آموزه هاي اخلاقي درمثنوي معنوي (2)
آن حضرت (ع) درپاسخ به عنوان بصري که از حقيقت علم سوال کرده بود فرمود: علم آن نيست که با تعلم فرا گرفته شود ، بلکه نوري است که خداي تبارک و تعالي در قلب هرکس که اراده ي هدايت وي کند ، قرارمي دهد ،پس اگر عزم علم کردي ، نخست حقيقت بندگي را در خويشتن خويش طلب کن و علم را با به کارگيري آن طلب کن و ازخداوند درخواست فهم کن تا او به تو بفهماند .ابيات مولانا ترجمان چنين روايتي است .
در نظرمولوي ،بايد رنج و زحمت تحصيل علوم را براي همان مقصد اعلا که وصول به مقام سعادت و کمال نفساني است ،بر خود هموارکرد و اين بار را براي سبکبار شدن بر دوش کشيد ؛نه براي گران سنگي و سبکساري .
علم هاي اهل دين حمالشان
علم هاي اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند ياري شود
علم چون بر تن زند باري شود
مولوي علم آموزي و تعقل را در همه حال ستوده و درتعريف همين دانش ها گفته است :
خاتم ملک سليمان است علم
جمله عالم صورت و جان است علم
بنابراين ، علم و تعلق و انديشه ،مانند ساير نعمت ها الهي ،في حد ذاته نيکوست ؛به شرطي که درجهت کمال و سعادت معنوي انسان باشد . (2)
منظور مولوي ازعقل ايماني ، بصيرتي است که ازعلم بسي فراتر است .
مولوي جان همه ي علم ها را شناخت انسان از خويشتن مي داند ؛به بياني ديگر ،قدر خويش را دانستن و پايان کارخويش را نگريستن ، بنابراين مولوي با توجه به آيات و روايات ،مخلوقات را به سه دسته تقسيم مي کند :
نخست فرشته که جز طاعت ،سجده و تسبيح چيزديگر نمي داند و ذات او از عقل سرشته شده است و ديگري که برخلاف فرشته از دانش تهي است و حيواني است که فکرش تنها به قدرطلب اصطبل و علف است و ازتحصيل شرف و اجتناب از شقاوت قاصراست ؛به اين معنا که عقل و انديشه درآن راهي ندارد و از اين لحاظ در عالم سفلي است و به عالم علوي راهي ندارد ؛اما قسم سوم مخلوقي است که طبيعتي دو گانه و مرکب دارد و آن انسان است که نيمي فرشته است و ميل به بالا دارد و نيمي حيوان که ميل به پايين دارد .
اين بشر،برخلاف فرشته و حيوان است که طبيعت واحد دارند و از اين جهت ، گويي با خويشتن خويش مشکلي ندارند و هر يک به مقتضاي طبيعت خود عمل مي کنند . انسان همواره در درون خود در کشش مکش و درگيري به سر مي برد و از جنگ بين اين دو ، طبيعت در عذاب است . اين آدميان که به ظاهر بسان يکديگرند ، به گفته مولوي در امتحان واقع شده اند و به سه گروه و امت تقسيم شده اند : گروهي از آنان ، گر چه به ظاهرآدمند ؛اما به سوي سرشت فرشته گون خود کشيده شده اند و از قيل و قال درون و خشم که بارزترين صفت حيواني است ، رها گشته اند . آنان همچون جبرائيل ، گوا از روز نخست ، فرشته خلق شده اند و چون اين صفت آنان برحيوانيتشان غالب آمده ، در درياي ذات الهي غرقند ؛ اما قسم دوم بر خلاف قسم نخست ، در صفت حيواني غرقند و خشم و شهوت در درون آنان جاي عقل را گرفته است ؛ البته نه اينکه ازنخست اين گونه بوده باشند ، بلکه آن وصف جبريلي از ايشان رفته است ، چرا که اين وصف بسيار وسيع و با عظمت است و درخانه ي تنگ و کوچک تن جاي نمي گيرد .انساني که به سوي خشم و شهوت ميل کرده است و عقل را از خود رانده ، اين روح را از خود جدا مي سازد و ديگر انسان نيست .
اما قسم سوم بر خلاف دو قسم ديگر ، که يکي ازجهاد رسته بود و آن ديگري اصلاً در فکرجهاد نبود پيوسته درجهاد به سر مي برد . اين قسم گاهي به اين سوي کشيده مي شود و گاه به سوي ديگر ميل مي کند و وجودش ميدان مبارزه عقل و شهوت است .
در حديث آمد که يزدان مجيد
خلق عالم را سه گونه آفريد
يک گره را جمله عقل و علم وجود
آن فرشته است و نداند جز سجود
نيست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
يک گروه ديگر از ذاتش تهي
همچو حيوان از علف در فربهي
او نبيند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
اين سوم هست آدمي زاده بشر
نيم او ز فرشته و نيمش ز خر
نيم خر خود مايل سفلي بود
نيم ديگرمايل علوي بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وين بشر با دو مخالف درعذاب
وين بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمي شکلند و سه امت شدند
يک گروه مستغرق مطلق شدند
همچون عيسي با ملک ملحق شدند
نقش آدم ليک معني جبرئيل
رسته از خشم و هوا و قال و قيل
از رياضت رسته و زهد و جهاد
گوييا از آدمي او خود نزاد
قسم ديگر با خزان ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبريلي دريشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بي جان شود
خر شود جان او بي آن شود
زآنک جاني کان ندارد هست پست
اين سخن حقست و صوفي گفته است
او ز حيوان ها فزون تر جان کند
در جهان باريک کاري ها کند
مکر و تلبيسي که او داند تنيد
آن زحيوان نايد پديد
ماند يک قسم دگر اندرجهاد
نيم حيوان نيم حي با رشاد
روز و شب درجنگ و اندرکش مکش
کرده چاليش آخرش با اولش (3)
درروايتي چنين آمده است :
عن عبدالله بن سنان قال سالت ابا عبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع) فقلت الملائکه افضل ام بنوا آدم فقال « قال امير المومنين علي بن ابي طالب (ع) ان الله رکب في الملائکه عقلاً بلا شهوه و رکب في بني آدم کليهما فمن غلب عقله شهوته فهو خير من الملائکه و من غلب شهوته عقله فهو شر من البهائم » (4)
عبدالله بن سنان مي گويد:ازامام جعفر صادق (ع) پرسيدم ، آيا مقام فرشتگان از انسان ها بالاتر است ؟ آن حضرت از قول اميرمومنان علي ابن ابي طالب (ع) چنين فرمود : خداوند فرشتگان را از عقل و به دور شهوت آفريده است و انسان ها را از هر دو ، پس انساني که عقلش بر شهوتش غالب شود ، مقامي بالاتر از فرشته دارد و آنکه شهوتش بر عقلش غالب گردد ، مقامش از حيوانات پايين تر است . (5)
يقين ثمره ي عقل
مولوي يقين را ثمره ي چنين علم و بصيرتي مي داند و در بيان اقسام آن سخن مي راند . قرآن مجيد در آيات مختلف ، يقين را به سه دسته تقسيم کرده است :
1ـ « الهائکم التکاثر*حتي زرتم المقابر * کلا سوف تعلمون * ثم کلا سوف تعلمون * کلا لو تعلمون علم اليقين * لترون الجحيم * ثم لترونها عين اليقين * ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم » (6) شما را رقابت در افزودن ( مال و فرزند و جاه يا افزودن به طور مطلق ) از خدا غافل کرد ، تا آنگاه که به ديدار خاک هاي تيره ( گورها ) شتافتيد . آري به زودي خواهيد فهميد . باز آري ، به زودي خواهيد فهميد .آري ، اگر با علم اليقين مي دانستيد [ يا اي کاش با علم اليقين بدانيد ] شما دوزخ را خواهيد ديد .ديدن شما عين القين خواهد بود ، در آن روز شما از نعمت خداوندي مسئول واقع خواهيد گرديد .
2 ـ ( ان هذا لهو حق اليقين ) (7)
مولوي در تفسير اين آيات مي فرمايد:
مال و تن بر فند ريزان فنا
حق خريدارش که الله اشتري (8)
برف ها زان از ثمن آوليستت
که هيي در شک يقيني نيستت
وين عجب ظنست در تو اي مهين
که نمي گردد به بستان يقين
هر گمان تشنه يقين است اي پسر
مي زند اندر تزايد بال و پر
چون رسد در علم پس بر پا شود
مريقين را علم او بويا شود
زآنک هست اندر طريق مفتنن
علم کمتر از يقين و فوق ظن
علم جوياي يقين باشد بدان
و آن يقين جوياي ديدست و عيان
اندر الهيکم بجو اين را کنون
از پس کلا پس لا تعلمون
مي کشد دانش به بينش اي عليم
گر يقين گشتي ببينندي جحيم
ديد زايد از قين بي امتهال
آنچنانک از ظن مي زايد خيال
اندرالهيکم بيان اين ببين
کو شود علم اليقين عين اليقين
ازگمان و از يقين بالاترم
وز ملامت بر نمي گردد سرم
چون دهانم خورد از حلواي او
چشم روشن گشتم و بيناي او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم به کورانه روم (9)
مال و تن انسان چونان برفي است که از ابرنيستي و فنا بر زمين ريخته مي شود و خريدارآن دو ،حضرت حق است ، چرا که قرآن مجيد به آن اشاره فرموده و قيمت اين بيع را بهشت قرار داده است و آن را فوز عظيم خوانده ، بربايع آن بشارت داده است ؛ اما چرا بسياري انسان ها اين معامله را با خدا انجام نمي دهند ؟درحالي که سود آن بسيار است و عقلاً معامله اي که سود آن زياد باشد ، دلخواه انسان است و همگان خواهان آنند .مولوي پاسخ اين پرسش را چنين مي دهد : مال و تن از آن جهت براي بشرعزيز است که وي همواره در شک و ترديد به سر مي برد و يقين برايش حاصل نشده و از وادي گمان و وهم ،پاي به بوستان يقين ننهاده است .اگرچه هرگماني تشنه ي يقين است ،بنابراين براي رسيدن به يقين پر و بال مي زند تا به يقين رسيده و زنده شود . انسان با استدلال هاي عقلي ، براي رسيدن به يقين مي کوشد ؛ اما به مقام واقعي آن نمي رسد ،چون علم واسطه اي است ميان شک و يقين و مقامش از گمان بالاتر و از يقين پايين تر است ؛ مانند کسي که از دود به آتش پي برده ؛ اما هنوز آن را نديده است .علم جوياي يقين است و يقين در پي آشکار شدن که مرتبه ي علم اليقيني است .
مولوي به سوره ي تکاثر اشاره مي کند و مقام عين اليقيني را که تجرد تام و ديد باطن است، يادآور مي شود .به گفته ي وي ، بينش زاييده دانش است و خيال رهزن راه يقين . در پايان انسان به درجه اي بالاتر از اين بينش مي رسد که ازگمان ، شک و يقين حاصل شده و از علم هم بالاتر است و آن مقام حق اليقيني است که از حلواي حق خورده مي شود و چشم بينا مي گردد . در اين مقام انسان محو حق مي شود و با حق مي بيند ، چرا که به آتش او سوخته و او را به عينه حس کرده است .دراين مقام است که ايمان فرد راسخ مي شود و پاي نمي لرزد و به کوره راه گمان و شک گرفتار نمي شود و هر کس به اين خانه رسد ، امن گشته و از لغزش ها دور شده است .
مولوي ظن و گمان را تشنه ي يقين مي داند . آنگاه از گمان به علم اليقين و از آن به عين اليقين مي رسد ، سپس پا را از گمان و علم نيزفراتر مي نهد و به حق اليقين مي رسد .
علم ازديدگاه مولوي ، فاصله ي ميان گمان و يقين است ؛ در جايي ديگر ماندن در علم اليقين را به صلاح سالک نمي داند و براي رسيدن به مرتبه ي عين اليقين ، سالک را به گذشتن از وادي گوش توصيه و به رسيدن به بوستان حق اليقين دعوت مي کند :
هرجوابي کان ز گوش آيد به دل
چشم گفت از من شنو آن را بهل
گوش دلاله است و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
درشنود گوش تبديل صفات
درعيان ديدها تبديل ذات
ز آتش از علمت يقين شد از سخن
پختگي جو در يقين منزل مکن
تا نسوزي نيست آن عين اليقين
اين يقين خواهي در آتش در نشين
گوش چون نافذ شود ديده شود
ورنه قل در گوش پيچيده شود (10)
مولوي علم اليقين را که از دانش و علوم رسمي و استدلالي به دست مي آيد ،چون پوسته اي مي داند که اهل معنا و سالکان طريق آن را به کناري مي نهند و به عين اليقين روي مي آورند .بدين ترتيب امور بر آنها آسان مي شود .همچنين علوم و استدلالات ، چون نقش است و اهل يقين که به عين اليقين رسيده اند ، خويش را از اين نقوش صيقل داده و با دل و چشم بصيرت خدا را يافته اند :
اهل صيقل رسته اند از بو و رنگ
هر دمي بينند خوبي بي درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رايت عين اليقين افراشتند
رفت فکر و روشنايي يافتند
نحر و بحر آشنايي يافتند
مرگ کين جمله از و در وحشتند
مي کنند اين قوم بر وي ريشخند
کس نيايد بر دل ايشان ظفر
بر صدف آيد ضرر ني بر گهر
گرچه نحو فقه را بگذاشتند
ليک محو و فقر را برداشتند
تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذيرا يافتست
صدنشان از عرش و کرسي و خدا
چه نشان بل عين ديدار خدا (11)
به گفته ي مولوي ، هر چند مرتبه ي يقين بالاتررود ،شک ،وهم ،گمان و خيال در آن کمتر نفوذ مي کند . به گفته ي وي ، شک و يقين ـ همواره در جدالند و شياطيني که در کمين نشسته اند ،با سلاح شک مي خواهند ايمان و يقين بنده را در هم شکنند و بنده اي که يقينش استوارباشد ،همانا بانگ خدايي را مي شناسد و در مي يابد و هر چه يقين کمتر باشد ، زودتر به بانگ شيطان فريفته مي شود :
تو چه عزم دين کني با اجتهاد
ديو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو ز آن سو بينديش اي غوي
که اسير رنج و درويشي شوي
بي نوا گردي ز ياران و ابري
خوار گردي و پشيماني خوري
تو ز بيم بانگ آن ديو لعين
واگريزي در ضلالت از يقين
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دين پويم که مهلت پيش ماست
مرگ بيني باز کو از چپ و راست
مي کشد همسايه را تا بانگ خاست
باز عزم دين کني از بيم جان
مردسازي خويشتن را يک زمان
پس سلح بر بندي ازعلم و حکم
که من از خوفي نيارم پاي کم
باز بانگي برزند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تيغ فقر
باز بگريزي ز راه روشني
آن سلاح علم و فن را بفکني
سالها او را به بانگي بنده اي
در چنين ظلمت نمد افکنده اي
هيبت بانگ شياطين خلق را
بند کردنست و گرفته حلق را
تا چنان نوميد شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
اين شکوه بانگ آن معلون بود
هيبت بانگ خدايي چون بود
هيبت بازست بر کبک نجيب
مر مگس را نيست ز آن هيبت نصيب
زآنک نبود باز صياد مگس
عنکبوتان مي مگس گيرند و بس
عنکبوت ديو بر تو چون ذباب
کر و فردارد بر کبک و عقاب
بانگ ديوان گله بان اشقياست
بانگ سلطان پاسبان اولياست
تا نياميزد بدين دو بانگ دور
قطره اي از بحرخوش تا بحر شور (12)
بنا به نظرمولوي ،هرکس را که خداوند نظر کند ،نوررا برقلب او مي تاباند و قابليت باز دانستن يقين ازشک را دروي قرار مي دهد :
هر کرا درجان خدا بنهد محک
مريقين را باز داند او ز شک (13)
او نه تنها يقين را از شک باز مي شناسد ، بلکه مي تواند محک ديگران نيز باشد و هنگامي که سينه اش صاف و صيقلي گشت ، همچون آيينه اي در مقابل ديگران قرار گيرد و يقين و شک آنان را بازگو کند و اين همان ثمره ي يقين ،يعني ايمان است ، پس چون بنده اي به اين ايمان دست يافت ، مي تواند آيينه ي اسرارغيب شود:
پيش سبحان بس نگه داريد دل
تا نگرديد از گمان بد خجل
کو ببيند و فکرو جست و جو
همچو اندر شير خالص تار مو
آنک او بي نقش ساده سينه شد
نقش هاي غيب را آيينه شد
سرما را بي گمان موقن شود
زآنک مومن آينه مومن شود
چون زند او فقر ما را بر محک
پس يقين را باز داند او ز شک
چون شود جانش محک نقدها
پس ببيند قلب را و قلب را (14)
پي نوشتها :
1 ـ بحارالانوار، ج 1، ص 24 .
2 ـ ر . ک : مولوي نامه ، ج 1 ، ص 4 ـ 93.
3 ـ دفتر چهارم 10 ـ 1500.
4 ـ وسائل الشيعه ، ج 2 ، ص 447 .
5 ـ غزالي نيز اين حديث را در احياء العلوم ، ج 1 ، ص 169 ، بي آنکه به کسي نسبت بدهد ، آورده است . به نقل از شرح احاديث و قصص مثنوي .
6 ـ تکاثر ، 1 ـ 8 .
7 ـ واقعه ، 95 .
8 ـ اشاره به آيه « ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا في التوراه و الانجيل و القرآن و من اوفي بعهده من الله فاستبشروا ببيعکم الذي بايعتم به و ذلک هو الفوز العظيم » ( توبه / 110) .
9 ـ دفتر سوم 25 ـ 110 .
10 ـ دفتر دوم 60 ـ 855.
11 ـ دفتر اول 3495.
12 ـ دفتر سوم 40 ـ 433.
13 ـ دفتر اول 300.
14 ـ دفتر اول 3145.
/ن