نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از روسها
توی خرمن یک نفر دهاتی، یک موش خانگی و یک موش صحرایی راه پیدا کردند.موش خانگی خیلی محتاط، ولی موش صحرایی بیفکر بود و فقط توی خرمن جست و خیز میکرد؛ کارش این بود که یا تخممرغی بدزدد، یا جوجهای را به چنگ بیاورد، ولی موش خانگی برای خودش آرد تهیّه میکرد.
برف زیادی بارید و موش صحرایی چیزی برای خوردن پیدا نکرد. پیش موش خانگی آمد و مقداری آرد از او به قرض خواست. موش خانگی به او آرد داد.
فصل بهار رسید. موش خانگی آردش تمام شد؛ پیش موش صحرایی رفت که چیزی به عنوان قرض از او بگیرد. موش صحرایی دُم موش خانگی را گرفت و چنان او را به زمین زد که آه از نهادش برآمد.
موش خانگی به دادگاه شکایت کرد. حیوانات و پرندگان جمع شدند و به دادخواست موش خانگی رسیدگی کردند.
موش صحرایی به حیله و تزویر دست زد. همهی پرندگان و حیوانات را غذا داد و شربت نوشانید و آنها را طرفدار خودش کرد.
عقاب قاضی دادگاه بود. رأیی را که صادر شده بود به این شرح خواند:
- دادخواست موش خانگی قابل طرح نیست.
موش خانگی هم به نوبهی خود خیلی زرنگ بود. وقتی که دید عقاب پا روی حقیقت گذاشت، فرصت را از دست نداد؛ همین که عقاب از فرط خستگی خوابید، بالهایش را جوید.
صبح زود یک نفر دهاتی به جنگل میرفت تا هیزم بشکند. و بخاری خودش را روشن کند. در راه به حیواناتی که خوابیده بودند برخورد خیلی ترسید و سر اسب را برگرداند و برگشت.
عقاب به او گفت:
- ای مرد دهاتی، عجله نکن؛ مرا هم همراه خودت ببر؛ به من غذا بده و از من نگاهداری کن؛ هر وقت سالم شدم، از زحمات تو تشکّر خواهم کرد.
مرد دهاتی عقاب را نزد خودش برد و یک سال تمام از او نگاهداری کرد. بالهای عقاب کم کم خوب شد و او توانست مرد دهاتی را بر پشت خود سوار کند و پیش خودش ببرد.
مرد دهاتی یک سال پیش عقاب ماند. خورد و خوابید و گردش کرد و چنان به او خوش گذشت که نفهمید چطور یک سال تمام شد.
بعد از گذشتن یک سال، مرد دهاتی خواست که به منزل برگردد. عقاب جعبهای به او داد و گفت:
- این جعبه را بردار و تا به منزل نرسیدهای آن را باز نکن.
مرد دهاتی، وقتی که مقداری راه رفت، حس کنجکاویاش تحریک شد و با خود گفت:
- خوب است درِ جعبه را باز کنم و ببینم که توی آن چیست؟
همین کار را کرد و از توی جعبه خانهها، انبارها، و دکانهای پر از جنس و کالا بیرون ریختند. هر چه کرد نتوانست درِ جعبه را ببندد. در همین موقع جادوگری سر رسید و گفت:
- اگر چیزی را که در منزل داری، و از وجود آن بیخبری، به من بدهی، به تو کمک میکنم.
مرد دهاتی با خود گفت:
- میدانم چه چیزهایی در منزل دارم؛ چیزی نیست که از وجود آن بیخبر باشم.
با این فکر، راضی شد که هر چه در منزل دارد، و از وجود آن خبری ندارد، در اختیار جادوگر بگذارد.
مرد دهاتی قراردادی نوشت. جادوگر هم خانهها، انبارها، و دکانهای پر از جنس و کالا را در درون جعبه جای داد و به مرد دهاتی سپرد.
مرد دهاتی، وقتی که به منزل رسید، دید که زنش پسری زاییده است. در عوض این که خوشحال شود، اوقاتش تلخ شد و قراردادی را که با جادوگر نوشته بود، توی جعبه گذاشت و راجع به آن با کسی چیزی نگفت.
سالها گذشت. مادر و پسر دربارهی این قرارداد چیزی نمیدانستند؛ درِ جعبه را باز کردند و انبارها را بیرون آوردند، ولی مرد دهاتی خوشحال نبود.
پسر دهاتی، ایوان، بزرگ شد تا بیست و دوساله شد. یک روز سرِ جعبه را باز کرد و از ته آن قرارداد را بیرون کشید و خواند. از پدرش پرسید:
- پدرجان، این قرارداد چیست؟
مرد دهاتی داستان ملاقات خودش را با جادوگر برای او شرح داد. ایوان به او گفت:
- ای پدر جان، تو میبایست قبلاً این مطلب را به من گفته باشی. حالا هم عیبی ندارد. اوقاتت تلخ نشود؛ میروم تا دین تو را ادا کنم.
ایوان به راه افتاد. خیلی راه رفت تا به جنگل انبوهی رسید. در وسط آن خانهای بود بسیار بزرگ، که اطراف آن کلّههای انسان آویخته بودند و با پوست انسان دیوارهایش را پوشانیده بودند.
ایوان پیش جادوگر رفت. جادوگر گفت:
- ایوان، پسر روستایی، از مدّتها پیش میبایست به این جا آمده و دِین پدرت را ادا کرده باشی. برو توی آشپزخانه و در آن جا استراحت کن.
فردا هم برای کار حاضر شو.
ایوان به آشپزخانه رفت.
جادوگر کلفتی داشت که بیاندازه زیبا بود. خود ایوان هم جوان قشنگی بود. هر دو از یکدیگر خوششان آمد.
ایوان برای دختر داستان خودش را شرح داد. دختر زیبا به او گفت:
- ایوان، تو گرفتاری بزرگی در پیش داری؛ ارباب من قصد دارد تو را بکشد. ببین، توی حیاط مقداری هیزم هست؛ فردا ارباب من به تو دستور میدهد که آنها را بشکنی و در یک جا مرتّب بچینی.
ایوان جواب داد:
- این که کار مهمّی نیست. الحمدلله خداوند به من زور و قدرت کافی داده است و از این کارها باکی ندارم.
دختر گفت:
- ایوان، پسر روستایی، غرّه مشو. این هیزمها هیزمهای ساده و عادی نیست. در این جا زور به درد نمیخورد؛ باید زرنگ بود. این درختانی که در اطراف هیزمها میبینی، روزی مثل تو جوانهای زورمندی بودند، ولی به این شکل درآمدند. فردا که به شکستن هیزم مشغول میشوی، چوب نازکی در آن جا خواهی دید؛ با تبر روی آن بزن؛ اگر این کار را نکنی، هر چه بر سرت آید، گناهش با خودت است.
روز بعد، جادوگر به ایوان دستور داد که هیزمها را بشکند و روی هم بچیند.
ایوان تبر را برداشت و با ضربهی محکمی بر روی هیزم زد، ولی هیزم از جای خودش تکان نخورد و نشکست.
ایوان بار دوم بر روی هیزم زد؛ این بار ضربهاش محکمتر بود؛ باز هم نشکست.
ایوان ترسید و حرف کلفت را به خاطر آورد. چشمش به چوب نازکی افتاد. با تبر روی آن چوب زد. هیزمها شکستند و روی هم مرتّب چیده شدند.
ایوان پیش جادوگر رفت و به او اطلاع داد که دستورش را انجام داده است.
جادوگر توی حیاط آمد. دید که ایوان راست میگوید. اوقاتش تلخ شد، ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- متشکّرم، خوب کاری کردی، برو توی آشپزخانه و استراحت کن. فردا باید سوار اسبی بشوی که سرکش است.
ایوان توی آشپزخانه آمد و خندید و گفت:
- برای من این کار بسیار ساده است که سوار اسب سرکش بشوم.
کلفت به او گفت:
- ایوان، غرّه مشو، ارباب من میخواهد تو را هلاک کند. این اسب معمولی نیست. من سه پود ترکههای آهنی به تو میدهم؛ وقتی که اسب روی پا ایستاد، با این ترکههای آهنی به بنا گوش اسب بزن.
روز بعد کرّه اسبی را که سرکش بود نزد ایوان آوردند. این اسب، خودِ جادوگر بود که به این شکل درآمده بود. ایوان سوار بر اسب شد. اسب از درختهای جنگل بالاتر رفت و چیزی نمانده بود که به ابرها برسد. میخواست ایوان را بر زمین بزند. ایوان خودش را به اسب چسبانید و با ترکههای آهنی به بناگوش اسب زد. آن قدر با این ترکهها به اسب زد که اسب رام شد.
