فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(1)
نويسنده:والتر ترنس استیس
در مقاله اولي درباره ارزش {«شناخت ارزشها»}، درباره ارزشهاي كلي يا جهاني بحث كردم و تأكيد را بيشتر بر آن دسته از ارزشهايي گذاشتم كه در زندگي افراد مهم است، ارزش هدفهايي كه مرد و زن دنبال ميكنند، مانند ثروت، افتخار، معرفت يا لذتهاي حسي. اينها مسائلي است مربوط به آن چيزي كه ما عموماً ارزشهاي اخلاقي ميناميم. در مقاله دومي درباره ارزش {«عقل و حكومت»} درباب ارزشهاي بحث كردم كه سعي كردم نشان دهم هنوز ارزشهاي انساني جهاني است، اما با زندگي مردمي كه در گروهها و جوامع و دولتها سر ميكنند ارتباط دارد. اينها را عموماً ارزشهاي سياسي و اجتماعي مينامند. ميان اين دو دسته ارزش اختلاف اساسي نيست. ارزش از هر نوعي، اگر سرچشمهاش طبيعت آدمي از آن حيث كه آدمي است باشد، كلي است؛ و اگر سرچشمهاش فقط طبايع افراد يا فرهنگها باشد، جزئي است. بنابراين ارزشهاي كلي، چه اخلاقي و چه سياسي، در بن آن چيزها يا هدفهايي كه همه جا به حال آدمي خوب باشد، مشابه است. تقسيم به اخلاقي و سياسي فقط بستگي به اين هدف دارد كه تأكيد بر هدفهاي شخصي باشد كه افراد دنبال ميكنند يا بر اهدافي كه جامعه به صورت يك كلّ مشتركاً تعقيب ميكند.
كاري كه علاقهمندم در اين مقاله بكنم اين است كه بعضي از گرايشهاي فرهنگ امريكايي را، به گونهاي كه امروزه وجود دارد، مروري سريع كنم و به مقايسه آنها با نتيجهگيريهاي حاصل درباره آن چيزهايي بپردازم كه در زندگي ارزشمند است يا كم و بيش ارزشمند است، و به اين ترتيب ببينم تمدن ما بر نردبام ارزشهايي كه به اصطلاح ما را از بدتر بالا ميبرد و به بهتر ميرساند، كجا قرار ميگيرد.
طبيعتاً نميتوانم به بررسي كامل موضوع بپردازم. از آن بيم دارم كه حتي نتوانم منظم بررسي كنم. تنها كاري كه در اين مقاله ميتوانم بكنم، چند اشاره كم و بيش نامرتبط و تصافدي به آن چيزي است كه من آن را وضعيت روحيمان در اين سالهاي موفقيت در آمريكا {اواخر دهه 60} مينامم.
نيز روي آن دسته از جنبههاي تمدنمان كه منطقاً ميتوان از بابت آنها به خود باليد- و بدون شك شمار آنها بسيار است- متوقف نميشوم، بلكه به آن دستهاي ميپردازم كه دليلي براي مباهات به آنها نيست. معتقدم كه راست است كه امريكا اكنون بزرگترين قهرمان آزادي انسان در جهان است. معتقدم كه راست است كه امريكاييان چه شخصاً و چه به عنوان ملت، شجاع و بخشندهاند. اما فراوانند كساني كه راه ميافتند و در گفت و گوها، سخنرانيها و كتابهايشان به مردم دنيا ميگويند كه ما امريكاييان چه قدر بزرگ و خوب و شريفيم، امريكا بزرگترين كشوري است كه جهان تاكنون به خود ديده، و اينكه ما چگونه جهان را به عصري درخشانتر رهبري ميكنيم، و ما امريكاييان چه قدر آرمانگراييم. اگر شما چنين كاري كنيد، هميشه ميتوانيد محبوب باشيد و عده زيادي را پشت سرتان جمع كنيد. اما خيال ميكنم درستتر آنكه به جاي لافيدن و در شيپورمان دميدن، به چند جاي تيره در زندگيهايمان نگاه كنيم و ببينيم كجا به بيراه ميرويم. و البته احتمال نميرود كه چنين كاري، طرز عمل محبوبي باشد.
مطالبي راكه ميخواهم بگويم براي سهولت ذيل دو عنوان تقسيم ميكنم: سياسي و اخلاقي. و با سياسي شروع ميكنم.
بعضي از نتايجي كه بالنسبه بديهي است، از ملاحظاتي كه در قسمت آخر اقامه ميشود، خود به خود استنتاج خواهد شد. نخست ديديم كه حكومت بر اساس عقل، جوهر آرمان دموكراسي است، و اين بدان معناست كه فرمانروايان ما در ترغيب ما به اينكه آنها را انتخاب كنيم و موازين مورد نظرشان را تأييد كنيم، بايد از براهين عقلي استفاده كنند و ما به سهم خود نبايد به چيزي جز عقل گوش دهيم. اما در واقع چون فرمانروايان ما چه در دورههاي انتخابات و چه در مواقع ديگر درصدد برميآيند به جاي توسل به ملاحظات عقلاني و براهين عقلي، با تشبثات پست و بيارزش به عواطف نازل، به تعصبها و به منافع شخصي، ما را به تعقيب سياستهايشان وادارند، پيداست كه از اين آرمان دموكراسي دور ميشويم. و ما به خودمان اجازه ميدهيم ترغيب و وادار شويم. و اين، ما را آماج انتقادهايي قرار ميدهد كه فرمانروايان و متفكران سلطهگر، كاملاً بحق، بر ما وارد كنند. آنها ميگويند كه دموكراسي لافيده ما بسي بهتر از حكومت عوام نيست، يعني صحنه سابقهاي بيشرمانه براي مناصب عالي و موقعيتهاي سياسي است كه به هر وسيلهاي، شرافتمندانه يا ناشرافتمندانه، به دست آيد. پيداست كه فرمانرواي آگاه نبايد سياستها و موازين را جز به دليل عقل، بر هر دليل ديگري كه براي جامعه سياسي خوب ميداند، به ميان آورد؛ و اگر اين بدان معنا باشد كه او غالباً ناگزير ميشود به اعمالي دست بزند كه محبوب نيست، نبايد پروا كند. بايد آماده باشد سمتش را از دست بدهد، نه اينكه دست به عملي بزند كه ميداند به حال كشور بد است. عده اين گونه مردان اصولي در حكومت ما چقدر است؟ به عقيده من عدهاي هستند، اما شمارشان بسيار كم است. اما مسلم ميدانيد كه حتي بهترين سياستمداران ما گامهايي برميدارند و كارهايي ميكنند كه في نفسه خوب ياآگاهانه نيست، تنها به اين دليل كه آراء اين گروه يا آن گروه را به دست آورند، مثلا آراء كشاورزان، صاحبان صنايع، يهوديان، سياهان، كارگران، تا به اين ترتيب سر كار بيايند و بر سركار بمانند. گمان نميكنم مبالغه باشد اگر بگويم كه بسياري از زمامداران ما براي اينكه بر سر كار بمانند، در نابود كردن افراد بيگناه ترديد به خود راه نميدهند، ما اينها را اعمالي كاملاً طبيعي و بخشي از بازي ميپنداريم. به جاي آنكه آن را محكوم كنيم، به آن لبخند ميزنيم. و اين بدان سبب است كه معيارهاي سياسي ما به طرز نكوهش پذيري پست است. همه اينها از اين واقعيت سرچشمه ميگيرد كه بر دموكراسي ما، همان گونه كه دشمنانمان ميگويند، به جاي آنكه عقل حكومت كند، تا اندازه زيادي حرص و منفعت شخصي حاكم است؛ از اين واقعيت سرچشمه ميگيرد كه به خودمان اجازه ميدهيم به جاي ملاحظات عقلي، با توسل به عاطفه و تعصب، ترغيب و وادار شويم. جدا از معيار والاي اخلاقي، تنها راه درماني كه براي آن مي شناسم، سطح بسيار بالاتري از تعليم و تربيت عمومي است. به طور كلي هدف آموزش، آموختن اين است كه مردم عقلشان را به كار بگيرند، از عقل در امور زندگي استفاده كنند، و بر اساس آن دست به عمل بزنند. بيش از اين در اين باره صحبت نميكنم، زيرا اصرار بر سطح بالاتري از آموزش، اصرار در امري واضح و عادي است. و ما پيش از اين تأكيد كرديم تا آنجا كه ميتوانيم حداكثر سعيمان را در اين راه بكنيم.
راه دومي كه در آن نسبت به آرمانهاي دموكراتيك قصور ميكنيم، در رفتار ما يا يهوديان، سياهان و ديگر اقليتهاي ناپسند مردم است. پيداست كه وقتي از روسها به سبب گناهانشان انتقاد ميكنيم، نخست بايد به تيري فكر كنيم كه در چشم خود ماست. پيداست وقتي كه به سبب رفتار غيردموكراتيكمان باسياهان به ما حمله ميكنند حق با آنهاست، هرچند كه بيشتر تبعیضهای عليه سياهان آشكار نيست، بلكه در پس نقابي از تزوير پنهان است. براي مثال، نهادها و سازمانهاي بسياري هستند كه در مقرراتشان مطلبي بر ضد سياهان ندارند، اما هر كسي ميداند كه سياه به آنها راه ندارد و به بهانهاي رد ميشود. اين تبعيض غيردموكراتيك عليه يهوديان، سياهان، سرخپوستان و ديگران نيازي به توضيح مفصل از جانب من ندارد. هر كسي اين را ميداند، هرچند كه وقتي درباره دموكراسي بزرگ امريكاييمان لاف ميزنيم و آنگاه كه روسها را به غيردموكرات بودن متهم ميكنيم، اين مطلب را به سهولت از ياد ميبريم. فقط ميخواهم بگويم خودم را جداً در طرف كساني قرار ميدهم كه ميپندارند راه رفتار ما با اين برادران و هم ميهنانمان فضيحتبار، شرمآور و گناهي ملي است.
سومين چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه گمان نميكنم دموكراسي ما مشكل توازن مناسب ميان فردگرايي و نظم را حل كرده باشد. همان كلمه نظم در گوش خيليها صداي ناهنجاري دارد. منظم بودن را غيردموكراتيك ميدانند. اين خطايي است بسيار فاحش. هر جامعهاي اگر جداً بخواهد به هدفهايش برسد، چه اين هدفها مقاصد جنگ طلبانه دولتي فاشيست باشد و چه هدفهايي صلح آميز دولتي دموكراتيك، بايد نظم داشته باشد. شايد اگر عبارت ديگري را كه از نظر مردم كمتر ناپسند باشد جايگزين واژه نظم كنم، هرچند كه دقيقاً همان معنا را بدهد، بتوانم مقصودم را بهتر ادا كنم. پس خوب است به جاي نظم بگويم «احترام به قانون و مقررات». از نظر من، اين براي دموكراسي ضروري است، اما در جامعه امريكايي ما كاملاً قوام نيافته است، و اين نكتهاي است كه گمان ميكنم هر كسي قبول دارد.
به نظرم بتوانيد نداشتن حس خاص نظم را كه از همان آغاز حيات ما تأثير ميگذارد ببينيد. با مراقبت از كودك شروع ميشود و در مدرسه ادامه مييابد. در مدرسههاي ابتدايي و در خانههاي ما نظم كافي نيست. اين وضع در دانشگاهايمان برقرار است. دانشجويان در دانشگاهها به اين انديشه تشويق ميشوند، و ميانديشند كه بهتر از استادانشان ميدانند چه دورههايي و چه كتابهايي براي آنها خوب است. من هميشه از اين بابت شكوه داشتهام كه نميتوانم در درسم كتابي را معرفي كنم كه براي موضوع درس، كتاب پايه و براي هر كسي كه ميخواهد موضوع را بشناسد اساسي باشد، زيرا دانشجوياني كه هدف آنها بيشتر سرگرمي باشد تا آموزش، اين نكته را گران خواهند يافت.
نبودن همين حس بنيادي نظم در مردم ما، خود را در پايان جنگ جهاني دوم در خدمات نظامي نشان داد. درست پس از پايان عملي جنگ، نظم شكسته شد. همه خواستند وظايفشان را رها كنند و به خانه برگردند. يك افسر نيروي دريايي در جريان جنگ به من اطمينان داد- به من گفت بين خودمان باشد، اما گمان ميكنم بيشتر مردم حالا اين را بدانند – كه در دنيا ارتشي به غارتگري ارتش امريكا نيست. همچنين زنان خارجي، در كشورهايي كه واحدهاي بزرگي از ارتش امريكا هست، از سربازان هيچ ملتي به اندازه سربازان امريكايي نميترسند؛ شايد جز از سربازان روسي و ژاپني. چند سال پيش سه ناوي مست امريكايي را در كوبا به جرم اهانت لاقيدانه به يكي از قهرمانان ملي كوبا تقريباً تكه تكه كردند. جنايت، زنا و چپاول، ثمره وحشتناك درخت بينظمي است كه در سالهاي كودكي كاشته شده است.
چرا اين طور است؟ البته اين قضيه علتهاي تاريخي دارد. ميبتوانيم از مرزهاي ميان اين حالات صحبت و بقيه را رها كنيم. اما به اصطلاح دليل فلسفي نيز وجود دارد. همه اينها به اين دليل اتفاق ميافتد كه از همان آغاز زندگيمان، از دوره طفوليت، تا اندازه زيادي با فلسفهاي غلط، كه هر گونه مراقبتي را به عنوان رفتار دموكراتيك مردود ميداند، بار آمدهايم. در ميان ما از آرمان دموكراتيك فردگرايي برداشت نادرستي حاكم است. همان طور كه گفتيم، فردگرايي واقعي به اين معنا نيست كه هر كسي هر كاري دلش ميخواهد بدون محدوديت انجام دهد. فردگرايي به معناي فردگرايي بيحساب و كتاب نيست. به اين معنا نيست كه هركسي هر كاري ميتواند بكند و به ميل دل خودش عمل كند. اين برداشت نادرست از فردگرايي همان است كه به بينظمي و بيقانوني ميانجامد. فردگرايي واقعي به ا ين معناست كه حقوق هر فردي را بايد محترم دانست، زيرا هر فردي موجودي است عقلاني و شايسته چنين احترامي. آرمان دموكراتيك اين است. و در دموكراسي واقعي اين آرمان به نظم حقيقي ميانجامد، يعني به نظم دروني، و بنابراين به احترامي عميق به قانون و مقررات.
درباره ارزشهاي سياسيمان يا فقدان ارزشها نكتههاي بسيار بيشتري را همين جا ميتوان يادآور شد. ما لاف ميزنيم كه قانون اساسيمان بهترين قانون جهان است. اما اين قانون تا كمال فاصله بسيار دارد و پر از موارد نادرست است. ماشين سنا و كنگره قديمي است و به صدا افتاده است. بايد بگويم به تعمير كلي نياز دارد. يك نياز را فقط ذكر ميكنم، و آن وسيله تأخير در قانونگذاري مجلس است. با اين وسيله چند نفر بد يا طماع يا اهل منفعت ميتوانند به روش غيردموكراتيك مانع اراده اكثريت بشوند،و اين ننگي است ملي. اما اين مطالب را به حقوقدانان متخصص در قانون اساسي و فيلسوفان سياست واگذار ميكنم و به بررسي شاخه ديگري از ارزشهاي كلي ميپردازم كه ما براي تمايز از ازرشهاي سياسي، ارزشهاي اخلاقي ميناميم، و سعي ميكنم ببينم جامعه ما در قبال آنها چگونه موضع ميگيرد.
در فصل {«شناخت ارزشها»} درباره مفهوم مقياس ارزشها بحث كردم و مخصوصاً توجه را به اين نگرش افلاطون جلب كردم كه تقريباً ميتوان افراد و جوامع را بر اساس چيزهايي كه بدانها بيشتر ارزش ميدهند، بر اساس چيزهايي كه در صدر مقياس ارزشهايشان قرار ميدهند، طبقه بندي كرد. تقريباً ميتوان گفت فلسفه زندگي و راه حيات هر كسي با پاسخ به اين پرسش يكي است: چه هدفهايي را او در صدر مقياس ارزشهايش قرار ميدهد؟ آيا به ثروت بيشتر ارزش ميدهد، يا لذت، يا دانش يا شايد عشق به خدا؟ متدين حقيقي كسي است كه عشق به خدا در نظر او از ثروت يا شهرت يا حتي علم و دانش مهمتر است، و او با عمل كردن به ايمانش نشان ميدهد كه واقعاً چنين است، هر چند كه ممكن است براي همين چيزهاي ديگر ارزش قايل باشد و بخواهد آنها را داشته باشد، اما اگر لازم شد، در تعقيب هدف عاليش، همه اينها را يكباره كنار ميگذارد. لذت طلب كسي است كه لذت حسي را از هر چيز ديگري بهتر ميداند و بر اين اساس عمل ميكند. كسي را در نظر بگيريد كه وارث ثروتي است و اين ثروت را در راه زن و ميگساري و قمار تلف ميكند و تهيدست ميشود. ميتوانيم بگوييم كه چنين كسي لذتها و هيجانهاي حسي را در مقياس ارزشهايش بالاتر از ثروت قرار ميدهد، و صحبت از اين نيست كه او اينها را برتر از ارزشهاي دين يا دانش يا شهرت ميگذارد. از آنجا كه لذت را در صدر قرار ميدهد و همه چيزهاي ديگر از جمله ثروت را ذيل آن ميگذرد، مقياس ارزشهايش فلسفه زندگي اوست. و همين فلسفه زندگي، راه عملي زندگيش را تعيين ميكند. به همين ترتيب كساني هستند كه بيش از هرچيز در پي قدرتند و قدرت را هدف اصليشان ميدانند. و همين، مقياس ارزشها و فلسفه عملي زندگيشان را تعيين ميكند.
حالا اگر بخواهيم بدانيم مقياس ارزشهاي كسي در اين راه چيست، بايد ببينيم چه ميكند، نمه اينكه چه ميگويد. اگر كسي بگويد عشق به خدا برترين ارزش او در زندگي است اما ببينيم كه ارزشهاي ديني يا اخلاقي او زباني است و در زندگي دنبال كردن ثروت را علناً هدف اصلي خود قرار داده است، پس حق داريم بگوييم كه در فلسفه زندگيش ثروت، نه عشق به خدا، در صدر مقياس ارزشهايش قرار گرفته است. زيرا همه مردم به چيزي كه عقيده دارند عمل ميكنند و به عملي كه ميكنند معتقدند. البته اين قاعده استثناهايي دارد. كسي هست كه هدف والايي را مشتاقانه، حقيقتاً و صادقانه نصبالعين خود قرار ميدهد، اما در زندگيش از آن بسيار تنزل ميكند. روح، مشتاق است، اما جسم ناتوان. اين بيشباهتيهاي ميان عقيده و عمل معمولاً به يكي از اين دو راه ختم ميشود. يا كسي به تدريج اعمالش را به نقطهاي نزديك هدفهاي والايش ميرساند. يا اينكه به تدريج از آرمانهايش دست ميشويد و آرمانها را تنزل ميدهد تا با اعمالش متناسب شود. زيرا عدم تشابه دايمي ميان عقيده و عمل به معناي تعارض دروني دردناكي است كه كسي با خودش دارد، تعارضي كه همواره درصدد است تكليف را يكسره كند. بنابراين به طور كلي ميتوانيم بر اساس اعمال كسي درباره معقتداتش داوري كنيم.
ادامه دارد ...
كاري كه علاقهمندم در اين مقاله بكنم اين است كه بعضي از گرايشهاي فرهنگ امريكايي را، به گونهاي كه امروزه وجود دارد، مروري سريع كنم و به مقايسه آنها با نتيجهگيريهاي حاصل درباره آن چيزهايي بپردازم كه در زندگي ارزشمند است يا كم و بيش ارزشمند است، و به اين ترتيب ببينم تمدن ما بر نردبام ارزشهايي كه به اصطلاح ما را از بدتر بالا ميبرد و به بهتر ميرساند، كجا قرار ميگيرد.
طبيعتاً نميتوانم به بررسي كامل موضوع بپردازم. از آن بيم دارم كه حتي نتوانم منظم بررسي كنم. تنها كاري كه در اين مقاله ميتوانم بكنم، چند اشاره كم و بيش نامرتبط و تصافدي به آن چيزي است كه من آن را وضعيت روحيمان در اين سالهاي موفقيت در آمريكا {اواخر دهه 60} مينامم.
نيز روي آن دسته از جنبههاي تمدنمان كه منطقاً ميتوان از بابت آنها به خود باليد- و بدون شك شمار آنها بسيار است- متوقف نميشوم، بلكه به آن دستهاي ميپردازم كه دليلي براي مباهات به آنها نيست. معتقدم كه راست است كه امريكا اكنون بزرگترين قهرمان آزادي انسان در جهان است. معتقدم كه راست است كه امريكاييان چه شخصاً و چه به عنوان ملت، شجاع و بخشندهاند. اما فراوانند كساني كه راه ميافتند و در گفت و گوها، سخنرانيها و كتابهايشان به مردم دنيا ميگويند كه ما امريكاييان چه قدر بزرگ و خوب و شريفيم، امريكا بزرگترين كشوري است كه جهان تاكنون به خود ديده، و اينكه ما چگونه جهان را به عصري درخشانتر رهبري ميكنيم، و ما امريكاييان چه قدر آرمانگراييم. اگر شما چنين كاري كنيد، هميشه ميتوانيد محبوب باشيد و عده زيادي را پشت سرتان جمع كنيد. اما خيال ميكنم درستتر آنكه به جاي لافيدن و در شيپورمان دميدن، به چند جاي تيره در زندگيهايمان نگاه كنيم و ببينيم كجا به بيراه ميرويم. و البته احتمال نميرود كه چنين كاري، طرز عمل محبوبي باشد.
مطالبي راكه ميخواهم بگويم براي سهولت ذيل دو عنوان تقسيم ميكنم: سياسي و اخلاقي. و با سياسي شروع ميكنم.
بعضي از نتايجي كه بالنسبه بديهي است، از ملاحظاتي كه در قسمت آخر اقامه ميشود، خود به خود استنتاج خواهد شد. نخست ديديم كه حكومت بر اساس عقل، جوهر آرمان دموكراسي است، و اين بدان معناست كه فرمانروايان ما در ترغيب ما به اينكه آنها را انتخاب كنيم و موازين مورد نظرشان را تأييد كنيم، بايد از براهين عقلي استفاده كنند و ما به سهم خود نبايد به چيزي جز عقل گوش دهيم. اما در واقع چون فرمانروايان ما چه در دورههاي انتخابات و چه در مواقع ديگر درصدد برميآيند به جاي توسل به ملاحظات عقلاني و براهين عقلي، با تشبثات پست و بيارزش به عواطف نازل، به تعصبها و به منافع شخصي، ما را به تعقيب سياستهايشان وادارند، پيداست كه از اين آرمان دموكراسي دور ميشويم. و ما به خودمان اجازه ميدهيم ترغيب و وادار شويم. و اين، ما را آماج انتقادهايي قرار ميدهد كه فرمانروايان و متفكران سلطهگر، كاملاً بحق، بر ما وارد كنند. آنها ميگويند كه دموكراسي لافيده ما بسي بهتر از حكومت عوام نيست، يعني صحنه سابقهاي بيشرمانه براي مناصب عالي و موقعيتهاي سياسي است كه به هر وسيلهاي، شرافتمندانه يا ناشرافتمندانه، به دست آيد. پيداست كه فرمانرواي آگاه نبايد سياستها و موازين را جز به دليل عقل، بر هر دليل ديگري كه براي جامعه سياسي خوب ميداند، به ميان آورد؛ و اگر اين بدان معنا باشد كه او غالباً ناگزير ميشود به اعمالي دست بزند كه محبوب نيست، نبايد پروا كند. بايد آماده باشد سمتش را از دست بدهد، نه اينكه دست به عملي بزند كه ميداند به حال كشور بد است. عده اين گونه مردان اصولي در حكومت ما چقدر است؟ به عقيده من عدهاي هستند، اما شمارشان بسيار كم است. اما مسلم ميدانيد كه حتي بهترين سياستمداران ما گامهايي برميدارند و كارهايي ميكنند كه في نفسه خوب ياآگاهانه نيست، تنها به اين دليل كه آراء اين گروه يا آن گروه را به دست آورند، مثلا آراء كشاورزان، صاحبان صنايع، يهوديان، سياهان، كارگران، تا به اين ترتيب سر كار بيايند و بر سركار بمانند. گمان نميكنم مبالغه باشد اگر بگويم كه بسياري از زمامداران ما براي اينكه بر سر كار بمانند، در نابود كردن افراد بيگناه ترديد به خود راه نميدهند، ما اينها را اعمالي كاملاً طبيعي و بخشي از بازي ميپنداريم. به جاي آنكه آن را محكوم كنيم، به آن لبخند ميزنيم. و اين بدان سبب است كه معيارهاي سياسي ما به طرز نكوهش پذيري پست است. همه اينها از اين واقعيت سرچشمه ميگيرد كه بر دموكراسي ما، همان گونه كه دشمنانمان ميگويند، به جاي آنكه عقل حكومت كند، تا اندازه زيادي حرص و منفعت شخصي حاكم است؛ از اين واقعيت سرچشمه ميگيرد كه به خودمان اجازه ميدهيم به جاي ملاحظات عقلي، با توسل به عاطفه و تعصب، ترغيب و وادار شويم. جدا از معيار والاي اخلاقي، تنها راه درماني كه براي آن مي شناسم، سطح بسيار بالاتري از تعليم و تربيت عمومي است. به طور كلي هدف آموزش، آموختن اين است كه مردم عقلشان را به كار بگيرند، از عقل در امور زندگي استفاده كنند، و بر اساس آن دست به عمل بزنند. بيش از اين در اين باره صحبت نميكنم، زيرا اصرار بر سطح بالاتري از آموزش، اصرار در امري واضح و عادي است. و ما پيش از اين تأكيد كرديم تا آنجا كه ميتوانيم حداكثر سعيمان را در اين راه بكنيم.
راه دومي كه در آن نسبت به آرمانهاي دموكراتيك قصور ميكنيم، در رفتار ما يا يهوديان، سياهان و ديگر اقليتهاي ناپسند مردم است. پيداست كه وقتي از روسها به سبب گناهانشان انتقاد ميكنيم، نخست بايد به تيري فكر كنيم كه در چشم خود ماست. پيداست وقتي كه به سبب رفتار غيردموكراتيكمان باسياهان به ما حمله ميكنند حق با آنهاست، هرچند كه بيشتر تبعیضهای عليه سياهان آشكار نيست، بلكه در پس نقابي از تزوير پنهان است. براي مثال، نهادها و سازمانهاي بسياري هستند كه در مقرراتشان مطلبي بر ضد سياهان ندارند، اما هر كسي ميداند كه سياه به آنها راه ندارد و به بهانهاي رد ميشود. اين تبعيض غيردموكراتيك عليه يهوديان، سياهان، سرخپوستان و ديگران نيازي به توضيح مفصل از جانب من ندارد. هر كسي اين را ميداند، هرچند كه وقتي درباره دموكراسي بزرگ امريكاييمان لاف ميزنيم و آنگاه كه روسها را به غيردموكرات بودن متهم ميكنيم، اين مطلب را به سهولت از ياد ميبريم. فقط ميخواهم بگويم خودم را جداً در طرف كساني قرار ميدهم كه ميپندارند راه رفتار ما با اين برادران و هم ميهنانمان فضيحتبار، شرمآور و گناهي ملي است.
سومين چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه گمان نميكنم دموكراسي ما مشكل توازن مناسب ميان فردگرايي و نظم را حل كرده باشد. همان كلمه نظم در گوش خيليها صداي ناهنجاري دارد. منظم بودن را غيردموكراتيك ميدانند. اين خطايي است بسيار فاحش. هر جامعهاي اگر جداً بخواهد به هدفهايش برسد، چه اين هدفها مقاصد جنگ طلبانه دولتي فاشيست باشد و چه هدفهايي صلح آميز دولتي دموكراتيك، بايد نظم داشته باشد. شايد اگر عبارت ديگري را كه از نظر مردم كمتر ناپسند باشد جايگزين واژه نظم كنم، هرچند كه دقيقاً همان معنا را بدهد، بتوانم مقصودم را بهتر ادا كنم. پس خوب است به جاي نظم بگويم «احترام به قانون و مقررات». از نظر من، اين براي دموكراسي ضروري است، اما در جامعه امريكايي ما كاملاً قوام نيافته است، و اين نكتهاي است كه گمان ميكنم هر كسي قبول دارد.
به نظرم بتوانيد نداشتن حس خاص نظم را كه از همان آغاز حيات ما تأثير ميگذارد ببينيد. با مراقبت از كودك شروع ميشود و در مدرسه ادامه مييابد. در مدرسههاي ابتدايي و در خانههاي ما نظم كافي نيست. اين وضع در دانشگاهايمان برقرار است. دانشجويان در دانشگاهها به اين انديشه تشويق ميشوند، و ميانديشند كه بهتر از استادانشان ميدانند چه دورههايي و چه كتابهايي براي آنها خوب است. من هميشه از اين بابت شكوه داشتهام كه نميتوانم در درسم كتابي را معرفي كنم كه براي موضوع درس، كتاب پايه و براي هر كسي كه ميخواهد موضوع را بشناسد اساسي باشد، زيرا دانشجوياني كه هدف آنها بيشتر سرگرمي باشد تا آموزش، اين نكته را گران خواهند يافت.
نبودن همين حس بنيادي نظم در مردم ما، خود را در پايان جنگ جهاني دوم در خدمات نظامي نشان داد. درست پس از پايان عملي جنگ، نظم شكسته شد. همه خواستند وظايفشان را رها كنند و به خانه برگردند. يك افسر نيروي دريايي در جريان جنگ به من اطمينان داد- به من گفت بين خودمان باشد، اما گمان ميكنم بيشتر مردم حالا اين را بدانند – كه در دنيا ارتشي به غارتگري ارتش امريكا نيست. همچنين زنان خارجي، در كشورهايي كه واحدهاي بزرگي از ارتش امريكا هست، از سربازان هيچ ملتي به اندازه سربازان امريكايي نميترسند؛ شايد جز از سربازان روسي و ژاپني. چند سال پيش سه ناوي مست امريكايي را در كوبا به جرم اهانت لاقيدانه به يكي از قهرمانان ملي كوبا تقريباً تكه تكه كردند. جنايت، زنا و چپاول، ثمره وحشتناك درخت بينظمي است كه در سالهاي كودكي كاشته شده است.
چرا اين طور است؟ البته اين قضيه علتهاي تاريخي دارد. ميبتوانيم از مرزهاي ميان اين حالات صحبت و بقيه را رها كنيم. اما به اصطلاح دليل فلسفي نيز وجود دارد. همه اينها به اين دليل اتفاق ميافتد كه از همان آغاز زندگيمان، از دوره طفوليت، تا اندازه زيادي با فلسفهاي غلط، كه هر گونه مراقبتي را به عنوان رفتار دموكراتيك مردود ميداند، بار آمدهايم. در ميان ما از آرمان دموكراتيك فردگرايي برداشت نادرستي حاكم است. همان طور كه گفتيم، فردگرايي واقعي به اين معنا نيست كه هر كسي هر كاري دلش ميخواهد بدون محدوديت انجام دهد. فردگرايي به معناي فردگرايي بيحساب و كتاب نيست. به اين معنا نيست كه هركسي هر كاري ميتواند بكند و به ميل دل خودش عمل كند. اين برداشت نادرست از فردگرايي همان است كه به بينظمي و بيقانوني ميانجامد. فردگرايي واقعي به ا ين معناست كه حقوق هر فردي را بايد محترم دانست، زيرا هر فردي موجودي است عقلاني و شايسته چنين احترامي. آرمان دموكراتيك اين است. و در دموكراسي واقعي اين آرمان به نظم حقيقي ميانجامد، يعني به نظم دروني، و بنابراين به احترامي عميق به قانون و مقررات.
درباره ارزشهاي سياسيمان يا فقدان ارزشها نكتههاي بسيار بيشتري را همين جا ميتوان يادآور شد. ما لاف ميزنيم كه قانون اساسيمان بهترين قانون جهان است. اما اين قانون تا كمال فاصله بسيار دارد و پر از موارد نادرست است. ماشين سنا و كنگره قديمي است و به صدا افتاده است. بايد بگويم به تعمير كلي نياز دارد. يك نياز را فقط ذكر ميكنم، و آن وسيله تأخير در قانونگذاري مجلس است. با اين وسيله چند نفر بد يا طماع يا اهل منفعت ميتوانند به روش غيردموكراتيك مانع اراده اكثريت بشوند،و اين ننگي است ملي. اما اين مطالب را به حقوقدانان متخصص در قانون اساسي و فيلسوفان سياست واگذار ميكنم و به بررسي شاخه ديگري از ارزشهاي كلي ميپردازم كه ما براي تمايز از ازرشهاي سياسي، ارزشهاي اخلاقي ميناميم، و سعي ميكنم ببينم جامعه ما در قبال آنها چگونه موضع ميگيرد.
در فصل {«شناخت ارزشها»} درباره مفهوم مقياس ارزشها بحث كردم و مخصوصاً توجه را به اين نگرش افلاطون جلب كردم كه تقريباً ميتوان افراد و جوامع را بر اساس چيزهايي كه بدانها بيشتر ارزش ميدهند، بر اساس چيزهايي كه در صدر مقياس ارزشهايشان قرار ميدهند، طبقه بندي كرد. تقريباً ميتوان گفت فلسفه زندگي و راه حيات هر كسي با پاسخ به اين پرسش يكي است: چه هدفهايي را او در صدر مقياس ارزشهايش قرار ميدهد؟ آيا به ثروت بيشتر ارزش ميدهد، يا لذت، يا دانش يا شايد عشق به خدا؟ متدين حقيقي كسي است كه عشق به خدا در نظر او از ثروت يا شهرت يا حتي علم و دانش مهمتر است، و او با عمل كردن به ايمانش نشان ميدهد كه واقعاً چنين است، هر چند كه ممكن است براي همين چيزهاي ديگر ارزش قايل باشد و بخواهد آنها را داشته باشد، اما اگر لازم شد، در تعقيب هدف عاليش، همه اينها را يكباره كنار ميگذارد. لذت طلب كسي است كه لذت حسي را از هر چيز ديگري بهتر ميداند و بر اين اساس عمل ميكند. كسي را در نظر بگيريد كه وارث ثروتي است و اين ثروت را در راه زن و ميگساري و قمار تلف ميكند و تهيدست ميشود. ميتوانيم بگوييم كه چنين كسي لذتها و هيجانهاي حسي را در مقياس ارزشهايش بالاتر از ثروت قرار ميدهد، و صحبت از اين نيست كه او اينها را برتر از ارزشهاي دين يا دانش يا شهرت ميگذارد. از آنجا كه لذت را در صدر قرار ميدهد و همه چيزهاي ديگر از جمله ثروت را ذيل آن ميگذرد، مقياس ارزشهايش فلسفه زندگي اوست. و همين فلسفه زندگي، راه عملي زندگيش را تعيين ميكند. به همين ترتيب كساني هستند كه بيش از هرچيز در پي قدرتند و قدرت را هدف اصليشان ميدانند. و همين، مقياس ارزشها و فلسفه عملي زندگيشان را تعيين ميكند.
حالا اگر بخواهيم بدانيم مقياس ارزشهاي كسي در اين راه چيست، بايد ببينيم چه ميكند، نمه اينكه چه ميگويد. اگر كسي بگويد عشق به خدا برترين ارزش او در زندگي است اما ببينيم كه ارزشهاي ديني يا اخلاقي او زباني است و در زندگي دنبال كردن ثروت را علناً هدف اصلي خود قرار داده است، پس حق داريم بگوييم كه در فلسفه زندگيش ثروت، نه عشق به خدا، در صدر مقياس ارزشهايش قرار گرفته است. زيرا همه مردم به چيزي كه عقيده دارند عمل ميكنند و به عملي كه ميكنند معتقدند. البته اين قاعده استثناهايي دارد. كسي هست كه هدف والايي را مشتاقانه، حقيقتاً و صادقانه نصبالعين خود قرار ميدهد، اما در زندگيش از آن بسيار تنزل ميكند. روح، مشتاق است، اما جسم ناتوان. اين بيشباهتيهاي ميان عقيده و عمل معمولاً به يكي از اين دو راه ختم ميشود. يا كسي به تدريج اعمالش را به نقطهاي نزديك هدفهاي والايش ميرساند. يا اينكه به تدريج از آرمانهايش دست ميشويد و آرمانها را تنزل ميدهد تا با اعمالش متناسب شود. زيرا عدم تشابه دايمي ميان عقيده و عمل به معناي تعارض دروني دردناكي است كه كسي با خودش دارد، تعارضي كه همواره درصدد است تكليف را يكسره كند. بنابراين به طور كلي ميتوانيم بر اساس اعمال كسي درباره معقتداتش داوري كنيم.
ادامه دارد ...