نان خون انفجار
نويسنده:محمد مهدي خالقي
گفتگو با علي سهيلي مسئول سابق بسيج دانشجويي مشهد
محمد سال بعد با ارتش و به عنوان امدادگر رفت جبهه، مدتي بعد با دست ترکش خورده برگشت. گفت با خمپاره 60 مجروح شد... موقع رفتن من گفت: مواظب خمپاره 60 باش. چون تا آخرين لحظات که به زمين مي رسد، صدايي ندارد. خيلي فرصت نداري.
من توي عمليات بيت المقدس با خمپاره 60 مجروح شدم. نوبت محمد شد؛ رفت و با خمپاره 60 شهيد شد. اسم پايگاه محله مان را گذاشتيم شهيد محمد سعادتجو.
آن روزها همه ي پاسدارها را نمي فرستادند آموزش؛ در طول دوره هم ارزيابي هاي تحت آموزش داشتيم. اينها طول دوره با ما بودند و ما را ارزيابي مي کردند.
اين ارزيابي بجز سياسي، عقيدتي هم بود. مثلا نسبت به تفکرات «دکتر شريعتي» حساسيت زيادي بود يا نسبت به «مجمع احياء تفکرات شيعي» و شهيد ديالمه، حساسيت هايي وجود داشت و چون من کلاس ها و سخنراني هاي شهيد ديالمه را مي رفتم، نسبت به من حساس بودند.
در دوره هاي آموزشي رسم بر اين است که افراد صفر کيلومتر مثل ما شرکت کنيم؛ اما در آن دوره، افراد از نظر آموزش با هم خيلي متفاوت بودند و افراد قديمي و سطح بالايي مثل شهيد علي مرداني (کسي که بعدها تنگه چزابه را به نام او نامگذاري کردند) هم شرکت داشتند.
در يکي از کمين ها که به دشمن فرضي زديم، من و آقاي قاآني اسير شديم. بچه ها خيلي بي رحمانه و جدي برخورد مي کردند.
اصلا نگاه نمي کردند طرف مقابل هم پاسدار است. يکي از بچه ها تعريف مي کرد که رفتيم درگير شديم. يکدفعه يکي با چوب به کمرم زد. فرياد کشيدم. برگشتم و چوب را گرفتم و با همان چوب کوبيدم توي سرش. سرش شکست. گفت آخ...
من هم گفتم: مرگ... حتي توي هواي سرد و با دست بسته بچه ها را مي انداختند توي آب. در آن دوره اگر کسي تجديد دوره مي شد، مرگ را جلوي چشم مي ديد. دست و پاي چند نفر در پرش از خودرو شکست. بعضي ها هم به خاطر شليک از فاصله ي کم با تير مشقي دچار سوختگي شدند. يکي ديگر از کساني که در آن دوره با ما در گروه کوهستان بود، شهيد بابانظر (نظر نژاد) بود. ايشان سن و جثه اش از ما بزرگ تر بود. يادم است وقتي راه مي افتاديم، فرياد مي زد: اوه... اووو... صف شکم داده؛ منظورش اين بود که صف کج شده است. او را که يکي از بزرگ ترين فرماندهان جنگ بود، بعدها شناختم.
آن موقع هنوز حتي تيپ تشکيل نشده بود و سپاه خراسان به شکل گرداني نيرو مي فرستاد. به ما گفتند يک آقايي به نام «برونسي» فرمانده گردان شماست. ما بچه هاي دوره آموزش، آنجا دوباره جمع شده بوديم؛ گلستاني، شهيد قرص زر، صولتي و...
توي راه آهن ديديم شهيد برونسي که آمد از همانجا فرياد زد: «اااي دايي (دايي، معاون شهيد برونسي بود) سرته کن...» ما جا خورديم. با هم گفتيم لااقل عقب گردي.... به راست راستي...!! بالاخره راه افتاديم و آنجا بحث شد که رويم يک فرمانده گردان جوان تر و چالاک تر پيدا کنيم که بتوانيم با او براي عمليات برويم. رفتيم پادگان امام حسين (ع) تهران و چند روز خيلي بد را گذرانديم. صف هاي چند صد نفري براي غذا، دستشويي، نماز و.... پنج - شش روز از عمرمان توي صف گذشت. آنجا نيروي زيادي جمع شده بود و اهواز هم جا نداشت. يادم است از همه طوايف و استان ها آمده بودند. مثلا آذربايجاني ها عزاداري هاي باشکوهي برگزار مي کردند. بعد از چند روز اعزام شديم و رفتيم لشکر 92 زرهي. ما توي اهواز اسممان را هيئت نفره گذاشتيم. آنجا شروع کرديم دنبال يک فرمانده عمليات جوان و سرحال گشتيم. نمي دانستيم که شهيد برونسي چه ييلي است براي خودش... رفتيم و گشتيم و شهيد صبوري، يکي از بچه هاي جوان و بلند قامت اهل فردوس را پيدا کرديم. گفتيم همين خوب است و با هيئيت هفت نفره رفتيم توي گردانش. نتيجه ي اين قضاوت ظاهري آن شد که شهيد برونسي با گردانش رفت عمليات فتح المبين و ما با صبوري رفتيم خط پدافندي چزابه!
اگر بعد از مجروح شدن بيهوش مي شدي يا به هلي کوپتر مي رسيدي، خيلي خوش شانس بودي، و الا مي شدي مثل من. يکي دو تا از بچه ها آمدند بالاي سرم و شروع کردند به شوخي کردن و سربه سر گذاشتن. بعد هم انداختندم توي يک وانت و رسيديم به پست امدادي. پرستارها براي اينکه هوشياري مرا تست کنند فرياد مي زدند: عراقي.... عراقي را آوردند. من هم مي گفتم: نه من ايراني هستم.
خلاصه پانسمان کردند و با يک مجروح ديگر انداختندم توي آمبولانسي با يک راننده ناشي. ريه ام ترکش خورده بود و قل قل مي کرد و تنگي نفس داشتم. آمبولانس هم با سرعت زياد توي دشت و صحرا مي راند. گاهي وقت ها از شدت تکان ها از برانکارد مي افتادم پايين و دوباره مي رفتم روي برانکارد. آمبولانس هم راه را گم کره بود. بالاخره ساعت 10 شب رسيديم اهواز. مرا بردند اتاق عمل. تازه متوجه پيراهن سپاهي ام شدم که آرم سپاه را با جيب و خود لباس به هم دوخته بودم. يک شعري آن زمان ساخته بودند:
توي اتاق عمل، در حالي که به هوش بودم، شروع کردند تا به کشيدن خون هاي ريه و بخيه و پانسمان و... تا رسيدند به دستم. پرستار گفت: اينجا را بايد سه تا آمپول بزنم و بعد سه تا بخيه... اگر مي خواهي همون سه تا بخيه را بزنم... گفتم: هر جور صلاح مي داني...
بلافاصله بعد از آن، مجروح ها را بردند فرودگاه. ما را قطار کرده بودند و با بوکسل مي کشيدند و مي بردند سمت هواپيما. توي هواپيما 130C هم از سقف شش - هفت تا برانکارد آويزان کرده بودند. حالا فکر کنيد اگر آن طبقه بالايي هوس دستشويي به سرش مي زد يا حالش به هم مي خورد براي ما پاييني ها چه اتفاقي مي افتاد!
هواپيما نشست توي يک فرودگاه تاريک. آمبولانس ها آمدند. هنوز نمي دانستم کجا هستيم. فقط از تکه بالاي شيشه آمبولانس صحنه هاي آشنايي مي ديدم. براي خودم نشانه گذاشتم. ديدم درست است. خلاصه، وقتي آمبولانس ايستاد، ديدم توي بيمارستان قائم مشهد توي بخش قلب و ريه هستم. تصميم گرفتم مجروح شدنم را مخفي کنم. اين در حالي بود که خانواده ام دو ماه و نيم بود که هيچ خبري از من نداشتند. چند روز بعد يکي از بچه هاي بسيج مرا شناخت و از طريق اين بنده خدا که قول داده بود به کسي چيزي نگويد، همه فهميدند. يادم هست کنار من يک ارتشي قطع نخاع بستري بود. طرف ديگرم هم يک نفر را آورده بودند که توي دعوا چاقو خورده بود. پدرم آمده بود ملاقات. از اين بنده خدا پرسيد: پسرم چي شده؟ او هم مي گفت: اين ضد انقلاب هاي مزدور ما را با چاقو زند. پدرم هم مي گفت: خدا لعنتشان کند.
آقاي نوريان روح بزرگ داشت، تا جايي که توان داشت، مي دويد و کار مي کرد. ما بعد از نماز صبح تا ساعت 2 بعدازظهر کار مي کرديم. وقتي غذا را مي آوردند، واي به حال مان وقتي که مرغ بود. همه ما را با پنج - شش ماشين مي فرستاد که همه مقرها را چک کنيم که غذا به همه رسيده يا نه. يا اينکه مي گفت در يخدان شما نبايد هيچ چيزي باشد. اگر بچه ها در يخدان را باز کنند و ببينند پر از آبميوه و کمپوت است، مي گويند ما توي خط داريم چي مي کشيم و اينها چه وضعي دارند... مي گفت سهمتان را يا نگيريد و يا بلافاصله بخوريد. بعد گاهي وقت ها ديگر جسمش نمي کشيد؛ مي افتاد زير سرم. باز در همان حال مي گفت سرم را به دست چپش بزنند و با دست راست نامه ها را پاراف مي کرد.
بهمن 62 که برگشتيم، ديگر اجازه نمي دادند برگردم، مي گفتند: نيرو لازم نيست. من تا دو سال نرفتم.
يک بار ديگر هم که معاون رزمي لشکر 5 نصر بودم، يک نفر تماس گرفت. فهميدم مشکوک است و شروع کردم به اطلاعات غلط دادن و حسابي گذاشتمش سر کار و دوباره بچه هاي حفاظت رسيدند و گفتند از خارج است. البته همان سال، نفر قبل از من را با تلفن تخليه اش کرده بودند. اين تخليه ها را سازمان مجاهدين انجام مي داد هنوز هم ادامه دارد.
آنجا عراقي ها نوک خاکريز L (ال) شکل، ما را از صبح تا شب با انواع سلاح ها مي زدند و صاف مي کردند و ما شب با «لوترک» - نوعي وسيله آبي - سنگ و کيسه شن مي برديم و آن را بالا مي آورديم.
يک بار توي جزيره شيمايي زدند. بچه هاي اطلاعات عميلات از ش.م.ر لباس گرفتند که ماده ي شيمايي را شناسايي کنند. بعد لباس هاي اينها را پس نمي دادند. مي گفتند: لازم داريم. من گفتم: اگر لازم داريد، توجيه شان کنيد. بعد يکي از بچه هاي اطلاعات رفته بود و در حال قدم زدن، هر چه به طرف گفته بود قانع نشده بود، تا رسيده بودند لب پد. بعد گفته بود خيلي خوب، همين جا توجيهت مي کنم و هلش داده بود توي آب. ا زآنجا توجيه ها شروع شد. مسئول مخابرات، مسئول اطلاعات و... را به اسم توجيه انداختند توي آب و «توجيه» شد يک فرهنگ. تا موقعي رسيدکه من ساکم را بستم و در حال رفتن بودم. بعدازظهر بود. همه دست به يکي کردند که اين (يعني من) همه را به جان همه انداخته، اگر نيندازيمش توي آب، آبرويمان مي رود. رفتم چند جا ظرف هاي آب را پر کردم و گذاشتم. يک سطل آب هم دست گرفتم و آمدم بيرون. اينها هم سطل هاي بزرگ غذا را آماده کرده بودند. کنارم يکي از بچه ها بود. يک نفر سطل آب را پاشيد. خودم را کنار کشيدم و سطل دستم را خالي کردم روي نفر کناري ام. گفت: چرا خيسم کردي؟ گفتم: تو نمي داني اينها توطئه کرده بودند که تو را خيس کنند. گفت: اا.... بينشان اختلاف افتاد و من فرار کردم. نزديک ماشين، گير آوردند. قيافه ي عصباني به خودم گرفتم و ضامن نارنجک را کشيدم. گفتم خون جلوي چشمهامو گرفته. هر کي بياد جلو نارنجکو مي اندازم. يک لحظه ترسيدند. من هم دويدم توي ماشين و همه درها را قفل کردم و بعد که ماشين راه افتاد ضامن نارنجک را سر جايش گذاشتم.
يک بار هم با مسئول عقيدتي لشکر امام رضا (ع) رفته بوديم حمام، يک کاسه آب ريختم رويش. او هم مي خواست تلافي کند، گفتم: نکن، ضرر مي کني. همين کاسه را تحمل کن. گفت: نه مثلا چکار مي کني و ريخت. من هم رفتم پاشويه آخر و ده تا کاسه آب ريختم رويش. روز بعد جلوي لشکر بودم، ديدم يک نايلون دارو گرفته دستش و تندتند عطسه مي کند. گفت: خدا بگم چکارت کنه سهيلي. گفتم: حاج آقا من که تذکر دادم، مي خواستيد. همان يک کاسه را تحمل کنيد.
همان روزها رفته بودم پنج طبقه. پيش بچه هاي عقيدتي لشکر امام رضا (ع). خبر دادند يکي از افراد منتسب به يکي از جناح هاي سياسي کشور که وابستگي خانوادگي با يکي از مسئولان بلندپايه کشور دارد با دو نفر ديگر آمده اند. شب حدود ساعت 9 جلسه شروع شد و تعدادي از روحانيون و پاسدارها هم توي جلسه بودند. ايشان بحثي را درباره علل پذيرش قطعنامه شروع کرد و قسمتي از بحث هايي را که ما بعدها در نامه آقاي هاشمي ديديم، مطرح کرد؛ آن هم در يکي از مقرهاي سپاه و در حالي که هنوز مورد تهديد عراق بوديم.
يکي از روحانيون اعتراض کرد و ايشان هم تند جواب داد: شما لازم نيست تبليغات صدا و سيما را براي ما تکرار کنيد. و بعد هم نفر ديگر همراهش همين حرف ها را تکرار کرد. حالا وسط اين حرف ها يکي از بچه ها که فکر مي کرد نفر سوم، راننده اين دو نفر است، گير داده بود که اينها حرف هاي بدي مي زنند و درست نيست اين راننده اينجا باشد. گفتم: بابا اين راننده نيست. مسئول فلان سازمان مشهد است و...جلسه تا ساعت 2 شب طول کشيد و حرف هايي که براي دفاع مقدس از سم مهلک تر بود، زده شد.
«سعادت» با من بود
محمد سال بعد با ارتش و به عنوان امدادگر رفت جبهه، مدتي بعد با دست ترکش خورده برگشت. گفت با خمپاره 60 مجروح شد... موقع رفتن من گفت: مواظب خمپاره 60 باش. چون تا آخرين لحظات که به زمين مي رسد، صدايي ندارد. خيلي فرصت نداري.
من توي عمليات بيت المقدس با خمپاره 60 مجروح شدم. نوبت محمد شد؛ رفت و با خمپاره 60 شهيد شد. اسم پايگاه محله مان را گذاشتيم شهيد محمد سعادتجو.
گزينش
شله در جبهه
من و حاج عبدالله
حساسيت ها در سپاه
آن روزها همه ي پاسدارها را نمي فرستادند آموزش؛ در طول دوره هم ارزيابي هاي تحت آموزش داشتيم. اينها طول دوره با ما بودند و ما را ارزيابي مي کردند.
اين ارزيابي بجز سياسي، عقيدتي هم بود. مثلا نسبت به تفکرات «دکتر شريعتي» حساسيت زيادي بود يا نسبت به «مجمع احياء تفکرات شيعي» و شهيد ديالمه، حساسيت هايي وجود داشت و چون من کلاس ها و سخنراني هاي شهيد ديالمه را مي رفتم، نسبت به من حساس بودند.
در دوره هاي آموزشي رسم بر اين است که افراد صفر کيلومتر مثل ما شرکت کنيم؛ اما در آن دوره، افراد از نظر آموزش با هم خيلي متفاوت بودند و افراد قديمي و سطح بالايي مثل شهيد علي مرداني (کسي که بعدها تنگه چزابه را به نام او نامگذاري کردند) هم شرکت داشتند.
چريک هاي خشمگين
در يکي از کمين ها که به دشمن فرضي زديم، من و آقاي قاآني اسير شديم. بچه ها خيلي بي رحمانه و جدي برخورد مي کردند.
اصلا نگاه نمي کردند طرف مقابل هم پاسدار است. يکي از بچه ها تعريف مي کرد که رفتيم درگير شديم. يکدفعه يکي با چوب به کمرم زد. فرياد کشيدم. برگشتم و چوب را گرفتم و با همان چوب کوبيدم توي سرش. سرش شکست. گفت آخ...
من هم گفتم: مرگ... حتي توي هواي سرد و با دست بسته بچه ها را مي انداختند توي آب. در آن دوره اگر کسي تجديد دوره مي شد، مرگ را جلوي چشم مي ديد. دست و پاي چند نفر در پرش از خودرو شکست. بعضي ها هم به خاطر شليک از فاصله ي کم با تير مشقي دچار سوختگي شدند. يکي ديگر از کساني که در آن دوره با ما در گروه کوهستان بود، شهيد بابانظر (نظر نژاد) بود. ايشان سن و جثه اش از ما بزرگ تر بود. يادم است وقتي راه مي افتاديم، فرياد مي زد: اوه... اووو... صف شکم داده؛ منظورش اين بود که صف کج شده است. او را که يکي از بزرگ ترين فرماندهان جنگ بود، بعدها شناختم.
زندگي در صف
آن موقع هنوز حتي تيپ تشکيل نشده بود و سپاه خراسان به شکل گرداني نيرو مي فرستاد. به ما گفتند يک آقايي به نام «برونسي» فرمانده گردان شماست. ما بچه هاي دوره آموزش، آنجا دوباره جمع شده بوديم؛ گلستاني، شهيد قرص زر، صولتي و...
توي راه آهن ديديم شهيد برونسي که آمد از همانجا فرياد زد: «اااي دايي (دايي، معاون شهيد برونسي بود) سرته کن...» ما جا خورديم. با هم گفتيم لااقل عقب گردي.... به راست راستي...!! بالاخره راه افتاديم و آنجا بحث شد که رويم يک فرمانده گردان جوان تر و چالاک تر پيدا کنيم که بتوانيم با او براي عمليات برويم. رفتيم پادگان امام حسين (ع) تهران و چند روز خيلي بد را گذرانديم. صف هاي چند صد نفري براي غذا، دستشويي، نماز و.... پنج - شش روز از عمرمان توي صف گذشت. آنجا نيروي زيادي جمع شده بود و اهواز هم جا نداشت. يادم است از همه طوايف و استان ها آمده بودند. مثلا آذربايجاني ها عزاداري هاي باشکوهي برگزار مي کردند. بعد از چند روز اعزام شديم و رفتيم لشکر 92 زرهي. ما توي اهواز اسممان را هيئت نفره گذاشتيم. آنجا شروع کرديم دنبال يک فرمانده عمليات جوان و سرحال گشتيم. نمي دانستيم که شهيد برونسي چه ييلي است براي خودش... رفتيم و گشتيم و شهيد صبوري، يکي از بچه هاي جوان و بلند قامت اهل فردوس را پيدا کرديم. گفتيم همين خوب است و با هيئيت هفت نفره رفتيم توي گردانش. نتيجه ي اين قضاوت ظاهري آن شد که شهيد برونسي با گردانش رفت عمليات فتح المبين و ما با صبوري رفتيم خط پدافندي چزابه!
مجروح کشي
اگر بعد از مجروح شدن بيهوش مي شدي يا به هلي کوپتر مي رسيدي، خيلي خوش شانس بودي، و الا مي شدي مثل من. يکي دو تا از بچه ها آمدند بالاي سرم و شروع کردند به شوخي کردن و سربه سر گذاشتن. بعد هم انداختندم توي يک وانت و رسيديم به پست امدادي. پرستارها براي اينکه هوشياري مرا تست کنند فرياد مي زدند: عراقي.... عراقي را آوردند. من هم مي گفتم: نه من ايراني هستم.
خلاصه پانسمان کردند و با يک مجروح ديگر انداختندم توي آمبولانسي با يک راننده ناشي. ريه ام ترکش خورده بود و قل قل مي کرد و تنگي نفس داشتم. آمبولانس هم با سرعت زياد توي دشت و صحرا مي راند. گاهي وقت ها از شدت تکان ها از برانکارد مي افتادم پايين و دوباره مي رفتم روي برانکارد. آمبولانس هم راه را گم کره بود. بالاخره ساعت 10 شب رسيديم اهواز. مرا بردند اتاق عمل. تازه متوجه پيراهن سپاهي ام شدم که آرم سپاه را با جيب و خود لباس به هم دوخته بودم. يک شعري آن زمان ساخته بودند:
سپاهي عاشق يه آرم مخمل
توي اتاق عمل، در حالي که به هوش بودم، شروع کردند تا به کشيدن خون هاي ريه و بخيه و پانسمان و... تا رسيدند به دستم. پرستار گفت: اينجا را بايد سه تا آمپول بزنم و بعد سه تا بخيه... اگر مي خواهي همون سه تا بخيه را بزنم... گفتم: هر جور صلاح مي داني...
بلافاصله بعد از آن، مجروح ها را بردند فرودگاه. ما را قطار کرده بودند و با بوکسل مي کشيدند و مي بردند سمت هواپيما. توي هواپيما 130C هم از سقف شش - هفت تا برانکارد آويزان کرده بودند. حالا فکر کنيد اگر آن طبقه بالايي هوس دستشويي به سرش مي زد يا حالش به هم مي خورد براي ما پاييني ها چه اتفاقي مي افتاد!
هواپيما نشست توي يک فرودگاه تاريک. آمبولانس ها آمدند. هنوز نمي دانستم کجا هستيم. فقط از تکه بالاي شيشه آمبولانس صحنه هاي آشنايي مي ديدم. براي خودم نشانه گذاشتم. ديدم درست است. خلاصه، وقتي آمبولانس ايستاد، ديدم توي بيمارستان قائم مشهد توي بخش قلب و ريه هستم. تصميم گرفتم مجروح شدنم را مخفي کنم. اين در حالي بود که خانواده ام دو ماه و نيم بود که هيچ خبري از من نداشتند. چند روز بعد يکي از بچه هاي بسيج مرا شناخت و از طريق اين بنده خدا که قول داده بود به کسي چيزي نگويد، همه فهميدند. يادم هست کنار من يک ارتشي قطع نخاع بستري بود. طرف ديگرم هم يک نفر را آورده بودند که توي دعوا چاقو خورده بود. پدرم آمده بود ملاقات. از اين بنده خدا پرسيد: پسرم چي شده؟ او هم مي گفت: اين ضد انقلاب هاي مزدور ما را با چاقو زند. پدرم هم مي گفت: خدا لعنتشان کند.
کلک....
شهيدي با دمپايي
مديريت بسيجي
آقاي نوريان روح بزرگ داشت، تا جايي که توان داشت، مي دويد و کار مي کرد. ما بعد از نماز صبح تا ساعت 2 بعدازظهر کار مي کرديم. وقتي غذا را مي آوردند، واي به حال مان وقتي که مرغ بود. همه ما را با پنج - شش ماشين مي فرستاد که همه مقرها را چک کنيم که غذا به همه رسيده يا نه. يا اينکه مي گفت در يخدان شما نبايد هيچ چيزي باشد. اگر بچه ها در يخدان را باز کنند و ببينند پر از آبميوه و کمپوت است، مي گويند ما توي خط داريم چي مي کشيم و اينها چه وضعي دارند... مي گفت سهمتان را يا نگيريد و يا بلافاصله بخوريد. بعد گاهي وقت ها ديگر جسمش نمي کشيد؛ مي افتاد زير سرم. باز در همان حال مي گفت سرم را به دست چپش بزنند و با دست راست نامه ها را پاراف مي کرد.
نان و خون و انفجار
دندانپزشکي صحرايي
چراغ خاموش... چراغ روشن
بهمن 62 که برگشتيم، ديگر اجازه نمي دادند برگردم، مي گفتند: نيرو لازم نيست. من تا دو سال نرفتم.
تخليه تلفني
يک بار ديگر هم که معاون رزمي لشکر 5 نصر بودم، يک نفر تماس گرفت. فهميدم مشکوک است و شروع کردم به اطلاعات غلط دادن و حسابي گذاشتمش سر کار و دوباره بچه هاي حفاظت رسيدند و گفتند از خارج است. البته همان سال، نفر قبل از من را با تلفن تخليه اش کرده بودند. اين تخليه ها را سازمان مجاهدين انجام مي داد هنوز هم ادامه دارد.
بچه هاي بي پناه انقلاب
جنگ دروني
برادر قاآني
يک آرزو
توجيه گران
آنجا عراقي ها نوک خاکريز L (ال) شکل، ما را از صبح تا شب با انواع سلاح ها مي زدند و صاف مي کردند و ما شب با «لوترک» - نوعي وسيله آبي - سنگ و کيسه شن مي برديم و آن را بالا مي آورديم.
يک بار توي جزيره شيمايي زدند. بچه هاي اطلاعات عميلات از ش.م.ر لباس گرفتند که ماده ي شيمايي را شناسايي کنند. بعد لباس هاي اينها را پس نمي دادند. مي گفتند: لازم داريم. من گفتم: اگر لازم داريد، توجيه شان کنيد. بعد يکي از بچه هاي اطلاعات رفته بود و در حال قدم زدن، هر چه به طرف گفته بود قانع نشده بود، تا رسيده بودند لب پد. بعد گفته بود خيلي خوب، همين جا توجيهت مي کنم و هلش داده بود توي آب. ا زآنجا توجيه ها شروع شد. مسئول مخابرات، مسئول اطلاعات و... را به اسم توجيه انداختند توي آب و «توجيه» شد يک فرهنگ. تا موقعي رسيدکه من ساکم را بستم و در حال رفتن بودم. بعدازظهر بود. همه دست به يکي کردند که اين (يعني من) همه را به جان همه انداخته، اگر نيندازيمش توي آب، آبرويمان مي رود. رفتم چند جا ظرف هاي آب را پر کردم و گذاشتم. يک سطل آب هم دست گرفتم و آمدم بيرون. اينها هم سطل هاي بزرگ غذا را آماده کرده بودند. کنارم يکي از بچه ها بود. يک نفر سطل آب را پاشيد. خودم را کنار کشيدم و سطل دستم را خالي کردم روي نفر کناري ام. گفت: چرا خيسم کردي؟ گفتم: تو نمي داني اينها توطئه کرده بودند که تو را خيس کنند. گفت: اا.... بينشان اختلاف افتاد و من فرار کردم. نزديک ماشين، گير آوردند. قيافه ي عصباني به خودم گرفتم و ضامن نارنجک را کشيدم. گفتم خون جلوي چشمهامو گرفته. هر کي بياد جلو نارنجکو مي اندازم. يک لحظه ترسيدند. من هم دويدم توي ماشين و همه درها را قفل کردم و بعد که ماشين راه افتاد ضامن نارنجک را سر جايش گذاشتم.
زندگي کرديم...
پيشروي با نارنجک
بي ريايي
يک بار هم با مسئول عقيدتي لشکر امام رضا (ع) رفته بوديم حمام، يک کاسه آب ريختم رويش. او هم مي خواست تلافي کند، گفتم: نکن، ضرر مي کني. همين کاسه را تحمل کن. گفت: نه مثلا چکار مي کني و ريخت. من هم رفتم پاشويه آخر و ده تا کاسه آب ريختم رويش. روز بعد جلوي لشکر بودم، ديدم يک نايلون دارو گرفته دستش و تندتند عطسه مي کند. گفت: خدا بگم چکارت کنه سهيلي. گفتم: حاج آقا من که تذکر دادم، مي خواستيد. همان يک کاسه را تحمل کنيد.
موريانه
همان روزها رفته بودم پنج طبقه. پيش بچه هاي عقيدتي لشکر امام رضا (ع). خبر دادند يکي از افراد منتسب به يکي از جناح هاي سياسي کشور که وابستگي خانوادگي با يکي از مسئولان بلندپايه کشور دارد با دو نفر ديگر آمده اند. شب حدود ساعت 9 جلسه شروع شد و تعدادي از روحانيون و پاسدارها هم توي جلسه بودند. ايشان بحثي را درباره علل پذيرش قطعنامه شروع کرد و قسمتي از بحث هايي را که ما بعدها در نامه آقاي هاشمي ديديم، مطرح کرد؛ آن هم در يکي از مقرهاي سپاه و در حالي که هنوز مورد تهديد عراق بوديم.
يکي از روحانيون اعتراض کرد و ايشان هم تند جواب داد: شما لازم نيست تبليغات صدا و سيما را براي ما تکرار کنيد. و بعد هم نفر ديگر همراهش همين حرف ها را تکرار کرد. حالا وسط اين حرف ها يکي از بچه ها که فکر مي کرد نفر سوم، راننده اين دو نفر است، گير داده بود که اينها حرف هاي بدي مي زنند و درست نيست اين راننده اينجا باشد. گفتم: بابا اين راننده نيست. مسئول فلان سازمان مشهد است و...جلسه تا ساعت 2 شب طول کشيد و حرف هايي که براي دفاع مقدس از سم مهلک تر بود، زده شد.
پی نوشت:
1. نوعي آش که ماده اصلي تشکيل دهنده آن گوشت و جزو غذاهاي محلي مشهد است.