نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از روسها
در روزگار پیشین، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند. پیرزن خیلی تنبل بود و هیچ کاری از دستش بر نمیآمد و پیرمرد همیشه او را سرزنش میکرد که چرا کاری از دستش بر نمیآید و میگفت:- سایر پیرزنها به یک کاری مشغولند. میروند پیش مردم کار میکنند، دایه میشوند، و به یک ترتیبی زندگی میکنند، ولی تو به درد هیچ کاری نمیخوری.
پیرزن یک روز گفت:
- یک فکری به نظرم رسیده!
- چه فکری؟
- نمیدانم آیا خوشت میآید یا نه؟
- خوشم بیاید یا نیاید، در هر حال گوش میکنم.
- وقتی که روز عید آمد، بیا تا مقداری نان کلوچه بپزیم، گوسفندی را سر بِبُریم، شربتی هم تهیّه کنیم، همه را دعوت کنیم، و به آنها از خوراکهای خوب بخورانیم.
همین کار را کردند و غذای زیادی تهیّه و عدّهای از بچّهها را دعوت کردند.
بچّههایی که دعوت شده بودند، خوردند، آشامیدند، آواز خواندند، و نواختند.
پیرزن گفت:
-بچهها گوش کنید، شما که در کوچه راه میافتید، آواز میخوانید، مینوازید، و وسیلهی تفریح مردم هستید، اگر چیزی به دستتان رسید، آن را پنهان کنید و بعد بیایید پیش من، جایی که آن چیز را پنهان کردهاید، به من بگویید، بعد مردم را بفرستید پیش من و من با رمل به آنها میگویم که آن چیز در کجا پنهان است.
بچّهها همین کار را کردند. در دِه راه افتادند و اگر چیزی پیدا میکردند، در جای مطمئنی آن را پنهان مینمودند. یک صندوق و یک پالتو و دو تا افسار ربودند و پیش پیرزن آمدند و گفتند:
- خوب، ننهجان ما کار خودمان را کردیم.
- کجا گذاشتید؟
- توی انبار زیرِ کاه پنهان کردیم.
- خیلی خوب، حالا بروید و به مردم بگویید که من از روی رمل میتوانم جای آنها را پیدا کنم.
روز بعد صبح زود زنهای روستایی و مردها فریاد برآوردند که چیزهای آنها گم شده است. یکی گفت:
- دزیدهاند!
دیگری فریاد زد:
- مال مرا هم بردهاند!
در این موقع بچّهها سر رسیدند و پرسیدند:
- این سرو صدا برای چیست؟
- دزد به ما زده و مالمان را بردهاند.
یکی از آنها گفت:
- بروید پیش ننه سالمونه. او میتواند از روی رمل مال دزدیده را پیدا کند.
- راست میگویید؟
- به خدا! من پیش او رفته بودم و او همه چیز را درست به من گفت: زنی که مالش را برده بودند پیش ننه سالمونه آمد و گفت:
- ننهجان! صندوق و پالتو و دو تا افسار ما را بردهاند. بگو کجا است.
ننه سالمونه گفت:
- من حوصلهی این کارها را ندارم.
- من بابت این کار به تو پول میدهم.
ننه سالمونه مقداری پول و یک پود آرد و یک شیشه شربت از او خواست که جای صندوق و پالتو و افسارها را به او بگوید.
ننه سالمونه توی نعلبکی آب ریخت و خودش راه رفت و توی آب نگاه کرد و گفت:
- به طوری که میبینم، اموال تو در زیر کاه توی انبار پنهان است، هر چه زودتر برو آن جا، والاّ دزد میخواهد جای آن را تغییر دهد.
زن دهاتی رفت و به شوهرش گفت:
- ننه سالمونه میگوید که مالهای ما در انبار زیر کاه ا ست.
وقتی که به آن محل رفتند، دیدند که ننه سالمونه درست حدس زده است.
بچّهها روزهای یکشنبه پیش ننه سالمونه میآمدند و او هم برای آنها غذا تهیّه میکرد و میخوردند و مینواختند.
یک آدم لاُابالی اسبش را در کنار دروازه گذاشه بود. بچّهها آن را بردند توی جنگل پنهان کردند و به درختی بستند. از توی یک گلّه هم یک رأس گوسفند بردند و توی جنگل در نزدیکی همان اسب به درختی بستند.
چوپانها آمدند پیش ننه سالمونه و گفتند:
- بیا به ما کمک کن.
ننه سالمونه گفت:
- باید یکی یکی برای شما بگویم که مالتان کجا است.
رو به چوپان اولی کرد و گفت:
- رفیقِ تو گوسفندت را ربوده و برده است که گوشتش را بخورد. برو توی جنگل، گوسفندت به درخت بسته شده است.
به چوپان دومی گفت که اولی این کار را کرده است.
هر دو رفتند که گوسفند را پیدا کنند.
آن کس هم که اسبش گم شده بود، آمد پیش ننه سالمونه و گفت:
- ننه سالمونه، نمیدانی چه بدبختیای به من روی آورده است.
- میدانم! میدانم! شنیدهام.
- پس کمک کن!
- میتوانم کمک کنم.
- از من چه میگیری؟
- یک رأس گوسفند.
- اگر اسب من پیدا شود، گوسفند اهمیّتی ندارد. به تو میدهم.
ننه سالمونه آب را توی نعلبکی ریخت و راه رفت و توی آن نگاه کرد و گفت:
- به طوری که میبینیم، اسب تو در جنگل کنار درختی بسته شده است. برو هر چه زودتر آن را بگیر؛ چون که، ممکن است به دست دیگران بیفتد.
آن مرد رفت و اسب را پیدا کرد.
پیرزن چنان در این کار مشهور شد که همه او را میشناختند.
یک روز صندوق جواهرات پادشاه گم شد. این صندوق را از زیر بالش او برده بودند. این کا را آشپز و نوکر و کالسکهچی کرده بودند. صندوق را توی اسطبل پنهان کرده بودند.
وزیرهای پادشاه به او گفتند:
- زنی هست که میتواند با رَمل این دزدیها را پیدا کند.
پادشاه فوراً عقب پیرزن فرستاد.
دزدها ترسیدند و نمیدانستند چه کنند.
آشپز گفت:
- باید این پیرزن را امتحان کرد. یک سبد تخممرغ در زیرِ نشیمنگاه کالسکه میگذاریم، اگر توانست حدس بزند که این تخممرغها کجا است، آن وقت ما باید از او بترسیم.
کالسکه چی به منزل پیرزن آمد و گفت:
- پادشاه مرا عقب تو فرستاده که کار مهمّی را انجام بدهی.
پیرزن خیلی ترسید و با خودش گفت:
- چطور میتوانم به پادشاه دروغ بگویم؟ اگر چنین کاری کنم، جلادها سرم را خواهند برید.
پیرزن خیلی ناراحت شد و برای مُردن آماده گردید. وارد کالسکه شد و گفت:
- دیدی چطور توی سبد افتادی؟
کالسکه چی فریاد زد:
- ننه جان مواظب باش! این تخممرغهای توی سبد را پادشاه برای تو فرستاده است.
از توی کالسکه یک سبد تخممرغ بیرون آورد و به پیرزن داد. پیرزن تخممرغها را به شوهرش داد و گفت:
- بگیر، اینها را بخور و خوش باش تا من برگردم.
کالسکهچی پیرزن را به قصر آورد. نوکر و آشپز بیرون دویدند و از کالسکهچی پرسیدند:
- خوب چه شد؟
- وای به حال ما است، همین که پیرزن سوار کالسکه شد، فوراً به یاد سبد تخممرغها افتاد و گفت:
- دیدی چطور توی سبد افتادی؟
آشپز برای ناهار اردک و مرغ تهیه کرده بود، به نوکر گفت:
- اول تو مرغ را ببَر، ببین میتواند حدس بزند یا نه؟
نوکر مرغ را برد توی ناهارخوری و گذاشت روی میز، پیرزن، همین که وارد قصر شد، یک مرتبه گفت:
- ای مرغ زرنگ، دیدی چطور به دام افتادی؟
نوکر از پشت در شنید و دوید پیش پیرزن و گفت:
- ببخش، ننهجان! من اشتباه کردم، نمیبایست این خوراک را اول بیاورم. رفت و اردک را آورد.
نوکر رفت توی آشپزخانه، آشپز و کالسکهچی از او پرسیدند:
- چه شد؟
- حدس زد و فهمید. این بارِ دوم است که همه چیز را حدس زده است.
پیرزن غذایش را خورد و رفت پیش پادشاه. پادشاه از او پرسید:
- خوب، بگو ببینم، میتوانی مطمئناً حدس بزنی این صندوق جواهرات کجاست؟
پیرزن راه فرار نداشت و گفت:
- اعلیحضرت! من از روی کتاب حدس میزنم، باید ببینم کتاب چه میگوید.
- کِی این کار را میکنی؟
- شب کتابم را میخوانم و بعد عرض میکنم.
اتاقی را به ننه سالمونه تخصیص دادند. ننه سالمونه شب را نخوابید و در حال غرولند خودش را سرزنش کرد.
نوکرهای پادشاه امیدی به زندگی نداشتند و میترسیدند که اگر دزدی آنها فاش شود، همه را سر ببُرند.
نوکری که از ترس نیمه مرده بود، پشت در ایستاده بود وگوش میداد ولی نمیفهمید که پیرزن زیر لب چه میگوید.
همین که موقع سحر اولین خروس بانگ زد، یپرزن از جای خود پرید و گفت:
- ای خدا! این اولیش!
نوکر پشت در لرزید و دوان دوان رفت پیش دوستانش و گفت:
- فهمید که من پشت در هستم و گفت:
- این اولیش!
این مرتبه نوبت آشپز رسید. آشپز رفت پشت در و گوش داد. در این موقع خروس دیگر بانک زد. پیرزن گفت:
- نوبت دومی هم رسید.
آشپز هم ترسید و پا گذاشت به فرار. از او پرسیدند:
- خوب، بگو ببینم، چه دیدی و چه شنیدی؟
آشپز جواب داد:
- مرا هم شناخت و گفت نوبت دومی رسید.
این مرتبه نوبت کالسکهچی رسید. او هم رفت پشت در و آن قدر ایستاد که به تنگ آمد. در این موقع خروس سوم بانگ زد. پیرزن گفت:
- این هم سومی. حالا دیگر موقع آن رسیده که من توی گور بروم.
کالسکهچی دوان دوان نزد آشپز و نوکر برگشت و به آنها گفت:
- حالا چه کنیم؟
- برویم و از او خواهش کنیم که از گناه ما بگذرد.
در را باز کردند و هر سه نزد پیرزن آمدند. پیرزن با ترس گفت:
- چه میگویید؟
- ننهجان! آیا میتوانی ما را از یک گرفتاری برزگ نجات دهی؟ ما دیگر دزدی نخواهیم کرد...
پیرزن خوشحال شد و با خود گفت:
- مَثَل خوبی است که میگویند: «چوب را که بلند کنی، گربه دزده فرار میکند.»
پیرزن رو به آنها کرد و گفت:
- تأمّل کنید! من خودم میدانستم که شما چه کاره هستید و کی صندوق را دزدیده است. بروید یک چیزی برای من بیاورید که بخورم.
همه رفتند و غذای لذیذی برای پیرزن تهیّه کردند و آوردند و گفتند:
- ننهجان! هر قدر میل داری بخور، فقط ما را از این بلا نجات بده.
پیرزن خورد و آشامید و گفت:
- چه کسانی در این کار دست داشتهاند؟ جواهرات را چه کردید؟
آنها جواب دادند:
- صندوق توی اسطبل زیر پِهِن مدفون است.
- خوب، بگویید ببینم، هیچ وقت دیدهاید که پادشاه توی خواب راه برود؟
نوکر گفت:
- گاهی اتفاق میافتد.
- حالا که این طور شد، بروید پی کارتان؛ شما مقصر نخواهید بود.
صبح زود پادشاه از خواب بیدار شد و به پیرزن گفت:
- خوب، بگو ببینم، چطور این معمای ما را حل کردی؟ صندوق جواهراتم را پیدا کردی؟
پادشاه عجله داشت که این صندوق به قصر برگردد.
پیرزن در جواب پادشاه گفت:
- بلی، اعلیحضرت! من مدّتی است که به این سِر پی بردهام.
- کی این جواهرات را دزدیده است؟
- شما خودتان صندوق را برداشتهاید و فراموش کردهاید که آن را کجا گذاشتهاید. شما، خوابآلود، صندوق را برداشتهاید و بعد به اسطبل برای دیدن اسبهایتان رفتهاید و صندوق را در همان جا انداخته و برگشتهاید.
پادشاه با پیرزن به اسطبل رفتند و در آن جا صندوق جواهرات را یافتند.
پیرزن را از قصر با عزّت و احترام به خانهاش فرستادند و پول زیادی به او دادند.
پیرمرد منتظر او بود. فکر نمیکرد که زنده برگردد.
وقتی که پیرمرد او را دید، خیلی خوشحال شد و گفت:
- من فکر میکردم که دیگر بر نخواهی گشت. مجبورم این کلبه را خراب کنم و برای خودم کلبهی تازهای بسازم.
همین کار را هم کردند، کلبه را سوزاندند و به مردم گفتند که کتابی که از روی آن پیرزن دزدیها را حدس میزد، در آتشسوزی سوخته است.
از آن به بعد دیگر پی حیله و تزویر نرفتند و به کار مشغول شدند و کارشان خوب شد.
این پیرزن همسایهی ما بود، گاهی ما را به مهمانی دعوت میکرد. من در مهمانیهای او شرکت میکردم، عسل میخوردم، از روی لبهایم عسل میچکید، ولی توی دهانم نمیرفت.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمهی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم