نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
این افسانه از چند داستان ترکیب یافته است: داستان در آتش رفتن، داستان موئورئا، داستان مارماهیای که گوشهایی چون گوشهای آدمیزادگان داشت.تاهیتی که در مرکز «کمربند آتش اقیانوس آرام» قرار دارد از آتشفشانی پدید آمده است و این بر اثر دعای مردی بوده است که افسانه او را «تیکی»،(1) یعنی «پسر خورشید» نام داده است.
قومی با همهی افراد خود از مدتها پیش بر کشتیهای کوچکی نشسته بود و در جستوجوی سرزمین تازهای بود. آنان همه مهاجر و چادرنشین و از نژاد و تیرهای بودند که هنوز شناخته نشده است. آنان خود را به هوس باد و اراده و خواست خدایان خود سپرده بودند.
این قوم چگونه توانست خود را به تاهیتی برساند؟- بیگمان ما هرگز نخواهیم توانست به این راز پی ببریم. آنان بیآنکه آب شیرین و یا غذای تازهای به همراه داشته باشند توانستهاند از چنگ غولان دریایی جان سالم به در ببرند و خشمهای هراسانگیز اقیانوس آرام را از سر بگذرانند و با کشتیهای کوچک بادبانی و یا پاروهایی که باد به هر سویشان میراند خود را به جایی که امروز «جزایر بادکوب» نام دارد، برسانند.
آن گاه شاه و پیشوا و رهبر آنان که پسر خورشید نام داشته است از خدایان قرارگاهی برای ملت خود خواسته است و عهد کرده است که در برابر این بخشش خود را قربانی آنان بکند.
پس آنگاه معجزهای روی داده است و دریا بیدرنگ جوشیده است و گردبادی شگفتانگیز پدید آمده است و آتشفشانی فوران کرده است و تختهسنگها و شنها را از قعر دریا کنده است و روی هم انباشته است.
فوران آتشفشان روزها و روزها ادامه یافته است و یا هر تکانی جزیرهای سر از آب بیرون آورده است و سرانجام روزی رسیده است که قوم شگفتزده توانسته است روی زمینی که هنوز دود از عصیر سازندهی آن بلند بود، پیاده شود. تیکی که به عهد خود وفادار بوده به دهانهی آتشفشان نزدیک شده و بیهیچ دو دلی و تردید و تأسف و تألمی خود را در آن تنور هراسانگیز انداخته است.
آنگاه زمین لرزهی دیگری روی داده و آتش را که دیگر فایدهای نداشته، خاموش گردانیده است. دهانهی آتشفشان بسته شده و به زودی باران در میان تختهسنگهای سیاه شده، دریاچهای پدید آورده است.
دیگر از آتشفشان خبری نشده و به جای آن دریاچهای پدید آمده است که آن را «واهیریا» (2) مینامند.
در روزگار ما این دریاچه ساکنان بسیار دارد؛ ماهیان و خرچنگان آب شیرین، جلبکها و خزهها و مارماهیان در آن فراوانند و مارماهیان آن در هیچ جای جهان مانند ندارند زیرا آنان در دو طرف سرخود گوشهایی چون گوش مردمان دارند.
***
در زمانهای قدیم، چنان قدیم که تنها افسانه در آنها زیسته است، در ساحل غربی تاهیتی شاه سختگیر و ستمکاری میزیست که او را «تهاینو» (3) یعنی «بد» لقب داده بودند. تنها مایهی دلخوشی و تفریح و وقتگذرانی او جنگ و پیکار بود، جنگی که او آن را با نیرنگ و وحشیگری آغاز میکرد و به انجام میرسانید.
«اینو» در مواقعی که به جنگ نمیرفت وقت خود را با ابداع بازیهای خونینی که مایهی نشاط و شادی درونش میشد میگذرانید.
هرگاه خود نمیتوانست بازی خطرناکی ابداع بکند از راهنماییها و چارهجوییهای برادر خود «آهوآ»، (4) که کاهن و پیشوای مذهبی «اورو» (5) بود، سود میجست و آهوآ که با روانها رابطه داشت نیرنگهایی اهریمنی پیدا میکرد و شاه از آنها سخت لذت میبرد. رسم و عادت «مائوری»(6) ها بر آن بود که در خاندان سلطنتی پسر ارشد قدرت عالی مادی را به عهده میگرفت و پسر دوم به رهبری و سروری مذهبی میرسید. شاه که نیروهای مسلح کشور را در اختیار داشت غیرقابل لمس بود و برادرش نیز که از پشتیبانی ارواح برخوردار بود، مقامش کمتر از او نبود. دو برادر از قدرت و اختیارات یکسانی برخوردار بودند. آنان نمیتوانستند با یکدیگر مخالفت بکنند، زیرا در سایهی همکاری با یکدیگر از قدرتی فوقالعاده برخوردار میشدند.
باری، این شاه که چندان محبوبیتی نداشت دختری داشت که همانقدر که پدرش سختگیر و هراسانگیز بود، مهربان و خوشخوی بود و همانقدر که پدرش زشت بود، او زیبا و دلربا بود و به عکس پدر که مردی کوتاهقد و شکمگنده بود، او قد و بالایی بلند و کشیده و اندامی باریک و متناسب داشت و این دختر را طبق اصل کلی و طبیعی پسری دوست میداشت. پسر «روئی» (7) نام داشت و از قبیلهی «آتامائی»(8) بود و در دهکدهی ماهیگیران، میان دریا و کوهستان به سر میبرد.
شامگاهان روئی از دهکدهی خود بیرون میآمد و در جنگل فرو میرفت و خود را به پای آبشار کوچکی که در انبوه سرخسهای گیاهی پنهان گشته بود، میرسانید. «تئینا»(9) نیز در ساعتی که نخستین ستارگان در آسمان پدیدار میشدند، به آنجا میرفت.
لیکن در کشوری کوچک که در آن هر چیزی بر همه کس معلوم میشود و ستارگانش چشم دارند و بادش گوش دارد، رازی پنهان نمیماند.
شامگاهی ده دوازده تن از جنگاوران دو جوان عاشق را به پیشگاه شاه آوردند و شاه چون آگاه گشت که دخترش هر شب به دیدن ماهیگیر جوان و بینام و نشانی میرود از خشم دیوانه شد و فریاد زد:
- نزدیکتر بیا!
روئی را بیهیچ ملاحظه و ترحمی در برابر تخت شاه بر زمین انداختند.
- این ماهیگیر که میگویند تو هستی؟
- شاها، من دختر تو را دوست دارم و آرزو دارم که او زن من بشود!
- جوان دیوانه، تو تنها شایسته و سزاوار یک چیز هستی و آن مرگ است! زود این پسر را از این جا ببرید و به بندش بکشید. فردا جشن با شکوهی بر پاخواهد شد.
- شاها، گذشت داشته باش! این پسر تئینای زیبا را دوست دارد. به او فرصت بده تا شایستگی خود را در برابر تو ثابت کند.
- ای «تئاهیو»، (10) ای کاهن بزرگ، این پسر باید کشته بشود و من خود با گرز جنگی خود سرش را خواهم شکست!
- ای شاه، راست میگویی، این پسر سزاوار مرگ است، لیکن جوان است و بهتر است فرصتی به او بدهی!
تهاینو میخواست به یک اشاره این گفتوگو را قطع کند، لیکن با نگاهی که به روی کاهن بزرگ انداخت چنین به نظر رسید که عقیدهاش را تغییر داده است:
- آری، حق با توست! من باید در این باره بیشتر فکر بکنم. فردا همه در این جا جمع شوند تا بگویم که دربارهی این جوان چه تصمیمی گرفتهام!
***
چون همه فارهی (11) شاهی را ترک گفتند، دو برادر چشم در چشم یکدیگر دوختند:
- مدتی است جنگ و پیکاری پیش نیامده است و حوصلهی تو از بیکاری سر رفته است. این جوان را به آزمایشی هراسانگیز وادار کن! او به عشق دختر تو به این آزمایش تن درمیدهد و در آن میمیرد. لیکن کوششهای او و مرگ سخت او مایهی سرگرمی و تفریح تو میگردد.
- اما اگر او پیشنهاد مرا نپذیرد، خوشی من به هم میخورد!
- به او وعده کن که هر گاه در این آزمایش پیروز گردد دخترت را به او میدهی!
- اگر پیروز گردد، چه باید کرد؟
او پیروز نمیشود و اگر هم پیروز شود نمیتواند وقت و فرصت ابداع آزمون دیگری را از ما بگیرد...
دیرگاه شب بود که دو برادر به فارهی مقدس خود بازگشتند. هر دو بسیار خشنود بودند.
***
فردای آن روز شاه فرمان داد روئی را پیش او آوردند:
- هر گاه در آزمایشی که از تو میشود پیروز گردی، دخترم را به تو میدهم و تو را به فرزندی خود میپذیرم، لیکن هر گاه شکست بخوری، خونت سنگهای «مارئه» (12) را رنگین خواهد کرد و استخوانهایت کوبیده خواهد شد و گرد و غبار خواهد گشت و به دست باد داده خواهد شد!
- ای شاه، عشق دختر تو مرا در این آزمایش پیروز خواهد کرد!
- بسیار خوب، بسیار خوب! گوش کن ببین چه از تو میخواهیم. در مرز کشور من تودههایی از سنگ از کوه سرازیر شده است. تو باید همهی این سنگها را به دریا ببری و چون خورشید بار سوم برآید، این کار را تمام کرده باشی و جای سنگها را شن و ریگ فرا گرفته باشد.
***
روئی رفت که این کار نشدنی را انجام بدهد. او برای رفتن از دریا تا کوهستان نصف روز وقت صرف کرد. در تمام طول راه جز سنگ و تختهسنگ چیزی نبود. تختهسنگهایی به بزرگی فارهی شاه! و زیر سنگها و تختهسنگها باز هم سنگ بود و تخته سنگ.
روئی دو روز و یک شب کار کرد. دمی نیاسود و توجهی به دستهای خونین و بازوان خسته و فرسودهی خود نکرد.
در شامگاه روز دوم کار او کوچکترین پیشرفتی نکرده بود. دیگر از کوشش خود نومید گشته بود و توان جنبیدن و کار کردن نداشت. پس دست از کار کشید و نشست و به فکر تئینا رفت. دلش سخت گرفته و دردمند بود. تئینا به موفقیت او اطمینان داشت، زیرا او این اعتماد و اطمینان را در نگاههای دختر دیده بود.
روئی سر برداشت و ناگهان پیرمردی را در برابر خود دید. پیرمرد که روی سنگی ایستاده بود چهرهای خندان و شادمان داشت!
- هه، هه! جوانها میگویند پیران دیوانهاند،... اما پیران خوب میدانند که دیوانه جوانها هستند نه پیران!.. خوب جوان دلت میخواهد کمکت بکنم؟
- ای پیر، در جایی که من جوان و نیرومند کاری از دستم بر نمیآید و نمیتوانم این سنگها را از جای خود تکان بدهم از دست تو،...
- میخواهی بگویی که من که باید مردهام بشمارند نه زنده، حتی کار یک ساعت تو را نمیتوانم بکنم؟ این طور نیست؟
- اوقاتت تلخ نشود، کسی نمیتواند مرا از این تنگنا نجات بدهد!
- چرا، من میتوانم و احتیاجی هم ندارم که از جای خود تکان بخورم. ستارگان آسمان با من حرف میزنند و من کافی است که به آنها نگاه بکنم! بیا برویم به غار من، تو در آنجا میخوابی و استراحت میکنی. فردا که شاه به این جا بیاید خواهد دید که شن و ریگ جای سنگها و تختهسنگها را فرا گرفته است.
روئی که از خستگی و درد و اندوه خرد شده بود، به غار پیرمرد رفت.
***
شامگاهان باران تندی باریدن گرفت و در چند دقیقه سیلابی بزرگ روان شد و سنگها و تختهسنگهایی را که روئی وحشتناکترین ساعات عمر خود را در روی آنها گذرانیده بود برگرفت و با خود به دریا برد.
بامدادان همهی سنگها و تختهسنگها در قعر دریا بود و در جای آنها دشتی پوشیده از ریگی سیاه در پرتو خورشید که تازه بر آمده بود، خشک میشد.
خشم شاه از دیدن این منظره حد و اندازهای نداشت. او قول داده بود و قول «آریئی» (13) مقدس است و باید انجام بگیرد. شاه برادر خود را خواند و به او گفت!
- تو نگذاشتی این پسر کشته شود و حالا من باید هم دخترم را به او بدهم و هم «تاپا» (14) و هم بادبزن پر سلطنتی خود را!
- بخت با این جوان دیوانه یار بود. اما من فکر تازهای،...
- فکر تازه، فکر تازه، یقین این فکر تازهی تو هم احمقانهتر از فکر قبلی توست!
- نه، این طور نیست، او را به آزمایش دیگری وادار کن! به او فرمان بده که روی آتش راه برود!
***
روئی دوباره از ساحل دور شد. او از اندیشهی این آزمایش تازه و غیر ممکن خرد شده بود و سه روز مهلت که شاه به او داده بود به نظرش هم بسیار کوتاه مینمود و هم بیفایده. او با گامهای آرام به سوی غار راهب رفت.
اما راهب پیر از فرمان تازهی اینو چندان ناراحت و نگران نگشت.
در پایان روز روئی شروع به کار کرد. در شنزار گودالی کند به طول سه «تائو».(15) بعد آن را با چوبهای خشک درختان پر کرد و آتش در آنها زد و آنگاه بستری از سنگپا روی آن گسترد و روی آنها را با برگهای موز پوشانید.
آتش دو روز زبانه میکشید. در روز سوم روئی دید که سنگپاها از شدت گرما سفید سفید شدهاند و گاه یکی از آنها با صدایی خشک میترکد.
گرمایی که بیرون میزد چنان سخت بود که همهی درباریان که به آن جا آمده بودند، به ناچار از گودال فاصلهی بسیار گرفتند.
آنگاه روئی که با راهنماییهای راهب دل و جرئت یافته بود، روی ریگها به رقص درآمد و برگهای مقدس «تی»(16) را تکان داد و سپس اورادی را که بیگمان جادویی بود، زیر لب خواند و به آتش نزدیک شد و با پاهای برهنه روی سنگها رفت و آن کانون آتش را از اول تا آخر پیمود.
لیکن شاه این بار هم قانع نشد و گفت:
- حال که به نظر میرسد خدایان بد در هر کاری یار و مددکار تو هستند باید از قدرت آنان سودجویی و کمک بگیری. من از اینکه شاه قسمت کوچکی از زمین باشم خشنود نیستم. من جزیرهای از تو میخواهم. من به ساحل میروم. تو باید در برابر من جزیرهای را پدید آوری، جزیرهای بزرگ با سنگها و ریگها و خاک و آب! هر گاه نتوانی از عهدهی این کار برآیی،...
روئی با همهی ایمان و اعتمادی که به راهب پیر داشت این بار باور نمیکرد که از دست او هم کاری ساخته شود. پدید آوردن یک جزیره! این کار تنها از دست اورو، خدای بزرگ، ساخته بود و بس! اما این بار هم پیرمرد خونسرد و آرام ماند. بادقت بسیار به حرفهای روئی گوش کرد و وقتی دهان به سخن گفتن گشود، صدایش چون بارهای نخست آرام بود:
- پس از سه بار برآمدن خورشید، در ساعتی که زورقها از ماهیگیری برمیگردند، تو شاه را به ساحل دریا، به جایی که خورشید در برابر آن غروب میکند، میبری. سگی را هم با خود میآوری و چون سگ روی زمین بخوابد، به شاه میگویی که سرش را به سوی آسمان بلند کند. باید تئینا هم در کنار تو باشد و تو دست برگردن او انداخته باشی! حالا برو! چون ساعت محتوم نزدیک میشود.
روئی که سخت به هیجان آمده بود، لیکن قیافهی آرام پیرمرد او را اطمینان میبخشید رفت و دستورهای او را مو به مو انجام داد.
همه، حتی ساکنان دشتهای دوردست، گرد آمده بودند تا معجزهای را که میبایست روی بدهد، ببینند. جمعیت خاموش و آرام ایستاده بود و همه سرک میکشیدند و میخواستند این نمایش را که احساس میکردند آسمانی و خدایی باید باشد، از نزدیک ببینند.
سگ که از چند دقیقه پیش علایم پریشانی و اضطراب از خود ظاهر میکرد، ناگهان روی ریگها دراز کشید ونالهها و زوزههایش به پارسهای بلند و حشت و هراس تبدیل شد. همهی چشمها به تقلید از روئی به سوی آسمان برگشت و هیاهویی بزرگ از وحشت و حیرت از دل جمعیت برخاست!
مردم دیدند که از آن بالا گلولهی بزرگ آتشینی بر سرشان فرود میآید و هر چه نزدیکتر میشود، بزرگتر میگردد. وحشت و هراس جای به نگرانی و اضطراب پرداخت و جمع وحشتزدهی تماشاگران از هم پاشید و در یک لحظه ساحل خالی گشت. مردمان گروه گروه فریادزنان به سوی کوهها و یا دشتهای دورافتاده گریختند و تنها شاه و راهب بزرگ و دو جوان که نزدیک هم ایستاده بودند، در آنجا ماندند.
شهاب فروزان با درخششی آتشین در میان آبهای سوزان و جوشان، درست در برابر خورشید شامگاهی، در دریا افتاد. شدت تصادم چنان بود که جزیرهی قدیمی سخت به لرزه افتاد و موجی غولآسا و سبزرنگ دریا را به ابرها پیوست و افق را پوشانید و کرهی خاک را در غرش خود غرق کرد.
چون این حادثه گذشت، دیگر چیزی باقی نمانده بود. تئینا و روئی به ارادهی خدایان مارماهی شده بودند. مارماهیانی به گوشهایی چون گوشهای مردمان!
و جزیره تازه، «ایمئو» (17) نام گرفت.
پینوشتها:
1. Tiki.
2. Vahiria.
3. te ino.
4. Ahua.
5. Oro.
6. Maories.
7. Rui.
8. Atamai.
9. Teina.
10. Teahio.
11. Faré یعنی خانه.
12. Marae. یعنی محراب قدیمی.
13. Arii، یعنی شاه.
14. Tapa. جامهی قدیمی مردمان تاهیتی که با الیاف گیاهان بافته میشد. - مؤلف.
15. Tao. ژوبینی است به درازی 5 متر که جنگاوران آن را تا 15 متر پرتاب میکنند. - مؤلف.
16. Ti. گیاه کوچکی است که مردمان تاهیتی در قدیم آن را مقدس میشمردند. - مؤلف.
17. Eimeo.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم