جلوههايى از اعجاز قرآن در ادب فارسى
از سوى ديگر از زمان پيامبر عظيمالشان كه نداى روحنواز قرآن به گوش مسلمانان وگاه به گوش كافران مىرسيد; مردم حقطلب در برابر آن خاضع و تسليم مىشدند و سخن حقدر تمام وجودشان تاثير مىكرد; كافران - يا از ترس از دست دادن منافع مادى يا بهملاحظات شغلى و يا نسبى و سببى و سرانجام به فرمان شهوات نفسانى - در عين پذيرشظاهرى و بهت و حيرتى كه در برابر استماع آيات بينات قرآنى بدان دچار مىشدند، دست ازدامن طاغوتهاى زمان برنمىداشتند و همچنان در راه لجاج و عناد گام مىزدند، گويى - بهتعبير قرآن مجيد - بر دلهاشان قفل زده شده بود. (1)
قرآن، اين چشمهسار زلال، در سير زمان منشا پيدايش علوم بسيارى در تمدن باشكوهاسلام شده و از آن جمله در آثار ادبى فارسى - شعر و نثر - انعكاسى گسترده داشته است. گاه شاعران فارسى زبان از « قرآن» در اشعار خود ياد مىكنند. چنان كه « ناصر خسروقباديانى» بارها بدين نام مبارك اشاره كرده و به «حافظ» بودن خود نيز اشارتى دارد وگويد:
تا در دلم قرآن مبارك قرار يافت پر بركت است و خير، دل از خير و بركتش منتخداى را كه نكرده است منتى پشتم به زير بار مگر فضل و منتش (2)
و نيز مىگويد: قرآن را به پيغمبرت ناوريد مگر جبرئيل آن مبارك سفير مقرم به مرگ و به حشر و حساب كتابت ز بر دارم اندر ضمير (3)
سنائى غزنوى نيز در بسيار جاها از قرآن سخن گفته است كه كوتاهتر و جامعتر از همهبيت معروف اوست:
اول و آخر قرآن زچه «با» آمد و «سين»
يعنى اندر ره دين، رهبر تو قرآن بس (4)
از كمالالدين اسماعيل شاعر بزرگ قرن هفتم هجرى نيز به يك بيتبسنده مىكنيم:
رسنى محكم است قرآنت
خويشتن را بدان رسن در بند (5)
از سرخيل عارفان و حافظان قرآن، شمسالدين محمد حافظ شاعر بزرگ قرن هشتمهجرى نيز سخنى نقل كنيم:
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانى در چارده روايت (6)
سخنى هم از محمدبن حسام خوسفى شاعر شيعى قرن هشتم و اوايل قرن نهم هجرى كه باقرآن انس فراوان داشته و قرآنهاى زيادى را با خط خوش نوشته است، مىآوريم:
تطهير اهل بيتبه قرآن مبين است
آخر ببين كه پايه اين منزلت كراست (7)
و از سخن دلنشين اقبال لاهورى كه نيز مانند ابنحسام و بسيارى از شاعران ديگر باقرآن مؤانست زياد داشته استياد كنيم كه گويد:
... فاش گويم آنچه در دل مضمر است اين كتابى نيست چيزى ديگر است چون كه در جان رفت، جان ديگر شود جان چو ديگر شد، جهان ديگر شود از يك آيينى مسلمان زنده است پيكر ملت ز قرآن زنده است (8)
زمانى نيز شاعران، آيات مباركات قرآن را در اشعار خود درج و اشارات و تلميحاتى كهمورد نظر آنان استبيان مىكنند. اين نوع بهرهورى از قرآن كريم از اندازه فزون است ومصححان دواوين شاعران و استادان رنج فهرست كردن آيات را بر خود هموار كرده و درتعليقات ديوانها آوردهاند.
در اين جا به نقل مواردى اندك - به جهت نمونه - اكتفا مىكنيم:
عثمان مختارى غزنوى از قصيدهسرايان فصيح قرن پنجم و ششم هجرى، در ديوان خودبه مناسبتهايى از آيات قرآن سود جسته است; از جمله در وصف ممدوح خود مىگويد:
نشان رفقش يحيى العظام وهى رميم (9) نتيجه سخطش كل من عليها فان (10) مبشران فلك بانگ بر زمانه زدند كه بر ملوك بخوان كل من عليها فان (11)
امير معزى هم در ديوان خود آورده است:
بر آن زمين كه قرار است دشمنان
تو را نوشت دست اجل كل من عليها فان (12)
آنچه درين مقال موردنظر است نقل جلوههاى اعجاز قرآن كريم مىباشد كه در آثارمنثور فارسى - از قديمترين زمان تاكنون - ديده مىشود و چون اين مبحث نيز دراز دامناست ما به نقل پارهاى از آنها بسنده مىكنيم:
وليدبن مغيره مردى توانگر و در بين كفار قريش به دانايى و تجربه شهرت داشت واعراب عموما براى حل مشكلات خود به وى مراجعه مىكردند. يكى از مشكلاتى كه - بهزعم اعراب مشرك و صاحب قدرت - در مكه رخ نموده بود، نفوذ و گسترش اسلام بود.روزى قريش و كفار از وليد درباره حضرت محمدصلى الله عليه وآله داورى خواستند. وليد از آنان مهلتخواست. سپس از جاى خود برخاست و بسوى حضرت رسولصلى الله عليه وآله كه در (حجر اسماعيل)نشسته بود رفت و گفت: پارهاى از اشعارت را براى من بخوان. پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آنچه منمىگويم و مىخوانم شعر نيست بلكه كلام خداست كه براى هدايتشما نازل شده است.سپس وليد تقاضا كرد مقدارى از آيات را تلاوت كند. پيامبرصلى الله عليه وآله سيزده آيه از آغاز سورهفصلت را خواند. هنگامى كه به اين آيه رسيد: « فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقةعاد و ثمود.» «هرگاه روى بگردانند، پس بگو شما را از صاعقهاى مانند صاعقه عاد و ثمود;برحذر مىدارم. » وليد سختبه خود لرزيد و موهايش بر بدنش راستشد. همچون بهتزدهاى راه خانه در پيش گرفت و چند روزى بيرون نيامد; تا بدان جا كه قريش پنداشتند ازدين نياكان دستبرداشته و راه « محمدصلى الله عليه وآله» را پيش گرفته است. (13)
و نيز نوشتهاند: روزى كه سوره غافر بر پيامبر مكرمصلى الله عليه وآله نازل شد، پيامبر با صدايىجذاب به منظور ابلاغ آيات الهى آن را مىخواند. از اتفاق وليد نزديك پيامبرصلى الله عليه وآله نشستهبود آيات را استماع كرد: «حم، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم غافر الذنب وقابلالتوب... (14) » « اين كتاب از سوى خداوند قادر دانا فرو فرستاده شده است، خدايى كهبخشاينده گناهان و پذيرنده توبههاست. خدايى كه كيفرش سنگين و نعمتش فراوان است. جزاو خدايى نيست. سرانجام هر چيزى به سوى اوست. درباره آيات الهى جز كافران مجادلهنمىكنند. [اى پيامبرصلى الله عليه وآله] فعاليت و رفت و آمد آنان در شهرها تو را نفريبد.»
اين آيات وليد را سخت تحت تاثير قرار داد. وقتى افراد قبيله بنى مخزوم دور او راگرفتند و از وى خواستند كه درباره قرآن محمد صلى الله عليه وآله داورى كند، او قرآن را چنين ستود: «وانله لحلاوة وان عليه لطلاوة وان اعلاه لمثمر وان اسفله لمغدق وانه يعلو ومايعلى عليه.»« يعنى كلامى كه محمدصلى الله عليه وآله آورده است، شيرينى خاصى دارد و زيبايى ويژهاى، شاخسار آنپر ميوه است و ريشههاى آن پر بركت. سخنى استبرجسته و هيچ سخنى از آن برجستهترنيست.»
وليد اين جملهها را گفت و راه خود را در پيش گرفت. كفار قريش چنان پنداشتند كه تحتتاثير آيات قرآنى قرار گرفته و به آيين محمد گرويده است.
برخى از دانشمندان سخنان وليد را نخستين تقريظى مىدانند كه بر زبان فردى رفتهاست. (15)
در يكى از متون نثر فارسى به نام مجمع النوادر معروف به چهار مقاله نظامى عروضىداستان وليدبن مغيره بدين صورت نقل شده است: «... آوردهاند كه يكى از اهل اسلام، پيشوليدبن المغيره اين آيت همى خواند: «قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى وغيض الماءوقضى الامر واستوت على الجودى و گفته شد اى زمين! فرو بر. آب خود را و اى آسمان! بازگير [آب خويش را] و كم كرده شد آب، و كار گزارده شد و [كشتى] بر كوه جودى قرار گرفت»(سوره هود/46) فقال الوليد بنالمغيره: والله ان عليه لطلاوة وان له لحلاوة وان اعلاه لمثمر وان اسفله لمغدق وماهو قول البشر.» چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز او در ميادينانصاف بدين مقام رسيدند، دوستان بنگر تا خود به كجا برسند والسلام». (16)
قرآن كلامى استشفابخش و مايه رحمت
تسلط بر آيات قرآن
كتابهاى اخلاق مانند اخلاق ناصرى و محتشمى و حتى كتابهاى علمى همه و همهچنيناند و در واقع همه بلاغتخود را از قرآن آموختهاند.
امروز جا دارد اين انس با كتاب مجيد الهى براستى تجديد و احيا شود.
اكنون كه سخن از <چهار مقاله نظامى عروضى» رفت; داستان ديگرى كه نظامىعروضى درباره (اسكافى) نقل كرده است درين جا بياورم، كه نشانى از همين انس است.
مىگويد: اسكافى دبير آل سامان بود و صناعت دبيرى نيكو آموخته بود و از مضايقسخن نيكو بيرون مىآمد. با آن كه ديوان رسالت نوح بن منصور با او بود; قدر او را چنان كهبايد نمىشناختند. ناچار از بخارا به هرات رفتبه نزد الپتگين.
الپتگين با استخفافى كه بر او رفته بود كارش به عصيان كشيد. ناچار امير نوح از بخارا بهزاولستان بنوشت تا سبكتگين با آن لشكر بيايند و سيمجوريان از نيشابور و با الپتگينمقابله و مقاتله كنند. امير نوح، على بن محتاج الكشانى را كه حاجب بود با نامهاى چون آبو آتش با وعيد و تهديد به الپتگين فرستاد. الپتگين كه آزردهتر شده بود، به على بن محتاجگفت: <من بنده پدر اويم، اما در آن وقت كه خواجه من از دار فنا به دار بقا تحويل كرد، او رابه من سپرد نه مرا بدو... و آنها كه او را برين بعث همى كنند ناقض اين دولتاند، نه ناصح;هادم اين خاندانند، نه خادم.» الپتگين با آزردگى به اسكافى اشارت كرد كه چون نامه جوابكنى از استخفاف هيچ باز مگير... پس اسكافى بر بديهه جواب كرد و اول بنوشت: <بسماللهالرحمن الرحيم يا نوح قد جادلتنا واكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين»(سوره هود/34) چون نامه به امير خراسان رسيد، آن نامه بخواند، تعجبها كرد، و خواجگاندولت در حيرت فرو ماندند و دبيران انگشتبه دندان گزيدند.
... چون كار الپتگين يكسو شد، اسكافى متوارى گشت و ترسان و هراسان همى بود تايك نوبت كه نوح كس فرستاد و او را طلب كرد و دبيرى بدو داد و كار او بالا گرفت و درميان اهل قلم منظور و مشهور گشت.
در پايان اين حكايت نظامى عروضى مىگويد: اگر قرآن نيكو ندانستى در آن واقعه بدينآيت نرسيدى و كار او از آن درجه، بدين غايت نكشيدى. (18)
به همين جهت <در ماهيت دبيرى و كيفيت دبير...» پس از بيان شرايط و نحوه كسبمهارت در صناعت دبيرى و به دست آوردن كيفيات لازم از قبيل: كريمالاصل و شريفالعرض و دقيقالنظر و عميق الفكر و ثاقب الراى بودن و قسم اكبر از ادب و ثمرات آن داشتننظامى مىگويد: <اما سخن دبير بدين درجه نرسد تا از هر علم بهرهاى ندارد و از هر استادنكتهاى ياد نگيرد و از هر حكيم لطيفهاى نشنود و از هر اديب طرفهاى اقتباس نكند. پسعادت بايد كرد به خواندن كلام رب العزه و ... مطالعه آن فرو نگذارد و خاطر را تشحيذ كند ودماغ را صقال دهد و طبع را بر افروزد و سخن را به بالا كشد.» (19)
آيات قرآن همچون فروغى دلها را روشن مىكند:
ابن عباس گويد رضىالله عنه: «له ما فى السموات و مافى الارض وما بينهما وما تحتالثرى» (20) اين آيتسبب اسلام عمر خطاب (رض) بودست و آن آن بود كه چون آيت آمدكه: «انكم وما تعبدون من دون الله حصب جهنم» بوجهل بر در كعبه برپاى خاستبر سرقريش گفت: «يا معشر قريش، كار بدان رسيد كه محمد ما را و خدايان ما را همه هيمه دوزخمىگويد; هر كه او را بكشد من او را صد شتر سرخ موى سيه چشم بدهم و هزار اوقيه نقره.
عمر آن بشنيد بر پاى خاست [و عمر آن روز كافر بود] دست ابوجهل بگرفت گفت: يااباالحكم، اين ضمان صحيح هست؟ گفت: بلى، او را به در كعبه برد پيش هبل با وى عهد كردو ديگر بتان را بر آن گواه كرد. [عمر] برفتبه خانه شد، كمان و جعبه [تير] و شمشير برگرفت وآهنگ به كشتن محمد داد. مردى از بنىزهره او را پيش آمد گفت: يا عمر! الى اين؟» گفت:مىروم كه سر محمد برگيرم. زهرى گفت: نترسى از بنىهاشم و بنى عبدالمطلب؟ عمر گفت:«اصبوت» اى تو در دين محمد شدهاى؟ سوگند به لات و هبل كه اگر بدانمى كه تو در دينمحمد شدهاى اول تو را كشتمى آنگه محمد را. گفت: كلا و حاشا، من بر دين پدرانخويشم...» عمر برفت. مردى از بنى عبدالمطلب او را پيش آمد; گفت: يا عمر! خبردارى كهخواهر تو، بنت الخطاب، فاطمه، و دامادت سعيدبن زيد هر دو در دين محمد شدهاند؟ عمرگفت: به چه نشان؟ گفت: نشان آن است كه از دست كشت تو بنخورند. عمر برفتبه در سراىخواهر شد. هيمنهاى شنيد، گوش فرا داشت. فاطمه و سعيد هر دو اين آيت همىخواندند:«له ما فى السموات وما فى الارض ومابينهما وما تحت الثرى» و اين سورت آن روز فرودآمده بود. عمر در بزد. گفتند: گيست؟ گفت: منم عمر. ايشان بترسيدند، مصحف پنهان كردند ودر بگشادند. عمر درآمد گفت: آن چه بود كه مىخواندند؟ ايشان بترسيدند. گفتند: سخنى بودكه با يكديگر مىگفتيم. عمر فرا شد و گوسپندى بكشت و جگر آن بر آتش بريان كرد، فرا پيشايشان نهاد. گفت: بخوريد! ايشان گفتند: ما گوشت نمىخوريم. عمر گفت: «هذا هوالعلامه».قصد زخم خواهر كرد. گفت: هان! تو در دين آن جا دو شدهاى؟ وى را مى زد. سعيد خواستكه او را باز دارد، عمر او رانيز بزد و مجروح كرد. خواهر گفت: اى عمر! تو به كره مردمان رابر هواى خويش خواهى داشت، پنهان چرا دارم. «اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدارسولالله» هر چه بادا بادا.
عمر متحير فرو ماند. شب درآمد و همچنان مىبود تا پاسى از شب بگذشت، خواهر و[سعيدبن] زيد برخاستند و طهارت تجديد كردند و سورت (طه) ابتدا كردند، چون بدين آيترسيدند كه: «له ما فى السموات وما فى الارض...» عمر آن بشنيد. گفت: يا فاطمه! آن خداىشماست كه اين همه او راست؟ گفت: بلى! يا عمر. گفت: ما را هزار و پانصد بت است، خدايىايشان از حرم فراتر نمىشود، يك خداى تواند بود كه هفت آسمان و هفت زمين « ومابينهماوما تحت الثرى» او را بود؟ فاطمه گفت: بلى يا عمر! عمر گفت: به من ده آن محصف تابنگرم. خواهر گفت: ندهم. تو آلودهاى به كفر. خداى تعالى مىگويد: « لايمسه الا المطهرون»عمر برخاست و غسلى بياورد. گفت: به من ده تا بنگرم كه دلم در آن آويخت. خواهر گفت:ترسم كه بدرى. گفت: مترس، در ضمان خطاب مرا ده. وى را داد. عمر در آن نگريست، گفت:بخبخ. دريغ بود جز از اين خداى را پرستيدن. دلش گشاده گشتبه اسلام.
همه شب مىگفت: « واشوقاه الى محمد» و هر چند آوازش برآمد بگفت: «اشهد ان لاالهالا الله و اشهد...» و بدين سان عمربن خطاب ايمان آورد. (21)
از آثار ديگر ادب و عرفان فارسى تذكرة الاولياء شيخ فريدالدين عطار نيشابورى است.عطار در بيان حال « فضيل عياض» كه بعد از دگرگونى احوال به مرتبهاى مىرسد كه به قولنويسنده كتاب « از كبار مشايخ و ستوده اقران مىشود.» مىنويسد: «اول حال از آن بود كهدر ميان بيابان مرو و باورد خيمه زده بود و پلاسى پوشيده و كلاهى پشمين بر سر نهاده وتسبيحى در گردن افكنده و ياران بسيار داشتى همه دزدان و راهزن بودند و شب و روز راهزدندى و كالا به نزد فضيل آوردندى كه مهتر ايشان بود و او ميان ايشان قسمت كردى...»« يك روز كاروانى شگرف مىآمد و ياران او كاروان گوش مىداشتند. مردى در ميانكاروان بود، آواز دزدان شنوده بود، دزدان را بديد، بدره زر داشت. تدبيرى مىكرد كه اين راپنهان كند با خويشتن گفت: بروم و اين بدره را پنهان كنم تا اگر كاروان بزنند; اين بضاعتسازم. چون از راه يك سو شد خيمه فضيل بديد. به نزديك خيمه، او را ديد بر صورت وجامه زاهدان، شاد شد و آن بدره به امانتبدو سپرد. فضيل گفت: برو و در آن كنجخيمه بنه.مرد چنان كرد و بازگشتبه كاروان گاه رسيد، كاروان زده بودند. همه كالاها برده و مردمانبسته و افكنده. همه را دستبگشاد و چيزى كه باقى بود جمع كردند و برفتند. آن مرد بهنزديك فضيل آمد تا بدره بستاند، او را ديد با دزدان نشسته و كالاها قسمت مىكردند. مردچون چنان بديد، گفت: بدره زر خويش به دزد دادم. فضيل از دور او را بديد. بانگ كرد. مردچون بيامد گفت: چه حاجت است؟ گفت: همان جا كه نهادهاى برگير و برو. مرد به خيمه دررفت و بدره برداشت و برفت. ياران گفتند: آخر ما در همه كاروان يك درم نقد نيافتيم. تو دههزار درم باز مىدهى؟ فضيل گفت: اين مرد به من گمان نيكو برد، من نيز به خداى گمان نيكوبردهام كه مرا توبه دهد. گمان او راست گردانيدم تا حق، گمان من راست گرداند. بعد از آنروزى كاروانى بزدند و كالا بردند و بنشستند و طعام مىخوردند. يكى از اهل كاروان پرسيدكه مهتر شما كدام است؟ گفتند: با ما نيست. از آن سوى درختى استبر لب آبى آنجا نمازمىكند. گفت: وقت نماز نيست. گفت: تطوع (×1) كند. گفت: با شما نان نخورد؟ گفتند: بروزهاست. گفت: رمضان نيست. گفتند: تطوع دارد. اين مرد را عجب آمد، به نزديك او شد. باخشوعى نماز مىكرد. صبر كرد تا فارغ شد. گفت: الضدان لايجتمعان روزه و دزدى چگونهبود و نماز و مسلمانان كشتن را با هم چه كار؟ فضيل گفت: قرآن دانى؟ گفت: دانم. گفت: نهآخر حق تعالى مىفرمايد: وآخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا وآخر سيئا (22) مردهيچ نگفت و از كار او متحير شد. نقل است كه پيوسته مروتى و همتى در طبع او [ فضيلعياض] بود. چنان كه اگر در قافله زنى بودى كالاى وى نبردى و كسى كه سرمايه او اندكبودى مال او نستدى و با هر كسى به مقدار سرمايه چيزى بگذاشتى و همه ميل به صلاحداشتى و در ابتدا بر زنى عاشق بود. هر چه از راه زدن به دست آوردى بر او آوردى و گاه بهگاه بر ديوارها مىشدى در هوس عشق آن زن و مىگريستى. يك شب كاروانى مىگذشتدر ميان كاروان يكى قرآن مىخواند. اين آيتبه گوش فضيل رسيد. ا لم يان للذين آمنوا انتخشع قلوبهم لذكر الله... (23) آيا وقت نيامد كه اين دل خفته شما بيدار گردد، تيرى بود كه بهجان او آمد چنان به مبارزت فضيل بيرون آمد و گفت: اى فضيل! تا كى تو راه زنى. گاه آنآمد كه ما نيز راه تو مىزنيم. فضيل از ديوار فرو افتاد و گفت: گاه، گاه آمدم از وقت نيزبرگذشت. سراسيمه و كاليو و بىقرار روى به ويرانهاى نهاد. جماعتى كاروانيان بودند.مىگفتند: برويم. يكى گفت: نتوان رفت كه فضيل بر راه است. فضيل گفت: بشارت شما را كهاو ديگر توبه كرد. پس همه روزه مىرفت و مىگريست و خصم خشنود مىكرد...» (24)
بارقه قرآن كريم در دلها آن چنان بوده است كه دزد، بظاهر، در بيان دليل خود به آيتقرآن متمسك مىشود و خصم را مجاب مىكند. سعدى نيز كه خود واعظى است عارف وسخندانى است كمنظير، چنان با قرآن انس دارد كه تنها در گلستان و بوستان خود دهها آيه وتلميح مىآورد و ما را به كتاب آسمانى كه اعجاز و پند و عبرت و حكمت و معرفت استتوجه مىدهد. از مستى لايعقل در گلستان سخن مىگويد:
<يكى بر سر راهى مستخفته بود و زمام اختيار از دست رفته. عابد [ ى بر وى] گذر كردودر [آن] حالت مستقبح او نظر كرد. مستسر برآورد و گفت: اذا مروا باللغو مروا كراما (25) »[مؤمنان چون به كارى دور از خرد برگذرند بزرگوارانه از آن مىگذرند.] (سورهفرقان/72).
مؤمنان به يقين پند مىگيرند و به آيات قرآن دل مىسپارند، منكران نيز از اين مشعلفروزان طلب نور و رحمت مىكنند و به دامن قرآن چنگ درمىزنند.
كليله و دمنه بهرامشاهى اثر نصرالله منشى از كتب خواندنى و معتبر زبان فارسى استمىگويد: <... در قصص خوانده آمده است كه يكى از منكران نبوت صاحب شريعت اين آيتبشنود كه: <ان الله يامر بالعدل والاحسان وايتاء ذى القربى وينهى عن الفحشاء والمنكروالبغى يعظكم لعلكم تذكرون. (نحل/90) متحير گشت و گفت: تمامى آنچه در دنيا براىآبادانى عالم بكار شود و اوساط مردمان را در سياست ذات و خانه و تبع خويش بداناحتياج افتد مثلا نفاذ كار دهقان هم بى از آن ممكن نگردد، در اين آيتبيامده است، و كداماعجاز ازين فراتر، كه اگر مخلوقى خواستى كه اين معانى در عبارت آرد بسى كاغذ مستغرقگشتى و حق سخن بر اين جمله گزارده نشدى، در حال ايمان آورد و در دين نزلتشريفيافت. (26)
آخرين سخن درين مقال آن كه بايد به قرآن روى آورد و از پيشوايانى كه وصل به معدنوحى الهى بودهاند رمز و رازهاى اين كتاب مبين را آموخت و به كار بست.
هر كه در مطلع خورشيد نشيند، هرگز دل به ماهى ندهد تا چه رسد مصباحى علم قرآن نتوان جست ز كس جز معصوم چون گشايند درى بى مدد مفتاحى؟ زنده كن فطرت خود را و به قرآن روآر گر فتوحى طلبى، رو بطلب فتاحى
پىنوشتها و مآخذ
1. افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها <آيا منافقان در آيات قرآن تدبر و تفكر نمىكنند يابر دلهاشان قفل (جهل و نفاق) زدهاند (محمدصلى الله عليه وآله/24).
2. ناصرخسرو قباديانى، ديوان، جلد اول، به اهتمام مجتبى مينوى، مهدى محقق، تهران، ص181.
3. همان، ص400.
4. سنائى غزنوى، ديوان، به اهتمام مدرس رضوى، چاپ سنائى، تهران، ص309.
5. كمالالدين اصفهانى (خلاق المعانى)، ديوان، به اهتمام حسين بحرالعلومى، انتشاراتكتابفروشى دهخدا، تهران، 1348 ه ش، ص563. اشاره دارد به آيه: <واعتصموا بحبل الله جميعاولاتفرقوا» (آل عمران/103).
6. ديوان حافظ، به تصحيح محمد قزوينى و دكتر قاسم غنى، تهران، ص66.
7. ديوان محمدبن حسام خوسفى، به اهتمام احمد احمدى بيرجندى و محمد تقى سالك ازانتشارات اداره كل اوقاف خراسان، مشهد، 1366 ه ش، ص226. (اشاره دارد به آيه تطهير: انمايريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت ويطهركم تطهيرا (احزاب /33)).
8. احمد احمدى بيرجندى، داناى راز،زوار، مشهد، 1349 ه ش، ص 77 به بعد.
9. اقتباس از آيه كريمه: <قل من يحيى العظام وهى رميم» (يس /23).
10. از آيه: كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال والاكرام (الرحمن/27)، (كه اشاره استبه نابود شدن همه اشياء و امور و باقى ماندن ذات پاك ذوالجلال).
11. ديوان عثمان مختارى،به اهتمام جلالالدين همائى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران 1341ه ش، ص358.
12. همان، حاشيه صفحه 358 به نقل استاد فقيد جلالالدين همائى.
13. ر.ك: استاد آية الله جعفر سبحانى، فروغ ابديت، 1/298، دفتر تبليغات اسلامى قم، اسفند ماه1363 ه ش، ص298.
14. آيات نخستين سوره غافر.
15. ر.ك: استاد آية الله جعفر سبحانى، فروغ ابديت، ص 291 به نقل از <المعجزة الخالدة»، ص66.
16. نظامىعروضى، چهار مقاله، چاپ علامه قزوينى و تحشيه دكتر محمد معين، تهران، ص39.
17. همان، ص109.
18. همان، ص24.
19. همان، ص21 (نقل به اختصار).
20. طه /6.
21. قصص قرآن مجيد، برگرفته از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى مشهور به سورآبادى متوفى بهسال 494 ه ق، از انتشارات دانشگاه تهران، 1347 ه ش، ص 237.
22. توبه /102.
23. حديد /16.
24. فريدالدين عطار نيشابورى، تذكرة الاولياء، با مقدمه علامه محمد قزوينى، چاپ پنجم،انتشارات مركزى، تهران 1366 ه .ش، ص79.
25. گلستان سعدى، به تصحيح و توضيح، دكتر غلامحسين يوسفى، چاپ خوارزمى، ص104.
26. نصرالله منشى، كليله و دمنه، تصحيح و توضيح مجتبى مينوى طهرانى، چاپ دانشگاه تهران،تهران 1356، ص6 (ديباچه مترجم).
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله