه خشمگين شد و گفت: درباره خرماي رسيده چيزي بگو و اين حرف‌ها را رها كن. امام حسن(عليه‌السلام) فرمود: باد باعث برامدگي آن و گرما باعث رسيدنش و سرماي شب باعث خوشمزگي آن مي‌شود. سپس به سخنان آغازين خود بازگشت و فرمود: من فرزند كسي هستم كه شفاعت او پذيرفته است. من فرزند كسي هستم كه فرشتگان به همراه او جنگيدند. من فرزند كسي هستم كه قريش به فرمان او گردن نهادند. من فرزند امام مردم و فرزند محمد رسول خدا(صلي الله عليه و آله) هستم. معاويه، نگران از اين كه مردم شيفته او شوند و شورش كنند، گفت: اي ابا محمد، از منبر پايين بيا. آن چه گفتي كافي است. امام حسن(عليه‌السلام) از منبر پايين آمد. معاويه به او گفت: گمان كردي كه به زودي خليفه مي‌شوي. آخر تو را چه به خليفه شدن؟ امام حسن(عليه‌ السلام) فرمود: همانا خليفه كسي است كه به كتاب خدا و سنت خدا عمل كند. كسي كه جور و ستم ورزيده، سنت را رها كرده، دنيا را پدر و مادر خود قرار داده و مالك ملكي شده است كه اندكي از آن بهره مي‌برد، سپس لذتش تمام مي‌شود و عاقبت شومش براي او باقي مي‌ماند، خليفه نيست.
جواني از بني‌اميه كه در مجلس بود، از سخنان امام حسن(عليه‌السلام) خشمگين شد و به امام حسن(عليه‌السلام) و پدرش بسيار دشنام داد. امام حسن(عليه‌السلام) او را نفرين كرد و فرمود: خدايا، نعمتي را كه از آن برخوردار است، بازگير و او را به زن مبدل كن تا مايه عبرت او باشد. پس جوان به خودش نگريست. با شگفتي ديد كه تغيير جنسيت داده و زن شده است. پس امام حسن(عليه‌السلام) فرمود: اي زن، دور شو. تو را با مجلس مردان چه كار؛ زيرا همانا تو زن هستي. سپس امام حسن(عليه‌السلام) لحظه‌اي سكوت كرد. پس از جا برخاست تا برود كه عمرو عاص گفت: بنشين، من چند پرسش دارم. امام حسن(عليه‌السلام) فرمود: بپرس. عمرو عاص گفت: به من بگو كه بخشش و احسان دستگيري كردن و جوان مردي چيست؟ امام حسن(عليه‌السلام) فرمود: بخشش و احسان، همان شركت در كار خير و كمك كردن به بيچارگان قبل از اين كه درخواست كنند و دستگيري كردن، همان دفاع كردن از محارم و صبر كردن در هنگام سختي‌هاست. جوان‌مردي، همان است كه مرد دينش را حفظ كند، خودش را از آلودگي و دست‌اندازي به ناموس ديگران باز دارد. حقوقي را كه بر عهده دارد، ادا كند و سلام كردن را آشكار سازد. پس از آن، امام حسن(عليه‌السلام) از مجلس خارج شد.
پس از مدتي، معاويه در اين باره، عمرو بن عاص را سرزنش كرد و گفت: مردم شام را تباه كردي. عمرو بن عاص گفت: از من دور شو، زيرا مردم شام، تو را براي ايمان و دين دوست ندارند، بلكه تو را به جهت اين كه به دنيا دست يابند، دوست دارند و شمشير و مال در دست توست. پس مردم به سخنان حسن(عليه‌السلام) بي‌نياز نيستند.
پس داستان جوان اموي در ميان مردم پراكنده شد. از اين رو، زن آن جوان نزد امام حسن(عليه‌السلام) آمد و براي برطرف شدن مشكل شوهرش گريه و زاري كرد. امام حسن (عليه السلام) دعا كردند و خداوند آن جوان اموي را به حالت گذشته‌اش برگرداند.[15]
معامله حضرت علي(عليه‌السلام) با پسر جوان :
حضرت علي(عليه‌السلام) به محله پارچه فروشان رفتند و به مردي گفتند: دو پيراهن به من بفروش. مرد گفت: اي اميرالمؤمنين، لباسي را كه مي‌خواهيد، دارم. وقتي كه مرد پارچه فروش او را شناخت، حضرت از او گذشتند و با او معامله نكردند. نزد پسري ايستادند و دو پيراهن را يكي را به سه درهم و ديگري را به دو درهم خريدند. حضرت فرمودند: اي قنبر، پيراهن سه درهمي را بگير. قنبر گفت: پيراهن سه درهمي براي شما سزاوارتر است. زيرا شما بالاي منبر مي‌رويد و براي مردم سخنراني مي‌كنيد. حضرت فرمود: تو جوان هستي و شور و اشتياق جوانان را داري و من از پروردگارم حيا مي‌كنم، خود را بر تو ترجيح دهم. شيندم كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) مي‌فرمود: به غلامانتان از لباسي كه مي‌پوشيد، بپوشانيد و آن‌چه خود مي‌خوريد، بخورانيد. وقتي حضرت پيراهن را پوشيد، دستور داد آستين آن را ببرند و براي نيازمندان شب كلاه درست كنند. به زودي پدر آن پسر آمد و به حضرت گفت: همانا پسر من شما را نشناخت و اين دو درهم را از معامله با شما سود برده است. حضرت فرمود: من اين پول را پس نمي‌گيرم؛ زيرا ما با هم چانه زديم و با رضايت در قيمت پيراهن‌ها به توافق رسيديم.[16]

پي‌نوشت‌:

1 - بحارالانوار: ج 38، ص 257.
2 - در صدر اسلام افرادي بودند كه شب كلاه‌هاي درازي مي‌پوشيدند و سرشان را با آن مي‌پوشاندند.
3 - بحارالانوار: ج 33، ص 385.
4 - بحارالانوار: ج 40، ص 6.
5- انسان کامل /44
6- عرفان اسلامی، حسین انصاریان، ج 8/254
7- داستان راستان، ج1/95؛ وسائل، ج 2/469
8- خزینةالجواهر/ 647
9 - سوره نساء، آيه 114.
10 - بحارالانوار: ج 40، ص 113.
11 - بحارالانوار: ج 40، ص 263.
12 - بحارالانوار: ج 41، ص 250.
13 - همان: ج 42، ص 64.
14 - بحارالانوار: ج 43، ص 333.
15 - بحارالانوار: ج 48، ص 88.
16 - همان: ج 40، ص 323.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط