نویسنده: هربرت استاین
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Chicago Economics
این مکتب با تأکید بسیار زیاد، هم از حیث توصیفی و هم از حیث تجویزی، بر بازارهای آزاد نگاه خاصی به علم اقتصاد و سیاست اقتصادی دارد و دستکم از دههی 1930 منسوب به دانشگاه شیکاگو بوده است. البته همهی اقتصاددانان دانشگاه شیکاگو عضو «مکتب شیکاگو» نبودهاند. و همهی اعضای این مکتب نیز از اعضای دانشگاه شیکاگو نبودهاند. اما شکی نیست که شیکاگو مهد طرز تفکری است که پایهگذارانش در شیکاگو تدریس میکردند و صاحبنظران برجستهی بعدیش نیز در همان دانشگاه مشغول تحصیل یا تدریس، یا هر دو، بودند.آموزههای مکتب اقتصادی شیکاگو در طول زمان تغییر کرده و در هر دورهی زمانی نیز همهی اعضا به یکسان ارتدوکس نبودهاند. با این حال، اصول و باورهای مشترک این مکتب از 1989 به بعد را میتوان به صورت زیر خلاصه کرد:
1. علم اقتصاد به رفتار افراد کاملاً مطلعی میپردازد که در پی به حداکثر رساندن منافعشان در بازارهای مبادلهی رقابتیاند. هر تبیین دیگری از رفتار انسان، تبیین «اقتصادی» نخواهد بود. همچنین، احتمالاً هیچ نظریهی عام سودمند دیگری وجود ندارد.
2. اگر جهان مطابق تصویری که علم اقتصاد از آن ترسیم میکند سروسامان یافته باشد، چند نتیجهی مفید و مهم حاصل خواهد شد. در چنین دنیایی هر فرد از منابع خویش تا آنجا که بدون محروم کردن دیگران ممکن است بهرهبرداری میکند.
3. دنیای واقعی تا حد معقول و رضایتبخشی نزدیک به مدل اقتصاددانان عمل میکند و منافع و مزایایی را که این مدل پیشبینی میکند محقق میسازد.
4. تصمیمگیریهای حکومتی، مانند تصمیمهایی که در اقتصاد بخش خصوصی میگیرند، توسط افرادی به عمل میآید که در پی به حداکثر رساندن مزایا و منافع خویش هستند. بنابراین، جز دستیابی به اهداف صاحبمنصبان حکومتی انتظار دستیابی به هیچ هدف خاصی- نظیر بهرهوری یا برابری- را نباید داشت.
5. حجم پول عامل اصی اثرگذار بر سطح قیمتها و ثبات بازدادهی کل است.
بنیانگذاران مکتب اقتصادی شیکاگو در دههی 1930 عبارت بودند از پروفسور فرانک اچ. نایت، لوید مینتس، هنری سی. سیمونز، و جاکوب واینر- البته واینر خود را عضو این مکتب نمیدانست. تعالیم آنان به دانشجویان آموخت که ارج و احترام زیادی برای بازار آزاد به مثابه روش سازماندهی اقتصادی قائل باشند. در تدریس اقتصاد در دههی 1930، توجه فراوانی به وجوه تفاوت دنیای واقعی با مدل اقتصادی میشد. دههی 1930 وقت مناسبی برای این تصور نبود که نظام اقتصادی موجود به نتایج مطلوب میانجامد.
نتایج عملی و سیاسی شکاف میان مدلهای کارامد و دنیای ملموس و مشهود خصوصاً در نوشتههای هنری سیمونز مطرح میشد. سه مطلب مهم در این زمینه وجود داشت:
1. بازاری که به حد کافی رقابتی باشد و شرکت کنندگان مطلعی داشته باشد شاید اصلاً وجود خارجی نداشته باشد و به صورت خودجوش هم به وجود نیاید. بنابراین دولت موظف است زمینههای رقابت و مبادلهی اطلاعات را فراهم سازد.
2. بازارهای خصوصی ممکن است نابرابری در توزیع درآمد را به میزان غیر قابل قبولی افزایش دهند. وظیفهی دولت است که این وضع را اصلاح کند.
3. بازارهای خصوصی ثبات تقاضای کل را، که اساساً به معنای ثبات سطح قیمتها است، تضمین نمیکنند. از مسئولیتهای دولت است که با استفاده از سیاستهای مالی و پولی به ثبات اقتصاد کمک کند. به این ترتیب، در حدود 1940، در تفکر مکتب شیکاگو، برای حکومت نقش درخور توجه اما محدودی در نظر گرفته میشد.
پس از جنگ جهانی دوم رهبری مکتب شیکاگو به دست نسل جدید افتاد. از میان آنان میلتون فریدمن و جرج استیگلر برجستهتر بودند و آرون دیرکتور و رونالد کواس نیز بسیار مهم بودند. در دههی 1970 میتوان نسل سومی را شناسایی کرد که گری بکر و رابرت لوکاس از رهبران آنها بودند.
پس از جنگ جهانی دوم، اقتصاد مکتب شیکاگو از سه جهت تحول یافت. اول، در پی تحولات علم اقتصاد در سراسر جهان، تجربیتر و کمّیتر شد و کمتر به استنتاجهای منطقی از گزارههای بدیهی و مشاهدههای معمولی میپرداخت و بیشتر به دادههای تاریخی و آماری که به نحو منظم و روشمند جمعآوری شده بود تکیه میکرد. دوم، به این باور رسید که بسیاری از قید و شرطهای بهرهوری بازارهای آزاد که پیش از آن مطرح میشد، بیاهمیت یا بیاعتبار بوده است. تعداد رقابت کنندگان لازم برای حصول نتایج مفید رقابت باید اندک باشد. چیزی را که قبلاً آن را نابهرهوری ناشی از نقص اطلاعات دانسته بودند، اکنون سازگاری بهرهوری با هزینههای کسب اطلاعات تلقی میکردند. نقص و نارساییهای بازار که ادعا میشد جایی پدید میآید که کنشگران خصوصی انگیزهای برای درنظرگرفتن آثار کنشهای خود بر دیگران نداشته باشند، از طریق معاهدههای میان طرفین قابل اصلاح تلقی میشد.
این فرایند در رهیافت مکتب شیکاگو به اقتصاد کلان نیز دیده میشود. دریافتند که بازار خصوصی آنقدرها که در دههی 1930 تصور میشد به لحاظ ذاتی و درونی بیثبات نیست. نقش مثبت حکومت در ثبات بخشیدن به اقتصاد، جرح و تعدیل شد و از ترکیب مقتضی روشهای مالی و پولی تبدیل شد به حفظ نرخ ثابت رشد عرضهی پول. تأثیرات احتمالاً سودمند سیاست پولی بر بازده واقعی و اشتغال، بسیار موقتی، و از نظر بعضی، هیچ تلقی میشد.
سوم، مکتب اقتصاد شیکاگو، به تعبیر جرج استیگلر، «امپریالیستی» شد. این مکتب فرضیهها و روشهای خود را به حیطهی جامعهشناسی، حقوق و علوم سیاسی نیز گسترش داد. کاربرد این فرضیهها و روشها خصوصاً در حقوق و علوم سیاسی معمولاً به حمایت از بازارهای آزاد و اصرار به این مطلب میانجامید که تفسیر درست حقوق قانونی موجب تقویت بهرهوری بازار میشود و فرایند سیاسی به مثابه عامل تصحیح نارساییهای بازار- اگر چنین نارساییهایی وجود داشته باشد- قابل اعتماد نیست.
احتمالاً فقط اقلیت کوچکی از اقتصاددانان امریکا خود را طرفدار مکتب شیکاگو میدانستند. اما تأثیر و نفوذ این مکتب بر تفکر اقتصادی بسیار ژرف بوده است. حتی اقتصاددانانی که به اندازه پیروان مکتب شیکاگو زیادهروی نمیکردند، نیاز به تحلیل دقیقتر و عالمانهتری دربارهی مدل بازار آزاد را به صورت تبیین و تجویز، احساس میکردند. به همین سیاق، اقتصاددانانی که طرفدار سیاستهای پولی نبودند، با اهمیت پول و نیاز به جست و جوی استراتژیهای بهتری برای مدیریت پولی موافق بودند.
بعضی اقتصاددانان مکتب شیکاگو هیچ ادعایی در زمینهی تأثیرگذاری بر خطمشیء حکومتی ندارند، چون معتقدند که سیاستگذاری به دست افراد یا گروههایی انجام میگیرد که در پی تحقق منافع خویش هستند و همهی اطلاعات لازم را نیز در اختیار دارند. اما اگر دیدگاه خود را موسعتر کنیم میتوانیم یکی از تأثیرات مهم تفکر مکتب شیکاگو را ببینیم، خصوصاً در دههی 1970 و 1980، در کاهش مقررات و نظارت حکومتى، در شناور بودن دلار، در روشهای جدید سیاست ضد تراستی، و در سیاست پولی.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول