کرامات و امدادهای غیبی در حیات امام خمینی (1)

قبل از ازدواج با امام من خوابهای متبرک می‌دیدم، خواب‌هایی می‌دیدم که فهمیدم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه‌ی آخری دیدم و کار تمام شد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) امیرالمؤمنین (علیه السلام) و امام حسن
شنبه، 16 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کرامات و امدادهای غیبی در حیات امام خمینی (1)
 کرامات و امدادهای غیبی در حیات امام خمینی (1)

 

نویسنده: رسول سعادتمند




 

اینها امامان من هستند

خانم خدیجه ثقفی (همسر امام):

قبل از ازدواج با امام من خوابهای متبرک می‌دیدم، خواب‌هایی می‌دیدم که فهمیدم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه‌ی آخری دیدم و کار تمام شد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) امیرالمؤمنین (علیه السلام) و امام حسن (علیه السلام) را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاتی بود که بعدها امام برای عروسی آن را اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پرده‌هایی که بعداً برایم خریدند همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و امام حسن (علیه السلام) و امیرالمؤمنین (علیه السلام) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروسی شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطه‌های ریزی داشت و به آن چادر لکی می‌گفتند. پیرزن ریزنقشی بود که او را نمی‌شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می‌کردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانی هستند؟» پیرزن که کنار من نشسته بود گفت: «آن روبرویی که عمامه‌ی مشکی دارد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است. آن مرد هم مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شالبند به آن بسته شده (و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر می‌گذاشتند) امیرالمؤمنین (علیه السلام) است». این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: «این امام حسن (علیه السلام) است» من گفتم: «ای وای این پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است و این امیرالمؤمنین (علیه السلام) است» و شروع کردم به خوشحالی کردن. پیرزن گفت: «تویی که از اینها بدت می‌آید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمی‌‌آید؟ من اینها را دوست دارم.» آن وقت گفتم: «من همه‌ی اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت می‌آید!» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم می‌شود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده‌اند. چاره‌ای نیست این تقدیر توست. (1)

ناگهان دیدیم آبی جاری شد

آیت الله شهید صدوقی:

ما مسافرتهایی را با امام داشته‌ایم و خدا می‌داند در مسافرت مشهد اخلاق پدرانه‌ای نسبت به ما مبذول داشتند که هر وقت یادمان می‌آید شرمنده آن روزگارهایی هستیم که در خدمتشان مشرف بودیم. در آن زمان قسمتهایی از ایران را دولتهای آمریکا و انگلستان و شوروی اشغال کرده بودند. وقتی از مشهد برمی‌گشتیم، روسها برای بازرسی جلو ماشین ما را گرفتند، همگی پیاده شدیم و چون امام از اول تکلیف، مراقب تهجد و نماز شب بودند و این عمل صددرصد از ایشان ترک نشده بود بعد از پیاده شدن خواستند که نماز شب بخوانند. آنجا هم که وسط بیابان بود و آبی وجود نداشت. یک وقت نگاه کردیم دیدیم که آبی جاری است، ایشان آستین بالا زدند و وضو گرفتند. بعداً نفهمیدم که آب بود یا نبود، به هرحال ما در آن سفر کرامتی از ایشان دیدیم. (2)

من باید آتش را خاموش کنم

حجت الاسلام والمسلمین علی دوانی:

در قم جلسه‌ای به نام هیأت مدرسین تشکیل شده بود که در آن بزرگان و علما و فضلا گرد می‌آمدند و درباره صدور اعلامیه‌ی آقایان و چاپ و انتشار آنها در سراسر کشور گفتگو می‌کردند و تصمیم می‌گرفتند. بعضی از حاضران این جلسه عقیده داشتند امام خیلی تند و داغ عمل می‌کند و از آن بیم داشتند که دیگر مراجع نتوانند با ایشان کنار بیایند، این را بعضی از خود آنها هم گفته بودند. از این رو بعضی گفتند: خوب است یکی از ما این مطلب را به آقای خمینی بگوید و پاسخ بیاورد. شهید سید محمدرضا سعیدی گفت: من رفتم و همین را به آقای خمینی گفتم، ایشان به من فرمودند: «من خوابی دیده‌ام که آتشی روشن شده و انگار تمام ایران را که به صورت نقشه‌ی جغرافیا می‌دیدم در برگرفته است. هرچه فریاد کشیدم بیایید کمک کنید آتش را خاموش کنیم. کسی نیامد، خودم عبایم را درآوردم و بقدری به آتش زدم، و آب به روی آن ریختم که با زحمت توانستم آن را خاموش کنم. شهید سعیدی گفت: حاج آقا افزودند: من این خواب را این طور تعبیر می‌کنم که این بلوا ادامه دارد و به آسانی پایان نمی‌‌یابد. شعله آتشی روشن شده و همه کشور را فرا می‌گیرد، و تنها من هستم که باید این آتش را خاموش کنم. حال هر کدام از آقایان که می‌خواهند با من باشند و هر کس نخواست نباشد. (3)

آشیخ محمود ناراحت نباش

آقای احمد سالک کاشانی:

مرحوم پدرم تعریف می‌کرد: «قبل از فاجعه پانزده خرداد شبی در خواب دیدم که درخت بسیار بزرگی بر روی کره زمین قرار دارد که شاخه‌های آن درهم فرو رفته‌اند و آنقدر این درخت ارتفاع دارد که سر به فلک کشیده و به زحمت می‌شود بالای آن را مشاهده کرد. در زیر آن درخت چند تن از علمای بزرگ از جمله امام را دیدم که به نوبت گرد این درخت می‌چرخیدند و از آن محافظت می‌کردند. من برای تهیه آذوقه به جایی رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم درخت به خون آلوده شده و شاخه‌های آن خونین است و مانند جراحتی که به دستی وارد شود، شاخه‌های آن را دستمال پیچی کرده‌اند. نگران و ناراحت به امام که روی یک صندلی می‌نشستند و صندلی ایشان هم وارونه شده بود رسیدم و ابراز نگرانی نمودم.» امام ناراحتی و عصبانیت مرا که دیدند متواضعانه و آرام دست به شانه من زده و فرمودند: «آشیخ محمود اینها بنا داشتند تیشه به ریشه این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست. این جراحتها چیزی نیست و خوب خواهند شد، شما نگران نباش.» از خواب بیدار شدم.
بعدها قضیه ماجرای پانزده خرداد و بعد از آن دستگیری امام و حصار ایشان در قیطریه پیش آمد.
پس از آزادی با جمعی از علما خدمت ایشان شرفیاب شدیم. نزدیکی‌های ظهر بود. امام فرمودند: «برای ناهار بمانید.» اجابت کردیم. لحظاتی گذشت، دیدم بدون اینکه من چیزی به امام بگویم یا به امام ناراحتی خودم را به دلیل دستگیری ایشان در قضیه پانزده خرداد اظهار کنم و باز بدون اینکه چیزی از خواب خود را به ایشان گفته باشم، امام به سمت من تشریف آورده دستشان را روی شانه من زدند- درست به همان حالتی که در خواب دیده بودم- و همان جمله را فرمودند که: «آشیخ محمود ناراحت نباش اینها بنا داشتند که تیشه به ریشه این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست.» (4)

انگشترشان را به من دادند

حجت الاسلام والمسلمین سیدعبدالحسین امام:

پس از اینکه امام از حصار قیطریه به قم بازگشتند دسته دسته ارادتمندان ایشان به محضرشان شرفیاب می‌شدند. منزل امام به محل دیدار اقشار مختلف مردم و علما تبدیل شده و امام در یکی از اتاقها نشسته بودند و به تفقد از دیدار کنندگان می‌پرداختند. من هم از اهواز حرکت کرده خود را به قیم رساندم و خدمت ایشان مشرف شدم. پس از اینکه دستشان را بوسیدم، در گوشه‌ای نشستم. به هنگام بوسیدن دست امام چشمم به انگشتر زیبایی افتاد که در دست ایشان بود. با خود گفتم کاش امام این انگشتر را به من هدیه می‌کردند. هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که آقا پس از اظهار محبت به بنده ‌اشاره کردند که بیایید من هم امتثال کرده جلو رفتم. آقا انگشترشان را از دست باز کردند و به من مرحمت فرمودند که الان هم این انگشتر بعنوان یادگاری از امام نزد من است. (5)

تفأل به قرآن

آیت الله محمدهادی معرفت:

وقتی امام در نجف درسی را شروع کردند درسشان شلوغ شده طلبه‌های زیادی به درس آمدند، ما کمی‌ صبر کردیم، افرادی که صرفاً برای تأیید امام آمده بودند دیگر نیامدند و درس را خلوت کردند. آن عده از بزرگانی که شایستگی فهم و درک مطالب را داشتند باقی ماندند. بنده به قرآن تفألی زدم که بروم محضر ایشان، البته این صرفاً یک تفأل بود والا من قاطع بودم که بروم، این آیه آمد: (و لا تیأسوا مِن رَوحِ الله) این از عجایب اتفاق بود که برای رفقا گفتم، آنان هم خیلی تعجب کردند.

دومین شخصیت عالم

حجت الاسلام والمسلمین سید مرتضی موسوی اردبیلی ابربکوهی:

مرحوم پدرم نقل می‌کرد وقتی امام به نجف تشریف آوردند شبی در خواب دیدم در مسجد خضرای نجف هستم، امام صادق (علیه السلام) روی منبر نشسته و در حال صحبت هستند و در این اثنا مرحوم حاج آقا مصطفی وارد شد به محض ورود، امام (علیه السلام) از جای خود بلند شده روی منبر ایستادند و فرمودند: فرزند دومین شخصیت عالم آمدند. (6)

مبادا امام را مقایسه کنی

آیت الله سیداحمد نجفی:

کسی بود در نجف که من با او تماس داشتم. اسم ایشان حاج سید رشید بود او در کوچه‌ای که منزل امام قرار داشت اسباب و ظروف منزل می‌فروخت. هر وقت که من در مغازه او می‌نشستم و امام از جلوی مغازه او رد می‌شدند خیلی با اعجاب از امام یاد می‌کرد و به عبارت خاص عربی خودش می‌گفت فلانی، مبادا امام را با بقیه آقایان مراجع و علما یک جور نگاه بکنی، ایشان را با آنها مقایسه نکن چون امر امام با امر بقیه دوتاست و ایشان یک وقتی به ایران بر می‌گردد و شاه از ایران می‌رود و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد. (7)

پدرت به ایران باز می‌گردد

آیت الله سیداحمد نجفی:

یک مرد عامی ‌در قم به نام مشهدی رجب بود که اهل بروجرد بود و برای نماز فرش پهن می‌کرد ولی خیلی فرد روشن و صاحب کرامتی بود. لذا چون به مردم معلوم شده بود که ایشان اهل کرامت است ناچار شده بود به مسجد جمکران برود و آنجا گمنام زندگی کند.
یک شب به اتفاق مرحوم حاج آقا مصطفی برای دیدن ایشان به جمکران رفتیم ایشان از فوت مرحوم حاج آقا مصطفی در حضور خود او خبر داد و به آقا مصطفی گفت که پدر شما به ایران باز می‌گردند و همه کارها به دست ایشان خواهد افتاد. (که همه‌ی این عبارات را به زبان عوامی ‌خودش تعریف می‌کرد) وقتی مرحوم حاج آقا مصطفی به گونه‌ای که عدم قبول او را می‌نمایاند صورتش را برگرداند. او به ایشان گفت تو این حرفها را قبول نمی‌‌کنی دلیل آن هم این است که زودتر از این قضایا فوت می‌کنی و با سکته از دنیا می‌روی او در آن شب حتی به سال فوت آقا مصطفی هم اشاره کرد که برای ما بسیار تعجب آور بود، چون بعداً همه مسایل او درست از آب درآمد. (8)

ایشان را مردی بزرگ یافتم

آیت الله سیداحمد نجفی:

در نجف مرحوم آیت الله حاج شیخ عباس قوچانی که پدرزن اینجانب بود بعضی از مسایلی را که می‌خواست برای امام رخ بدهد. از قبل می‌دانست و به من هم می‌گفت. من به ایشان عرش کردم شما از کجا این مسایل را می‌دانید؟ ایشان قضیه‌ای را نقل کردند که: ما در خدمت مرحوم آیت الله حاج سیدعلی قاضی که استاد اخلاق بزرگانی مانند آقای بهجت، مرحوم آقای قوچانی، مرحوم آقای میلانی و... بودند حاضر بودیم. هر روز به محضر ایشان می‌رفتیم و استفاده می‌کردیم. یک روز دو نفر از شاگردهایی که هر روز به محضر مرحوم قاضی مشرف می‌شدند خبر دادند که آقای حاج آقا روح الله خمینی (امام در آن زمان به این لقب معروف بودند) به نجف آمده‌اند (9) و می‌خواهند با شما ملاقات کنند. ما که سمت شاگردی امام را داشتیم خوشحال شدیم که در این ملاقات استاد ما (حضرت امام) در حوزه قم معرفی می‌شود. چون اگر شخصی مثل مرحوم قاضی ایشان را می‌پسندید برای ما خیلی مهم بود. روزی معین شد و امام تشریف آوردند ما هم در کتابخانه آقای قاضی نشسته بودیم وقتی امام به آقای قاضی وارد شدند به ایشان سلام کردند. روش مرحوم قاضی این بود که هر کس به ایشان وارد می‌شد جلوی او- هر کس که بود- بلند می‌شد و به بعضی هم جای مخصوصی را تعارف می‌کرد که بنشینند ولی وقتی امام وارد شدند آقای قاضی جلوی امام بلند نشدند و هیچ هم به ایشان تعارف نکردند که جایی بنشینند امام هم در کمال ادب دوزانو دم در اتاق ایشان نشست. طلاب و شاگردان امام که در آن جلسه حاضر بودند ناراحت شدند که چرا مرحوم آقای قاضی در برابر این مرد بزرگ و فاضل و وارسته حوزه قم بلند نشدند. آن دو نفری که معرف امام به آقای قاضی بودند هم وارد شدند و در جای همیشگی خودشان نشستند. بیش از یک ساعت مجلس به سکوت تام گذشت و هیچ کس هم صحبتی نکرد. امام هم در تمام این مدت سرشان پایین بود و به دستشان نگاه می‌کردند. مرحوم قاضی هم همینطور ساکت بودند و سرشان را پایین انداخته بودند. بعد از این مدت ناگهان مرحوم قاضی رو کردند به من و فرمودند آقای حاج شیخ عباس (قوچانی) آن کتاب را بیاور، من به تمام کتابهای ایشان آشنا بودم چون بعضی از این کتابها را شاید صد مرتبه یا بیشتر خدمت آقای قاضی آورده بودم و مباحثی را که لازم بود بررسی کرده بودم. تا ایشان گفتند آن کتاب را بیاور من دستم بی اختیار به طرف کتابی رفت که تا آن وقت آن کتاب را در آن کتابخانه ندیده بودم حتی از آقای قاضی نپرسیدم کدام کتاب. مثلاً کتاب دست راست، دست چپ، قفسه بالا. همانطور بی اراده دستم به آن کتاب برخورد آن را آوردم و آقای قاضی فرمودند آن را باز کن. گفتم آقا چه صفحه‌ای را باز کنم؟ فرمودند هر کجایش که باشد من هم همین طوری کتاب را باز کردم دیدم که آن کتاب به زبان فارسی است و لذا بیشتر تعجب کردم. چون طی چند سالی که من در خدمت آقای قاضی بودم این کتاب را حتی یک مرتبه هم ندیده بودم حتی جلد آن را هم ندیده بودم کتاب را که باز کردم دیدم اول صفحه نوشته شده حکایت. گفتم آقا نوشته حکایت. فرمود، باشد بخوان. مضمون حکایت آن بود که یک مملکتی بود که در آن مملکت سلطانی حکومت می‌کرد. این سلطان به جهت فسق و فجور و معصیتی که از ناحیه خود و خاندانش در آن مملکت رخ داد به تباهی دینی کشیده شد و فساد در آنجا رایج شد عالم بزرگوار و مردی روحانی و الهی علیه آن سلطان قیام کرد. این مرد روحانی هرچه آن سلطان را نصیحت کرد به نتیجه‌ای نرسید لذا مجبور شد علیه سلطان اقدام شدیدتری بکند. پس از این شدت عمل، سلطان آن عالم دینی را دستگیر و پس از زندان او را به یکی از ممالک مجاور تبعید کرد. بعد از مدتی که آن عالم در مملکتی که در مجاور مملکت خودش بود در حال تبعید به سر می‌برد آن سلطان مجدداً او را به مملکت دیگری که اعتاب مقدسه (قبور ائمه اطهار) در آن بودند تبعید کرد. این عالم مدتی در آن شهری که اعتاب مقدسه بود زندگی کرد تا اینکه اراده خداوند بر این قرار گرفت که این عالم به مملکت خود وارد شد و آن سلطان فرار کرد و در خارج از مملکت خود از دنیا رفت و زمام آن مملکت به دست آن عالم جلیل القدر افتاد و به تدریج به مدینه فاضله‌ای تبدیل شد و دیگر فساد تا ظهور حضرت بقیه الله به آن راه نخواهد یافت. مطلب که به اینجا رسید حکایت هم تمام شد. عرض کردم آقا حکایت تمام شد، حکایت دیگر هم هست فرمود: کفایت می‌کند کتاب را ببند و بگذار سر جای خودش، گذاشتم. همه ما که هنوز از حرکت آقای قاضی ناراحت بودیم که چرا جلوی امام بلند نشدند بیشتر متعجب شدیم و پیش خود گفتیم که چرا به جای اینکه ایشان یک مطلب عرفانی، فلسفی و علمی ‌را مطرح کنند که آقای حاج آقا روح الله آن را برای حوزه قم به سوغات ببرند فرمودند حکایتی خوانده شود. نکته مهمی ‌که در برخورد آقای قاضی با امام خیلی مهم بود این است که آن دو نفری که امام را همراهی می‌کردند وقتی از جلسه بیرون آمدند چون این برخورد آقای قاضی با امام برای آنها خیلی سنگین بود به امام عرض کردند: آقای قاضی را چگونه یافتید؟ امام بی آنکه کوچکترین اظهار گله‌ای حتی با اشاره دست یا چشم بکنند، سه بار فرمودند: من ایشان را فردی بسیار بزرگ یافتم. بیشتر از آن مقداری که من فکر می‌کردم. این عبارت امام نشان می‌داد که کمترین اثری از هوای نفس در امام نبود. چون هر کسی در مقام و موقعیت علمی‌ ایشان در حوزه قم بود و با او این برخورد و کم توجهی می‌شد اقلاً یک سر و دستی تکان می‌داد که با این حرکت می‌خواهد بگوید برای من این مهم نیست ولی آن حرکات آقای قاضی (که قطعاً حساب شده و شاید برای امتحان و اطلاع از قدرت روحی امام بود) کوچکترین اثری در ایشان ایجاد نکرد که نفس امام را به حرکت وادارد و این خیلی قدرت می‌خواهد که ایشان نه تنها با آقای قاضی مقابله به مثل نکردند بلکه به او تعظیم هم نمودند و ما در تمام ابعاد و حالات امام (اعم از حالات چشم و سکنات ایشان) به حقیقت دریافتیم که این مطلب را که در مورد آقای قاضی می‌فرمایند از روی صداقت است. برعکس ما که تمام وجودمان بسته به تعارفات بی پایه و ساختگی است، امام تمام این حالات نفسانی را پیدا کرده و در خود کشته بودند. این قضیه مربوط به قبل از جریان پانزده خرداد است که امام به ایران بازگشتند و به قم آمدند. هر کس از فضلا و طلاب از امام در مورد آقای قاضی می‌پرسیدند ایشان بسیار از او تجلیل می‌نمود و می‌فرمود کسانی که در نجف هستند باید از وجود ایشان خیلی استفاده بکنند.
بعدها مرحوم آقای قوچانی در جریان مقدمات انقلاب هر حادثه‌ای که پیش می‌آمد می‌فرمود این قضیه هم در آن حکایت بود بعد مکرر می‌گفتند که آقای حاج آقا روح الله قطعاً به ایران باز می‌گردند و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد. لاجرم بقیه چیزها هم تحقق پیدا خواهد کرد و هیچ شکی در این نیست. لذا پس از پیروزی انقلاب که امام به قم آمدند. مرحوم قوچانی از اولین کسانی بود که به ایران آمد و با امام بیعت کرد. (10)

این جریانها واقع خواهد شد

حجت الاسلام والمسلمین نصرالله شاه آبادی:

قبل از تشریف فرمایی امام به نجف، شبی خواب دیدم که در ایران آشوب و جنگ است به خصوص در خوزستان سر تمام نخلهای خرما یا قطع شده یا سوخته بود و در این جنگ یکی از نزدیکان من شهید شده بود. جنگ که خیلی طولانی شده بود با پیروزی ایران تمام شد. در تمام مدت خواب من چنین تصور می‌کردم که جنگ میان سیدالشهدا (علیه السلام) و دشمنان اوست. وقتی که جنگ تمام شد، پرسیدم: «آقا امام حسین (علیه السلام) کجایند؟»
طبقه بالای ساختمانی را نشان دادند که دو اتاق داشت. یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. من به آنجا رفتم و خدمت حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) مشرف شدم و عرض ادب کردم.
در همین حین از خواب بیدار شدم. پس از تشریف فرمایی امام به نجف، این خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان تبسمی ‌کرده و فرمودند: «این جریان‌ها واقع خواهد شد.» عرض کردم: «چطور آقا!؟» فرمودند: «بالاخره معلوم می‌شود این بساط!» من دوباره اصرار کردم و سرانجام ایشان فرمودند: «من یک نکته به تو می‌گویم ولی باید تا زمانی که من زنده هستم، جایی بیان نشود. زمانی که در قم در خدمت مرحوم والدت بودم بسیار به ایشان علاقه داشتم. به طوری که تقریباً نزدیکترین فرد به ایشان بودم و ایشان هم مرا نامحرم نسبت به اسرار نمی‌‌دانستند. روزی برای من مسیر حرکت و کار را بیان کردند. حالا ابتدا زود است و تا آن زمان که این مسیر شروع شود، زود است، اما می‌رسد.»
این حرف امام تا وقوع انقلاب و پس از آن و نیز جنگ ایران و عراق به یاد من نماند، یعنی اصلاً آن را فراموش کرده بودم. تا اینکه زمان جنگ فرا رسید. در طول جنگ من بارها به جبهه رفتم و همین هم باعث شد که خدمات ناقابلی را هم انجام دادم. در یکی از این سفرها بود که ناگهان چشمم به نخلستانهایی افتاد که سرهای نخلها قطع شده یا سوخته بودند. در آن زمان به یاد همان خواب افتادم و صحبتهایی که امام در خصوص آن فرموده بودند. اوضاع تقریباً همان طور که دیده بودم، پیش رفت تا اینکه در اردیبهشت 1363 برادرم حاج آقا مهدی به شهادت رسید و دوباره من به یادم آمد که حضرت امام فرموده بودند که تمام جریانهای خواب من اتفاق خواهد افتاد. (11)

الأمان یا صاحب الزمان

آیت الله حائری شیرازی:

در سنه‌ی 52 یا 54 روزی در زندان چشمهایم را بسته بودند و دوره‌ی بازجویی طولانی داشتم. در آن روزهای خاص شبی حالم خیلی سخت بود، مجلسی را دیدم که امام در آنجا درس می‌دادند و صحبت می‌کردند و روحانیون هم زیاد بودند. سیدی وارد شد امام جلوی او راست قامت روی منبر ایستاد و سه بار فرمود: «الأمان، الأمان، الأمان یا صاحب الزمان». من متوجه شدم آن فرد وجود مقدس حضرت صاحب زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بوده. از فردای آن شب روش بازجویی عوض شد یکی از صلحا گفت که امام برایت امان گرفته است، یعنی وساطت کرده بود نزد حضرت و نقش داشته در آن تغییر و تحول. (12)

آوردن این مطلب را مصلحت نمی‌‌دانم

حجت الاسلام والمسلمین سید حمید روحانی:

وقتی امام در مورد نهضت دانشجویی آذرماه 49 به مناسبت فرارسیدن ایام حج پیامی‌ دادند و فرمودند که اطلاعیه را به عربی ترجمه کنید و ترجمه‌ی عربی آن را چاپ کنید و به مکه بفرستید. هنوز پیام ایشان از زیر چاپ بیرون نیامده بود که امام مرا با فوریت فراخوانده و فرمودند: «چون احتمال دارد برای ناشرین اعلامیه در موسم حج گرفتاری پیش بیاید و از طرف رژیم سلطنتی حجاز دستگیر شوند مطلبی را که من علیه اساس سلطنت و پادشاهی در این اعلامیه آورده‌ایم به مصلحت نمی‌‌دانم، چون ممکن است برای آنهایی که در رابطه با پخش این اعلامیه در حجاز دستگیر می‌شوند خطر جانی به همراه داشته باشد و رژیم سعودی آنها را به اتهام قیام برضد نظام سلطنتی گردن بزند و از این رو آن چند جمله‌ای را که اساس سلطنت را نفی می‌کند حذف کنید.»
امام وقتی با اصرار من مبنی بر عدم حذف این جمله مواجه شد وعده داد در فرصتی دیگر نظر خود را صریحاً در مورد رژیم پادشاهی اعلام نمایند، آن جمله این بود که: «اساساً اسلام با اساس شاهنشاهی مخالف است. هرکس سیره رسول خدا را در وضع حکومت مطالعه کند می‌فهمد که اسلام آمده است این کاخهای ظلم شاهنشاهی را خراب کند. شاهنشاهی از کثیف‌ترین و ننگین‌ترین نمونه ارتجاع است». (13)

دوستان ما را گردن می‌زنند

حجت الاسلام والمسلمین ناصری:

سال 50-51 امام اعلامیه‌ای در مورد جنبشهای 2500 ساله که قرار بود در ایران انجام شود نوشتند. قرار شد اعلامیه جاسازی شده از طریق سوریه به عربستان برود. حتی نیمه شب امام اعلامیه را خواستند و جمله «رژیم سلطنتی منفورترین رژیمهاست و حتی در زمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هیچ نوع سازشی با حکومتهای اسلامی ‌ندارد» را از اعلامیه حذف کردند. از امام سؤال شد چرا این جمله را برداشتید؟ فرمودند: «این جمله باعث می‌شود دوستان ما را در عربستان گردن بزنند.» بعد اعلامیه در سطح وسیعی در مکه و مدینه و منی پخش شد و من دستگیر شدم و به زندان افتادم. اعلامیه را که آوردند دیدم زیر جملاتی که بر علیه آمریکا و حکومتهای عربی و عربستان بود خط قرمز کشیده بودند و من یک مرتبه متوجه شدم که چه خوب شد امام آن عبارت را حذف کردند والا حتماً ما را می‌کشتند. (14)

پی‌نوشت‌ها:

1- برداشت‌هایی از سیره امام خمینی، ج ، ص 139-140.
ایشان به دلیل زندگی در تهران و عدم علاقه به زندگی در قم در ابتدا پاسخ صریحی به خواستگاری امام نداده بودند ولی پس از دیدن این خواب نظر مثبت دادند.
2- همان، ص 140.
3- همان، ص 140-141.
4- همان، ص 141-142.
5- همان، ص 142.
6- همان، ص 142-143.
7- همان.
8- همان، ص 143-144.
9- این سفر قبل از تبعید امام بوده است.
10- همان، ص 143-147.
11- همان، ص 147-148.
12- همان، ص148-149.
13- همان، ص 149.
14- همان، ص 149-150.

منبع مقاله :
سعادتمند، رسول؛ (1389)، درسهایی از امام: اخلاص و تقوا، قم: انتشارات تسنیم، چاپ اول

 



مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما