یکی از پهلوانان دورهی قاجار «پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی» است؛ که در جوانمردی و نیکوکاری زبانزد مردم خطهی باختران بوده است. زندگی و مرگ این پهلوان، در هالهای از ابهام و باورهای محلی، آنچنان آمیخته است که به دشواری حقیقت را از افسانه میتوان بازشناخت.
در حالی که بیش از یک و نیم قرن از مرگ این پهلوان نامدار میگذرد. باورهای غرب کشور، از او سینه به سینه، و نسل به نسل، انتقال یافته است. میگویند در آن زمان که پهلوان حسین گلزار، زندگی میکرده، همه مردان کرمانشاه یا خود پهلوان بودهاند، یا ادعای پهلوانی داشتهاند. اما چگونه است که نام این جوان یتیم و بیکس، سرآمد همهی نامها گشته و محبوب دلها شده، و در یادها باقی مانده است؟ یقیناً چیزی جز خلوص و عشق مردم، در دل این دلاور نیکپندار و درست کردار نبوده است، که شهره خاص و عام، در شهر و روستایش گردانیده است...»
از ماحصل زندگی این پهلوان چنین بر میآید که او در کودکی پدرش را از دست میدهد و مادر گلزار که زنی شجاع و بلندهمت بوده، درس شجاعت و جوانمردی را به پسر میآموزد. حسین که از نوجوانی دارای بدنی برومند و قوی بود، علاقهای مفرط به زورگری داشت؛ از اینرو تحت سرپرستی مادر به تمرینهای سخت و عملیات زورگری پرداخت. او هر روز با کیسهای پر از شن، که هر روز اندکی به آن میافزود؛ آن قدر به ورزش ادامه داد که پس از یکسال باری به وزن 80 من را به تنهایی بر دوش میگرفت و با آن قامت ورزیده و بلند همچون هیولایی به راه میافتاد و تقریباً کارها و عملیات زورگری او، خاطره «پهلوان محمد مازاری» را در ذهن زنده میکرد.
این پهلوان با مادرش در یکی از محلات کرمانشاه، به نام «باغهای سراب قنبر» زندگی میکرد. در طول باغهای گسترده، یک جاده مالرو به طرف خارج شهر ادامه داشت که در زمستانها فوقالعاده صعبالعبور و خطرناک بود، و مسافران در معرض سرمازدگی و حمله گرگها قرار داشتند. لذا موقع کولاک و برف، «حسین گلزار» مانند فرشتهی نجات، به یاری مسافران درمانده، در این کوره را میشتافته و آنهایی را که از فرط سرما و برف درمانده شده، و چهارپایانشان از رفتن بازمانده بودند، به زور بازو از برف بیرون میکشیده و حتی الاغهای وامانده را با دوش به قهوهخانهی نزدیک میرسانیده است. میگویند گرگها تا چشمشان به پهلوان میافتاد، پا به فرار میگذاشتند. زیرا ضرب شست او را مزه کرده بودند.
موقعی که حسین گلزار برای اولین بار پا به زورخانه گذاشت، پهلوان صفر کرمانشاهی با جمعی از پهلوانان و پیشکسوتان شهر مشغول ورزش بودند. هیکل دلاورانه او آنچنان جلب توجه کرد، که بیاختیار همهی نگاهها به طرف او برگشت و پهلوان صفر مجذوب تنومندی و تناسب اندام و هیکل برازنده او گردید. در این هنگام، حسین گلزار چیزی از فنون کشتی نمیدانست، ولی پهلوان صفر آنچه را که لازمهی کشتی بود، در مدتی کمتر از یک سال به او آموخت، و از «حسین گلزار» پهلوانی ساخت که در آن سامان کسی را یارای مقابله با او نبود.
دربارهی حسین گلزار افسانههای زیادی نقل میکنند، که بیشتر آنها اغراقآمیز و باورنکردنی است. مانند این قصه که نقش روی سکه را، با فشار انگشت صاف میکرده، و حال اینکه گوشت دست دارای هر فشاری باشد، نقش روی سکه را نمیتواند محو کند. و یا اینکه گفته میشود با پهلوان صفر کشتی گرفته، این هم نمیتواند درست باشد. زیرا «صفر» استاد او بوده و او اینقدر از جوانمردی برخوردار بود که امکان یک چنین عملی از او بعید به نظر میرسد. بویژه اینکه پهلوان صفر دارای اندام معمولی بوده، که عکس او در دست است. پهلوان حسین به نوشتهی پرتو بیضایی، دارای قامتی بلندتر از یزدی بوده است. بنابراین «همقدر» هم نبودهاند و یا اینکه با پهلوان یزدی در تهران کشتی میگیرد، و یزدی را با تخت شاه که دستش را به او گرفته بر سر دست بلند میکند و امثال این حرفهای باورنکردنی و خرافی نه تنها «پهلوان حسین» را بزرگ نمیکند، بلکه مطالب دیگر زندگی قهرمانی او را هم زیر سؤال میبرد.
شهرت و قدرت پهلوان موجب شد که شاهزاده عمادالدوله دولتشاهی او را در کنف حمایت خود قرار دهد و در دستگاه او مشغول به کار شود. در اولین مسافرت او در معیّت اربابش به تهران، و نمایان شدنش در زورخانههای تهران، به چنان شهرتی در بین پهلوانان پایتخت دست یافت که همه را دچار ترس و دلهره کرد و چون از نظر هیکل «هم قَدَرِ» پهلوان یزدی بود، و در زورگری بر او برتری داشت، لذا هنگام کشتی او با یزدی، چیزی نمانده بود که بر یزدی غالب آید، ولی یزدی با زحمت بر او فایق آمد.
در مورد کشتی «پهلون حسین» با «پهلوان اکبر خراسانی»، همانطور که در شرح حال «اکبر» گفته شد، «پهلوان حسین» در تهران به زورخانه پهلوان اکبر خراسانی میرود، تا با وی کشتی بگیرد. اکبر به او میگوید او را با فن رکبی زمین خواهد زد و همینکار را هم کرد. حسین گلزار با ناراحتی فوراً از گود خارج میشود، و تنکهی کشتی را به دست چپ گرفته، و با دست راست قمهی خود را برداشته، شروع به قطعه قطعه کردن تنکه میکند. (کنایه از اینکه دیگر کشتی نخواهد گرفت). یکی از اطرافیان پهلوان اکبر خراسانی، با صدای بلند میگوید: «پهلوان، تنکه که زمین نخورده، دو سه تا قمه به خودت بزن».
در یکی از همین روزها «پهلوان حسین» در میدان ارگ، با فراشهای شاهی درگیر میشود. از اینجای قضیه به بعد معلوم نیست که این درگیری برای چه بوده، و پهلوان در آنجا چه میکرده؟ آیا به تحریک پهلوان تهران این توطئه انجام شده؟ آیا غرور و پشتگرمی پهلوان به شاهزاده دولتشاهی موجب این برخورد بوده، و یا علت دیگری داشته. به هر حال در این درگیری ناجوانمردانه، آن قدر فراشهای شاهی با تخماق و قنداق تقنگ او را کتک میزنند، که اگر ورزیدگی و نیرومندی او در کار نبود، زیر این ضربات هلاک شده بود؛ ولی بدن نیمه جان و بیهوش او را موقعی از معرکه بیرون میبرند؛ که بیچاره از آن پس تبدیل به دیوانهای بیآزار و فراموشکار شد و تا پایان عمر در گوشهی تنهایی، در همان محلهی «سراب قنبر» کرمانشاه، زیست و گمنام و بیصدا پس از چندی زندگی را بدرود گفت.
نویسنده: محمّدمهدی تهرانچی
تهرانچی، محمّدمهدی؛ (1388)، ورزش باستانی از دیدگاه ارزش، تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم
کیومرث امیری، درباره این پهلوان چنین مینگارد:
«... حسین گلزار، پهلوان مردم جورکش و درمانده، که هم بارشان را بار میکرد، و هم دشمنانشان را خوار میکرد... از این دلیر، چه افزون افسانههایی بر سر زبانهاست.در حالی که بیش از یک و نیم قرن از مرگ این پهلوان نامدار میگذرد. باورهای غرب کشور، از او سینه به سینه، و نسل به نسل، انتقال یافته است. میگویند در آن زمان که پهلوان حسین گلزار، زندگی میکرده، همه مردان کرمانشاه یا خود پهلوان بودهاند، یا ادعای پهلوانی داشتهاند. اما چگونه است که نام این جوان یتیم و بیکس، سرآمد همهی نامها گشته و محبوب دلها شده، و در یادها باقی مانده است؟ یقیناً چیزی جز خلوص و عشق مردم، در دل این دلاور نیکپندار و درست کردار نبوده است، که شهره خاص و عام، در شهر و روستایش گردانیده است...»
از ماحصل زندگی این پهلوان چنین بر میآید که او در کودکی پدرش را از دست میدهد و مادر گلزار که زنی شجاع و بلندهمت بوده، درس شجاعت و جوانمردی را به پسر میآموزد. حسین که از نوجوانی دارای بدنی برومند و قوی بود، علاقهای مفرط به زورگری داشت؛ از اینرو تحت سرپرستی مادر به تمرینهای سخت و عملیات زورگری پرداخت. او هر روز با کیسهای پر از شن، که هر روز اندکی به آن میافزود؛ آن قدر به ورزش ادامه داد که پس از یکسال باری به وزن 80 من را به تنهایی بر دوش میگرفت و با آن قامت ورزیده و بلند همچون هیولایی به راه میافتاد و تقریباً کارها و عملیات زورگری او، خاطره «پهلوان محمد مازاری» را در ذهن زنده میکرد.
این پهلوان با مادرش در یکی از محلات کرمانشاه، به نام «باغهای سراب قنبر» زندگی میکرد. در طول باغهای گسترده، یک جاده مالرو به طرف خارج شهر ادامه داشت که در زمستانها فوقالعاده صعبالعبور و خطرناک بود، و مسافران در معرض سرمازدگی و حمله گرگها قرار داشتند. لذا موقع کولاک و برف، «حسین گلزار» مانند فرشتهی نجات، به یاری مسافران درمانده، در این کوره را میشتافته و آنهایی را که از فرط سرما و برف درمانده شده، و چهارپایانشان از رفتن بازمانده بودند، به زور بازو از برف بیرون میکشیده و حتی الاغهای وامانده را با دوش به قهوهخانهی نزدیک میرسانیده است. میگویند گرگها تا چشمشان به پهلوان میافتاد، پا به فرار میگذاشتند. زیرا ضرب شست او را مزه کرده بودند.
موقعی که حسین گلزار برای اولین بار پا به زورخانه گذاشت، پهلوان صفر کرمانشاهی با جمعی از پهلوانان و پیشکسوتان شهر مشغول ورزش بودند. هیکل دلاورانه او آنچنان جلب توجه کرد، که بیاختیار همهی نگاهها به طرف او برگشت و پهلوان صفر مجذوب تنومندی و تناسب اندام و هیکل برازنده او گردید. در این هنگام، حسین گلزار چیزی از فنون کشتی نمیدانست، ولی پهلوان صفر آنچه را که لازمهی کشتی بود، در مدتی کمتر از یک سال به او آموخت، و از «حسین گلزار» پهلوانی ساخت که در آن سامان کسی را یارای مقابله با او نبود.
دربارهی حسین گلزار افسانههای زیادی نقل میکنند، که بیشتر آنها اغراقآمیز و باورنکردنی است. مانند این قصه که نقش روی سکه را، با فشار انگشت صاف میکرده، و حال اینکه گوشت دست دارای هر فشاری باشد، نقش روی سکه را نمیتواند محو کند. و یا اینکه گفته میشود با پهلوان صفر کشتی گرفته، این هم نمیتواند درست باشد. زیرا «صفر» استاد او بوده و او اینقدر از جوانمردی برخوردار بود که امکان یک چنین عملی از او بعید به نظر میرسد. بویژه اینکه پهلوان صفر دارای اندام معمولی بوده، که عکس او در دست است. پهلوان حسین به نوشتهی پرتو بیضایی، دارای قامتی بلندتر از یزدی بوده است. بنابراین «همقدر» هم نبودهاند و یا اینکه با پهلوان یزدی در تهران کشتی میگیرد، و یزدی را با تخت شاه که دستش را به او گرفته بر سر دست بلند میکند و امثال این حرفهای باورنکردنی و خرافی نه تنها «پهلوان حسین» را بزرگ نمیکند، بلکه مطالب دیگر زندگی قهرمانی او را هم زیر سؤال میبرد.
شهرت و قدرت پهلوان موجب شد که شاهزاده عمادالدوله دولتشاهی او را در کنف حمایت خود قرار دهد و در دستگاه او مشغول به کار شود. در اولین مسافرت او در معیّت اربابش به تهران، و نمایان شدنش در زورخانههای تهران، به چنان شهرتی در بین پهلوانان پایتخت دست یافت که همه را دچار ترس و دلهره کرد و چون از نظر هیکل «هم قَدَرِ» پهلوان یزدی بود، و در زورگری بر او برتری داشت، لذا هنگام کشتی او با یزدی، چیزی نمانده بود که بر یزدی غالب آید، ولی یزدی با زحمت بر او فایق آمد.
در مورد کشتی «پهلون حسین» با «پهلوان اکبر خراسانی»، همانطور که در شرح حال «اکبر» گفته شد، «پهلوان حسین» در تهران به زورخانه پهلوان اکبر خراسانی میرود، تا با وی کشتی بگیرد. اکبر به او میگوید او را با فن رکبی زمین خواهد زد و همینکار را هم کرد. حسین گلزار با ناراحتی فوراً از گود خارج میشود، و تنکهی کشتی را به دست چپ گرفته، و با دست راست قمهی خود را برداشته، شروع به قطعه قطعه کردن تنکه میکند. (کنایه از اینکه دیگر کشتی نخواهد گرفت). یکی از اطرافیان پهلوان اکبر خراسانی، با صدای بلند میگوید: «پهلوان، تنکه که زمین نخورده، دو سه تا قمه به خودت بزن».
در یکی از همین روزها «پهلوان حسین» در میدان ارگ، با فراشهای شاهی درگیر میشود. از اینجای قضیه به بعد معلوم نیست که این درگیری برای چه بوده، و پهلوان در آنجا چه میکرده؟ آیا به تحریک پهلوان تهران این توطئه انجام شده؟ آیا غرور و پشتگرمی پهلوان به شاهزاده دولتشاهی موجب این برخورد بوده، و یا علت دیگری داشته. به هر حال در این درگیری ناجوانمردانه، آن قدر فراشهای شاهی با تخماق و قنداق تقنگ او را کتک میزنند، که اگر ورزیدگی و نیرومندی او در کار نبود، زیر این ضربات هلاک شده بود؛ ولی بدن نیمه جان و بیهوش او را موقعی از معرکه بیرون میبرند؛ که بیچاره از آن پس تبدیل به دیوانهای بیآزار و فراموشکار شد و تا پایان عمر در گوشهی تنهایی، در همان محلهی «سراب قنبر» کرمانشاه، زیست و گمنام و بیصدا پس از چندی زندگی را بدرود گفت.
اینک باز میگردیم به گفتار امیری:
«غولی در میانه مه، درماندهای بر دوش، بیباک و گستاخ به درندگان دشت، پهلوان گلزار است که مظلومی را از مرگ نجات بخشیده است. برف و باد بر قامت نیرومند او کارگر نیست، و جانوران وحشی جرئت روبهرو شدن با او را ندارند. به یقین او اسوهی خشم و آرزوهای فرو خوردهی مردم زمان خود بوده است.» (1)نویسنده: محمّدمهدی تهرانچی
پینوشت:
1. کیومرث امیری، کیهان ورزشی، شماره 1885، اسفند 69.
تهرانچی، محمّدمهدی؛ (1388)، ورزش باستانی از دیدگاه ارزش، تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم