مؤلف: محمدرضا افضلی
گفت درویشی به درویشی که تو *** چون بدیدی حضرت حق را بگو
گفت بیچون دیدم اما بهر قال *** باز گویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذری *** سوی دست راست حوض کوثری
بر یسارش بس جهانسوز آتشی *** سوی دست راستش جوی خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دست *** بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لعب باژگونه بود سخت *** پیش پای هر شقی و نیکبخت
هر که در آتش همی رفت و شرر *** از میان آب بر میکرد سر
هر که سوی آب میرفت از میان *** او در آتش یافت میشد در زمان
هرکه سوی راست شد و آب زلال *** سر ز آتش بر زد از سوی شمال
وآنکه شد سوی شمال آتشین *** سر برون میکرد از سوی یمین
کم کسی بر سر این مضمر زدی *** لاجرم کم کس در آن آتش شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت *** کو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلق *** لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
سخن درباره رابطه پروردگار با بندگان و توصیف ادراکات بندهی آگاه است. مولانا میگوید: آنچه بنده از رابطه خود با حق در مییابد، ممکن است حقیقتی به عکس آن چیزی داشته باشد که خود میبیند. هر کس که به سمت راست و آب صاف و زلال میرفت از سمت چپ سر از آتش بیرون میآورد، اما کسی که ابتدا به سوی چپ میرفت از سمت راست سر بیرون میآورد؛ یعنی هر کس که در این دنیا به سوی ریاضت و کفّ نفس رود، در بهشت جزء اصحاب یمین قرار گیرد.
در میان مردم کمتر کسی هست که به راز پوشیده پی ببرد. از این رو ناچار کمتر کسی حاضر میشود که وارد آن آتش شود، به جز کسی که بخت و اقبال بدو روی آورد. کسی که لذات حیوانی را ترک کند و به سوی ریاضت نفس میرود که واقعاً اقبال معنوی و دولت الهی بدو روی کرده باشد. مردم، لذت نقد و حاضر را معبود خود ساختهاند و ناگزیر در این بازی زیانکار شدهاند. چنان که در آیه 23 سوره جاثیه آمده است: (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ)؛ آیا دیدی آن کس که معبود خود را هوای نفسانی خود قرار داد؟
جوق جوق وصف صف از حرص و شتاب *** محترز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر *** اعتبار الاعتبارای بیخبر
بانگ میزد آتشای گیجان گول *** من نیام آتش منم چشمهی قبول
چشمبندی کرده اندای بینظر *** در منای و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل این جا شرار و دود نیست *** جز که سحر و خدعهی نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهای *** آتش آب تواست و تو پروانهای
جان پروانه همی دارد ندا *** کای دریغا صد هزارم پر بدی
تا همی سوزید ز آتش بیامان *** کوری چشم و دل نامحرمان
مردم دنیا میپندارند که خوشیهای نفسانی و لذات حیوانی، را حتی و رفاه حقیقی در پی دارد و گمان دارند که ریاضت و کفّ نفس، امری ناگوار است، از این رو لذات حیوانی را آب گوارا و صیانت نفس را آتش سوزان میانگارند. پس به خیال خود از آتش میگریزند، در حالی که برحسب واقع لذات آنی موجب دخول در آتش میشود اما از آتشی که گریزانند با زبان حال فریاد میزند: ای گیجان ابله! من آتش نیستم، من چشمهی رضای الهی هستم. ای فاقد بصیرت! در این جا چشمبندی و شعبده صورت دادهاند. درون من بیا و هیچگونه بیمی از شعلههای آتش نداشته باش. ای ابراهیم خلیل! این جا شعله و دودی وجود ندارد و غیر از جادو و نیرنگِ نمرود چیز دیگری نیست. اگر مانند خلیل الله و دوست حق، شخص فهیمی باشی، بدان که آتش برای تو به منزلهی آب گواراست و تو مانند پروانهای. پس باید عاشقانه هم چون پروانه، بیپروا به آتش ریاضت درآیی. جانِ پروانه فریاد میزند: ای کاش پرهای فراوانی داشتم تا در راه معشوق نثار میکردم و به کوری چشم و دل اغیار، همه آن پرها بیهیچ ملاحظه و حذری در آتش میسوخت.
بر من آرد رحم جاهل از خری *** من برو رحم آرم از بینشوری
خاصه این آتش که جان آبهاست *** کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود *** دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل *** تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی دادهاند *** واندر آتش چشمهای بگشاده اند
ساحری صحن برنجی را به فن *** میکند کرمش میان انجمن
خانه را او پر ز کژدمها نمود *** از دم سحر و خود آن کژدم نبود
افراد نادان، صیانت نفس و عبادت و ریاضت را که از لوازم عشق الهی است، دشوار و بیهوده میانگارند، از اینرو عاشقانِ حق را نصیحت میکنند که دست از این کارها بردارند. در حالی که عشاقِ حق نیز با بینش ژرف خود سیهروزی و شقاوت آنان را در پیروی از هوای نفس میدانند. به خصوص این آتش که جان همه آبهاست؛ یعنی آتش عشق الهی و ریاضت و کفّ نفس، گوهر همهی لذات و خوشیهای حقیقی و پایدار است. اما پروانه برعکس ما است، زیرا پروانه نور را میبیند و خود را به آتش میافکند، در حالی که صاحب دل، آتش را میبیند و درون نور میشود. خداوند بزرگ این چنین تدبیری را به کار برده تا بر تو معلوم شود که چه کسی از دودمان ابراهیم خلیل است. خداوند برای امتحان خلایق، دنیا و امور نفسانی را به ظاهر، جذاب و ریاضت و عبادت را صورتاً شاق و دشوار نموده است تا صالحان از صالحان باز شناخته شوند: (وَامْتَازُوا الْیَوْمَ أَیُّهَا الْمُجْرِمُونَ).
چون که جادو مینماید صد چنین *** چون بود دستان جادو آفرین
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن *** اندر افتادند چون زن زیر پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام *** اندر افتادند چون صعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال *** سرنگونی مکرهای کالجبال
من نیام فرعون کهایم سوی نیل *** سوی آتش میروم من چون خلیل
نیست آتش هست آن ماءٌ معین *** وآن دگر از مکر آب آتشین
بیندیش که اگر پروردگار - خالق جادوگران و جادوها - بخواهد جادو کند، چگونه میتواند چشم تو را ببندد. در جایی که انسان جادو قادر باشد صد نوع کار عجیب و غریب انجام دهد، ببین مکر خداوندِ جادوآفرین چگونه است. ساحرانِ ادوار پیشین با همهی قدرت و مهارت خود در برابر مکر حق، بنده و غلامی بیش نبودند و مانند گنجشک به دام مکر الهی افتادند. به هوش باش، قرآن را بخوان و به کلام فصیح و بلیغ آن توجه کن و ببین که حیلههای کوهآسا چهسان واژگون میشوند. اشاره دارد به آیه 46 سوره ابراهیم: (وَقَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَعِندَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ وَإِن كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ)؛ و نیرنگ خود را به کار بستند، خدا از مکرشان آگاه است، حتی اگر مکری باشد که کوهها را به حرکت آورد.
عشاق الهی به سوی هواهای نفسانی نمیروند، بلکه به سوی صیانت نفس میروند. آتش برای مردی چون ابراهیم آب گواراست.
ای بسا نازا که گردد آن گناه *** افکند مر بنده را از چشم شاه
ناز کردن خوشتر آید از شکر *** لیک کم خواهاش که دارد صد خطر
ایمن آباد است آن راه نیاز *** ترک نازش گیر و با آن ره بساز
ای بسا نازآوری زد پر و بال *** آخرالامر آن بر آن کس شد وبال
خوشی ناز ار دمی بفرازدت *** بیم و ترس مضمرش بگدازدت
وین نیاز ارچه که لاغر میکند *** صدر را چون بدر انور میکند
چون ز مرده زنده بیرون میکشد *** هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند *** نفس زنده سوی مرگی میتند
بنده باید همواره بداند که به پروردگار خود نیاز دارد و ناز و غرور نسبت به حق، عاقبت خوشی ندارد، چه بسا ناز و استغنایی که به گناه انجامد و بنده را از چشم شاه بیندازد. استغنا در برابر حضرت حق، به فرموده قرآن، موجب طغیان میشود. گرچه ناز کردن و استغنا نمودن از شکر هم شیرینتر است، اما تو نباید این شکر را بجوی، زیرا خطرات بسیار دارد. راه نیاز، راهی پُر از امنیت و آسودگی است. ناز و استغنا را رها ساز و در راه نیاز حرکت کن و با آن راه بساز. چه بسا ناز آوری که میدان پیدا کند ولی نهایتاً برای او عذاب و گرفتاری میشود. اگرچه لذت استغنا لحظهای تو را سربلند میکند، اما ترس و هراس نهفته در آن تو را تحلیل میبرد و آب میکند. اگرچه احساس نیاز به حضرت حق تو را فروتن و خاکسار میکند، اما در عوض، سینهی تو را مانند ماه شب چهارده روشن و تابان میگرداند.
از آن جا که حق تعالی مرده را از زنده و زنده را از مرده خارج میکند اگر در این دنیا نفس امارهی خود را قمع و ضبط کنی و به مرگِ اختیاری برسی به هدایت الهی نایل میشوی. در آن صورت به بقای جاودانه و حیات طیبه دست مییابی. این سخن ناظر به آیه 95 سوره انعام است: (إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ ذلِكُمُ اللّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ)؛ به راستی که خداوند شکافندهی دانه و هسته است و زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون آورد. این است خداوند، به کدامین بیراهه روید؟
مرده شو تا مخرج الحی الصمد *** زندهای زین مرده بیرون آورد
دی شوی بینی تو اخراج بهار *** لیل گردی بینی ایلاج نهار
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو *** روی خراش از عزا ای خوبرو
آنچنان رویی که چون شمس ضحاست *** آنچنان رخ را خراشیدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ کافری است *** که رخ مه در فراق او گریست
مُرده شو؛ یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند بینیاز که زنده را از مرده بیرون میآورد، زندهای را از مرده تو بیرون آورد. «الصمد» از اسماءالله به معنای قصد کردن است. صمد به کسی گفته میشود که همهی موجودات آهنگ او دارند. چنان که وقتی از امام جواد (علیهالسلام) سؤال شد که منظور از «صمد» چیست؟ فرمود: «السید المصمود الیه فی القلیل و الکثیر؛ آقایی که در هر کم و زیادی بدو توجه شود». اگر تو زمستان شوی و از برگ و باران عریان شوی، حضرت حق از باطن تو بهار معنوی را آشکار خواهد کرد و اگر شب شوی، یعنی از جلوهی نفس اماره ممانعت کنی و از شهرتطلبی بگریزی، خواهی دید که حضرت حق روز پُر فروغِ معرفت را در باطنت تابان سازد. اشاره دارد به آیه 61 سوره حج: (ذلكَ بَأَنَّ اللَّهَ یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَیُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ وَأَنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ)؛ این بدان سبب است که خداوند، شب را در روز و روز را در شب بیرون آورد و به راستی که خداوند شنوا و بیناست.
«برمکن آن پر»، پری است که بنده را به سوی کمال پرواز میدهد. ای زیباروی! مبادا با روی آوردن به شهوات، احوال روحانی خود را ذایل کنی. رخسار خورشید گونهات را بدین وسیله مخراش. حتی ماه نیز به چهرهی معنوی انسان عشق میورزد. ای غافل! تو رخسارهی معنوی خود را نمیبینی، یا اگر میبینی به سبب غلبه نفسانیات، خود را به ندیدن میزنی. پس اخلاق ستیزگرانه خود را ترک کن و از افکار حقستیز دست بردار.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
گفت بیچون دیدم اما بهر قال *** باز گویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذری *** سوی دست راست حوض کوثری
بر یسارش بس جهانسوز آتشی *** سوی دست راستش جوی خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دست *** بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لعب باژگونه بود سخت *** پیش پای هر شقی و نیکبخت
هر که در آتش همی رفت و شرر *** از میان آب بر میکرد سر
هر که سوی آب میرفت از میان *** او در آتش یافت میشد در زمان
هرکه سوی راست شد و آب زلال *** سر ز آتش بر زد از سوی شمال
وآنکه شد سوی شمال آتشین *** سر برون میکرد از سوی یمین
کم کسی بر سر این مضمر زدی *** لاجرم کم کس در آن آتش شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت *** کو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلق *** لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
سخن درباره رابطه پروردگار با بندگان و توصیف ادراکات بندهی آگاه است. مولانا میگوید: آنچه بنده از رابطه خود با حق در مییابد، ممکن است حقیقتی به عکس آن چیزی داشته باشد که خود میبیند. هر کس که به سمت راست و آب صاف و زلال میرفت از سمت چپ سر از آتش بیرون میآورد، اما کسی که ابتدا به سوی چپ میرفت از سمت راست سر بیرون میآورد؛ یعنی هر کس که در این دنیا به سوی ریاضت و کفّ نفس رود، در بهشت جزء اصحاب یمین قرار گیرد.
در میان مردم کمتر کسی هست که به راز پوشیده پی ببرد. از این رو ناچار کمتر کسی حاضر میشود که وارد آن آتش شود، به جز کسی که بخت و اقبال بدو روی آورد. کسی که لذات حیوانی را ترک کند و به سوی ریاضت نفس میرود که واقعاً اقبال معنوی و دولت الهی بدو روی کرده باشد. مردم، لذت نقد و حاضر را معبود خود ساختهاند و ناگزیر در این بازی زیانکار شدهاند. چنان که در آیه 23 سوره جاثیه آمده است: (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ)؛ آیا دیدی آن کس که معبود خود را هوای نفسانی خود قرار داد؟
جوق جوق وصف صف از حرص و شتاب *** محترز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر *** اعتبار الاعتبارای بیخبر
بانگ میزد آتشای گیجان گول *** من نیام آتش منم چشمهی قبول
چشمبندی کرده اندای بینظر *** در منای و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل این جا شرار و دود نیست *** جز که سحر و خدعهی نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهای *** آتش آب تواست و تو پروانهای
جان پروانه همی دارد ندا *** کای دریغا صد هزارم پر بدی
تا همی سوزید ز آتش بیامان *** کوری چشم و دل نامحرمان
مردم دنیا میپندارند که خوشیهای نفسانی و لذات حیوانی، را حتی و رفاه حقیقی در پی دارد و گمان دارند که ریاضت و کفّ نفس، امری ناگوار است، از این رو لذات حیوانی را آب گوارا و صیانت نفس را آتش سوزان میانگارند. پس به خیال خود از آتش میگریزند، در حالی که برحسب واقع لذات آنی موجب دخول در آتش میشود اما از آتشی که گریزانند با زبان حال فریاد میزند: ای گیجان ابله! من آتش نیستم، من چشمهی رضای الهی هستم. ای فاقد بصیرت! در این جا چشمبندی و شعبده صورت دادهاند. درون من بیا و هیچگونه بیمی از شعلههای آتش نداشته باش. ای ابراهیم خلیل! این جا شعله و دودی وجود ندارد و غیر از جادو و نیرنگِ نمرود چیز دیگری نیست. اگر مانند خلیل الله و دوست حق، شخص فهیمی باشی، بدان که آتش برای تو به منزلهی آب گواراست و تو مانند پروانهای. پس باید عاشقانه هم چون پروانه، بیپروا به آتش ریاضت درآیی. جانِ پروانه فریاد میزند: ای کاش پرهای فراوانی داشتم تا در راه معشوق نثار میکردم و به کوری چشم و دل اغیار، همه آن پرها بیهیچ ملاحظه و حذری در آتش میسوخت.
بر من آرد رحم جاهل از خری *** من برو رحم آرم از بینشوری
خاصه این آتش که جان آبهاست *** کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود *** دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل *** تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی دادهاند *** واندر آتش چشمهای بگشاده اند
ساحری صحن برنجی را به فن *** میکند کرمش میان انجمن
خانه را او پر ز کژدمها نمود *** از دم سحر و خود آن کژدم نبود
افراد نادان، صیانت نفس و عبادت و ریاضت را که از لوازم عشق الهی است، دشوار و بیهوده میانگارند، از اینرو عاشقانِ حق را نصیحت میکنند که دست از این کارها بردارند. در حالی که عشاقِ حق نیز با بینش ژرف خود سیهروزی و شقاوت آنان را در پیروی از هوای نفس میدانند. به خصوص این آتش که جان همه آبهاست؛ یعنی آتش عشق الهی و ریاضت و کفّ نفس، گوهر همهی لذات و خوشیهای حقیقی و پایدار است. اما پروانه برعکس ما است، زیرا پروانه نور را میبیند و خود را به آتش میافکند، در حالی که صاحب دل، آتش را میبیند و درون نور میشود. خداوند بزرگ این چنین تدبیری را به کار برده تا بر تو معلوم شود که چه کسی از دودمان ابراهیم خلیل است. خداوند برای امتحان خلایق، دنیا و امور نفسانی را به ظاهر، جذاب و ریاضت و عبادت را صورتاً شاق و دشوار نموده است تا صالحان از صالحان باز شناخته شوند: (وَامْتَازُوا الْیَوْمَ أَیُّهَا الْمُجْرِمُونَ).
چون که جادو مینماید صد چنین *** چون بود دستان جادو آفرین
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن *** اندر افتادند چون زن زیر پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام *** اندر افتادند چون صعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال *** سرنگونی مکرهای کالجبال
من نیام فرعون کهایم سوی نیل *** سوی آتش میروم من چون خلیل
نیست آتش هست آن ماءٌ معین *** وآن دگر از مکر آب آتشین
بیندیش که اگر پروردگار - خالق جادوگران و جادوها - بخواهد جادو کند، چگونه میتواند چشم تو را ببندد. در جایی که انسان جادو قادر باشد صد نوع کار عجیب و غریب انجام دهد، ببین مکر خداوندِ جادوآفرین چگونه است. ساحرانِ ادوار پیشین با همهی قدرت و مهارت خود در برابر مکر حق، بنده و غلامی بیش نبودند و مانند گنجشک به دام مکر الهی افتادند. به هوش باش، قرآن را بخوان و به کلام فصیح و بلیغ آن توجه کن و ببین که حیلههای کوهآسا چهسان واژگون میشوند. اشاره دارد به آیه 46 سوره ابراهیم: (وَقَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَعِندَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ وَإِن كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ)؛ و نیرنگ خود را به کار بستند، خدا از مکرشان آگاه است، حتی اگر مکری باشد که کوهها را به حرکت آورد.
عشاق الهی به سوی هواهای نفسانی نمیروند، بلکه به سوی صیانت نفس میروند. آتش برای مردی چون ابراهیم آب گواراست.
ای بسا نازا که گردد آن گناه *** افکند مر بنده را از چشم شاه
ناز کردن خوشتر آید از شکر *** لیک کم خواهاش که دارد صد خطر
ایمن آباد است آن راه نیاز *** ترک نازش گیر و با آن ره بساز
ای بسا نازآوری زد پر و بال *** آخرالامر آن بر آن کس شد وبال
خوشی ناز ار دمی بفرازدت *** بیم و ترس مضمرش بگدازدت
وین نیاز ارچه که لاغر میکند *** صدر را چون بدر انور میکند
چون ز مرده زنده بیرون میکشد *** هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند *** نفس زنده سوی مرگی میتند
بنده باید همواره بداند که به پروردگار خود نیاز دارد و ناز و غرور نسبت به حق، عاقبت خوشی ندارد، چه بسا ناز و استغنایی که به گناه انجامد و بنده را از چشم شاه بیندازد. استغنا در برابر حضرت حق، به فرموده قرآن، موجب طغیان میشود. گرچه ناز کردن و استغنا نمودن از شکر هم شیرینتر است، اما تو نباید این شکر را بجوی، زیرا خطرات بسیار دارد. راه نیاز، راهی پُر از امنیت و آسودگی است. ناز و استغنا را رها ساز و در راه نیاز حرکت کن و با آن راه بساز. چه بسا ناز آوری که میدان پیدا کند ولی نهایتاً برای او عذاب و گرفتاری میشود. اگرچه لذت استغنا لحظهای تو را سربلند میکند، اما ترس و هراس نهفته در آن تو را تحلیل میبرد و آب میکند. اگرچه احساس نیاز به حضرت حق تو را فروتن و خاکسار میکند، اما در عوض، سینهی تو را مانند ماه شب چهارده روشن و تابان میگرداند.
از آن جا که حق تعالی مرده را از زنده و زنده را از مرده خارج میکند اگر در این دنیا نفس امارهی خود را قمع و ضبط کنی و به مرگِ اختیاری برسی به هدایت الهی نایل میشوی. در آن صورت به بقای جاودانه و حیات طیبه دست مییابی. این سخن ناظر به آیه 95 سوره انعام است: (إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ ذلِكُمُ اللّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ)؛ به راستی که خداوند شکافندهی دانه و هسته است و زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون آورد. این است خداوند، به کدامین بیراهه روید؟
مرده شو تا مخرج الحی الصمد *** زندهای زین مرده بیرون آورد
دی شوی بینی تو اخراج بهار *** لیل گردی بینی ایلاج نهار
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو *** روی خراش از عزا ای خوبرو
آنچنان رویی که چون شمس ضحاست *** آنچنان رخ را خراشیدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ کافری است *** که رخ مه در فراق او گریست
مُرده شو؛ یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند بینیاز که زنده را از مرده بیرون میآورد، زندهای را از مرده تو بیرون آورد. «الصمد» از اسماءالله به معنای قصد کردن است. صمد به کسی گفته میشود که همهی موجودات آهنگ او دارند. چنان که وقتی از امام جواد (علیهالسلام) سؤال شد که منظور از «صمد» چیست؟ فرمود: «السید المصمود الیه فی القلیل و الکثیر؛ آقایی که در هر کم و زیادی بدو توجه شود». اگر تو زمستان شوی و از برگ و باران عریان شوی، حضرت حق از باطن تو بهار معنوی را آشکار خواهد کرد و اگر شب شوی، یعنی از جلوهی نفس اماره ممانعت کنی و از شهرتطلبی بگریزی، خواهی دید که حضرت حق روز پُر فروغِ معرفت را در باطنت تابان سازد. اشاره دارد به آیه 61 سوره حج: (ذلكَ بَأَنَّ اللَّهَ یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَیُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ وَأَنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ)؛ این بدان سبب است که خداوند، شب را در روز و روز را در شب بیرون آورد و به راستی که خداوند شنوا و بیناست.
«برمکن آن پر»، پری است که بنده را به سوی کمال پرواز میدهد. ای زیباروی! مبادا با روی آوردن به شهوات، احوال روحانی خود را ذایل کنی. رخسار خورشید گونهات را بدین وسیله مخراش. حتی ماه نیز به چهرهی معنوی انسان عشق میورزد. ای غافل! تو رخسارهی معنوی خود را نمیبینی، یا اگر میبینی به سبب غلبه نفسانیات، خود را به ندیدن میزنی. پس اخلاق ستیزگرانه خود را ترک کن و از افکار حقستیز دست بردار.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول