برگردان: جعفر نجفیزند
خود را بشناس.
سقراط (469-399) پیش از میلاد
به دنبال دورهی کلاسیک یونانی سقراط، افلاطون و ارسطو، آتن توسط امپراطور روم تسخیر شد. کنستانتین (1) یکی از اولین امپراطوران روم همانند اکثر امپراطوران بعدی، مسیحیت را پذیرفت، و در عرض چند صد سال تقریباً تمام اروپا توسط کلیسا اداره شد. در بیشتر مدت هزار سالهی اوّل مسیحیت، اندیشهی کمال، به فردیت یا قابلیتهای انسان هیچ ربطی نداشت، بلکه یک رستگاری ازلی بود: یعنی این که، شادکامی این جهانی نیست بلکه فقط به دنیای بعد تعلق دارد.
روی باومیستر (2) [1987] روانشناس، تاریخچهی مفهوم «خود یا نفس» را مرور کرده و متوجه میشود که به استثنای فقط چند نویسنده، علاقهمندی به یکتایی انسان در قرون وسطی به چشم نمیخورد و تا عصر رویایی (رمانتیک) اواخر قرن هیجدهم و اوایل قرن نوزدهم بروز نمیکند. باومیستر [1986] متذکر میشود که «عصر رویایی شاید به خاطر جستجو برای جاگزینی رستگاری مسیحی با تصورات غیر مذهبی (سکیولار) و عملی از کمال انسان در زندگی روی زمین» شهرت دارد. او در جای دیگری میگوید، «عصر رویایی با آزمایشگریش با اندیشههای جدید کمال انسان معروف است. این آزمایشگریها بر کار، به ویژه در هنر و ادبیات، و شور و شوق فردی، به ویژه عشق متمرکز بودند. به علاوه، علاقهی مبهم ولی مهمّ به کنکاش در ویژگیهای درونی فرد شروع شد». به این ترتیب، فردیّت، نفسانیّت (3) و قابلیتهای انسانی، اگر چه اندیشههای باستانی بودند، عملاً برای ما نسبتاً تازگی دارند و حتی امروزه هم ضعیف درک میشوند.
چیکس سنت میهای (4) [1993] روانشناس، در کتابش با عنوان من یا نفس متحول (5) مینویسد، با افزایش پیچیدگی مغز ما انسانها، توانایی ترکیب و یکپارچهسازی اطلاعات نیز رشد کرد. همانگونه که ادراک ما درختان و سایر گیاهان دامنهی تپه را به صورت چیزی که جنگل مینامیم با هم ترکیب میکند، ما نیز جنبههای گوناگون هستیمان را یکپارچه میسازیم و آن را «خود یا نفس» مینامیم. چیکس سنت میهای سپس میگوید که «خود» یک مخلوق است که در آن وجوه انتخابی در هم آمیخته و به صورت یک کل معنادار وحدت یافتهاند. به خاطر این که نفس، مخلوق ساخت خودمان است، میتواند شکلهای گوناگون بگیرد و نیاز نیست لزوماً آنچه را که هست منعکس سازد.
به هر حال، صدهاسال، درمورد آنچه اکنون «خود» مینامیم علاقهمندی اندکی نشان داده میشد. نظریهی روان تحلیلی فروید اولین تلاش برای احیاء فرددرونی سرکوب شدهی قرون وسطی و سپس در عصر ویکتوریایی با تأکیدش بر ظواهر و پذیرش اجتماعی بود.
اریک اریکسون (6) [1964]، از مریدان فروید، بازنگری از مراحل رشد روانی جنسی فروید ارائه کرد. در حالی که فروید بر اهمیت رشد جنسی تأکیدکرده بود، اریکسون بر اهمیت روابط اجتماعی تأکید ورزید و مراحل رشدی را به ورای بلوغ، جایی که فروید رها کرده بود، تا بزرگسانی، گسترش داد. یکی ازمعروفترین مراحلش رشد نوجوانی را توصیف میکند و به مرحلهی هویت در برابر آشفتگی نقش (7) شناخته میشود. نظر اریکسون این بود که نوجوانان تلاش میکنند. حسّ «خود» یا «من» (8) را که سرانجام تعریفِ «خود» میشود ایجاد کنند. خود یا من اساساً با مجموعهای از آرمانها، ارزشها و باورهایی مشخص میشود که شخص به آنها متعهّد میشود. فرایند تعهد در طی زمان رخ میهد، و در حالی که نوجوانی نسبت به تشکیل هویت حساس است، به پرورش آن در طول حیات ادامه میدهیم. معمولاً، نوجوان که به تدریج «خود» شغلی، سیاسی، و اخلاقی و همینطور خودهای دیگر مانند خود جنسیتی و معنوی پیدا میکند، بیشتر آشفتگی هویت از بین میرود.
مرحلهی رشد هویت اریکسون دقیقاً مثل کشف قابلیتها نیست، بلکه این دو فرایند اشتراکات زیادی دارند. هویت نمیتواند مستقل از آمادگیهای (9) فطری و شکل گرفته، ایجاد شود. یک وزشکار، دانش پژوه، و موسیقیدان، باید با چیزی ذاتی و داده شده شروع کند. اما، این مادهی ژنتیکی بسته به محیطی که خودش را در آن مییابد. میتوان شکوفا یا ناکام شود. همانند دانهی بلوط، امکانات درون خود یا من، بخشی هم مدیون جهان هستند. اگر قرار است ما خودمان بشویم، قابلیتها و جهان باید با هم کار کنند.
مارسیا (10) [1980] اظهار میدارد که هویت بسته به حمایتی که از محیط اجتماعی دریافت میکند میتواند «مقام یا وضعهای» (11) گوناگونی را به خوداختصاص دهد. برخی جوانها تعلیق (12) را تجربه میکنند. به دلایلی، این افراد به ظاهر نمیتوانند قابلیتهایشان یا حمایت لازم برای ابراز آنها را بیابند. اینها، با فقدان هویت، در جدایی از والدین و برقراری حسّ منیّت مشکل دارند. بحران هویت آنان ادامه مییابد ولی آنها هم به جستجو ادامه میدهند. دومین وضع هویّت توقیف (13) است. این افراد نتوانستهاند به هویت خود برسند و یکتایی قابلیتهایشان را با توقعات محیط اجتماعی درهم آمیزند. به جای آن، ارزشها، اندیشهها و باورهای خانواده یا افراد مهمّ را اتخاذ کردهاند. این افرادمعمولاً بسیار خشک میشوند و با روشهای سنتی همنوایی میکنند، و آنها را میپذیرند و از آنها به عنوان مال خودشان دفاع میکنند. سومین وضع پخش (14) است. برخی افراد از عهدهی ترکیب قابلیتهایشان با فشارهای اجتماعی دنیایشان بر نیامدهاند و بنابراین هر نوع یکپارچگی این دو را کنار گذاشتهاند. آنها هیچ تعهدی به خودشان یا دنیا ندارند بلکه تعریف نشده باقی میمانند. این افراد معمولاً بیش از دیگران رنج میبرند، بدون تعهّد به چیزی به پیش رانده میشوند. بنابراین در برقراری و حفظ پیوندهای اجتماعی نسبتاً ضعیفاند و فاقد هر نوع هستهی مرکزی فردیتاند. سرانجام، مارسیا به افرادی اشاره میکند که در حل بحران هویت موفقاند، به هویت معنادارشان دست یافتهاند یا حداقل در این مسیر قرار دارند. این افراد بهترین سازگاری را دارند، شادترین هستند، و از لحاظ روانی ایمناند. اینها توانستهاند قابلیتهایشان را با توقعات جهان در هم آمیزند و یک هویت و حسّ منیّت یکتا را ایجاد کنند.
چیکس سنت میهای، همراه با همکارانش [1993] رویش یا بالندگی روانی گروهی ازنوجوانانی را که «هیجده سالگان با قریحه» (15) مینامیدند، مطالعه کردند. یافتههای آنان برخی مسایل کشف و رشد قابلیتهای انسانی را روشن ساخت. (16)
هیجده سالگان چیکس سنت میهای به خاطر استعداد یا فریحههای فرا عادی آنها در یک یا چند رشته یا محیطهای تحصیلی: ریاضیات، علوم، موسیقی، هنر یا ادبیات و ورزش، انتخاب شدند. پژوهشگران تصورشان بر این بود که خاستگاه یا منشأ استعداد آنان در تعیین کنندههای ژنتیکی قرار دارد.
«برخی ازما با ژنهایی به دنیا میآئیم که موجب میشوند قد بلند شویم؛ مقدر این است که دیگران نسبتاً قد کوتاه بمانند. برخی کودکان میتوانند بدون تلاش زیاد دانگ صدای کاملی کسب کنند؛ سایرین هرگز اجرای یک آهنگ را یاد نمیگیرند. برخی از همان اوایل کودکی از موهبت تجسّم فضایی برتر برخوردارند؛ دیگران به طور روشن ورزشکار و ازمفاصل خوب با بازتابهای سریع بهرهمندند. این موهبتها چگونه توزیع شدهاند خودش یک راز است. خاستگاه آنها ناگزیر باید ژنهای منتقل از اجداد دور یا نزدیک باشند... تنوع عظیم قابلیتها بخشی از راهبرد تحوّلی نژاد انسان است» (صص. 22-23).
چیکس سنت میهای و همکاران، همچنین متذکر میشوند که استعداد به صورت همه یا هیچ منتقل نمیشود بلکه «رشد میکند»: «کودکان فقط به مفهوم قابلیتهای آینده با قریحه یا با استعداد میشوند؛ آنها برای کمال بخشیدن به قابلیتهایشان مجبورند یاد بگیرند که در حد پیشرفتهترین استانداردها عمل کنند.»
کمال بخشیدن به قابلیتهای فوقالعاده، تنها به هیجده سالگان مربوط نمیشد. به کمک چندین منبع نیاز بود. اوّل این که، خانوادههایشان بسیار مهم بودند. افراد جوانی که به کشف و پرورش قابلیتهایشان ادامه داده بودند، توسط اعضای خانوادهشان حمایت شده بودند. آنها تشویق، ثبات، و وقت لازم برای تمرکز در رشتهشان را فراهم ساخته بودند. والدین نیز با اجازه دادن به کودکانشان که گهگاه شکست را تجربه کنند تا این که بتوانند پی ببرند استعدادهایشان در چیست، توانسته بودند یاری کنند. به علاوه، این مطالعه یافت که آموزگاران تأثیر مهمّی بر رشد و تحول دانشآموزان خوددارند. «چیزی که این دانشآموزان را در مورد آموزگارانشان به کنجکاوی وا میداشت اشتیاق آموزگاران به موضوعاتی بود که از نظر آموزگاران سایر کلاسها کسل کننده و بیهدف جلوه میکرد.» آموزگاران خوب نه تنها نسبت به رشتهشان هیجان نشان میدادند بلکه هیجده سالگان خاص خودشان را نیز تشویق و تحریک میکردند در حیطههای انتخابیشان سر آمد بشوند. آنها فقط اطلاعات را منتقل نمیساختند، سرمشقِ علاقه و تعهد به رشتهشان نیز بودند. دانشآموزان از آموزگاران تأثیر گذارشان به خاطر علاقهمندی خالصانه و حمایت از استعدادهای آنان، یادمیکردند.
شاید مهمترین یافتهی چیکس سنت میهای و همکارانش این باشد که هیجده سالگان تیزهوش از پیگیری علائقشان لذّت میبردند. انگیزش درونی (ذاتی) (17) - یا لذت بردن از کار کردن روی تکلیف یا پروژه - عامل عمده در رشد این جوانان بود. چنین لذّتی مرکز توجّه کار چیکس سنت میهای برای چندین سال بوده است [1990]. شکل خاصی از انگیزش درونی وجود دارد که او آن را جذبه (بَرکَشندی) (18) مینامد. جذبه زمانی رخ میدهد که ما مجذوب چیزی میشویم که انجام میدهیم و تأثیرش این است که نه فقط فعالیت را حفظ و ایجاد لذت میکند، بلکه ذهن را نیز پرورش میدهد. با هم نقش جذبه را در پیگیری کمال مرور میکنیم.
آیا برایتان یپش آمده آنقدر مجذوب فعالیتی شوید که حسّ زمان و مکان و حتی حس خودتان را از دست بدهید؟ این حالت ممکن است زمانی که بازی رایانهای میکنید، یاکتابی میخوانید، یا شیرینی میپزید، به شما دست بدهد. فعالیت خاص اهمیت ندارد بلکه حالت هشیاری همراه با فعالیت مهم است. در این هنگامههای نادر که در آن تکلیف، مسئله، یا فعالیت با تخصص شما همخوانی کامل دارد، زمانی که در جهت تکمیل چیزی حرکت میکنید که مصممّ به انجام دادنش هستید، و زمانی که احساس میکنید وضعیت را تحت کنترل دارید، یک احساس شعف و هیجان به شما دست میدهد و جانشین حس خودی میشود که معمولاً تجربه میکردید. چیکس سنت میهای چنین احساسی را تجربهی بهینه یا جذبه مینامد. زمانی که منفعل هستیم هرگز جذبه به ما دست نمیدهد. زمانی که تلویزیون تماشا میکنیم یا به فضا خیره شدهایم جذبه نمیتواند رخ بدهد. لازم است ذهن و بدن در فعالیتی، کار کردن به سوی هدفی، و پیشرفت داشتن، درگیر شوند. جذبه، تلاش و خلاقیت میطلبد؛ به سطح عمیقی از توجه و تمرکز نیاز دارد.
جذبه یا تجربهی بهینه زمانی میتواند رخ بدهد که در طلب کمال هستیم، در جهت پرورش قابلیتهای هنری، ورزشی، پرورشی، یا ریاضی خودکار میکنیم. انگیزش درونی از لذت انجام دادن چیزی حاصل میشود که دوست داریم انجام بدهیم. ما میخواهیم، دوست داریم آن را انجام بدهیم و انجام دادن آن برایمان لذتبخش است. جذبه نوعی انگیزش درونی اما ژرفتر از آن است. جذبه به سطح خاصی از پیچیدگی درمغز نیاز دارد، و زمانی هم رخ میدهد، چیز بیشتری بر آن پیچیدگی میافزاید. جذبه به معنای این است که چیز درستی را انجام میدهیم. جذبه یعنی رویش، رشد، و کمال در راه پیشرفت.
اندیشهی دیگری را چیکس سنت میهای ارائه میدهد که جا دارد در اینجا به اختصار مرور کنیم. او اظهار میدارد که جذبه به سطح معینی از رشد روانشناختی نیاز دارد و هر چه آن رایجتر و جزیی از زندگی میشود، بخشهای گوناگون زندگی بیشتر به هم میپیوندند و وحدتی را تشکیل میدهند. هر وقت که جذبه رخ میهد هدفی را در بر میگیرد و وقتی که هدفی بر زندگی شخص مستولی میشود وحدت و معناداری به وجود میآید. «خلق معنا، نظم دادن به محتویات ذهن توسط یکپارچه سازی اعمال فرد به صورت یک تجربهی جذبهی وحدت یافته را شامل میشود.» همانگونه که اومیگوید، مشتی تجربههای نامرتبط جذبه برای یک زندگی خوب کافی نیست. اما، اگر شخص فقط یک هدف، مانند «همانکاری را با دیگران بکن که با خودت میکنی»، یا «هدفم در زندگی، تا آنجا که بتوانم، بهترین ورزشکار بودن است»، بیابد، در این صورت تمام اعمال مرتبط میشوند و همهی آنهامعنا پیدا میکنند. جذبه، زندگی را به صورت یک کل مشخص میکند.
نکتهی اصلی ما در اینجا این است که یکی از راههایی که هیجده سالگان با قریحهی چیکس سنت میهای قابلیتهایشان را کشف و برای پرورش آنها کار کردند، بر اثر تجربهی جذبه بود. وقتی آنها آن حس شعف و درگیری ناب با شکوه را احساس کردند راهشان را یافته بودند. در عین حال که به طور موقت حسّ وجودیشان را از دست داده بودند یک خود یا وجود پیچیدهتر و یکپارچهتر را میساختند. آنان قابلیتها را مییافتند و آنها را پرورش میدادند و امکاناتشان را شکوفا میساختند.
آلان واترمن (19) روانشناس با همکارانش [2008] میگویند، وقتی ما به فعالیتهایی میپردازیم که قابلیتهایمان را آشکار میسازند، رشد هویت با بیشترین موفقیت پیش میرود. این زمانی است که (1) بین تواناییهایمان و چالشهای تکلیف توازنی وجود دارد، (2) احساس میکنیم در جهت اهداف و پرورش قابلیتهایمان حرکت میکنیم، (3) علاقهمندیم تلاش زیادی را سرمایهگذاری کنیم، (4) فکر میکنیم فعالیت مهم است. آنها یافتند افرادی که در چنین فعالیتهایی شرکت میکنند، زنده بودن، درگیر بودن، کمال یافتگی، و صادق بودن با خودشان را احساس میکنند. واترمن این احساسات را «ابرازگری شخصی» یا تجربهی شادکامی (eudaimoia) مینامد.
ممکن است این فکر به راحتی گولمان بزند که «هویت» چیزی است که اساساً وقتی مثل هیجده سالگان چیکس سنت میهای جوانیم، وجود دارد. اما، اندکی تأمل به ما میگوید که خود پنداره (20) و خودآگاهی (21) در واقع فرایندهایی هستند که مدام تغییر میکنند. همهی ما، به درجاتی، و با موفقیت کم و بیش، برای داشتن تصویر روشنتر از خودمان تلاش میکنیم. والدین، خانواده، دوستان، و حتی غریبهها اشاراتی در مورد این که آنها را میخواهیم یا نه، ارائه میدهند. برقراری حسّ «من» به دروندادهایی ازمنابع زیاد در جهان و همین طور مقدار زیادی دروننگری، نیازی دارد. درونگری یا مشاهدهی خود دشوار است و بسیاری ازما از آن مثل طاعون فرار میکنیم. اما شناخت خود، ارزش، نامحدود دارد. مککینون (22) [1999] در کتابش با عنوان منش یا کردار، نظریههای فضیلت، و فساد، (23) اظهار میدارد «خودپندارهی درست وسایر پندارهها نیازمندیهای یک زندگی خوباند. شخص باید بفهمد چه نوع موجودی است و همین طور برداشتی از موجودی که میخواهد بشود داشته باشد، شخص همچنین باید تشخیص دهد که سایر افراد نیز موجوداتی از نوع مرتبطاند و به همان انواع مشابه مطالعه، مشغولاند.»
بسیاری ازاعمال ما - حرفهای که دنبال میکنیم، همسری که بر میگزینیم، دوستانی که پیدا میکنیم، سیاستی که به کار میبندیم - همه را چیزی که از خودمان میدانیم بر ما دیکته میکند. ما فقط مشتی از عادات و اعمال نامرتبط نیستیم. زندگی ما انسجام و معنا دارد. برای ما یک هستهی مرکزی وجود دارد. خودی که خلق میکنیم حاکم است حتی اگر تعدیل و بازسازی مداوم را متحمل شود.
اهداف بسیاری از شکلهای روان درمانی و مشاوره را بازسازی و شکلبندی مجدّد خود تشکیل میدهند. روان درمانی دیگر به اصلاح نقایص محدود نمیشود بلکه اغلب به رویش یا بالندگی شخصی و پرورش سرحالی توجه دارد. [میرنز (24) و تورن (25) (2000)].
روش درمان مراجع محور کارل راجرز [1961]. عملکرد خود و شرایط لازم برای رشد سالم آن را به خوبی نشان میدهد. هدف روش درمان راجرزی نیرومندسازی خود پندارهی مراجع است. زیرارفتار و هیجان از آن نشأت میگیرند. وقتی که ما مفهوم خود رامجدّد پیکربندی میکنیم همه چیز تغییر میکند.
فرض راجرز این است که مراجعان با این نیّت به او مراجعه میکنند که میخواهند زندگیشان را بهبود بخشند. تمایل به شکوفایی یا کمالیابی انگیزه برای رویش را فراهم میسازد. راجرز به این منظور، یک موقعیت با تفاهم، همدلی، امن و حمایتگر را برای مراجع به وجودمیآورد. وقتی مراجع به کنکاش در احساسات، امیال، و قابلیتهای واقعیاش میپردازد، بازسازی رخ میدهد و اعتماد به خود قویتر میشود. درمان فقط برای رفع ناتوانی و رنج نیست، بلکه میتواند وسیلهی بالندگی و کمال باشد. البته، چنین درمانی به کار سخت در زمینهی خودکاوی و ارزیابی صادقانه از قابلیتها نیاز دارد. به این ترتیب، مشاوره و روان درمانی میتوانند مسیرهای دیگری برای کشف قابلیتها باشند. با این اوصاف راههای دیگری نیز وجود دارند.
جان کلاوزن (26) [1993] روانشناس متوجه شد که بعضی وقتها مردان و زنان بزرگسال دیدگاه تغییر زندگی خودشان را تجربه میکنند، که او آن را «نقطهی عطف» نامید. ایلین وتینگتن (27) [2003] چنین نقاط عطفی را مطالعه کرده و یافته است که آنها به شکلهای مختلف، هم مثبت و هم منفی، ظاهر میشوند. در بین نیرومندترین نقاط عطف این موارددیده میشوند: مسایل سلامت، رخدادهای کاری و شغلی، والدینی، (28) ازدواج، روابط جنسی، و بیماری و مرگ دیگران. وتینگتن یافت که «ادراک رویش و نیرومندی اغلب از رنج بردنها و بدبیاریها و همین طور از به اتمام رساندنها و پیشرفتها ناشی میشود. جک بوئر (29) روانشناس و همکارانش [2008] میگویند که رستگاری خودهمیشه بخشی ازمنش آمریکایی بوده است. بنابراین، نیاز نیست که خود در یک سنیّ تثبیت شود، بلکه میتواند در بزرگسالی حتی تغییرات وحشتناکی را پشت سر بگذارد. و «رنج بردن و بدبیاریها» اغلب میتوانند به رویش و بالندگی کمک کنند و اینکار را میکنند.
اگر چه اندیشههایی مثل خودانگاره، اعتماد به خود، و خودپنداره به نظر میرسند گویی همیشه وجود داشتهاند، اما آنها در تاریخ نوع بشر اندیشههای نسبتاً نوی هستند. کشف خود و درک شرایط لازم برای رشد سالم آن به تازگی شروع شده است. در حای که ارسطو به ما میگوید آگاهی از قابلیتها اساس یک زندگی خوب یا عمر طولانی است، اما درمورد این که این آگاهی را چگونه میتوان کسب کرد، سخن زیادی نگفته است. روانشناسی معاصر است که خدمت زیادی به این حوزه کرده است. تردید نیست که هنوز هم باید کار زیادی انجام شود. «خود را بشناس» آن گونه که سقراط بیان داشته، کار آسانی نیست.
پینوشتها:
1. Constantine.
2. Roy Baumeister.
3. selfhood.
4. Csikszentmihalyi. (این تلفظ از خود مؤلف است).
5. The Evolving Self.
6. Erik Erikson.
7. identity versus role confusion.
8. me.
9. dispositions.
10. Marcia.
11. statuses.
12. moratorium.
13. foreclosure.
14. diffusion.
15.talented teenagers.
16. این منابع را نیز ببینید: Wateman, A. S. (1983) و (Kroger, J. (2004 را نیز ببنید.
17. intrinsic.
18. flow.
19. Alan Waterman.
20. self - concept.
21. self - knowledge.
22. McKinnon,C.
23. character, virtue theories, and the vices.
24. Mearns, D.
25. Thorne, B.
26. John Clausen.
27. Elaine Wethington.
28. Parenthood.
29. Jack Bauer.
فرانکلین؛ ساموئل اس، (1390)، روان شناسی شادکامی، برگردان: جعفر نجفی زند، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول.