داستانی از روس‌ها

ایوان احمق و ملکه ماریا

پادشاهی دختری داشت، عاقل و دانا، به نام ملکه ماریا. این دختر هر کسی را که می‌دید، فوراً می‌فهمید که چطور آدمی است.
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ایوان احمق و ملکه ماریا
 ایوان احمق و ملکه ماریا

 

نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از روس‌ها

پادشاهی دختری داشت، عاقل و دانا، به نام ملکه ماریا. این دختر هر کسی را که می‌دید، فوراً می‌فهمید که چطور آدمی است.
پادشاه تصمیم گرفت که دخترش را شوهر بدهد و این مطلب را به دختر گفت. دختر در جواب پدرش گفت:
- بسیار خوب، ولی من روشی مخصوص دارم. کسی می‌تواند شوهر من بشود که بتواند با من صحبت کند. همه‌ی مردم فقیر و ثروتمند را دعوت کردند و دختر پادشاه دستور داد که بخاری را خیلی گرم کردند و خودش نشست و به کار دست‌دوزی مشغول شد.
خواستگارهای زیادی به سراغ دختر آمدند. همه با لباس‌های بسیار عالی و زردوزی شده. هر کدام که به اتاق ماریا وارد می‌شدند، از فرط گرما نمی‌توانستند در آن جا بمانند و با ماریا وارد گفت‌و‌گو شوند. فقط وارد اتاق می‌شدند و می‌گفتند:
- سلام! چرا این اتاق این قدر گرم است؟
ملکه ماریا در جواب می‌گفت:
- پدرم خروس‌ها را بریان کرده است.
آن کسی که وارد می‌شد، دیگر نمی‌توانست حرفی بزند، سرش را پایین می‌انداخت، و بیرون می‌رفت.
در دهی سه برادر بودند؛ دو تا از آن‌ها عاقل و سومی ایوان احمق بود. برادرها وقتی که شنیدند که پادشاه می‌خواهد دخترش را عروس کند، هر دو به راه افتادند و به طرف قصر دختر رفتند. ایوان وقتی که دید برادرهایش برای خواستگاری می‌روند، گفت:
- مرا هم همراه خودتان ببرید.
برادرها خندیدند و گفتند:
- برو بیچاره، بار بِکِش. تو را چه به این کارها!
برادرها به قصر آمدند و گفتند:
- سلام! ملکه ماریا! چرا این اتاق این طور گرم است؟
- پدرم خروس‌ها را بریان کرده است.
برادرها تعجّب کردند؛ چون که، بریان کردن خروس کار پادشاه نیست. ملکه ماریا خندید و برادرها هم عقبگَرد کردند و به منزل برگشتند. آمدند به منزل و همه از ماریا بد گفتند.
ایوان احمق گفت:
- کاش من با شما بودم! من جوابش را می‌دانستم.
ایوان بزی را گرفت و سوار آن شد، با برگی روی سرش را پوشانید، و به قصر پادشاه رفت.
در راه کلاغ مرده‌ای دید. کلاغ را گرفت و زیر بغلش پنهان کرد. مقدار دیگری راه رفت؛ دید کفش پاره‌ای در راه افتاده است، آن را هم توی جیبش گذاشت.
سوار بَر بُز وارد قصر شد و گفت:
- سلام! ای شاهزاده‌ی خوشگل. آمدم، می‌خواهم بدانم چرا این قدر این اتاق گرم است؟
ملکه ماریا جواب داد:
- پدرم خروس‌ها را بریان کرده است.
- اجازه می‌دهید من هم یک چیزی در این جا بریان کنم؟
- چه چیزی داری که بریان کنی؟
- ایوان از زیر بغلش کلاغ مرده را بیرون آورد و گفت:
- این است.
ملکه ماریا گفت:
- مانعی ندارد، ولی دیگ نداریم.
ایوان احمق کفش پاره را بیرون آورد و گفت:
- این هم دیگ.
- ولی سُس نداریم.
ایوان از توی جیبش مقداری گل و لای درآورد و گفت:
- این هم سس.
ملکه ماریا تبسّمی کرد و دستور داد که پدرش را صدا کنند. ماریا دید که ایوان، آن طور که مردم می‌گویند، احمق نیست. هر دو یکدیگر را دوست داشتند و عروسی کردند.
من هم در عروسی آن‌ها بودم، عسل خوردم، از لب‌هایم عسل سرازیر شد، ولی به دهانم نرسید. تفریح خوبی کردم. ای کاش همیشه عروسی باشد و تفریح!
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمه‌ی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط