اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

شهزاده و قو دختر

روزی روزگاری پادشاهی بود كه تنها یك پسر داشت. چون پسر ببالید و جوانی برومند شد روزی به قصد شكار از كاخ بیرون رفت و راه خود را در جنگل گم كرد. او در میان جنگل به راه افتاد و رفت و رفت تا به كشور دیگری رسید.
چهارشنبه، 2 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شهزاده و قو دختر
 شهزاده و قو دختر

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

روزی روزگاری پادشاهی بود كه تنها یك پسر داشت. چون پسر ببالید و جوانی برومند شد روزی به قصد شكار از كاخ بیرون رفت و راه خود را در جنگل گم كرد. او در میان جنگل به راه افتاد و رفت و رفت تا به كشور دیگری رسید. در آنجا كلبه‌ای را دید كه پیرمردی در آن می‌زیست. موهای سفید پیرمرد تا زمین می‌رسید و ریش بلندش را به كمرش بسته بود. شاهزاده پیش او رفت و گفت:
-روز بخیر،‌ ای پیر محترم.
-روز بخیر، پسرم، چگونه به اینجا آمده‌ای؟
-من به قصد شكار بیرون آمده بودم، راه خود را گم كردم و پس از مدتی سرگردانی به اینجا رسیدم و شما را دیدم.
-آیا حاضری در نزد من بمانی و خدمتم را بكنی؟
-بلی، می‌مانم.
پیرمرد گفت: «بسیار خوب. بخت نیك تو را به نزد من رهنمون گشته است. تو سه سال به من خدمت می‌كنی، اگر در همه‌ی این مدت بخوبی و درستی خدمتم را بكنی، در پایان سه سال برایت زن می‌گیرم و خانه‌ای آماده می‌كنم.»
پس از این گفت و گو شاهزاده‌ی جوان به عنوان خدمتكار در خانه‌ی پیرمرد ماند.
فردا صبح پیرمرد تازیانه‌ای به او داد و دستور داد تا با آن بر گرداگرد دریاچه‌ای كه در آنجا بود بكوبد. كار او در همه‌ی روز تازیانه بر ساحل دریاچه كوفتن بود و بس!
آن شب وقتی شاهزاده به كلبه بازگشت، پیرمرد از او پرسید: «آیا برای من خدمتكار خوبی بوده‌ای؟»
شاهزاده جواب داد: «بلی».
آنگاه نشستند و شام خوردند و بعد به بستر خواب رفتند.
بامداد روز بعد پیرمرد باز هم به شاهزاده دستور داد كه تازیانه را بردارد و به كنار دریاچه برود و در آنجا به نگهبانی بایستد.
شاهزاده‌ی جوان آن جا رفت. دور دریاچه گام می‌زد و پیاپی تازیانه بر ساحل آن می‌كوفت. نیمروزان چشمش به گروهی از قوها افتاد كه در پایین پرواز می‌كردند و به دریاچه نزدیك شدند و در آن فرود آمدند. آنان جامه‌ی سپید خود را از تن به در آوردند و در آب شنا كردند. بعد دوباره آنها را پوشیدند و به پرواز درآمدند و از آنجا رفتند.
آن شب نیز وقتی شاهزاده به كلبه بازگشت پیرمرد از او پرسید: «خوب، بگو ببینم، آیا برای من خدمتكار خوبی بوده‌ای؟»
پسر شاه در جواب او گفت: «آری، بوده‌ام.»
-آیا چیزی در دریاچه دیدی؟
-بلی، دسته‌ای از قوها را دیدم.
-دیگر چه دیدی؟
-دیدم كه آنان جامه‌های سپید خود را از تن بیرون كردند و آنها را در كنار دریاچه نهادند و خود برای آبتنی به دریاچه رفتند. سپس دوباره از دریاچه بیرون آمدند و جامه‌های خود را پوشیدند و به پرواز درآمدند و رفتند.
پیرمرد گفت: «بسیارخوب».
آن دو نشستند و شام خوردند. سپس برخاستند و به بستر خواب رفتند.
چون بامداد روز بعد از خواب برخاستند پیرمرد به شاهزاده گفت: «امروز سومین سال خدمت تو است. باز هم باید به كنار دریاچه بروی و در آنجا به نگهبانی بایستی! وقتی قوها برای شنا در كنار دریاچه فرود آیند و جامه از تن درآورند و در آنجا بنهند و به دریاچه بروند، سعی كن توجه آنان را از ساحل دریاچه به جای دیگری منحرف بكنی. سپس جامه‌های آنان را بردار و برای من بیاور! اگر دلت می‌خواهد شادمان و خوشبخت گردی به آنچه گفتم عمل كن و سعی كن كه وظیفه‌ات را بخوبی انجام بدهی!»
شاهزاده‌ی جوان تازیانه را برداشت و به كنار دریاچه رفت و مانند روزهای پیش به تازیانه زدن پرداخت.
نیمروز قوهای سپید دوباره پایین آمدند و به دریاچه رفتند. هنگامی كه آنان سرگرم شنا و بازی بودند شاهزاده‌ی جوان به سوی جامه‌ی آنان خزید و آنها را برداشت و به كلبه‌ی پیرمرد برد.
اما، شگفتا! قوها به چهره‌ی دخترانی زیبا درآمدند، به نزد پیرمرد رفتند و از او خواستند تا جامه‌شان را بازپس دهد. او جامه‌ی همه‌ی آنان را پس داد جز جامه‌ی زیباترین آنان را كه پیش خود نگاه داشت و از او خواست تا در كلبه‌ی او بماند. دختران دیگر جامه های خود را بر تن كردند و به صورت قوهای سپید درآمدند. آنگاه پرواز كردند و رفتند.
پیرمرد شاهزاده را به پشت كلبه برد و گفت: «این قو دختر از آن تو است، این هم جامه‌ی او است و این كیسه‌ی پر از زر و گوهرهای گرانبها هم جهیز او. مراقب باش كه جلد قو را همیشه از زنت دور نگاه داری، اگر روزی آن را به دست بیاورد دوباره به جلد قو درمی‌آید و تو را می‌گذارد و پرواز می‌كند و می‌رود و تو دیگر نمی‌توانی او را پیدا كنی.»
شاهزاده از پیرمرد تشكر كرد و جامه‌ی كوچك و ظریف را تا كرد و زیر پیراهن خود، روی سینه‌اش، نهاد. كیسه‌ی زر و گوهر را بر دوش انداخت. بعد دست زنش را گرفت و روی به راه نهاد. پیرمرد آن دو را تا آخر جنگل راهنمایی كرد و سپس راه را نشانشان داد و بازگشت.
شاهزاده و زنش بزودی به خانه‌ی خود رسیدند.
سلطان و شهبانو از دیدن پسرشان، كه گمان می‌بردند مرده است، بسیار شادمان شدند. شاهزاده برای آنان تعریف كرد كه چگونه خدمت پیرمرد را كرده و دختر قو را پیدا كرده است. سپس جلد قو را به آنان داد و از مادرش خواست كه آن را نگاه دارد و هرگز آن را در دسترس همسرش نگذارد؛ زیرا اگر دختر آن را بپوشد به صورت قو درمی‌آید و پرواز می‌كند و می‌رود و دیگر نمی‌توانند او را پیدا كنند.
شاهزاده‌ی جوان با همسر زیبای خود زندگی خوش و خرمی آغاز كردند. روزی شاهزاده به شكار رفت و زنش با مادرش در خانه تنها ماندند. زن به شهبانو گفت:
-مادر، تو را به خدا، جامه‌ی سفید مرا بده یك دقیقه بپوشم. قول می‌دهم كه از خانه بیرون نروم؛ ولی اگر آن را نپوشم می‌میرم.
اما مادر شوهر از دادن جامه به عروس خودداری كرد.
چند روز گذشت. شاهزاده‌ی جوان دوباره به شكار رفت. زنش به نزد مادرشوهر آمد و با التماس به او گفت:
-مادر، تو را به خدا جامه‌ی مرا به من بده! سوگند می‌خورم كه از خانه بیرون نروم. تنها بگذار یك دم آن را بپوشم! اگر یك دم آن را بر تن كنم بسیار زیباتر از این می شوم كه هستم.
اما مادرشوهر این بار هم جامه را به او نداد.
بار سوم نیز كه شاهزاده به شكار رفت و همسرش با مادرش تنها ماند دوباره بنای خواهش و التماس گذاشت:
-مادر، جامه‌ام را بده بپوشم! تو را به جان پسرت خواهش مرا بر زمین مینداز! قول می‌دهم كه گامی از كاخ فراتر ننهم. اگر آنرا به من بدهی بسیار زیباتر از اینكه هستم می‌شوم.
مادرشوهر این بار قول عروسش را باور كرد و جامه را به او داد. همین كه دختر قو آن را بر تن كرد به صورت قویی درآمد و گفت: «خداحافظ شما، مادر. مرا باید در كوه بلور بجویید!» آنگاه به پرواز درآمد و ناپدید گشت.
آن شب چون شاهزاده به خانه بازگشت مادرش به او گفت كه چگونه همسرش او را فریفت و به التماس و خواهش جامه‌اش را از او گرفت و پرواز كرد و رفت.
جوان پس از شنیدن این داستان سخت اندوهگین گشت و آرزوی مرگ كرد. آنگاه اسب خود را زین كرد و بر آن نشست و از جنگل گذشت و خود را به كلبه‌ی پیر كهنسال رسانید. چون به نزد او رفت هیچ نگفت كه كیست و از كجا می‌آید:
-روز بخیر، ‌ای پیر گرامی.
-روز بخیر، پسرم. چه تصادفی تو را به اینجا آورده است؟
-آمده‌ام از شما بپرسم كه كوه بلور كجاست؟
-پسرم، من سرور و سلطان سی و دو باد هستم. اگر كوه بلوری در این جهان باشد، بادهای من جای آن را می‌دانند و تو را به آنجا می‌برند.
شبانگاه بادی صفیركشان فراز آمد و به پیرمرد گفت: «شب بخیر، سرور و سلطان من.»
-شب بخیر، باد زیر فرمان من. آیا تو كوه بلور را در گوشه‌ای از جهان دیده‌ای؟
-نه سرورم، من چنین كوهی را ندیده‌ام.
آنگاه باد دوم فراز آمد و گفت: «شب بخیر،‌ای شاه بادها».
-شب بخیر، باد فرمانبر من. آیا تو كوه بلور را در جایی دیده‌ای؟
-نه سرور من، من آن را ندیده‌ام؛ اما شنیده‌ام كه چنین كوهی در جایی هست.
پس از آن باد شمال، فریادكنان و زوزه كشان، طوری كه درختان را تا روی زمین خم می‌كرد، فرا رسید و گفت: «شب بخیر، شهباد من.»
-شب بخیر، باد فرمانبر من. آیا تو در این دنیا كوه بلور را دیده‌ای؟
-بلی دیده‌ام و هم اكنون از آنجا می‌آیم.
-پس این مرد را بردار و فردا به آنجا ببر!
پگاه، باد شمال برخاست و شاهزاده را كه هنوز در خواب بود بر دوش گرفت و با خود برد و او را در پای كوه بلورین بر زمین نهاد و رفت.
وقتی شاهزاده از خواب بیدار شد و چشم گشود و بر گرداگرد خود نگریست، دریافت كه او را به پای كوه بلور آورده‌اند. پس از جای برخاست و كوشید كه از كوه بالا برود. به هزار سختی و دشواری نیمی از كوه را بالا می‌خزید، اما در نیمه‌ی راه سُر می‌خورد و به پایین می‌افتاد و باز بالا می‌خزید و می‌لغزید و به پایین می‌افتاد. شاهزاده سرانجام، پس از كوشش بسیار به كندی بالا رفت و خود را به ستیغ كوه رسانید. در آنجا كلبه‌ای دید كه پیرزنی در آن نشسته بود. پیش او رفت و گفت:
-روز بخیر،‌ ای پیرزن محترم.
-روز بخیر، پسرم. خدا پشت و پناهت باشد! كدام بخت تو را به اینجا آورده است؟
شاهزاده در پاسخ او گفت: «ننه جان، مرا بخت و اقبال بدین جا نیاورده است. من دنبال قو دختری می‌گردم. شنیده‌ام كه او در كوه بلور است. آیا شما می‌توانید بگویید او كجا است؟ آخر قودختر زن من است.
-آه، پسرجان، خوب جایی آمده‌ای. من در اینجا سیصد قودختر دارم كه همه مانند یكدیگرند. من همه‌ی آنان را پیش تو می‌آورم، اگر توانستی همسرت را در میان آنان بشناسی می‌توانی دست او را بگیری و برداری و با خود ببری؛ اما اگر نتوانستی او را بشناسی كشته خواهی شد.
شاهزاده از این تهدید كوچك‌ترین ترس و بیمی به دل راه نداد. او چندان شیفته‌ و دلداده‌ی قودختر بود كه تصمیم داشت یا او را پیدا كند و با خود ببرد و یا جان خویش را در راهش فدا كند.
پیرزن در شاخی دمید. بزودی دسته‌ای از قوها، دسته‌ای بزرگ، پروازكنان به سوی او آمدند و صدای به هم خوردن بالهایشان در فضا پیچید. چون بر زمین نشستند به صورت دخترانی زیبا درآمدند و در یك خط صف بستند. پیرزن، جوان را به نزد آنان برد و در برابر نخستین دختر ایستاد و از او پرسید:
-این دختر همسر تو است؟
-نه، این نیست.
-پس این یكی است؟
-نه این هم نیست.
-این...
-نه...
-این یكی چطور؟
-این هم نیست.
سرانجام پیرزن و شاهزاده به برابر دختری رسیدند كه زیباتر از همه می‌نمود و چون پیرزن از شاهزاده پرسید: «آیا این یكی است؟» قودختر لبخند كوتاهی بر لب آورد و چشمكی به جوان زد؛ اما سخت كوشید كه پیرزن متوجه لبخند و چشمك او نشود.
-بلی، این زن من است.
-این است؟
-بلی این است.
-این است؟
-بلی!
پیرزن با دست خود اشاره‌ای به دیگر دختران كرد و آنان دوباره به جلد قو درآمدند و پرواز كردند و رفتند. تنها همسر شاهزاده در آنجا ماند و آهسته در گوش او گفت:
-اگر كسی غذایی برایت آورد مبادا آن را بخوری! منتظر باش تا من خود برای تو غذا بیاورم.
آنگاه پیرزن به نزد شاهزاده آمد و گفت: «اگر او را نشناخته بودی كشته می‌شدی؛ اما هنوز هم از آن تو نیست. تو می‌بایستی در آن مدت كه پیش تو بود خوب نگهداری و مراقبتش می‌كردی. اكنون باید سه كار برای من بكنی تا او را به تو بدهم. كوهی را كه در آن سوی این كوه است می‌بینی؟ برو و تا شب آن را به كوه بلور بیاور!»
شاهزاده‌ی جوان بیل و كلنگی برداشت و به كوهی كه پیرزن نشانش داده بود رفت و شروع به كندن آن كرد. اما چگونه ممكن بود كه در یك روز، با دست تنها، كوهی را كند و روی كوه دیگر برد. جوان نشست تا دمی بیاساید آهی از تأثر و تأسف كشید. ظهر پسرك خردسالی به نزد او آمد و ناهار آورد. شاهزاده گفت: «من هیچ غذایی را از دست تو نمی‌گیرم.» و آن را پس فرستاد.
پس از ساعتی همسرش به نزد او آمد و برای او غذا آورد و چون او را بسیار اندوهگین و نومید یافت گفت:
-همسر عزیزم، ناراحت مباش! ناهارت را بخور و دراز بكش و بخواب. وقتی به كلبه بازگشتی پیرزن از تو می‌پرسد: «خدمتكار، آیا وظیفه‌ات را انجام دادی؟» تو با خشم پاسخش بده: «بلی، انجام دادم. اما پیرزن حالا زود باش غذای مرا بده! من آن قدر گرسنه‌ام كه حتی می‌توانم تو را هم بخورم.»
شاهزاده ناهارش را خورد و بر زمین دراز كشید و به خواب رفت.
زنش شتابان به نزد خواهران خود رفت و بی‌آنكه پیرزن بفهمد از آنان كمك خواست. قوها بادها را به یاری خود خواندند و بادها همه با هم در كوه دمیدند و آن را به سوی كوه بلورین راندند.
شامگاهان شاهزاده‌ی جوان از خواب بیدار شد و چون دید كه كوه را برده‌اند، از جای برخاست و بیل و كلنگش را برداشت و به نزد پیرزن بازگشت. چون به كلبه رسید فریاد زد:
-شب بخیر، پیرزن. آیا شام من آماده است؟
-خدمتكار، اول بگو ببینم كارت را انجام دادی؟
شاهزاده با خشم بانگ بر او زد: «بلی، انجام داده‌ام. زود باش شامم را بردار بیاور! نمی‌دانی چقدر گرسنه‌ام، آن قدر گرسنه‌ام كه می‌توانم تو را هم بخورم.»
پیرزن سخت به حیرت افتاد و شتابان شام شاهزاده را آماده كرد و در برابرش نهاد.
روز دوم پیرزن به او گفت: «امروز باید به آن كوه كه می‌بینی بروی و همه‌ی درختانی را كه در جنگل روی كوه می‌بینی، بیندازی، آنها را بشكنی و دسته بكنی و به اینجا بیاوری».
شاهزاده تبری برداشت و بر دوش افكند و به جنگل رفت.
او با تبر خود به افكندن درختان آغاز كرد؛ اما تا نیمه‌ی روز، با همه‌ی كوشش و جدیتی كه به خرج داد، نتوانست بیش از سه درخت بر زمین بیندازد. پس سخت نومید گشت و روی كنده‌ی درختی نشست و سر به گریبان غم فرو برد. مگر ممكن بود او به تن‌هایی همه‌ی درختان جنگل را تا شب بیندازد؛ در نیمروز باز همان پسرك برای او ناهار آورد اما شاهزاده او را با ناهارش برگردانید و گفت:
-من هیچ غذایی را از دست تو نمی‌گیرم.
پس از چند دقیقه همسرش آمد و ناهار آورد و چون او را سخت افسرده و غمگین یافت گفت: «همسر عزیزم، ناراحت مباش! ناهارت را بخور و دراز بكش و بخواب و چون شب فرا رسید همان كاری را كه دیروز كردی بكن!»
شاهزاده جوان ناهارش را خورد. آنگاه دراز كشید و خوابید. زنش نیز بازگشت و قوهای دیگر را به كمك خواند و آنان بادها را به یاری طلبیدند تا درختان جنگل را بیندازند. بادها در اندك زمانی خواهش آنان را انجام دادند. دختران درختان را شكستند و هیمه‌ها از آنها ساختند و به كوه بلور بردند.
شامگاهان شاهزاده از خواب بیدار شد و چون دید كه همه‌ی درختان افتاده‌اند تبرش را برداشت و بر دوش نهاد و به سوی كلبه‌ی پیرزن رفت. چون به آنجا رسید با خشم بانگ برآورد:
-شب بخیر، پیرزن. آیا شام من حاضر است؟
-شب بخیر، خدمتكار. آیا كار خود را انجام دادی؟
شاهزاده فریاد زد: «آری، انجام دادم. بهتر است به جای این سؤال‌ها هرچه زودتر شامم را بیاوری وگرنه تو را می‌خورم. آنقدر گرسنه‌ام كه حتی این كار را هم می‌توانم بكنم.»
پیرزن برخاست و با عجله شام او را آماده كرد.
روز سوم پیرزن به شاهزاده گفت: «امروز باید به كشتزاری كه در آن سو می‌بینی بروی، گندم‌ها را درو كنی. آنگاه خرمن بكوبی و گندم‌ها را به آسیا ببری و آرد كنی و آرد را پیش من بیاوری تا من بتوانم برای تو نان بپزم و آن را برای راهت بگذارم.»
شاهزاده داسی را برداشت و به كشتزار رفت. ظهر باز همان پسرك برای او غذا برد ولی شاهزاده او را بازگردانید. آنگاه همسرش برای او ناهار برد و آن را خورد و خوابید. زنش همه‌ی قودختران را پیش خواند و آنان گندم‌ها را درو كردند و آنها را به زمین خرمن كوبی بردند و از بادها خواستند كه به كمكشان بیایند. بادها با آخرین نیروی خود بر آنها وزیدند و در یك چشم به هم زدن دانه‌ها را از خوشه‌ها جدا كردند و سپس آنها را به آسیا بردند و آرد كردند.
شامگاهان شاهزاده مانند روزهای پیش از خواب بیدار شد و به در كلبه‌ی پیرزن رفت و فریاد زد:
-شب بخیر، پیرزن. من سومین كاری را هم كه گفته بودی انجام دادم. دخترانت را به آسیا بفرست تا آرد را بیاورند و تو با آن گرده نان بزرگی برای من بپزی.
پیرزن كه از جوان سخت در هراس افتاده بود در شاخ خود دمید. دختركان آمدند و او به آنان دستور داد تا بروند و آرد را از آسیا بیاورند و گرده‌ی نانی بزرگ بپزند.
همسر شاهزاده او را به اشاره پیش خواند و در گوشش گفت: «امشب پیرزن تو را به اصطبلی می‌فرستد كه پر از اسبان و گاوان و آدمیان است. آنان به تو حمله می‌كنند، اما نباید بترسی. باید با آنان نبرد كنی و بانگ برآوری.»
پیرزن شاهزاده را پس از خوردن شام پیش خواند و گفت: «هنوز كار دیگری هم هست كه باید بكنی! امشب باید مراقب چارپایان من باشی! اگر بامدادان همه‌ی آنان بی‌كم و كاست در جای خود نباشند كشته خواهی شد؛ اما هرگاه همه سالم بودند تو نانی برای سفر خود و اسبی برای بردنت به دست خواهی آورد و می توانی قودختر را هم برداری و با خود ببری!»
شاهزاده به ستورگاه رفت. نیمه شبان گاوان و اسبان و مردان ناگهان فریادزنان و شیهه كشان بر او حمله كردند. ولی شاهزاده با بانگی بلندتر پاسخشان داد. ساعتی چارپایان با شاهزاده نبرد كردند و چون شكست خوردند او را به حال خود رها كردند.
پگاه، شاهزاده به در كلبه‌ی پیرزن رفت و بانگ بر او زد و با خشم بسیار به او گفت كه چرا در را به روی او نگشوده است.
پیرزن ترسید و با خود گفت: «وای بر من! او بسیار نیرومندتر و خشمگین‌تر از من است. بهتر است تا مرا از پا درنیاورده است بگذارم برود.»
پیرزن در را به روی او باز كرد. شاهزاده فریاد زد:
-نان مرا پخته‌ای؟
پیرزن كه از ترس مثل بید می‌لرزید جواب داد: «بلی، پخته‌ام.»
شاهزاده با صدایی خشمگین‌تر فریاد زد: «پس آن را به من بده كه می‌خواهم بروم.»
چون پیرزن از كلبه بیرون رفت، همسر شاهزاده به آنجا آمد و به او گفت: «پیرزن اسبان بسیاری به اینجا می‌آورد، در میان آنان همانقدر كه اسب زیبا و نیرومند هست، اسب زشت و لاغر و مردنی هم هست. تو باید زشت‌ترین و كوچك‌ترین آنان را برای سواری خود و من برگزینی.»
پیرزن بازگشت و نان را آورد و در برابر جوان نهاد. آنگاه رفت و اسبان بسیاری را از ستورگاه به آنجا آورد. همه را در یك صف در برابر شاهزاده نگاه داشت و به او گفت:
-می‌توانی از میان این‌ها دو اسب انتخاب كنی، یكی را برای خود و دیگری را برای همسرت.
شاهزاده دو اسب را كه كوچك‌ترین و زشت‌ترین اسبان بودند، برگزید. وقتی او و همسرش بر آن دو نشستند دو بال بزرگ بر دوش هریك از آن دو رویید و آنان به پرواز درآمدند و او و همسرش را به كاخ شاهزاده بردند.
شاهزاده و همسرش سالیان دراز با هم به خوشی و خرمی زندگی كردند.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط