جريانات اخلاق معاصر
نويسنده: محمد حسين محمدي
يکي از مهمترين دلايل برتري انسان بر حيوانات ، داشتن حس اخلاقي است. آدمي خير و شر يا نيک و بد را مي شناسد اما حيوانات اينها را نمي شناسد و تنها انسان است که توانايي فهم نيک و بد را دارد. اما نيک و بد چيزي نيست که به شکل انتزاعي وجود داشته باشد بلکه تنها به صورت عمل نيک و بد، امکان وجود دارد. اعمالي را نيک و اعمالي را بد مي خوانند، به سبب اين آگاهي ، اخلاق از دو جهت تبديل به مساله مي شود.نخست آن که اگرعملي را نيک بناميم ، بايد براي نيکي ضابطه اي داشته باشيم بنابراين با اين دشواري روبه رو هستيم که ضابطه نيکي چيست؟ منشا آن کجاست؟ و از کجا بدانيم که معتبراست يا معتبر نيست؟ و مقصود ما از ضابطه معتبر نيکي چيست؟ دوم آن که مي دانيم درباره عملي که نيک ناميده مي شود، اختلاف راي هست و با اين دشواري روياروييم که درباره آراي اخلاقي گوناگون چگونه تصميم بگيريم.
روشن است که حس اخلاقي انسان چيز ساده و روشني نيست. در واقع اين پرسش به ميان مي آيد که آيا چنين حسي حقيقتا وجود دارد يا نه؟ شايد اخلاق به عنوان وسيله اي براي پاره اي از هدف ها و لزوما هدف هاي غيراخلاقي آفريده ذهني پرنبوغ باشد. در حقيقت فيلسوفان اخلاق در انديشه وضع قواعدي ، داير بر اين که کدام شيوه هاي عمل غالبا يا هميشه درست اند و کدام غالبا يا هميشه نادرست اند يا به دست دادن فهرستي از امور خير و شر نبوده اند بلکه اهتمام آنها بيشتر مصروف پاسخ دادن به مسائلي کلي تر و اساسي تر بوده است.
اين پرسش ها که در زندگي انسان اهميتي بي چون و چرا دارند ، از جمله پرسش هايي است که در شاخه اي از فلسفه به نام فلسفه اخلاق به بحث و بررسي گذاشته مي شود. فلسفه اخلاق ، فلسفه اي است که مي توان آن را نظريه ارزشيابي اخلاقي تعريف کرد. «ج.اي.مور» درباره اخلاق مي گويد: علم اخلاق ، پژوهش کلي در آن چيزي است که خوب است و يا ويتگنشتاين مي گويد: علم اخلاق ، پژوهش درمعناي زندگي است.از زمان سقراط که پاي اخلاق را به فلسفه باز کرد تاکنون جستجوي بنياد فلسفي متناسب با اصول اخلاقي ، توجه بيشتر فيلسوفان را به خود جلب کرده است. گسترده ترين نظام اخلاقي ، نظام اخلاقي اسپينوزا است و مشهورترين راه حل اخلاقي ، راه حل کانت است.پرسش انگيزترين وظيفه هاي اخلاقي ، فيلسوفان جديد را به متمرکز ساختن کوشش هايشان در قلمرو اخلاق توصيفي و نظري واداشته است که امکان به نتيجه رسيدنشان بيشتر است.
اخلاق شاخه اي از فلسفه است که به مطالعه سرشت و معيارهاي تشخيص حق و باطل ، وظايف ، ارزش و حيات خير و اصول مربوط به آنها مي پردازد. علم اخلاق در سراسر تاريخ خود رشته اي هنجار بنياد و انتقادي بوده ، نه تنها تحليل مفاهيم ، بلکه توجيهات و اصول زندگي بايسته را مورد توجه قرار مي دهد. علم اخلاق ، معمولا بدون روي آوردن به ارائه پندهايي در خصوص صفات قطعي ، همواره مناسبتي با اصول علمي ، خواه در سطح اعمال فردي و خواه در سطح سياستگذاري ها داشته است.
از اين رو اصول علم اخلاق لزوما زير مجموعه فلسفه اجتماعي و فلسفه سياسي قرار نمي گيرد، يعني رشته هايي که نهايتا دغدغه اخلاق قدرت و اخلاق کردارها و انواع صورت بندي هاي اجتماعي را داشته اند. به بيان ساده تر، اخلاق تعبيري راجع به اخلاقيات جوامع گوناگون يا معيارهاي اخلاقي مطرح در رفتار آنان است. از اين نظر، اخلاق هم اندازه بشريت گوناگون است.نکته حائز اهميت اين که اخلاق در اين مفهوم همواره در معرض ارزيابي هاي اخلاقي چنان که ذکر شد خواهد بود. اخلاق موضوعي است که با همه وقت و کوششي که در مطالعه آن به کار رفته است ، درباره آن اختلاف عقيده بسيار بوده و هنوز هم بسيار است.
آثار ارسطو در خصوص اخلاق و سياست زنجيره اي را تشکيل داده ، او در کتاب «سياست» نوع آرايش هاي سياسي مناسب براي رشد و فضايل تحليل شده توسط اخلاق را مورد توجه قرار مي دهد.با کشف اخلاق ارسطو در قرون وسطي ، توماس آکوئيناس رويکرد غايت گرايانه خويش را موافق آن يافته ، اما تلقي خاص خود را از فضيلت و حيات خير مطرح کرد، تلقي اي که درآن فضايل مسيحي ايمان ، اميد و شفقت به موازات فضايل بنيادين شجاعت ، حزم ، ميانه روي و عدالت مطرح مي شد. حال ، والاترين شکل حيات خير متضمن التفات خداوند بر فيلسوفان اوليه مدرن به اشکال متفاوتي در برابر تاثيرات قدما ازخود نشان دادند. هابز از خوانش هاي خود از آثار توکوديدس مورخ يوناني به اين استنباط رسيد که خودپايي انگيزه عام بود و تحت تاثير اقليدس بر اين باورشد که اصول اخلاقي را بايد از بديهياتي چون مطلوبيت ناشي از امور خير استنتاج کرد. روند عقلاني بايد هم پيمان با اصول مشترکي شوند که ديگران نيز به آنها عمل کنند، از جمله اين که افراد به دليل تامين امنيت همگاني بايد درحد کمينه به اقتدار حاکمي گردن گذارند. اين آموزه پيمان گرايي به تازگي و درچارچوبي آزادمنشانه تر توسط جان راولز احيا شده است.
در سده بعد، فلسفه کهن اپيکورگرايي مبني بر اين باور که لذت و فراغت از آلام تنها خير ممکن است از جانب فايده باوري مورد بازنگري قرار گرفت.اين آموزه که معيارعمل صواب يا قواعد حاکم برعمل صواب ايجاد امکان پذيرترين توازن ميزان لذت و رنج است. همانند اپيکورگرايي که بيشتر در انتقاد از اخلاق تعليم داده شده از سوي مذاهب رسمي در دنياي باستان به کار گرفته مي شد، فايده باوري نيز از سوي فيلسوفاني چون جرمي بنتام و جان استوارت ميل براي ارائه نقدهاي عقلاني بر نظم مستقر به کار بسته شد.کانت ، تحت تاثير تاکيد رواقيون قديم بر توانايي بشريت براي روي آوري به عقلانيت و نيز تاکيد آنان بر حقانيت امورعقلاني به اين نتيجه رسيد که حقانيت ربطي به پيامدهاي اعمال ندارد. تنها آن اعمالي بر حق اند که بن مايه هاي آنها را بتوان به نحو مطلوب به يک قانون عام و جهان شمول بدل کرد و به اجراگذاشت البته اين مطلق نگري به داشتن نگرشي متکي به يک صورت گرايي بي محتوا منهم شده اما اين اتهام در مورد صورت بندي بديل کانت صدق نمي کند، رويکردي که به عاملان مجال مي دهد تا با انسانيت به عنوان يک هدف و نه صرفا به عنوان يک وسيله برخورد کنند. اين رويکرد خاص در سده بيستم مورد حمايت گسترده اي قرار گرفته است.
در ميان فيلسوفان غيربريتانيايي سده نوزدهم ، فريدريش نيچه و طرح او مبني بر باز ارزيابي ارزش ها، امروزه همچنان تاثيرگذار مي نمايد. در سده بيستم ، اگزيستانسياليست هايي چون سارتر ايمان ناشايست احکام ديگران را به باد انتقاد گرفته ، از اصالتي سخن مي گويند که پايبند هيچ اصل از پيش موجودي نيست ؛ همه ارزش ها در نتيجه اعمال انتخابي از نوآفريده مي شوند. اصل متعارف اساسي در تفکر سارتر درباره اخلاق اين انديشه آشناي فريدريش نيچه است که چيزي را به منزله قوانين اخلاقي برون ذهني وجود ندارد. اخلاقيات نوعي داستان بافي است و احکام اخلاقي صرفا امري مربوط به التزام و اختيارشخصي است.سارتر مي کوشد اين موضع نيست انگارانه را با تعليمي مثبت درباره مسووليت شخصي ترکيب کند، به اين صورت ، او مدعي است که اگر هيچ گونه قوانين اخلاقي برون ذهني وجود ندارد، پس هر رد مسووليتي ، هم مسوول التزام به اصول اخلاقي خودش و هم مسوول تعيين آنچه اين اصول بايد باشد. درعين حال که اين دو رويکرد قائل به ارزش هايي تصديق ناشده اند. تاثيرگذاري آنها بيشتر موجبات پويايي فلسفه متعلق به سنت هاي تحليلي را فراهم آورده است.
روشن است که حس اخلاقي انسان چيز ساده و روشني نيست. در واقع اين پرسش به ميان مي آيد که آيا چنين حسي حقيقتا وجود دارد يا نه؟ شايد اخلاق به عنوان وسيله اي براي پاره اي از هدف ها و لزوما هدف هاي غيراخلاقي آفريده ذهني پرنبوغ باشد. در حقيقت فيلسوفان اخلاق در انديشه وضع قواعدي ، داير بر اين که کدام شيوه هاي عمل غالبا يا هميشه درست اند و کدام غالبا يا هميشه نادرست اند يا به دست دادن فهرستي از امور خير و شر نبوده اند بلکه اهتمام آنها بيشتر مصروف پاسخ دادن به مسائلي کلي تر و اساسي تر بوده است.
اين پرسش ها که در زندگي انسان اهميتي بي چون و چرا دارند ، از جمله پرسش هايي است که در شاخه اي از فلسفه به نام فلسفه اخلاق به بحث و بررسي گذاشته مي شود. فلسفه اخلاق ، فلسفه اي است که مي توان آن را نظريه ارزشيابي اخلاقي تعريف کرد. «ج.اي.مور» درباره اخلاق مي گويد: علم اخلاق ، پژوهش کلي در آن چيزي است که خوب است و يا ويتگنشتاين مي گويد: علم اخلاق ، پژوهش درمعناي زندگي است.از زمان سقراط که پاي اخلاق را به فلسفه باز کرد تاکنون جستجوي بنياد فلسفي متناسب با اصول اخلاقي ، توجه بيشتر فيلسوفان را به خود جلب کرده است. گسترده ترين نظام اخلاقي ، نظام اخلاقي اسپينوزا است و مشهورترين راه حل اخلاقي ، راه حل کانت است.پرسش انگيزترين وظيفه هاي اخلاقي ، فيلسوفان جديد را به متمرکز ساختن کوشش هايشان در قلمرو اخلاق توصيفي و نظري واداشته است که امکان به نتيجه رسيدنشان بيشتر است.
اخلاق شاخه اي از فلسفه است که به مطالعه سرشت و معيارهاي تشخيص حق و باطل ، وظايف ، ارزش و حيات خير و اصول مربوط به آنها مي پردازد. علم اخلاق در سراسر تاريخ خود رشته اي هنجار بنياد و انتقادي بوده ، نه تنها تحليل مفاهيم ، بلکه توجيهات و اصول زندگي بايسته را مورد توجه قرار مي دهد. علم اخلاق ، معمولا بدون روي آوردن به ارائه پندهايي در خصوص صفات قطعي ، همواره مناسبتي با اصول علمي ، خواه در سطح اعمال فردي و خواه در سطح سياستگذاري ها داشته است.
از اين رو اصول علم اخلاق لزوما زير مجموعه فلسفه اجتماعي و فلسفه سياسي قرار نمي گيرد، يعني رشته هايي که نهايتا دغدغه اخلاق قدرت و اخلاق کردارها و انواع صورت بندي هاي اجتماعي را داشته اند. به بيان ساده تر، اخلاق تعبيري راجع به اخلاقيات جوامع گوناگون يا معيارهاي اخلاقي مطرح در رفتار آنان است. از اين نظر، اخلاق هم اندازه بشريت گوناگون است.نکته حائز اهميت اين که اخلاق در اين مفهوم همواره در معرض ارزيابي هاي اخلاقي چنان که ذکر شد خواهد بود. اخلاق موضوعي است که با همه وقت و کوششي که در مطالعه آن به کار رفته است ، درباره آن اختلاف عقيده بسيار بوده و هنوز هم بسيار است.
تاريخ اخلاق
اخلاق را نمي توان به صورتي مستقل از روند توسعه تاريخي آن درک کرد. افلاطون و ارسطو پيوندهاي موجود ميان اخلاق ، جامعه و سياست را در دنياي باستان تشخيص داده بودند. افلاطون در راستاي پاسخ گويي به نسبي نگري و شکاکيت سوفسطائيان ، به اين بحث پرداخت که نمودهاي نيکي زيرمجموعه صورت عدل و غيره اند و اين صورت ها از جمله موضوعات بايسته مطالعات انساني محسوب مي شوند. صورت ها و مستقل از حکومت ها و خدايان موجوديت دارند و از اين رو مي توانند مورد ارزيابي متفکران واقع شوند.ارسطو نيز عينيت گرايي ديگر بود، اما برخلاف افلاطون عقيده داشت که صورت ها تنها در نمودهاي خاصي موجوديت دارند. درس او اين بود که فضيلت ها تمايلاتي آموختن براي برگزيدن راه معقول و ميانه اي بين دوغايت احساس و عمل اند. حيات خير متضمن قائل شدن به کارکرد متمايزي براي روح آدمي ، يعني خرد ، بوده و اين مستلزم توسعه حکمت عملي و بنابراين فضايل حکمت نظري يعني متافيزيک است.آثار ارسطو در خصوص اخلاق و سياست زنجيره اي را تشکيل داده ، او در کتاب «سياست» نوع آرايش هاي سياسي مناسب براي رشد و فضايل تحليل شده توسط اخلاق را مورد توجه قرار مي دهد.با کشف اخلاق ارسطو در قرون وسطي ، توماس آکوئيناس رويکرد غايت گرايانه خويش را موافق آن يافته ، اما تلقي خاص خود را از فضيلت و حيات خير مطرح کرد، تلقي اي که درآن فضايل مسيحي ايمان ، اميد و شفقت به موازات فضايل بنيادين شجاعت ، حزم ، ميانه روي و عدالت مطرح مي شد. حال ، والاترين شکل حيات خير متضمن التفات خداوند بر فيلسوفان اوليه مدرن به اشکال متفاوتي در برابر تاثيرات قدما ازخود نشان دادند. هابز از خوانش هاي خود از آثار توکوديدس مورخ يوناني به اين استنباط رسيد که خودپايي انگيزه عام بود و تحت تاثير اقليدس بر اين باورشد که اصول اخلاقي را بايد از بديهياتي چون مطلوبيت ناشي از امور خير استنتاج کرد. روند عقلاني بايد هم پيمان با اصول مشترکي شوند که ديگران نيز به آنها عمل کنند، از جمله اين که افراد به دليل تامين امنيت همگاني بايد درحد کمينه به اقتدار حاکمي گردن گذارند. اين آموزه پيمان گرايي به تازگي و درچارچوبي آزادمنشانه تر توسط جان راولز احيا شده است.
در سده بعد، فلسفه کهن اپيکورگرايي مبني بر اين باور که لذت و فراغت از آلام تنها خير ممکن است از جانب فايده باوري مورد بازنگري قرار گرفت.اين آموزه که معيارعمل صواب يا قواعد حاکم برعمل صواب ايجاد امکان پذيرترين توازن ميزان لذت و رنج است. همانند اپيکورگرايي که بيشتر در انتقاد از اخلاق تعليم داده شده از سوي مذاهب رسمي در دنياي باستان به کار گرفته مي شد، فايده باوري نيز از سوي فيلسوفاني چون جرمي بنتام و جان استوارت ميل براي ارائه نقدهاي عقلاني بر نظم مستقر به کار بسته شد.کانت ، تحت تاثير تاکيد رواقيون قديم بر توانايي بشريت براي روي آوري به عقلانيت و نيز تاکيد آنان بر حقانيت امورعقلاني به اين نتيجه رسيد که حقانيت ربطي به پيامدهاي اعمال ندارد. تنها آن اعمالي بر حق اند که بن مايه هاي آنها را بتوان به نحو مطلوب به يک قانون عام و جهان شمول بدل کرد و به اجراگذاشت البته اين مطلق نگري به داشتن نگرشي متکي به يک صورت گرايي بي محتوا منهم شده اما اين اتهام در مورد صورت بندي بديل کانت صدق نمي کند، رويکردي که به عاملان مجال مي دهد تا با انسانيت به عنوان يک هدف و نه صرفا به عنوان يک وسيله برخورد کنند. اين رويکرد خاص در سده بيستم مورد حمايت گسترده اي قرار گرفته است.
در ميان فيلسوفان غيربريتانيايي سده نوزدهم ، فريدريش نيچه و طرح او مبني بر باز ارزيابي ارزش ها، امروزه همچنان تاثيرگذار مي نمايد. در سده بيستم ، اگزيستانسياليست هايي چون سارتر ايمان ناشايست احکام ديگران را به باد انتقاد گرفته ، از اصالتي سخن مي گويند که پايبند هيچ اصل از پيش موجودي نيست ؛ همه ارزش ها در نتيجه اعمال انتخابي از نوآفريده مي شوند. اصل متعارف اساسي در تفکر سارتر درباره اخلاق اين انديشه آشناي فريدريش نيچه است که چيزي را به منزله قوانين اخلاقي برون ذهني وجود ندارد. اخلاقيات نوعي داستان بافي است و احکام اخلاقي صرفا امري مربوط به التزام و اختيارشخصي است.سارتر مي کوشد اين موضع نيست انگارانه را با تعليمي مثبت درباره مسووليت شخصي ترکيب کند، به اين صورت ، او مدعي است که اگر هيچ گونه قوانين اخلاقي برون ذهني وجود ندارد، پس هر رد مسووليتي ، هم مسوول التزام به اصول اخلاقي خودش و هم مسوول تعيين آنچه اين اصول بايد باشد. درعين حال که اين دو رويکرد قائل به ارزش هايي تصديق ناشده اند. تاثيرگذاري آنها بيشتر موجبات پويايي فلسفه متعلق به سنت هاي تحليلي را فراهم آورده است.
جريان هاي اخلاق معاصر
اخلاق قرن بيستم تا چندين دهه حول محور فرا اخلاق ، يعني حول محور پرسش هايي درخصوص عينيت و شان گفتمان اخلاقي و ارزشي چرخيده و بحث در اين باره همچنان پيگيري مي شود.معرفت گرايان بر اين باورند که زبان رهيافتي اخلاقي و ارزش مجال حقيقت و گاه معرفت است.ازجمله انواع اين معرفت گرايي طبيعت باوري است که عقيده دارد دست کم برخي از تعابير اخلاقي را مي توان به زبان واقع بنياد، خواه تجربي و خواه متافيزيکي ، ترجمه کرد. با اين حال ، اين ديدگاه عميقا در بند مغالطه طبيعت باورانه يعني مغالطه به دست دادن تعريفي از زباني که تعريف ناپذيربوده و معنايي مختص به خود دارد، دانسته شده است.معرفت گرايان از جمله مور، با اعتقاد به مغالطه آميز بودن طبيعت باوري ، به طبيعت ناباوري روي آورده اند، آموزه اي مبني بر اين باور که دست کم برخي خصايص اخلاقي خصايص مرکب و تحليل ناپذير و يا خصايصي طبيعي (مثلا تجربي)، نبوده بلکه بسيط و تقليل ناپذيرند. پاسخ اين پرسش که چگونه مي توان به حضور خير (خيري که به کيفيتي بسيط و تحليل ناپذير تعبيرشده) پي برد؟ از نظر مور در اعمال شهودي است اما فيلسوفاني که به پذيرش اين شناخت شناسي اخلاقي متقاعد نشده اند. نتيجه گرفته اند که خصايص ناطبيعي متعلق به انواع خاص خود اصلا خصيصه محسوب نمي شوند و به اين ترتيب است که اين فيلسوفان به نامعرفت گرايي روي مي آورند.احساس باوري
از جمله اشکال نامعرفت گرايي که مدعي است هيچ حقيقتي در گفتمان اخلاقي وجود نداشته و از اين رو هيچ حکم اخلاقي اي وجود ندارد، گفتمان اخلاقي در راستاي بيان احساسات گوينده و ايجاد احساسات مشابهي در شنوندگان عمل مي کند. اين گفتمان درعين حال که دعويات واقع بنيادي را پيش فرض مي سازد، بيشتر با تحسين و تقبيح سروکار دارد تا با جستجوي حقيقت و به همين نحو نوعا تعاريف متقاعد کننده اي را در راستاي تلاش براي تاثيرگذاري جانب دارانه به کار مي گيرد. با اين حال ، چنين موضعي عمدتا عاجز از ارائه بن مايه هايي معطوف به گفتمان عقلاني يا مقتضيات ضروري براي حفظ انسجام احکام فردي دانسته شده است.به اعتقاد همگان ، صورت پيشرفته نامعرفت گرايي ، ديدگاه باوري است ، رويکردي که آر.ام. هر آن را پيش بيني کرد به نظر او معناي اصلي گفتمان اخلاقي مشتمل بر هدايت عمل ، درنهايت مفهوم مطرح آن ، و طرح اين پرسش است که در قبال خود يا در قبال ديگران ، چه اعمالي را بايد انجام داد. زبان اخلاقي بايد مقتضيات موارد تحت قضاوت را برآورده کند؛ اما مادام که سنجشگران قضاوت و رفتار مشابهي درخصوص موارد منظور نظر خود داشته باشند، احکام آنان در مورد ديگران احکامي اخلاقي محسوب نمي شود. بعلاوه از آنجا که از فاعلان قضاوت ها مي توان انتظار داشت که خود را به نوبه خويش در مواضع مکلفان قرار دهند و از آنجا که هيچ حکمي وجود ندارد که منافع حکم کنندگان را در برنگيرد، تنها احکام عقلاني ممکن احکامي هستند که منافع همگان را به يکسان شامل شوند، يا به عبارت ديگر، احکامي فايده نگرانه باشند. از اين رو، آر.ام.هر بر اين باور است که ديدگاه باوري به اولويت يا بي فايده باوري منجر مي شود.در حالي که نامعرفت گرايان هرچه بيشتر در راستاي به رسميت شناختن عقلانيت در گفتمان اخلاقي عمل کرده اند، ديگر فيلسوفان در کار بازسازي طبيعت باوري ، البته با تاکيد بر عقل و عينيت بوده اند. در حالي که معدودي از فلاسفه تعاريف تقليل گرايانه از تعابير اخلاقي را مورد تاييد قرار داده اند، اکثر فلاسفه بر اين باور بوده اند که تعاريف طبيعت باورانه را نمي توان پيشاپيش مغالطه آميز دانست و اغلب سير معقولي وجود دارد که فرضيات طبيعت باورانه (درباره خواسته ها، نيازها، يا علايق) را به نتايج اخلاقي متصل مي کند. برخي نظير فيليپا فوت ، تاکيد کرده اند که پذيرش ارزش گذاري هاي خاص را نمي توان عملي اختياري دانست ، فضيلت هايي هستند که هر کسي نيازمند آنهاست و نفس مفهوم رهيافت اخلاقي خود موجب محدوديت هايي در حيطه مباني مطرح براي استدلال در گفتمان اخلاقي مي شود بنابراين ، نهايتا مي توان به بنياني براي دعويات حقيقت مندي در اخلاق قائل شد.با اين حال ، برخي ديگر معتقدند که تنها در چارچوب سنت هاي اخلاقي يا کردارهاي اخلاقي است که يک استدلال اخلاقي اعتبار دارد و همين سنت ها هستند که معناي استدلال اخلاقي را خلق کرده و فرا روي از آنها به معني صرف نظر کردن از نوع زمينه اي است که گفتمان اخلاقي در آن زمينه معنا مي دهد. اين موضع همگان نگر به برداشت ارسطويي از اخلاق براساس فضايل بايسته سنت ها يا کردارهاي گوناگون نسبت داده مي شود و اين موضعي است که در آثار مک اينتاير نيز يافت مي شود. ديگر مدافعان تاکيد ارسطويي بر فضيلت ها بر اين باورند که ميان تجارب زيستي همه جوامع انساني وجوه اشتراک بسنده اي است که به اتکاي آنها مي توان دست کم برخي از فضيلت ها را جامع و جهان شمول دانسته و مورد دفاع غير نسبي و قاطع قرار داد.