خرگوش باهوش

گروهی میمون گرسنه در جنگلی زندگی می‌كردند آنها همه‌ی خوشه‌ها و میوه‌های آنجا را خورده بودند و چون مدتی بارانی نیامده بود، درختان باری نداشتند تا میمون‌ها شكم خود را سیر كنند. پس پیرترین میمون‌ها گفت: «بیایید پیش آقای
شنبه، 8 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خرگوش باهوش
 خرگوش باهوش

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

گروهی میمون گرسنه در جنگلی زندگی می‌كردند آنها همه‌ی خوشه‌ها و میوه‌های آنجا را خورده بودند و چون مدتی بارانی نیامده بود، درختان باری نداشتند تا میمون‌ها شكم خود را سیر كنند. پس پیرترین میمون‌ها گفت: «بیایید پیش آقای خرگوش برویم و از او چاره جویی كنیم. او هم باهوش است و هم نیرنگ باز و حیله‌گر و تنها او می‌تواند كمكمان بكند و راهی پیش پایمان بگذارد!»
پس میمون‌ها دسته جمعی به دشتی باز كه در آن سوی جنگل بود رهسپار شدند آقاخرگوشه در آنجا در علفزاری بلند و قهوه‌ای رنگ برای استراحت دراز كشیده بود. میمون پیر از او پرسید:
- آیا شما می‌توانید كمكی به ما بكنید؟ دیگر در جنگل چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شود و ما نمی‌دانیم كجا می‌توانیم برویم.
خرگوش صحرایی چشمانش را بست و لحظه‌ای به فكر فرو رفت. آن وقت فكری به خاطرش رسید و به میمونها گفت:
- دنبال من بیایید و هرچه می‌گویم بكنید. من بزودی خوراك فراوان برای شما پیدا می‌كنم!
خرگوش به سوی كشتزار بزرگ ارزن به راه افتاد. سه یا چهار پسربچه روی سكویی نشسته بودند. آنها را پدر و مادرشان در آنجا گذاشته بودند كه پرندگان را برانند و نگذارند هیچ جانوری به آنجا بیاید و خوشه های رسیده‌ی ارزن را پیش از درو بخورد.
آقا خرگوشه آهسته در گوش میمونها گفت: «نزدیك این كشتزار پنهان شوید. من می‌روم سر بچه‌ها را گرم می كنم و شما هر قدر دلتان بخواهد می‌توانید ارزن بخورید و بقیه را هم با خودتان ببرید.»
اتفاقاً آقاخرگوشه آواز بسیار دلنشینی داشت. او به انتهای كشتزار رفت و به صدای بلند شروع كرد به آواز خواندن.
پسربچه‌ها از شنیدن آن صدا تعجب كردند و از یكدیگر پرسیدند: «چه كسی این آواز را می‌خواند؟ ما تاكنون چنین آواز خوشی نشنیده بودیم!»
آنها از سكو پایین آمدند و به طرفی كه آواز از آنجا به گوششان می‌آمد رفتند. اما هرچه آنها جلوتر رفتند خرگوش باهوش از كشتزار دور و دورتر می‌شد. بزودی پسربچه‌ها به كنار جنگل رسیدند و آنگاه آقاخرگوشه آنها را میان جنگل كشانید و چندان به تاریك‌ترین جای جنگلشان رسانید كه راهشان را گم كردند.
در این میان كه پسربچه‌ها دور می‌شدند میمونها به كشتزار ارزن هجوم بردند و شكمی از عزا درآوردند و چون دیگر نتوانستند چیزی بخورند كیسه‌های بزرگی از ارزن پر كردند و به خانه‌های خود، در جنگل، بردند.
وقتی آقاخرگوشه با خود فكر كرد كه میمون‌ها فرصت كافی داشته‌اند كه شكم خود را با ارزن سیر بكنند، دوباره بنای آواز خواندن را گذاشت و آنها را به جای خود بازگردانید، زیرا او جانور كوچك مهربانی بود و هیچ دلش نمی‌آمد بچه‌ها در جنگل گم بشوند.
چون پسربچه‌ها به كشتزار ارزن، كه آنها را به پاسداری آن گماشته بودند، برگشتند و نگاهی به آن انداختند از تعجب بر جای خود خشكشان زد زیرا در آنجا نشانی از رستنی نمانده بود.
پسران فریاد كشیدند: «این كار، كار كیست؟ ما چطور و با چه رویی می‌توانیم به خانه‌های خود برگردیم و به پدر و مادرمان بگوییم كه گذاشتیم همه‌ی كشتزار را دزدان غارت بكنند! آه، چه كار كنیم!»
خرگوش صحرایی به شنیدن آه و ناله‌ی پسربچه‌ها دلش به حال آنها سوخت و از كرده‌ی خود پشیمان شد از علفزار بیرون آمد و به پسربچه‌ها گفت:

-ه یچ ناراحت نباشید! من می‌توانم كمكتان بكنم كه پدر و مادرتان را قانع و آرام كنید. برگردید به دهكده‌تان و در آنجا منتظر من باشید!
آن وقت خرگوش در جاده‌ی باریكی كه به طرف رودخانه‌ای كشیده شده بود پا گذاشت به دویدن. در سر راه خود به گروهی از زنان برخورد كه كوزه‌های پر از آب بر سرشان گذاشته بودند. او از آنها پرسید:

- دلتان می‌خواهد مقداری نمك داشته باشید؟ اگر دنبال من بیایید من شما را به جایی می‌برم كه آن قدر نمك دارد كه هرگز به عمر خود آن همه نمك در یك جا ندیده‌اید!
اما در آن دهكده نمك بسیار كم بود و از این جهت بها و ارزش بسیار داشت. زنان چون به یافتن نمك بسیار امیدوار شدند بسیار شاد و خرسند گشتند و با كمال میل به دنبال خرگوش به راه افتادند.
حیوان حیله‌گر آنها را به همان دهكده‌ای برد كه پسربچه‌ها در آن زندگی می‌كردند. و به صدای بلند كه به گوش همه‌ی روستاییان رسید فریاد زد:
- من این زنان را در مقابل كشتزار ارزنتان برای شما آورده‌ام. آنان خدمتكاران بسیار خوبی برای شما خواهند بود.
و خرگوش در آن دم كه هریك از پدران و مادران پسربچه‌ها به فكر رفته بودند كه كدام یك از آن زنان را به خدمتكاری خود انتخاب كنند آقاخرگوشه در رفت.
بدبختانه او با شوهران همان زنان كه نگران شده بودند و می‌رفتند ببینند چه بر سرشان آمده است كه هنوز آب نیاورده‌اند، روبرو شد.
مردان كه از نیرنگهای خرگوش به قدر كافی اطلاع داشتند تا او را دیدند فریاد زدند:
-«آها! چه بر سر زنان ما آورده‌ای؟»
آقاخرگوشه گفت: «من آنها را به دیگران بخشیدم، اما اگر شما هرچه زودتر به خانه‌هایتان برگردید، به جای آنها، چیزی بسیار باارزشتر برایتان می‌آورم!»
مردان برگشتند و به خانه‌های خود رفتند خرگوش هم دوید به دشت پهناوری كه در آن طرف جنگل بود.
چیزی نگذشته بود كه او با دو مرد برخورد كرد كه گله‌هایشان را به چرا آورده بودند.
آقاخرگوشه از آنها پرسید: «چرا گله‌هایتان را برای چرا اینجا آورده‌اید كه گیاه كم است و پژمرده!»
یكی از چوپانان گفت: «برای اینكه جای دیگری نمی‌شناسیم كه برویم. می‌دانیم همه منتظرند تا باران ببارد و گیاهان دوباره سبز و خرم بشوند!» آقاخرگوشه گفت: «من می‌توانم چمنزار سبز و خرمی به شما نشان بدهم. بگذارید من گله‌هایتان را جلو ببرم بعد خودتان با خیال راحت به جایی كه نشانتان می‌دهم بیایید.»
چوپانان كه می‌بایست حدس می‌زدند آقاخرگوشه می‌خواهد نیرنگی به آنان بزند، گول خوردند و گفتند: «بسیارخوب!»
آنگاه آقاخرگوشه گله را با سرعتی هرچه بیشتر از چوپانان دور كرد و آن را به دهكده‌ای كه مردان زن گم كرده به انتظارش بودند، برد و فریاد برآورد:
- كجا هستید؟ من گله‌ای از گاوان پروار برایتان آورده‌ام. شما بزودی با این گله مردمان توانگری خواهید شد و خواهید توانست زنان تازه‌ای بگیرید.
مردان گله را به خانه‌های خود بردند و آقاخرگوشه به آرامی از آنجا بیرون دوید. اما از بخت بدش درست روبروی چوپانان دویده بود. چوپانان او را گرفتند و پرسیدند:
- گله‌ی ما را چه كردی؟‌ ای خرگوش دزد و حقه‌باز، هرچه زودتر گاوان ما را به ما پس بده!
آقاخرگوشه در تنگنای عجیبی افتاده بود اما زیاد گیج و معطل نشد و به چوپانان گفت:
- بگذاریدم پایین! من شما را به جایی می‌برم كه به ثروتی بزرگ چندین برابر ارزش گله‌ی گاوانتان برسید.
آنها آقاخرگوشه را گذاشتند زمین و در جاده‌ی باریك به دنبال او راه افتادند.
آقاخرگوشه این بار بسیار ناراحت بود زیرا شب نزدیك شده بود و او نمی‌دانست با آن دو مرد چه بكند، كه ناگهان روشنایی آتشی را در فاصله‌ای دور دید و به آن طرف رفت. چون به كنار آتش رسید كدخدای پیر دهكده را دید كه در انجا نشسته بود و دستهایش را گرم می كرد و با خود می‌گفت: «آه، از كجا كسی را پیدا كنم و او را برای كدخدایی دهكده تربیت كنم تا بتواند پس از من جای مرا بگیرد؟ كاش من فرزندی داشتم.»
خرگوش به كدخدای دهكده گفت: «من می‌توانم آرزوی تو را برآورده كنم و دو پسر جوان به تو بدهم. نگاهشان بكن در آنجا ایستاده‌اند دو مرد جوان و نیرومند و تندرست كه بزودی می‌توانند یاد بگیرند چطور باید به قبیله‌ی تو ریاست كنند.»
كدخدا نگاهی به دو چوپان انداخت و گفت: «آیا شما حاضرید بیایید و با من زندگی كنید؟»
البته چوپانان بی‌درنگ دعوت رئیس پیر دهكده را پذیرفتند زیرا آنها خوب می‌دانستند كه از این راه بزودی به ثروت و نعمت فراوان خواهند رسید.
آن وقت آقاخرگوشه آنها را ترك گفت زیرا دیگر از حل مشكلات مردم خسته شده بود. او شتابان به جنگل نزد دوستان خود، میمونها برگشت و چه بموقع هم به آنجا رسید زیرا هنوز مقداری از ارزنها كه میمونها از كشتزار با خود آورده بودند، در آنجا بود و او توانست پیش از آنكه برای آسودن از كارهای سخت روزانه اش دراز بكشد و بخوابد، شكمی با آنها سیر كند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.