ایوان آن را دمِ درِ خانه بست و آمد پیش جادوگر. جادوگر به شکل آدم درآمده بود و در بستر دراز کشیده بود و ناله میکرد:
- ایوان، این بار هم کارت را خوب انجام دادهای. حالا یک کار دیگر هم باید بکنی. فردا صبح توی حمامِ من باید حمام کنی.
ایوان آمد توی آشپزخانه و دستور جادوگر را برای دختر گفت و خندید:
- این هم کار شد؟ حمام کردن که کاری ندارد!
کلفت به او جواب داد:
ارباب من میخواهد تو را زنده زنده توی حمام بسوزاند، بعد پوستت را بکند و کلّهات را روی چوبه آویزان کند، ولی برو بخواب تا ببینم فردا چه میشود.
دختر کلفت شبانگاه یک نان گرد پخت و آن را گذاشت توی حمام و خودش با ایوان پا به فرار گذاشتند.
روز بعد، جادوگر دستور داد که حمام را روشن کنند و آن قدر گرمش کنند که قرمز بشود.
جادوگر از پشتِ درِ حمام پرسید:
- خوب، بگو ببینم، ایوان، پسر روستایی، حمام گرم است؟
نان گردی که حرف میزد از توی حمام جواب داد:
- خیر، حمام گرم نیست. سه سال است که این حمام گرم نشده است. از شدّت سرما دندانهایم صدا میکند.
جادوگر غضبناک شد که چرا نوکرانش حمام را خوب گرم نکردهاند.
دوباره آمد پشتِ درِ حمام و پرسید:
- خوب، ایوان، پسر روستایی، بگو ببینم، حمام من گرم است؟
نان گرد جواب داد:
- خیر، حمام گرم نیست. سه سال است که این حمام گرم نشده است.
از شدّت سرما دندانهایم صدا میکند.
جادوگر خودش هیزم زیر حمام گذاشت و هر چه هیزم داشت سوزانید. بعد آمد پشت در و پرسید:
- خوب، بگو ببینم، ایوان، پسر روستایی، حمام گرم است؟
نان گرد جواب داد:
- خیر، حمام گرم نیست. سه سال است که این حمام گرم نشده است. از شدّت سرما دندانهایم صدا میکند.
جادوگر درِ حمام را باز کرد و دید که جز نان گرد چیز دیگری در حمام نیست. از کلفت خانه هم خبری نبود.
جادگر نوکرهایش را به تعقیب آنها فرستاد.
دختر زیبا وقتی که دید نوکرهای جادوگر به آنها نزدیک میشوند، خودش خوک شد و ایوان به شکل چوپان درآمد.
نوکرهای جادوگر از چوپان پرسیدند:
- بگو ببینم ایوان، پسر روستایی، از این جا نگذشت؟
چوپان جواب داد:
- خیر، من کسی را ندیدم.
نوکران جادوگر برگشتند. جادوگر پرسید:
- هیچ کس را در راه ندیدید؟
- خیر، جز چوپان با خوکش کس دیگری را ندیدیم.
- خود همانها بودهاند که در عقبشان رفته بودید.
دوباره نوکران جادوگر در تعقیب آن دو نفر رفتند. دختر زیبا شنید که دارند عقب آنها میآیند؛ ایوان را به شکل اسب درآورد و خودش ترب شد.
نوکران دست خالی برگشتند. جادوگر پرسید:
- هیچ کس را در راه ندیدید؟
- خیر، کسی را ندیدیم. فقط اسبی دیدیم که روی دمش تُرُب بسته بودند.
- وای بر شماها! این اسب و ترب خود همانها بودهاند.
خود جادوگر در تعقیب آنها رفت. زمین زیر پایش لرزید.
دختر زیبا شنید که دارند عقب آنها میآیند.
خودش دریا شد و ایون به شکل اردکی درآمد.
جادوگر آب دریا را نوشید تا دریا خشک شود، ولی اردک به صدا درآمد و گفت:
- انشاءالله بترکی! ان شاءالله بترکی!
همین طور هم شد؛ ترکید و مرد.
ایوان، پسر روستایی، با عروس خود به منزل، نزد پدر و مادر آمدند. جشن بزرگی ترتیب دادند. زندگی خوشی آغاز کردند.
همه چیز به دلخواه آنها است. گاهگاه به من نامه مینویسند، ولی این نامهها به من نمیرسد.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمهی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم