اسطوره‌ای از آفریقا

سلطان دارایی

در جزیره دورافتاده ای، نزدیك كرانه‌های آفریقا، جوان تنگ دستی زندگی می‌كرد. او نه پدر داشت نه مادر نه خواهری و نه برادری و تنها دوست و همدمش آهویی دست آموز بود.
جمعه، 7 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سلطان دارایی
 سلطان دارایی

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

در جزیره دورافتاده ای، نزدیك كرانه‌های آفریقا، جوان تنگ دستی زندگی می‌كرد. او نه پدر داشت نه مادر نه خواهری و نه برادری و تنها دوست و همدمش آهویی دست آموز بود.
مرد جوان كه «حمدانی» نام داشت هر بامداد آهوی دست آموزش را پیش می‌خواند و او را همراه خود برمی داشت و می‌رفت قوت و غذایی برای خود فراهم كند. گاه بخت با او یار می‌شد و در راه به زن مهربانی برمی خورد كه ظرفی خوراكی بر سر می‌نهاد و به بازار می‌برد. او اندكی غذا از او می‌گرفت و آن را با آهوی اهلی خود می‌خورد. اما بیشتر اوقات جز انگورهای جنگلی و ریشه‌ی گیاهان چیزی گیرش نمی آمد و بدین سبب خود و آهوی دست آموزش روز به روز لاغر و لاغرتر می‌شدند. اغلب شكمشان گرسنه بود. شبها در گودال‌ها و غارها می‌خوابیدند و به هم می‌چسبیدند تا خود را گرم كنند، زیرا حمدانی حتی پتویی هم نداشت كه روی خود بكشد.
شامگاهی، كه آن دو زیر شاخه‌های درخت بزرگ كهنسالی نشسته بودند حمدانی به آهو گفت: «من دوست فقیری برای تو هستم. همه‌ی روز را دنبال قوت و غذا دویدم و تنها چیزی كه گیر آورده‌ایم خوشه‌ای ذرت است با سه موز. بهتر است تو به دشت، نزد آهوان وحشی برگردی تا در آنجا دست كم هر روز علف كافی پیدا كنی و بخوری»!
آهو سر برگردانید و چشمان درشت و قهوه‌ای رنگ زیبایش را به حمدانی دوخت و گفت:
سرور من! خود را سرزنش مكن و ناراحت مباش! من ترجیح می‌دهم كه گرسنه بمانم و در كنار تو باشم و به گله‌ی آهوان نپیوندم.
چشمان حمدانی از تعجب گرد شد، زیرا هرگز نشنیده بود كه آهویی سخن بگوید. با خود اندیشید كه گرسنگی او را گیج كرده است و آنچه شنیده است وهم و خیالی بیش نیست. او دستهایش را دراز كرد و سر و گوش های آهو را نوازش كرد و گفت: «گرسنگی گوشهای آدم را به وضع عجیبی درمی آورد، من لحظه‌ای چنین پنداشتم كه تو با من سخن می‌گفتی!»
آهو دوباره به سخن درآمد و گفت: «آری من حرف زدم و گفتم كه ترجیح می‌دهم گرسنه در كنار تو بمانم و نروم با همجنسان خود زندگی كنم!»
حمدانی به حیرت افتاد. او سالها بود كه آهو را دست آموز كرده بود و پیش خود نگاه می‌داشت اما هرگز نمی دانست كه او آهویی جادویی است و می‌تواند حرف بزند.
آهو به سخن خود چنین افزود: «تو همیشه با من مهربان بوده‌ای و حالا نوبت من است كه كاری برایت بكنم. من فردا تو را ترك می‌گویم و می‌روم چیزی برای خوردن خود پیدا كنم. بدین ترتیب تو می‌توانی قوت و غذای اندكی كه پیدا می‌كنی به تنهایی بخوری، شاید چاقتر بشوی و دیگر احساس گرسنگی نكنی.»
حمدانی آهو را سپاس گفت اما از تصور چاق شدن خود خنده‌اش گرفت زیرا در آن سرزمین آذوقه بسیار كم بود و آدم چاق در آنجا كمتر پیدا می‌شد.
فردای آن روز به دمیدن خورشید آهو حمدانی را بدرود گفت و همچنانكه به طرف جنگل می‌خرامید گفت: «من امشب، پس از غروب آفتاب در همینجا به دیدنت می‌آیم. شاید غذایی اضافی هم برای تو بیاورم!»
بزودی آهو در جای بازی از جنگل، چمنزار سبزی دید و در آن چرید و شكمی از عزا درآورد و چون خسته شده بود نشست تا لختی بیاساید. همچنانكه با یكی از سمهایش به تنبلی زمین را می‌خراشید، چنین به نظرش آمد كه چیز درخشانی را زیر خاك می‌بیند.

آهو خاك را با بینی خود كنار زد و سرانجام چیزی را كه درخشندگی عجیبی داشت از زیر آن بیرون آورد. آهو فریاد زد: «دانه‌ی الماس! الماس‌ها را نمی‌توان خورد اما می‌دانم كه آنها در نزد آدمیان بسیار پرارزش و گرانبهایند. خوب این الماس را چه بكنم؟ اگر این را به حمدانی بدهم درصدد فروختنشان برمی آید و مردم با دیدن جامه‌های پاره پاره‌ی او خواهند گفت كه او این را دزدیده است و آن وقت ممكن است او را بگیرند و به زندان بیندازند و من بهترین دوست خود را از دست خواهم داد. نه، باید فكر بهتری برای دانه‌ی الماس بكنم.»

آهو لختی بی‌حركت نشست و فكر كرد. آن گاه الماس را به دهان گرفت و روی پاهایش جست و به سوی شهری بزرگ كه می‌دانست در آن نزدیكیها، در كنار رودخانه‌ای قرار دارد، بنای دویدن نهاد.
مردم شهر از خانه‌های خود بیرون آمدند و به حیرت بسیار به آهو كه در وسط جاده می‌دوید خیره شدند. آهو به زبان آدمیان فریاد زد: «راه بدهید! آهوی جادو را راه بدهید! من می‌خواهم سلطان را ببینم!»
نگهبانان كاخ سلطان خواستند نگذارند آهو وارد كاخ بشود اما آهو به آنان گفت: من پیغامی از سرور خود به سلطان آورده‌ام!
نگهبانان سلطان از دیدن آهوی سخنگو چنان به حیرت افتادند كه بی‌درنگ او را به كاخ راه دادند.
سلطان كه مردی بود درشت‌اندام با پوستی قهوه‌ای رنگ و جامه‌های گرانبهای ملیله‌دوزی شده بر تن داشت، در حیاط كاخ بر تختی چوبی نشسته بود. گفتگوی آهو و نگهبانان را شنید و آهو را پیش خواند و گفت: «بیا اینجا، سرور تو كیست!»
آهو نزد سلطان آمد. در برابر او سر فرود آورد و روی دو دستش نشست و نشان داد كه می‌خواهد به سلطان تعظیم كند. او در جواب سلطان گفت:
سرور من سلطان دارایی است و من از طرف ایشان ارمغان كوچكی برای شما آورده‌ام.
آن گاه به دقت بسیار دانه‌ی الماس را كه در دهان خود پنهان كرده بود در برابر پاهای سلطان بر زمین نهاد.
سلطان فریاد زد:‌«این گوهری است گرانبها! سرور تو چرا این هدیه‌ی گرانبها را برای من فرستاده است؟»
آهو گفت: «سرور من شنیده است كه شما دختر زیبایی دارید و این دانه‌ی الماس را به عنوان نخستین هدیه‌ی خواستگاری به دخترتان تقدیم می‌كند. شما اگر اجازه بدهید او با دخترتان عروسی بكند هدایای بیشتری تقدیمتان خواهد كرد.»
سلطان پرسید: ‌«این سلطان دارایی كیست؟ آیا خیلی دور از اینجا زندگی می‌كند؟»
آهو در پاسخ سلطان گفت: «از جایی كه او زندگی می‌كند تا اینجا سه روز راه است. اگر شما موافقت بفرمایید كه او با دخترتان عروسی بكند من هفت روز دیگر دوباره در اینجا خواهم بود.»
سلطان دانه‌ی الماس را در دست خود این سو و آن سو چرخانید و دانه‌ی الماس چون خورشیدی روی دریا برق می‌زد. او هرگز گوهری بدان زیبایی ندیده بود. فكر كرد كه بی‌گمان مردی كه چنین هدیه‌ی گرانبهایی برای او فرستاده است بسیار توانگر است، از این روی به آهو گفت:
نزد سرورت برگرد و بگو ما تا هفت روز دیگر آماده پذیرایی او خواهیم بود و جشن عروسی را نیز در این مدت آماده خواهیم كرد.
آهو از شهر بیرون رفت و از رودخانه گذشت و به جنگل رفت و خود را به جایی كه حمدانی در زیر درخت نشسته بود رسانید. جوان از آهو پرسید:
آیا چیزی برای خوردن پیدا كردی؟
آهو در پاسخ او گفت: «چیزی بهتر از خوردنی پیدا كرده‌ام. اگر هرچه می‌گویم درست انجام بدهی تا هفت روز دیگر با زیباترین دختر جهان عروسی خواهد كرد.»
حمدانی پنداشت كه آهو با او شوخی می‌كند قاه قاه خنده را سر داد. اما آهو بار دیگر به لحنی بسیار جدی گفت: «ما باید تا شش روز در اینجا پنهان بشویم. در روز هفتم من و تو به كاخ سلطان می‌رویم و تو در آنجا با دختر او عروسی می‌كنی. اما باید به من قول بدهی كه هرچه می‌گویم، اگر هم به نظرت احمقانه بیاید، به دقت گوش كنی و انجام بدهی!»
حمدانی قول داد كه هرچه آهو بگوید انجام بدهد. آنان شش روز با ریشه‌ی گیاهان و گیلاس‌های وحشی زندگی كردند و با آب رودخانه تشنگی خود را فرونشانیدند.
صبح زود روز هفتم آهو حمدانی را بیدار كرد و گفت: «سرور من، به یاد داشته باش كه آنچه من امروز از تو می‌خواهم كه انجام بدهی اگر هم به نظرت خوشایند نباشد، تنها به خاطر علاقه‌ای است كه به تو دارم و باید آن را انجام بدهی!»
حمدانی گفت:‌«بسیار خوب، امروز هرچه از من بخواهی انجام می‌دهم ولو بخواهی با دختر سلطان عروسی بكنم!»
آهو گفت:‌ «پس دنبال من بیا!» آن گاه حمدانی را از میان جنگل تا كنار رودخانه همراهی كرد. سپس به او گفت: «آن شهر را روی آن تپه می‌بینی؟ من به آنجا می روم و تو باید تا بازگشت من در اینجا به انتظار من بنشینی. پیش از همه باید چیزی بگویم كه تا اندازه‌ای ناخوشایند به نظر می‌رسد اما سرانجام تو را به خوشبختی خواهد رسانید. من باید تو را آن قدر كتك بزنم كه همه جای بدنت سیاه و كبود بشود.»
حمدانی خواست اعتراض بكند اما چون قولی را كه به آهو داده بود به یاد آورد، جامه از تن به درآورد و پشت به آهو نمود و آهو با تركه‌ای كه از درختی كند به جان او افتاد و پشت او را سیاه و كبود كرد. آن گاه به او گفت: «حالا در كنار رودخانه، در میان تخته سنگها پنهان شو و مواظب باش كه تا من به اینجا برنگشته‌ام كسی تو را نبیند.»
حمدانی سفارش آهو را به گوش گرفت و آهو از روی رودخانه به آن سو پرید و به طرف كاخ سلطان دوید. چون بدانجا رسید همه را در جنب و جوش و تكاپو یافت. خدمتكاران سلطان مقدمات جشن عروسی را فراهم می‌كردند و همه آرزو می‌كردند كه شامگاهان در آن جشن پرشكوه شركت كنند. حیاط‌های كاخ را آب و جارو كرده بودند و سربازان را برای آن روز مهم تعلیم داده بودند.
آهو راهی از میان خدمتكاران برای خود باز گرد همچنانكه پیش می‌دوید فریاد زد:
«سلطان، سلطان كجا است! اتفاق وحشتناكی افتاده است. من باید هم اكنون به حضور سلطان برسم!»
سلطان كه در كنار پنجره‌ای نشسته بود به شنیدن صدای آهو فریاد زد: «چه شده است؟ سرورت كجا است؟ مگر تو نگفته بودی امروز با او به اینجا خواهی برگشت؟»

آهو گفت: «من و سرورم از میان جنگل به اینجا می‌آمدیم، چند دزد به ما حمله كردند و اسب او را گرفتند و همه‌ی هدایای گرانبهایی را كه او برای شما می‌آورد از دستمان گرفتند و حتی جامه‌های او را هم از تنش بیرون آوردند و با خود بردند. او اكنون لخت و عریان با تنی كوفته در كنار آن جنگل افتاده است و شرمش می‌آید با آن حال به كاخ بیاید. من از چنگ دزدان نابكار گریختم و خود را بدینجا رسانیدم تا از شما بخواهم كه جامه‌ای مناسب سرورم به او بفرستید تا او بتواند با سر و وضعی شایسته و احترام آمیز به خدمت شما بیاید و عرض ادب بكند!»

سلطان از شنیدن این داستان سخت پریشان شد و یكی از خدمتكاران خود را پیش خواند و گفت:
«به جامه خانه‌ی من برو و صندوق بزرگم را باز كن و یك دست از بهترین جامه‌هایم را به اینجا بیاور!»
خدمتكار با بقچه‌ای از جامه‌های زیبا و رنگارنگ بازگشت. سلطان به سربازان خود كه در كناری ایستاده بودند فرمان داد: «این بقچه را بردارید و نزد سلطان دارایی بروید. یكی از بهترین اسبان مرا هم با خود ببرید و او را سوار كنید و با هم به اینجا برگردید!»
آهو گفت: «قربان اجازه فرمایید من خودم به تنهایی این جامه‌ها را نزد سرورم ببرم زیرا او شرمش می‌آید كه این مردان او را برهنه ببینند. شما ساعتی صبر كنید من جامه را به داماد شما می‌دهم می‌پوشد و با من به اینجا می‌آید!»
سلطان گفت: «بسیار خوب، اما تو چطور می‌توانی جامه را برداری و اسب را نزد سرورت ببری!»
آهو به خدمتكاران سلطان گفت: «بقچه را به پشت من ببندید و مرا بر اسب بنشانید و افسارش را به دهنم بدهید تا من به نزد سرورم بروم!»
مردان سلطان خواهش آهو را انجام دادند و آهو شتابان خود را به كنار رودخانه، به جایی كه حمدانی را در انتظار خود نهاده بود بازگشت و به او گفت:
«این جامه‌های زیبا و گرانبها و این اسب اصیل از آن تو است. تن خود را در رودخانه بشوی و جامه را بر تن كن!»
حمدانی هرگز جامه‌ای بدان زیبایی و شكوهمندی ندیده بود. جامه را به تن كرد و آماده شد و آهو به او گفت:
- حالا دیگر تو شدی یك سلطان درست و حسابی. از این كه ناچار شدم چوب به پشت تو بزنم بسیار متأسفم و پوزش می‌خواهم اما لازم بود جای ضربه‌های چوب بر پشت تو باشد تا وقتی خدمتكاران سلطان در كاخ جامه‌ی تازه‌ای بر تنت می‌كنند یا جامه از تنت بیرون می‌آورند، آنها را ببینند.
آن گاه آهو داستان خود را به حمدانی بازگفت و به گفته‌ی خود چنین افزود:
«حالا دیگر نام تو حمدانی نیست. تو سلطان دارایی هستی و كشورت در سه روزه راه كشور سلطان قرار دارد. این را خوب به خاطر بسپار و فراموشش نكن.»
حمدانی خندید و بر اسب زیبا نشست و آهو او را به شهر برد.
در جاده‌ای كه به شهر می‌رفت و به سوی كاخ سلطان كشیده می‌شد مردمان در آستانه در خانه‌ی خود گرد آمده بودند و هنگامی كه حمدانی سوار بر اسب زیبا از برابرشان می‌گذشت فریاد و هلهله‌ی شادی می‌كشیدند. سربازانی كه در دو طرف دروازه‌ی كاخ به پاسداری ایستاده بودند به حمدانی ادای احترام كردند. سلطان نیز كه در حیاط كاخ ایستاده بود چون مرد جوان را كه به خواستگاری دخترش می‌آمد، دید به خشنودی لبخند زد.
حمدانی از اسب فرود آمد و به ادب بسیار سلطان را درود گفت. سلطان نیز به دختر خود پیغام داد كه از خانه بیرون بیاید.
او زیباترین دختری بود كه حمدانی به عمر خود دیده بود. چون دختر نزد حمدانی آمد، حمدانی برگشت و دست نوازش بر سر آهو كشید و در گوشش گفت: «دوست عزیزم! متشكرم! تو خدمت بزرگی به من كرده ای و خشنودم كه هرچه گفتی انجام دادم.»
آن گاه حمدانی با دختر سلطان ازدواج كرد و جشن عروسی آن دو پنج شبانه روز طول كشید.
در این جشن حمدانی گه گاه به حیرت از خود می‌پرسید كه پس از پایان یافتن جشن‌های عروسی كه باید عروس را به خانه‌ی خود ببرد چه خواهد كرد؟ زیرا خانه‌ای نداشت. اما متوجه شده بود كه آهو ناپدید شده است و چون حمدانی اكنون به نیروی جادویی او اعتماد بسیار پیدا كرده بود، چندان ناراحت نشد.
آهو نیز تا دید سرورش به خوشی و خرمی با دختر سلطان عروسی كرد، كاخ را ترك گفت و شتابان از شهر بیرون آمد و به دشت رفت. دو روز و دو شب راه رفت و اندكی بیش نیاسود تا به دره‌ی كوچكی در دامنه‌ی كوهی رسید كه در آنجا چند خانه‌ی كوچك در اطراف پرشكوهترین خانه‌ای كه هرگز مانندش در جهان ساخته نشده است، قرار گرفته بودند.
آهو دوان دوان از كنار خانه‌های كوچك گذشت و به طرف خانه‌ی بزرگ شتافت. كسی در آنجا دیده نمی‌شد و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. آهو با سمهایش به در خانه كوفت و چند بار فریاد زد: «آیا كسی در خانه نیست؟» سرانجام لنگه‌ی در اندكی باز شد و پیرزنی با چهره‌ای پر چین و چروك در پس آن پیدا شد كه نگاهی به بیرون انداخت و با صدایی خشك و گرفته گفت:
- چه می‌خواهی؟ چرا این همه سر و صدا راه انداخته‌ای؟ مگر تو نمی‌ترسی آن طور كه ما می‌ترسیم؟
آهو پرسید: ‌«صاحب این خانه و خانه‌های دور و برش كیست؟»
پیرزن در جواب او گفت: «معلوم می‌شود كه تو غریب این دیاری كه چنین پرسشی می‌كنی. این خانه و هرچه در آن است از آن مار پنج سر است. اگر صدایت را بشنود تو را می‌كشد. بهتر است پیش از آنكه او از خواب بیدار شود از اینجا فرار كنی!»
آهو گفت: «من می‌آیم توی خانه و منتظر می‌شوم كه مار پنج سر به خانه‌اش برگردد.»
آنگاه پیرزن را عقب زد و به داخل خانه رفت و در را بست. خانه گنجینه‌ای بود از فرش‌های اعلا و اسباب و اثاثه گرانبها و جامها و بشقاب‌های زرین و سیمین. ده دوازده خدمتكار این سو و آن سو می‌رفتند و هریك كاری انجام می‌داد اما در چهره‌ی همه‌ی آنان آثار ترس و هراس دیده می‌شد.
آهو گفت: «پیرزن، تو برو بیرون، هروقت مار به خانه برگردد من از او پذیرایی خواهم كرد!»
ناگهان باد تندی وزیدن گرفت و صدای خش و خش و فش و فش از جاده برخاست و آن گاه یكی فریاد زد: «پیرزن در را باز كن! من سرور شما، مار پنج سرم!»
آهو شمشیری را كه در میان غنایم جنگی و زیورهای دیگری از دیواری آویخته شده بود برداشت و در را اندكی باز كرد. مار تنها یك سر خود را توانست از لای در تو بیاورد. آهو شمشیر را بر آن سر او فرود آورد و آن را از تن جدا كرد. مار سر دوم خود را چون برق از لای در وارد خانه كرد و آهو آن را هم برید. بدین گونه هر پنج سر مار یكی یكی بریده شدند. هریك از سرها زبانی بلند و تیز داشت. چون همه آنها بر زمین افتادند غریو هراسناكی در بیرون خانه برخاست.
همه‌ی كسانی كه در خانه بودند به طرف در دویدند و تن بی‌جان مار را در بیرون خانه بر زمین افتاده دیدند. پیرزن و همه‌ی خدمتكاران فریاد برآوردند:
- بالاخره تو ما را از زندان مار پنج سر رهایی بخشیدی! حالا باید سرور ما بشوی و ما همه از تو فرمان ببریم!
آهو گفت: «سرور شما من نیستم، سلطان دارایی است كه با همسر زیبایش بزودی به اینجا می‌آید. شما باید از او فرمانبرداری كنید. از این پس این خانه و همه‌ی خانه‌های اطراف از آن او خواهد بود.»
آن گاه آهو به خدمتكاران گفت كه مقداری از اشیاء زرین و سیمین خانه را جمع كردند و آنها را پشت او بستند و پس از آنكه به آنان قول داد بزودی با سلطان دارایی به خانه برگردد راه بازگشت به كاخ سلطان را در پیش گرفت.
چون پنجمین روز جشن عروسی پایان یافت و شب فرود آمد حمدانی اندك اندك دچار دلهره و نگرانی شد. عروس زیبا چندین بار از او پرسیده بود كه در كجا با هم زندگی خواهند كرد و خانه‌شان در كجا است؟ اما او هر بار ناچار شده بود جواب‌های مبهمی به او بدهد و بگوید: «صبر كن بزودی خواهی دید!»
درست در آن دم كه حمدانی كم كم به این اندیشه افتاد كه نكند بلایی بر سر آهو آمده است كه هنوز پیدایش نشده است، صدای سم‌های او را روی سنگفرش حیاط كاخ شنید.
آهو پیش آمد و گفت: «قربان خانه تازه‌تان آماده است و خدمتكاران در انتظار بازگشت شما هستند و همان طور كه دستور داده بودید من هدایایی از آنجا برای سلطان آورده‌ام. اگر آماده باشید فردا صبح زود به خانه‌تان بازمی گردیم.»
آن گاه آهو بقچه‌ی هدایا را پیش پای حمدانی بر زمین نهاد و حمدانی كه به دشواری بسیار حیرت خود را از دیگران پنهان می‌داشت، آن را برداشت و به پدرزن خود داد و گفت:
-«اینها بقیه‌ی شیربهای عروسی است. اجازه می‌فرمایید فردا صبح زود از حضورتان مرخص بشوم و دختر دلبندتان را به خانه‌ی خودم ببرم؟»
سلطان گفت:‌«به خدایت می‌سپارم! من بسیار خوشحالم كه چون تو دامادی دارم!»
فردای آن روز حمدانی و همسر زیبایش بر اسبان سیاه رنگ اصیلی سوار شدند و آهو پیش افتاد و آن دو را به طرف خانه‌ای كه پیش از آن به مار پنج سر تعلق داشت برد. آنان دو روز و دو شب اسب تاختند و در روز سوم بود كه به آن خانه رسیدند دیدند خدمتكاران در انتظار آمدنشان هستند و خانه را كه غرق در گوهرهای گرانبها بود برای سكونت آن دو آماده كرده‌اند.
حمدانی و زنش سال‌های سال در آن خانه به خوشی و خرمی زندگی كردند و خداوند شش پسر زیبا به آنان داد. اما آهو به جنگل بازگشت و در آنجا جانوران او را به پادشاهی خود برگزیدند و سر به فرمان او نهادند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما