نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از روسها
پدر و مادری سه دختر داشتند. دختر کوچکتر ساکت و زحمتکش بود، ولی دختران بزرگتر شرور و حسود بودند و فقط راجع به لباس قشنگ و خواستگارهای خودشان فکر میکردند.یک روز انگشتر مادرشان را دیدند.
خواهر بزرگتر گفت:
- انگشتر را به من بده!
خواهر وسطی گفت:
- به من بده!
ولی مادر میخواست انگشتر را به د ختر کوچکتر بدهد. مادر برای این که دخترهایش نرنجند، فکری به سرش رسید و گفت:
- بروید توی جنگل و از میوههای جنگلی برای من بیاورید. هر یک از شما که مقدار بیشتری میوه بیاورد، این انگشتر مال او است.
هر سه خواهر توی جنگل راه افتادند. خواهرهای بزرگتر با هم رفتند و خواهر کوچکتر تنها. سرانجام به هم رسیدند و گفتند:
- بیایید، ببینیم کدام یک از ما بیشتر میوه جمع کردهایم.
وقتی که نگاه کردند، دیدند که خواهر کوچکتر میوهی بیشتری جمع کرده است.
خواهرهای بزرگتر پشت بوتهای رفتند و گفتند:
- باید او را از میان ببریم و میوههایش را تقسیم کنیم. انگشتر را از مادرمان میگیریم و به نوبت آن را دستمان خواهیم کرد. یک هفته تو دستت کن و یک هفته من.
خواهر کوچکتر را خفه کردند و در محلّی توی خاک دفنش نمودند. وقتی که به منزل آمدند، مادرشان پرسید:
- ماشا کجاست؟
خواهرها جواب دادند:
- او قبل از ما آمد. هنوز به خانه نرسیده است؟
پدر و مادر به جنگل رفتند. مدتها در جست و جوی ماشا بودند، ولی او را نیافتند. مادر خیلی غصّهدار شد. او فکر نمیکرد که خواهرها ماشا را کشته باشند. با خود گفت:
- شاید راه را گم کرده و شاید حیوانات درنده او را خوردهاند. خیلی غصّهدار شد.
خواهرها خیلی خوشحال شدند که انگشتر به آنها رسیده است.
پاییز گذشت و زمستان هم سپری شد و فصل بهار رسید. از ماشا خبری نشد.
روزی پیرمردی از توی جنگل میگذشت؛ روی تپهای نشست که استراحت کند. نگاه کرد و دید که یک نی روی این تپّه روییده است. چاقوی خودش را درآورد و نی را برید و نیلبکی درست کرد. وقتی که توی نیلبک دمید، نیلبک به آواز انسان گفت:
باباجان! بنواز! بنواز!
عزیزم! بنواز! بنواز!
ما سه خواهر بودیم.
برای انگشتر طلایی
برای میوهی ارغوانی
مرا کشتند. مرا کشتند.
پیرمرد به ده آمد. کلبهی پدر و مادر ماشا در کنار جاده بود. پیرمرد در زد و گفت:
- اجازه بدهید من شب را در کلبهی شما بمانم.
به پیرمرد اجازه دادند.
پیرمرد گفت:
- من نیلبکی دارم که از نیِ توی جنگل برای خودم درست کردهام.
مادر ماشا از او خواهش کرد و گفت:
- بابا جان! بنواز ما هم گوش کنیم.
پیرمرد نیلبک را برداشت و نواخت:
باباجان! بنواز! بنواز!
عزیزیم! بنواز! بنواز!
ما سه خواهر بودیم.
برای انگشتر طلایی.
برای میوهی ارغوانی
مرا کشتند. مرا کشتند.
پدر ماشا وقتی که این آواز را از نیلبک شنید، آن را از پیرمرد گرفت و نواخت.
پدرجان! بنواز! بنواز!
بنواز ای پدر عزیز من!
ما سه خواهر بودیم.
برای انگشتر طلایی
برای میوهی ارغوانی
یکی را کشتند. یکی را کشتند.
مادر صدای نیلبک را شنید و گفت:
- بدهید تا من هم امتحان کنم.
نیلبک دوباره به صدا درآمد:
مادرجان! بنواز! بنواز!
بنواز ای مادر عزیز من!
ما سه خواهر بودیم.
برای انگشتر طلایی
برای میوهی ارغوانی
یکی را کشتند. یکی را کشتند.
خواهرها دانستند که این نی از کجاست؛ خیلی ترسیدند؛ مادر به خواهر بزرگتر نگاه کرد و گفت:
- نیلبک را بردار و بنواز.
دختر بزرگتر برداشت و نواخت:
خواهر جان بنواز! بنواز!
بنواز ای قاتل من.
شما مرا کشتید.
با نخی مرا خفه کردید.
توی گوری انداختید.
و خاکش را لگد کردید.
پدر به خواهر وسطی دستور داد که نیلبک را بگیرد و بنوازد.
خواهر وسطی نیلبک را گرفت و، در حالی که میلرزید، نواخت:
خواهرجان بنواز! بنواز!
بنواز ای قاتل من.
شما مرا کشتید.
با نخی مرا خفه کردید.
توی گوری انداختید.
و خاکش را لگد کردید.
پدر از پیرمرد پرسید:
- تو این نی را از کجا بریدی؟ جای آن را میدانی؟
پیرمرد جواب داد:
- بلی، میدانم.
- خوب، پس برویم به آن جا.
بیل را برداشتند و به طرف جنگل رفتند.
خاک را کندند. نگاه کردند، دیدند که ماشا در آن جا است.
مادر، وقتی که دخترش را دید، غش کرد. پدر اسبی را گرفت و دو دختر را به دُم اسب بست و آن قدر اسب را تاخت تا آن که استخوانهای دو دخترِ قاتل خُرد شد.
ماشا را آن طور که شایسته بود، به خاک سپردند.
داستان ما به همین جا پایان یافت.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمهی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم