باران شعر
آسمان هفتم
دمیده است خدا بر لب تو شبنم را
عطا نموه به تو یک جهان ترنم را
خدا چقدر صمیمانه بین پلکانت
بنا نموده دو دریای پر تلاطم را
بگو به من که خداوند منتشر کرده ست
به بام چشم تو رنگین کمان چندم را
بگو به من که خدایت چقدر پاشیده ست
به هر کلام تو آهنگ شبنم و خم را
شکفته خوشهى یادت به سرزمین دلم
خدا زیاد کند خوشه های گندم را
و یاد تو به نگاهم جوانه کرد - آری
خدا به دور بدارد نگاه مردم را
خیال می کنم اینک به روی چشمانم
خدا نموده بنا آسمان هفتم را
سلام حکیمیعطا نموه به تو یک جهان ترنم را
خدا چقدر صمیمانه بین پلکانت
بنا نموده دو دریای پر تلاطم را
بگو به من که خداوند منتشر کرده ست
به بام چشم تو رنگین کمان چندم را
بگو به من که خدایت چقدر پاشیده ست
به هر کلام تو آهنگ شبنم و خم را
شکفته خوشهى یادت به سرزمین دلم
خدا زیاد کند خوشه های گندم را
و یاد تو به نگاهم جوانه کرد - آری
خدا به دور بدارد نگاه مردم را
خیال می کنم اینک به روی چشمانم
خدا نموده بنا آسمان هفتم را
اتاق 505
کثیف و بی در و پیکر، اتاق 505
و غیر قابل باور، اتاق 505
سه روز می گذرد هیچ کس نیامده است
و سرد و دلهره آور، اتاق 505
سه روز می گذرد، ساعت ملاقات است
و چشمهای تو بر در اتاق 505
دلت گرفته و هیچ کس نمی فهمد
کسی نیامده آخر، اتاق 505
برای لحظهى دیگر، دوباره تاریکی ست
غروب نیمهى آذر، اتاق 505
چراغها همگی نیمه روشن و تارند
و در سکوت شناور، اتاق 505
دوباره یک نفر از تخت روبه رو پرسید:
دلت گرفته چرا در اتاق 505؟
صدای جیغ کلاغی دوباره پیچیده است
و تا دقیقهى دیگر ... اتاق 505 ...
مریم سقلاطونیو غیر قابل باور، اتاق 505
سه روز می گذرد هیچ کس نیامده است
و سرد و دلهره آور، اتاق 505
سه روز می گذرد، ساعت ملاقات است
و چشمهای تو بر در اتاق 505
دلت گرفته و هیچ کس نمی فهمد
کسی نیامده آخر، اتاق 505
برای لحظهى دیگر، دوباره تاریکی ست
غروب نیمهى آذر، اتاق 505
چراغها همگی نیمه روشن و تارند
و در سکوت شناور، اتاق 505
دوباره یک نفر از تخت روبه رو پرسید:
دلت گرفته چرا در اتاق 505؟
صدای جیغ کلاغی دوباره پیچیده است
و تا دقیقهى دیگر ... اتاق 505 ...
سکوت می کنم و...
دو اسب و ساحل بی انتها و وقت غروب
و رقص ممتد شن، نخلهای سبز جنوب
دو اسب سرکش وحشی در آب می تازند
به روی آبی پر اضطراب می تازند
وجود ملتهب آفتاب رو به غروب
درون وسعت دریا نموده است رسوب
چقدر بکر و طبیعی، تمیز با دستت
عجب قشنگ کشیدی عزیز با دستت
سکوت، پاسخ تو، در جواب لبخند است
همیشه باعث این التهاب لبخند است
سکوت و باز دوباره شروع صحبت من
چقدر - آه - کم است ای عزیز، فرصت من
هنوز کار تو در نقش عشقبازیهاست
هنوز عرصه پر از جلوهى مجازیهاست
هنوز بودن من از تو رنگ می گیرد
غم سرودن من از تو رنگ می گیرد
سکوت می کنم و ... چای گرم! ... - ممنونم!
از این زمانهى سنگی چقدر دلخونم
از این زمانه که هرگز امان نداد مرا
برای صحبت با تو زمان نداد مرا
- چطور بود؟ قشنگ است کار آخر من؟
- بله قشنگ تر از این نبوده در سر من
چقدر فرصت با تو سرودنم تنگ است
میان عقل و دل من هنوز هم جنگ است
دوباره وقت خداحافظی است باید رفت
چه چاره؟ وقت خداحافظی است باید رفت
سید علیرضا جعفریو رقص ممتد شن، نخلهای سبز جنوب
دو اسب سرکش وحشی در آب می تازند
به روی آبی پر اضطراب می تازند
وجود ملتهب آفتاب رو به غروب
درون وسعت دریا نموده است رسوب
چقدر بکر و طبیعی، تمیز با دستت
عجب قشنگ کشیدی عزیز با دستت
سکوت، پاسخ تو، در جواب لبخند است
همیشه باعث این التهاب لبخند است
سکوت و باز دوباره شروع صحبت من
چقدر - آه - کم است ای عزیز، فرصت من
هنوز کار تو در نقش عشقبازیهاست
هنوز عرصه پر از جلوهى مجازیهاست
هنوز بودن من از تو رنگ می گیرد
غم سرودن من از تو رنگ می گیرد
سکوت می کنم و ... چای گرم! ... - ممنونم!
از این زمانهى سنگی چقدر دلخونم
از این زمانه که هرگز امان نداد مرا
برای صحبت با تو زمان نداد مرا
- چطور بود؟ قشنگ است کار آخر من؟
- بله قشنگ تر از این نبوده در سر من
چقدر فرصت با تو سرودنم تنگ است
میان عقل و دل من هنوز هم جنگ است
دوباره وقت خداحافظی است باید رفت
چه چاره؟ وقت خداحافظی است باید رفت
حق با دل من است که کوچک شمرده شد
حق با دل من است که کوچک شمرده شد
مردی بزرگ بود، عروسک شمرده شد
حالا غرور دهکدهى ما شکستنی است
تا کدخدای دهکده کودک شمرده شد
دیگر به بی کرانگی قله ات مناز
کوه بلند! عقاب تو اردک شمرده شد
عشقم اگر چه یک پر کاهست در هوا
از جلمه دردهای تو بی شک شمرده شد
یک ذره بود اگر چه صوابی که کرده ام
اما به لطف حی تبارک شمرده شد
رفتی و تکه تکه دلم را شکسته است
آن کوچ تلخ اگرچه مبارک شمرده شد
دست شما غرور دلم را شکسته است
تا حرفهای خسته مترسک شمرده شد .
اکرم هاشمی پورمردی بزرگ بود، عروسک شمرده شد
حالا غرور دهکدهى ما شکستنی است
تا کدخدای دهکده کودک شمرده شد
دیگر به بی کرانگی قله ات مناز
کوه بلند! عقاب تو اردک شمرده شد
عشقم اگر چه یک پر کاهست در هوا
از جلمه دردهای تو بی شک شمرده شد
یک ذره بود اگر چه صوابی که کرده ام
اما به لطف حی تبارک شمرده شد
رفتی و تکه تکه دلم را شکسته است
آن کوچ تلخ اگرچه مبارک شمرده شد
دست شما غرور دلم را شکسته است
تا حرفهای خسته مترسک شمرده شد .
دو شعر از حبیب نظاری
حالا برای کشف فضایی بزرگ تر
دل می دهم به پنجره هایی بزرگ تر
شاید اجابتم بکنی - گرچه کوچکم
آورده ام دو دست عزایی بزرگ تر
اما اگر روا نکنی حاجت مرا
رو می کنم به سمت خدایی بزرگ تر
داغ هزار سجده به پیشانی من است
از من کجاست اهل ریایی بزرگ تر
با این وجود، عاشقم و چشم عالمی
از من ندیده بی سر و پایی بزرگ تر
پیراهنی سیاه تر از سرنوشت خود
پوشیده ام برای عزایی بزرگ تر
و تنها سؤال توست که اندازهى من است
پاسخ نمی دهم به چرایی بزرگ تر
ای غم! اگر ترانه شوی باز می کنم
در سینه ام برای تو جایی بزرگ تر
دل می دهم به پنجره هایی بزرگ تر
شاید اجابتم بکنی - گرچه کوچکم
آورده ام دو دست عزایی بزرگ تر
اما اگر روا نکنی حاجت مرا
رو می کنم به سمت خدایی بزرگ تر
داغ هزار سجده به پیشانی من است
از من کجاست اهل ریایی بزرگ تر
با این وجود، عاشقم و چشم عالمی
از من ندیده بی سر و پایی بزرگ تر
پیراهنی سیاه تر از سرنوشت خود
پوشیده ام برای عزایی بزرگ تر
و تنها سؤال توست که اندازهى من است
پاسخ نمی دهم به چرایی بزرگ تر
ای غم! اگر ترانه شوی باز می کنم
در سینه ام برای تو جایی بزرگ تر
صورتکها
سایه ات را پشت در نگذار، در را باز کن
خسته هستم، لااقل یک بار در را باز کن
پشت در تصویرهای کهنه را قی می کنند
قابهای مانده بر دیوار، در را باز کن
این طرف چیزی برای گم نکردن نیست، نیست
غیر از این دلتنگی بسیار، در را باز کن
نیست ... اما خسته ای آرام در را می زند
- خستهى یک نخ، دو نخ، سیگار - در را باز کن
مرگ دارد می رسد از راه، هی من! ... گوش کن
یک نفر در می زند انگار در را باز کن
ساک را بستم، به هر جایی که گفتی می روم
دلخوشم اما به یک دیدار، در را باز کن
صورتکها، روسریها، رنگهای پشت در
آدمی را می دهند آزار، در را باز کن
آدمکها - بمبهای ساعتی - نه ... ... صبر کن
تا فرو بنشیند این آوار
درها را ببند
منبع:مجله ی حدیث زندگی
خسته هستم، لااقل یک بار در را باز کن
پشت در تصویرهای کهنه را قی می کنند
قابهای مانده بر دیوار، در را باز کن
این طرف چیزی برای گم نکردن نیست، نیست
غیر از این دلتنگی بسیار، در را باز کن
نیست ... اما خسته ای آرام در را می زند
- خستهى یک نخ، دو نخ، سیگار - در را باز کن
مرگ دارد می رسد از راه، هی من! ... گوش کن
یک نفر در می زند انگار در را باز کن
ساک را بستم، به هر جایی که گفتی می روم
دلخوشم اما به یک دیدار، در را باز کن
صورتکها، روسریها، رنگهای پشت در
آدمی را می دهند آزار، در را باز کن
آدمکها - بمبهای ساعتی - نه ... ... صبر کن
تا فرو بنشیند این آوار
درها را ببند
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله