نظريه عصر جهاني و پايان مدرنيته( بررسي نظريات مارتين آلبرو)

مارتين آلبرو از جمله نظريه پردازاني است که نظريه او مشخصا درباره جهاني شدن مي باشد و اين فرايند درديدگاه او تحولي جوهري است که اساس زندگي بشر و بنياد تاريخ را دگرگون ساخته است. آلبرو جهاني شدن را سرآغاز دوران متفاوتي در حيات انساني مي داند که نه فقط پايه علم و دانش، بلکه نهاد جامعه بشري را تغيير داده و پديده هاي اجتماعي کاملا متفاوتي را به وجود آورده است. او که ازسوي برخي از صاحب نظران، پست مدرنيست دانسته شده خود را پست مدرن نمي داند، اما نوک
سه‌شنبه، 5 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظريه عصر جهاني و پايان مدرنيته( بررسي نظريات مارتين آلبرو)
نظريه عصر جهاني و پايان مدرنيته( بررسي نظريات مارتين آلبرو)
نظريه عصر جهاني و پايان مدرنيته( بررسي نظريات مارتين آلبرو)

نويسنده: دکتر حسين سليمي
مارتين آلبرو از جمله نظريه پردازاني است که نظريه او مشخصا درباره جهاني شدن مي باشد و اين فرايند درديدگاه او تحولي جوهري است که اساس زندگي بشر و بنياد تاريخ را دگرگون ساخته است. آلبرو جهاني شدن را سرآغاز دوران متفاوتي در حيات انساني مي داند که نه فقط پايه علم و دانش، بلکه نهاد جامعه بشري را تغيير داده و پديده هاي اجتماعي کاملا متفاوتي را به وجود آورده است. او که ازسوي برخي از صاحب نظران، پست مدرنيست دانسته شده خود را پست مدرن نمي داند، اما نوک اصلي پيکان نظريه خود را متوجه مدرنيته و مدرنيسم کرده است. از اين نظر وي در نقطه مقابل متفکراني چون آنتوني گيدنز يا حتي يورگن هابرماس قرار مي گيرد. زيرا او بر خلاف آنان جهاني شدن را نتيجه منطقي مدرنيته يا محصول بسط جهاني مدرنيته نمي داند، بلکه معتقد است جهاني شدن و آغاز عصر جهاني با پايان دوران مدرن و به سررسيدن تاريخ مدرنيته همراه و ملازم است.

مباني نظري عصر جهاني

از نظر آلبرو جامعه شناساني مانند آلوين تافلر«مرگ تمدن صنعتي» را اعلام مي کنند و اينکه مارکسيستهايي چون هال و ژاک در بريتانيا اعلام مي کنند که تحولي ژرف و دگرگوني بنيادي در تاريخ در حال انجام است، نشان دهنده ي تغييري بزرگ در زمانه است. از اين روست که بسياري از اهل نظر از «عصرهاي جديد» سخن مي گويند. عصر اتم، فضا، الکترونيک و غيره هر چند اعلام آغاز عصرهاي جديد است خود نشانه تحولي عظيم مي باشد، اما آنچه تاکنون گفته شده به نوعي در محيط تفکر مدرنيته بوده است. آنها شروع عصري جديد را اعلام مي کنند، اما در نظر ايشان همچنان مباني مدرن وجوددارد و اين عصر جديد از ديد آنان در درون فضاي مدرن شکل گرفته است. به اين دليل عصرهاي جديدي که به وسيله بسياري از متفکران طرح مي شود چندان جديد نيست و حتي پست مدرنها نيز نتوانسته اند از چنگ مدرنيته بگريزند. به نظر آلبرو وقتي پست مدرنها مي خواهند خودرا تعريف کنند، همچنان خويشتن را در رابطه با مدرنيته مي سنجند، پست مدرنيسم آنها در واقع موضع و رابطه اي خاص با مدرنيته است و نمي توانند حيات فکري و نظري مستقل از مدرنيته داشته باشند. به همين دليل نيز فيلسوف آلماني ولفگانگ ولش(1) نام دوران «پست مدرن مدرن ما»(2) بر وضعيت کنوني مي گذارد. بنابراين بسياري از پست مدرنها نيز علي رغم اعتراض به مدرنيته هنوز در زير چتر آن باقي مانده اند(Albrow, 1996,p.1).
اما مارتين آلبرو معتقد است که نظريه او درباره عصر جهاني نظريه اي کاملا جديد است. جديد از آن نظر که به فراسوي دايره مدرنيته پا مي گذارد. اين نوع نگرش بنا به ادعاي او واقعا جديد است. البته در سال 1995 کارل ياسپرس، زماني که نخستين بمب اتمي منفجر شد، سخن از جهان به عنوان يک کل به ميان آورد يا در سال 1984 ادوارد ترياکيان(3)، يک بحران جهاني را به عنوان فترت يا توقف در مدرنيته اعلام کرد. مارشال مک لوهان نيز در سال 1962 با بيان نظريه دهکده جهاني گامي در اين مسير برداشت. اما نظريه پردازي درباره «عصر جهاني» به عنوان پايان دوران مدرن، اقدامي جديد است. البته آلبرو تأکيد مي کند که نمي خواهد نظريه خود درباره عصر جهاني را تا حد يک جايگزين براي مدرنيته يا چيزي شبيه به آن تقليل دهد. براي او فراتر از صورتبنديهاي مدرن يا غير مدرن، انسانيت به عنوان سوژه اي مطرح است. وي در اين باره مي نويسد:« انسانيت موضوع مورد نظر است و نه ضرورتا انسان مدرن يا انسان جهاني»(Albrow, 1996,p.3).
توجه به موضوع انسانيت موجب مي شود انديشه در حصار مدرنيته باقي نماند و بتواند فراتر از آن رفته و واقعياتي را که در وراي آن به وقوع مي پيوندد، درک کند. آلبرو با نقد نظريات پست مدرن معتقد است که عصر جديدي که فراتر از مدرنيته است نمي تواند با نام عصر پست مدرن شناخته شود. اين عصر ما بعد از مدرن هست، اما پست مدرن نيست. او معتقد است که پست مدرن فقط شکل متأخر و راديکال مدرن است و به خارج از گفتمان مدرن نرفته است. ايده پايان تاريخ کساني مانند فوکوياما و ايده پايان تاريخ نگاري کساني مانند ليوتار و واتيمو در واقع در يک مسير تلقي مي شوند. فوکوياما تاريخ را به عنوان نبرد نظامهاي عقلايي و ايدئولوژيها پايان يافته مي داند و ليوتار و واتيمو نگاشتن تاريخ به عنوان سرنوشت انساني را خاتمه مي دهند و اين هر دو در يک جاده معرفتي است. آينده در نظر آنان يا ادامه گذشته است، البته به گونه اي کاملا متفاوت و يا هرج و مرج و درهم ريختگي براي آنان در درون مدرنيته است که شکل مي گيرد، اما در نظر آلبرو به جاي پايان تاريخ بايد از پايان مدرنيته سخن گفت(Albrow, 1996,pp.9-15).
اين تناقض ذاتي منبعث از مدرنيسم حال گريبان خودش را گرفته است. مدرنيسم همواره نويد بخش نو شدن دايمي و ظهور و بروز مستمر شرايطي جديد است. حال اين قاعده دامن خود مدرنيته را گرفته است. آنچه در دوران جديد قابل بحث است، خاتمه يافتن دوران مدرن است. او در اين باره مي نويسد:« در واقع مي توانيم سخن از پايان مدرنيته بگوييم و اين به معني پايان تاريخ نيست»(Albrow, 1996,p.2)
در اين عرصه جديد، نه فقط ماهيت پديده هاي انساني که ماهيت دانش نيز دستخوش تحول مي شود. او معتقد است که نه تنها با استفاده از دانش مدرن نمي توان فرايندهاي عصر جهاني را به خوبي شناخت، بلکه درک تاريخ نيز ممکن نيست. از ديد آلبرو قرائت ماترياليستي مارکس از روشن ارسطويي تنها سبب شد که چشم انداز پايان ناپذيري براي مدرنيته ترسيم شود و تاريخ در بستر مدرنيته معنا گيرد . او با بررسي آثار مارکس که يکي از منتقدان مدرنيته محسوب مي شود، نشان مي دهد که آنان تنها و تنها در دل مدرنيته سخن گفته اند. به نوشته او: «مدرن مدرن، مدرن: مارکس و انگلس تنها تاريخ مدرنيته را نوشته اند و اين يک مشخصه پايدار در کارهاي آنهاست که به طور آگاهانه اي در زندگي کاري شان وجود داشته است»(Albrow, 1996,p.15).
او در مقابل اين نگرش متأثر از مارکس به نگرشهايي مثل ديدگاه اشپنگلر در کتاب سقوط غرب( 1919- 1922) اشاره مي کند که نشان داد تاريخ تنها تاريخ مدرن غرب نيست، بلکه تاريخ در ديگر سرزمينها و تمدنهاي بزرگ و کهن نيز وجود داشته است. بنابراين ماهيت تاريخ با مدرنيته گره نخورده است و با پايان مدرنيته تاريخ مي تواند به حيات خود ادامه دهد.(Albrow, 1996,p.16).
عقلانيت نيز مانند تاريخ نيازمند بيرون رفتن از دل مدرنيته است. آلبرو با اشاره به نظريه مارکس وبر بيان مي کند که براي او فرايند عقلايي شدن با سرمايه داري مدرن آغاز شده و نتيجه تز پروتستانها درباره سود اقتصادي بوده است. براي او عقلانيت نتيجه شکل گيري و نهادينه شدن سرمايه داري مدرن و محصول مدرنيته است. البته او در برخي موارد، بازگشت به نگرش يوناني درباره عقل، پا را از محدوده مدرنيته بيرون مي گذارد، اما در نهايت نظريه او درباره عقلانيت به گونه اي است که عقلانيت را تنها در درون مدرنيته معنا مي بخشد(Albrow, 1996,p.17-18). اما براي شناخت عصر جهاني بايد عقلانيت و نظريه را از حصارهاي مدرنيته رها کرد. عقلانيت محصور در مدرنيته به دليل آنکه در منطق و محاسبه گري سرمايه داري و فرهنگي غرب شکل خاصي به خود گرفته است، عملا به گسترش نوعي غير عقلايي بودن(4) منجر شده است. عقلانيت مدرن در خدمت قدرت است و توجه گر قدرت دولت- ملتهاي محصور در سرزمينهاست. اين عقلانيت نقطه خالق حقوق بشر نبوده، بلکه جنس گرايي، نژادگرايي و غيره را نيز پديد آورده است(Albrow, 1996,pp.33-35).
عقلانيت خارج و مستقل از مدرنيته مي تواند بينش جديدي درباره تاريخ پديد آورده و به تعبير آلبرو تاريخ را از دست علم مدرن رها کند. تاريخ همان گونه که مسيحيان نخستين مي انديشيدند، سرنوشت کل بشريت است. البته در دوران مدرن، مدرنيته به جاي مسيحيت نشست و خود را بر سرنوشت گروه خاصي از انسانها تحميل کرد، اما جهاني شدن محدود به يک دوره مشخص نيست، بلکه به کليت انسان و انسانيت نظر دارد. جهاني شدن شرايط جديدي را پديد آورده که موجب مي شود تاريخ جهان به عنوان يک کليت به هم پيوسته دوباره مورد توجه قرار گيرد. اين ديدگاهي است که بنيانگذار آن ارسطوست و در ديدگاههاي توين بي و اشپنگلر به اوج رسيده است. براي اين گونه نگاه کردن به تاريخ بايد مدرنيته را از نظر تاريخي بررسي کرد و آن را مرحله اي از تاريخ ديد، نه جوهر وجودي آن. نگرش علمي به تاريخ نوعي جبرگرايي را بر بررسيهاي علمي حاکم گرداند که همه چيز را جبرا به سوي مدرنيته و به نفع آن سوق مي داد. مفاهيمي مثل ساختار و نظام ( سيستم) محصول همين نگرش اند که تحقق يک حرکت جبري در حيات اجتماعي انسان را در پي داشتند(Albrow, 1996,pp.74-75).
البته همين نگرش عملي سبب جهان شمولي تدريجي عقلانيت شده است و اين عموميت عقلانيت برخلاف نظر فوکوياما به معني پايان نيست. فراگيري آن در کنار گسترش ارتباطات، عصر جديدي را آغاز مي کند که در اين عصر جديد به نوشته آلبرو:
اولا زندگي مردم جهاني شده است و جهان گرايي و جهاني شدن در کانون زندگي اجتماعي مردم است. در اين فضا بسياري از آنچه در دوران مدرنيته منفي تلقي مي شد، مثبت انگاشته مي شود و اين بدان معني است که تجربيات مردم در شرايط جهاني از طريق اشکال مختلف اجتماعي شناخته مي شود.
ثانيا با توجه به اهميت فراواني که نظريه در اين جهان جديد دارد، نظريات بايد فرا تاريخي بوده و از استعداد بين فرهنگي برخوردار باشد(Albrow, 1996,p.78).
به بيان آلبرو:
تنش ميان نظريه و تاريخ، قلب کج فهمي و سوءتفاهم دروني در عصر مدرن است. نظريه پردازي در اين عصر با جوهر وجودي آن مخلوط و اشتباه شده است. ما مدرنيته را رشته پيوند ميان ايده ها و قدرت ناميده ايم. ايده هاي مدرن در افق قدرت، بزرگ شده و باد مي شوند تا به مرحله اجرا درآيند و زماني که ايده براي به دست آوردن قدرت برساخته مي شود بيشتر از سلاحهاي اتمي يا انتشار کربن دي اکسيد، قدرت آفرين است؛ زيرا ايده ها خود را براي آينده اي نامحدود مي سازند(Albrow, 1996,p.28).
همين امر در بيان يورگن هابرماس پروژه مدرنيته نام مي گيرد. پروژه اي که به معني نوعي تعهد به گسترش و بسط عقلانيت مدرن به طور نامحدود به تمامي جنبه هاي زندگي است. به نظر آلبرو نيز مدرنيته يک پروژه است و مهم ترين محصول اين پروژه جوامعي است که در قالب دولت- ملتها جا گرفته اند.

برساختن جامعه دولت- ملت

مفهوم جديد جامعه که در چهارچوب دولت- ملت قرار گرفته است، حاصل پروژه مدرنيته است. آغاز اين پروژه با مفروض گرفتن يک دست پنهان است، دست پنهاني که به قول آدام اسميت اقتصادهاي ملي را سامان مي بخشيد و به بيان هگل حيات عقلايي انسان در طول تاريخ را متعين مي کرد. به تعبير عقلانيت مدرن اين دست پنهان سرنوشت گريزناپذيري پيش پاي انسان نهاد که به پيدايش دولت- ملتها انجاميد. ايده دولت سرزميني با مفهوم فرديت انسان و عقلانيت او که در درون يک «ملت» متجلي مي شود، بنياد جامعه به معني جديد و دولت - ملت به شکل نو را پديدار ساخت . دولت- ملت شکل گسترش يافته عقلانيت مدرن و نتيجه پروژه مدرنيته است. به همين دليل از نظر آلبرو پروژه مدرن وابسته به توسعه دولت- ملت و گسترش جهاني آن شد(Albrow, 1996,pp.38-40).
يکي از مشکلات هميشگي انديشه غربي از نظر آلبرو مسئله رابطه بين «دولت» و «جامعه» بوده است. نظريه پردازان مدرن غربي همواره درصدد بوده اند که نشان دهند نوعي رابطه انفکاک ناپذير ميان دولت و جامعه وجود دارد و اين دو از يکديگر جدا شدني نسيتند. در حالي که در انديشه هاي باستان، جامعه از دولت تفکيک مي شد، به تدريج قرائتي در انديشه مدرن شکل گرفت که جامعه تنها در درون دولت و آن هم در قالب دولت - ملت معني گرفته و متجلي مي شد. البته آلبرو معتقد است که با تهديد طبقه کارگر و بروز بحران در درون جامعه صنعتي، طبقه حاکم ناگزير از آن شد که «علم جامعه»(5) و به دنبال آن «دولت رفاه» (6) را به وجود آورد تا بتواند، بحرانهاي دروني جامعه را کنترل کند. شکل دادن به دولت- ملت و تعريف و هويت بخشي به تمامي پديده هاي اجتماعي در درون دولت -ملت ره آورد همين تلاش است. در واقع به بيان آلبرو همين نظريه درباره جامعه باعث نظام مند شدن و شکل گيري «جامعه دولت- ملت»(7) شد. دانش اجتماعي و دولت رفاه امکان آن را به وجود آورد که جامعه دولت- ملت شکل گرفته و نهادمند شودو اصولا جامعه و پديده هاي اجتماعي در قالب نظام دولت- ملت قرار گيرد(Albrow, 1996,pp.45-50).
به نظر آلبرو در اين مسير تمامي نظريه هايي که به ظاهر به تحليل و درک مسائل مي پردازد، در عمل به ايدئولوژي تبديل مي شود و در درون نظام دولت- ملت کار ويژه ايدئولوژيک مي يابد(Albrow, 1996,p.50).
بنابراين دولت- ملت و جامعه قالب گيري شده در آن، سرنوشتي گريزناپذير پيش روي انسان نيست، بلکه حاصل پروژه اي است که به اتمام خود رسيده است.

فرو ريختن و پايان پروژه مدرن

به نظر آلبرو شرايط جديد تاريخي به گونه اي دگرگون شده اند که زمينه ظهور عصر جهاني و فروريختن پروژه مدرن فراهم گرديده است. اين فروپاشي علايمي دارد که به برخي از آنها اشاره مي کنيم:
الف) ظهور ضد فرهنگ. از ديدگاه آلبرو ارزشهاي متضاد نسبت به ارزشهاي مدرن و تقويت کننده دولت- ملت در حال ظهور است که هر چند در ابتدا مي توانند به بازتوليد مدرنيته بينجامند، اما در نهايت عقلانيت مدرن و فرهنگ را دگرگون مي کنند. به عنوان نمونه فرهنگ مدرن بر مفهوم مدرن عقلانيت بنا شده است و در نتيجه يک تفکيک اساسي بين امر عقلايي و غير عقلايي انجام شده است. آلبرو معتقد است که به تدريج توجيه وجود امر غير عقلايي ودر نظريه هايي متنفذ آغاز شد. در روانشناسي تحليلي فرويد سخن از رفتارهاي ناگزير غير عقلايي که در جوهر وجود انسان است به ميان مي آورد يا در انديشه افرادي مثل نوربرت الياس و ميشل فوکو، عقلانيت مدرن به عنوان روي ديگر سکه قدرت و ملتها به عنوان صورت بندي سياسي آن معرفي مي شود. زير سؤال رفتن تدريجي نظريه ناسيوناليستي دولت نشانه ديگري از اين جريان مخالف است. درست است که بسياري از اين نظريات به نوعي در بازسازي يا بازتوليد دولت مدرن به کارگرفته مي شوند، اما ظهور گرايش ضد فرهنگ( فرهنگ به معني مدرن) در درون آنها گوياي تزلزل شديد عقلانيت مدرن و فرهنگ مبتني بر آن است.
ب) دولت غير متمرکز. به بيان آلبرو عقلانيت دولت به تدريج در عرصه هايي از جهان مشارکت مي جويد که فراتر از ملت و مردمان خويش است. او دوباره طبيعت- ملت مي نويسد:
دولت- ملت به عکس همه دولتهاي قبل ريشه در مردمان خود داشته است. ولي ريشه آن باعث مصونيت از حملات نمي شود. دولت- ملتها عادت داشته اند که خود را در محيطي تعريف کنند که ديگر دولت- ملتها عادت داشته اند که خود را در محيطي تعريف کنند که ديگر دولت- ملتها نيز حضور دارند، همچنين آنها خود را در رقابت با ساير اجتماعات رقيب مثل خانواده، اجتماعات محلي، کليسا يا مؤسسات تجاري تعريف مي کنند. اين تعريف با مبارزه براي قدرت و دفاع از سرزمين نيز درهم مي آميزد. از همان ابتدا استفاده از زور اجتناب ناپذير به نظر مي رسيد، نه تنها در رابطه با ديگر دولتها، بلکه در رابطه با مردم خود(Albrow, 1996,p.61).
اين تعريف دولت- ملت در شرايط جديد جهاني با مشکل مواجه شده است. شاخه شاخه شدن و تقسيم اقتصاد، جامعه و سياست به شعب بسيار زياد در داخل و خارج از حيطه سرزميني سبب شده تا دولت- ملت نتواند تمرکز و اقتدار گذشته را داشته باشد. مسائل مطرح براي دولتها بسيار زياد و خارج از حيطه سرزمين و جمعيت خود شده و مؤسسات رقيب به تدريج سر رشته بسياري از امور را به دست گرفته اند. حيطه بازار از درون مرزهاي ملي فراتر رفته و دولت به شکل متمرکز امکان کنترل آن را ندارد. پديده هاي فرهنگي- اجتماعي نيز به تدريج به فراسوي مرزهاي ملي گسترده شده اند. مجموعه اين شرايط سبب شد تا دولت مدرن به تدريج دچار بحران شده و تعريف و جايگاهي را که در پروژه مدرن داشت، از کف بدهد(Albrow, 1996,pp.63-68).
ج) بحران در جامعه امريکا و از ميان رفتن هژموني ايالات متحده. آلبرو امريکا را مدرن ترين ملت و نماد توفيق پروژه مدرن مي داند که مظهر و تجلي عقلانيت مدرن غربي است. اما ظهور بحرانهاي متعدد در درون ايالات متحده گوياي بحران مدرنيته و محصول مدرنيته يعني دولت- ملت است.
او اين جمله بيل کلينتون در انتخابات 1992 امريکا را که سخن از يک تهديد جهاني براي هژموني و تفوق امريکا در جهان به ميان آورد، گوياي وجود نيروهاي جهاني بر ضد سياست امريکاييها مي داند. نکته اي که در کتاب معروف ال گور معاون وقت رئيس جمهوري امريکا نيز بدان اشاره شده است. از ديدگاه آلبرو، هژموني امريکا هم در عرصه اقتصادي و هم در عرصه هاي سياسي و فرهنگي در حال نزول است و اين نکته اي است که رهبران امريکا نيز آن را پذيرفته اند. افول اين هژموني نه تنها گوياي بحران در پروژه مدرن بلکه معرف تزلزل مهم ترين حامي و بزرگ ترين تجلي عقلانيت مدرن است.

مفهوم جهاني شدن و عصر جهاني

آلبرو معتقد است که ما نيازمند تدوين نظريه اي جديد هستيم که فراتر از عصرها و فرهنگهاي خاص باشد. نظريه هاي مدرن متعلق به يک عصر خاص و يک فرهنگ ويژه هستند که نمي توانند گوياي واقعيت عصر جهاني باشند. براي فهم درست عصر جهاني نيازمند تغيير و دگرگوني مفهومي(8) هستيم. تعميم يک گفتمان عمومي بر اساس محوريت موضوع «امر جهاني» ما را قادر مي سازد که «تحول در ساخت اجتماعي واقعيت»(9) را به درستي درک کنيم. مفهوم«جهاني» و عصر جهاني برگرفته از انفجاري که در دهه 1990 در استفاده از اصطلاح «جهاني» و «جهاني شدن» صورت گرفته است و آن گونه که از مالکوم واترز نقل مي کنند ، جهاني شدن در دهه 1990 جايگاهي مانند پست مدرنيسم در دهه 1980 دارد(Albrow, 1996,p.80).
مشتقات کلمه «جهاني » مثل «جهاني شدن»، «جهان گرايي» يا «جهاني بودن» با اصطلاحاتي مثل «ملي شدن»، «ملي گرايي» و «ملي بودن» مقايسه مي شود، زيرا همه آنان به مابه ازاء عيني داشته و ماديت خاصي دارند. از اين نظر اين اصطلاحات با مدرن شدن و مدرن بودن مقايسه شدني نيست. اين مقايسه نشان مي دهد که امر جهاني به تدريج جايگزين امر ملي شده و جهاني شدن نيز به جاي ملي شدن به روند غالب دنياي جديد بدل مي شود. از اين نظر جهاني شدن گوياي فرايندي است که نوع ارتباط جديد افراد انساني را با جهان شکل مي دهد. اگر در گذشته افراد انساني بيشتر در ارتباط با ملت و مليتي خاص هويت مي گرفتند، هم اکنون فرايندي در جريان است که هويت افراد را در عرصه جهاني شکل مي دهد (Albrow, 1996,pp.81-82).
به بيان مارتين آلبرو هر گاه که اصطلاح «شدن» (ization) به کار مي رود که به معني وقوع يک تحول است. شهري شدن(10) به معني تغيير و تحول تدريجي جوامع از حالت روستايي به شهري است، مدرن شدن(11) نيز به معني تحول تدريجي از جامعه سنتي به جامعه مدرن بودو به همين منوال جهاني شدن به معني تغيير و تحول تدريجي پديده هاي انساني از وضعيت ملي به وضعيت جهاني است. جهاني شدن گوياي فرايندي است که در آن اقتصاد، فرهنگ و سياست و عاملان و بازيگران آن جهاني مي شوند. اين تحول گسترده اي است که دوران تاريخي جديدي را به همراه دارد.
آلبرو در تعريف جهاني شدن سه مشخصه اصلي را در نظر مي گيرد:
  • پيدايش جهاني بودن،
  • فرايندي که جهاني بودن در بستر آن شکل مي گيرد ،
  • تحول تاريخي که در اثر جهاني بودن به وقوع مي پيوندد.
    در اين سه مشخصه مفهوم «جهاني بودن» جايگاه محوري دارد. جهاني بودن از نظر وي داراي چهار خصوصيت اصلي است:
  • اشاعه ارزشها، اقدامات، فناوري و ساير محصولات انسان در عرصه جهاني،
  • نفوذ فزاينده اعمال و تجربيات جهاني در زندگي مردم،
  • نقشي اساسي و مهم خدمات جهاني در فعاليتهاي انساني،
  • ادراک ، انتزاع و آگاهي از اين امور (Albrow, 1996,p.88).
    البته نوعي عدم قطعيت و ابهام که خصوصيت عصر جهاني است در اين تعريف وجود دارد، اما مي توان گفت که جهاني شدن معرف جرياني جديد است که انديشه ها ، خواسته ها، محصولات و خدمات انساني را جنبه و بعد جهاني مي دهد. در اين جهان جديد انسان با بعد جديد وجودي خود در عرصه جهاني روبه روست و هيچ حد و مرز سرزميني در مقابل خود نمي يابد. رشد و فناوري و تواناييهاي جديد که بشر از اين نظر به دست آورده است، اين وضعيت جديد را دامن زده و هويتها و دستاوردهاي انساني را جهاني کرده است. شناخت پديده هاي انساني در عصر جهاني ديگر با مفاهيم سنتي سيستم و ساختار ممکن نيست. اين مفاهيم بيشتر گوياي وضعيت مدرن اند و براي شناخت جامعه دولت- ملت کارآمدند.
    با وارد شدن به عرصه جهاني، گفتمان تماميت بخش(12) به پايان خود مي رسد. منظور از گفتمان تماميت بخش، گفتماني است که موضوعاتي چون ملت، جامعه، دولت، فرهنگ و خانواده را مدنظر دارد و جامعه دولت- ملت چهارچوبي است که مؤسسات و پديده هاي انساني در آن معني مي گيرند. اين چهارچوب به دنبال توضيح تام و تمام همه چيز از سياست و اقتصاد گرفته تا مذهب و اخلاق است. اما به نظر آلبرو در عصر جهاني اين گفتمان به پايان راه خود رسيده است. جهاني شدن به هم پيوستگي متعددي را در عرصه جهاني با خود به وجود آورده است که اين به هم پيوستگي، به صورت بالقوه همواره در نزد بشر وجود داشده و به انديشمندان اجازه مي داده است که از مفاهيمي چون بشريت و جامعه بشري سخن گويند.
    بعضي از انواع اين به هم پيوستگيها عبارت اند از:
  • مرتبط بودن زيست شناختي نژاد انسان؛
  • توانايي جهان شمول بشر براي ارتباط از طريق نمادها؛
  • راههاي آبي که همواره زمينه و بستر موجود در جهان براي حمل و نقل بوده است؛
  • شبکه جهان گستر مبادلات اقتصادي که صدها سال است وجود دارد؛
  • شبکه شبکه هاي پيوندها و پيوستگيهاي ميان مردم که کل بشريت را پوشش مي دهد(Albrow, 1996,pp.109-115).
    اين زمينه ها امکان آن را به وجود مي آورد که از مفهوم «روايت تاريخي از عصر جديد» استفاده کنيم.
    از ديدگاه آلبرو و به تدريج نهادهاي انساني با دولت- ملتها نامرتبط شده و در دست آنها متمرکز نمي باشند. خارج شدن نهادهاي انساني از تمرکز در دست دولت- ملتها و شکل گيري نهادهاي جهاني کم کم پيکره و شکل متفاوتي به جهان مي بخشد. مؤسسات جهاني مثل سازمان ملل، ناتو، سازمان تجارت جهاني و صندوق بين المللي پول هر چند با توافق دولتها شکل گرفته اند، اما به تدريج خود به شکل دهنده و بدنه اصلي جهاني به هم پيوسته بدل شده اند و مؤسسات جهاني، بازيگران غير دولتي و شبکه هاي جهاني پيکرده دنيا را تغيير داده اند. بسياري از مسائل و ابزارهاي حل مسائل بشري از حيطه دولتها خارج شده اند و نظامهاي متفاوت و تجمعات انساني گوناگوني در اثر آن تشکيل شده است(Albrow, 1996,pp.120-123).
    ريخت يا پيکره(13) جهان در عصر جهاني با دو شاخص اصلي شناخته مي شود: نظامها و مردم.
  • نظامها. هر چند مفهوم نظام مخلوق دوران مدرن است، اما در عصر جهاني ماهيت و گسترده متفاوتي به خود گرفته است. نظامهاي مختلف اجتماعي و فناورانه مدرن زمينه ساز عصر جهاني بوده اند. پول، ارتباطات، حمل و نقل، ديپلماسي و رقابتهاي ورزشي پديده هاي جهان شمولي هستند که هر يک از آنها، نظام يا سيستم محسوب مي شوند، اما در عصر جهاني مجموعه آنها در يک سيستم واحد جمع پذير نيست. در دوران مدرن سيستمهاي ملي مجموعه آنها را در خود جمع کرده يا با توافق با ديگر دولتها در عرصه بين المللي آنها را تعميم مي دادند. اما در عصر جهاني نمي توان از نظامي واحد سخن گفت بلکه آنچه مطرح است« نظامها» هستند. در عصر جهاني نمي توانيم از مفاهيمي مدرن مثل «فراملي» يا « نظام مند» استفاده کنيم. اصطلاحاتي مثل فراملي که متفکراني چون ناي، کوهن و جيمز زورنا به کار مي برند نمي توانند در فهم عصر جهاني کمک کنند. زيرا مفروضه آنها وجود چهارچوبي ملي و جامعه دولت- ملت است که در عصر جديد چيزي فراتر از آن شکل مي گيرد. نهادهاي فراملي مانند ناتو و سازمان تجارت جهاني نيز با نگرش کلاسيک نمي توانند «نهادهاي جهاني تقلي شوند، زيرا در ديد اول، آنها سازمانهايي فراملي هستند که دولتها براي بسط روابط بين المللي خود آنها را تشکيل داده اند. اين مؤسسات و نظامها زماني جهاني تلقي مي شوند که موضوع فعاليت آنها پديده هاي جهاني باشد نه بين المللي. آنها زمينه ساز و سبب ساز شکل گيري امر جهاني هستند، اما مصداق و تجلي آن نيستند. در عصر جهاني، امر جهاني صرفا در اثر کنش و واکنش ميان دولتها يا بازيگراني که در مرزهاي ملي محدود هستند، به وجود نمي آيد، بلکه جهان به عنوان يک کل و يک موجود که خصوصيات فراگير و ويژه خود را دارد، مورد نظر است. آنچه در گذشته به عنوان ايده، انديشه و انتزاع وجود داشت در عصر جهاني ماديت و تعين مي پذيرد(Albrow, 1996,pp.122-124).
    به نظر آلبرو در غياب سازمانهاي به راستي جهاني به تدريج يک طبقه اجتماعي جهاني شکل مي گيرد که به تنظيم و مديريت روابط جهاني مي پردازد. اين طبقه جديد در ميان گروهي از سياسيون که در عرصه جهاني و به خصوص در سازمانهاي بين المللي حاضر و تعيين کننده اند، گردانندگان مؤسسات جهاني اقتصادي و نيز گردانندگان شبکه هاي جهاني اطلاعات و ارتباطات يافت مي شوند. البته از نظر او هيچ کنترل سياسي متمرکزي بر نهادهاي جهاني وجود ندارد و گروهي از انسانها که هم عرصه فعاليت آنها جهاني است و هم ابزارها و تأثير عملکردشان به هم پيوسته شده و در قالب جهاني شکل مي گيرند.
    نظامهاي گوناگوني که مسائل جهاني دارند در همين مسير به وجود مي آيند. با غير ملي شدن و ملي زدايي از اقتصاد به تدريج نظامهاي اقتصاد جهاني شکل مي گيرد که با اقتصاد بين الملل متفاوت است و پديده هاي اقتصاد جهاني به عنوان يک کل حوزه عمل آنهاست. همچنين با شکل گيري مسائل جهاني زيست محيطي که ديگر مسئله فلان جامعه يا دولت نيست، بلکه پديده هايي کاملا جهاني است، نظامهاي جهاني براي حل و فصل مسائل جهاني زيست محيطي شکل مي گيرند(Albrow, 1996,pp.135-138).
    البته شکل گيري طبقه اجتماعي جهاني، شبکه هاي اقتصاد جهاني و مسائل زيست محيطي تنها نشانه نظامهاي جهاني نيستند. آنچه نقش اساسي در اين نظامها دارد «ارتباطات» است. از ديدگاه آلبرو آنچه در گذشته با نام «نظام» يا «جهان» تنها ايده و انتزاع بوده در پايان قرن بيستم ديگر تعين و ماديت خاص خود را يافته است. او در اين باره مي نويسد:
    اکنون يک چهارچوب نهادي جهاني وجود دارد که بر نظامهايي استوار است، اين نظامها کارکردي به مانند محيط زيست طبيعي در گذشته دارند و محيط زندگي روزمره مردم را شکل مي دهند. البته بدون مرزهايي که بالقوه عرصه بازي را تهديد مي کنند، محيط زيست مصنوعي هم مانند نوع طبيعي آن، زمينه اي براي ارتباطات رسانه اي است. الزامات فرهنگهاي محلي با تنوعها و چندگونگيهايي محدود مي شوند که با استانداردهاي عمل شده در عرصه جهاني ناهمخوان نيست... تلفن، نمابر، رايانه شخصي، ماشينهاي پرداخت نقدي همگي بخشي از نظام تعامل جهاني و ارتباطات اند. آنها در کنار هم به اضافه رسانه ها و ماهواره هاي جهاني و حمل و نقل بين قاره اي ، رسانه جهاني شدن را تشکيل مي دهند(Albrow, 1996,p.139).
    بنابراين بخشي از پيکره جهان را نظامها شکل مي دهند. اين نظامها ماهيتا جهاني هستند و با ساز و کارهاي جهاني، امور جهاني را سر و سامان مي دهند. در ريخت شناسي عصر جهاني به جاي بررسي گمراه کننده مسائل و ساختار جامعه ملي بايد به نظامهاي جهاني نظر کرد.
  • مردم. از نظر آلبرو مردمان و گروههاي انساني در عصر جهاني، ديگر در قالبهاي ملي شناخته نمي شوند. حرکت و جابه جايي مردمان فقط در اين سو و آن سوي مرزهاي ملي معني نمي گيرد. سياست نيز تنها در قالب ملي گرايي جاي نمي گيرد. از اين ديدگاه در ريخت شناسي عصرجهاني، پيکره هاي متفاوتي در عرصه جهاني براي هويت مردم و گروه بنديهاي مردمي پديد مي آيند. به بيان آلبرو جهان گرايي و سرمايه داري مبتني بر مصرف، ارزشهايي ماوراء تعاريف برخاسته از دولت- ملتها مي آفريند. او درباره ي ساخت سياسي مردم و قالب بنديهاي سياسي در عصر جهاني مي نويسد:
    خصوصيت سياست در عصر جديد، ناسيوناليسم نيست بلکه جهان گرايي است، تعهد به ارزشهايي که به جهاني بودن باز مي گردد، حرکت و تحرک عقايد و انديشه ها و شناخت آنها با ذهنيتهاي مشابه مردم در عرصه جهاني. جنبشهاي جهان لزوما جهان گرا نيستند، اما فشار جهاني بودن آنها را به اين مسير مي اندازد(Albrow, 1996,p.140).
    بنابراين مردم و مفهوم آن لزوما با ملت هم معني نيست و مردم صرفا به گروهي از انسانها که در درون مرزهاي يک دولت ملي جاي گرفته اند، اطلاق نمي شود. گروههاي مردمي در عصر جهاني امکان رفت و آمد و حرکت در اقصي نقاط جهان را مي يابند و جنبشهايي جهاني در فراتر از مرزها شکل مي گيرد. به تدريج گروههاي اجتماعي مختلفي از مردمان به وجود مي آيند که بعد، هويت و رفتاري جهاني دارند. فرهنگ نيز از قيد و بند مرزهاي دولت مدرن رها مي شود. به گمان آلبرو يکي از ويژگيهاي جهاني بودن بدون مرز شدن فرهنگهاست. اين به معني يکسان شدن فرهنگها و يکجور شدن آنها نيست بلکه بر تنوع و تکثر و تفاوتهاي فرهنگي تأکيد مي کند. منتها به نظر او فرهنگها ديگر محصور در مرزهاي ملي نيستند و نمي توان آنها را با خواست و ارزشهاي دولت- ملتها مترادف دانست. در عصر جهاني امکان همسان شدن و يگانه شدن فرهنگها وجود ندارد، اما فرهنگها با رها شدن از بند مرزهاي دولتي امکانهاي جديد و متنوعي براي بيان ارزشهاي خود مي يابند. البته ارزشهايي جهاني نيز شکل مي گيرند، اما اين ارزشهاي در مقابل يا از بين برنده فرهنگهاي مختلف نيستند. ابزارهاي متنوعي که در حوزه فرهنگ به وجود آمده اند امکان مبادله ميان فرهنگها و بازآفريني بسياري از ارزشهاي آنها را فراهم مي کنند و در عين حال زمينه شکل گيري ارزشهاي جهاني را نيز به وجود مي آورند. آلبرو درباره فرهنگ در عصر جهاني چنين مي گويد:
    نتيجه اين است که چندگانگي و متنوع شدن جهانها بيشتر از همسان شدن مي تواند صورتهاي مسلط روابط فرهنگي در شرايط جهاني شدن را تبيين کند. اين نتيجه مانند ديدگاه مايک فدرستون است. او فرهنگ جهاني را به عنوان فرايندي بين- جامعه اي دانست که مجموعه اي از «فرهنگهاي سوم»(14) را به وجود مي آورد(Albrow , 1996 ,p . 149).
    چند گانه شدن و چند گونگي مردمان جهان و در عين حال شکل گيري ارزشهاي مشترک ميانشان، به نوعي به پيدايش هويتهاي نسبي در بين آنان منجر مي شود. نسبي شدن هويت(15) از خصوصيات عصر جهاني است که در اثر تشکيل گروههاي جديد انساني مطرح مي شود. اين امر به نوعي بازتوليد مفهوم مي انجامد. گروههاي جديد اجتماعي که با هويتهاي جديد و در اثر تعاملات ميان فرهنگي شکل مي گيرند، اشکال جديدي از جامعه را در عصر جهاني شکل مي دهند. جنسيت، نژاد، قوميت و ارزشهاي مشترک همگي در اين بازتوليد مفهوم جامعه در اثر فرايندهاي جهاني، معني و جايگاه متفاوتي به خود گرفته اند و اندک اندک خواهند گرفت. حتي پديده هايي مثل نابرابري و طبقه بنديهاي اجتماعي نيز جنبه و بعد جهاني خواهند يافت. او در اين باره مي نويسد:
    برخلاف بسياري از تفاسيري که از جهاني شدن صورت مي گيرد، کاهش اهميت جوامع دولت- ملت در سازمان زندگي اجتماعي به معني پايان نابرابري و تبعيض و پديده «طبقه» نيست، آنچه مطرح است اين است که اين پديده ديگر در ساختار اجتماعي يک موجوديت ملي جاي نمي گيرد(Albrow, 1996,p.160).
    بنابراين نابرابريها نيز ادامه خواهد داشت، اما در عرصه جهاني يا بعد جهاني.

    آينده جهاني

    از نظر آلبرو جهاني شدن «امر اجتماعي» را به کانون توجه سياستمداران باز خواهد گرداند. پديده هاي اجتماعي از چنبره دولت- ملتها رها شده و روابط قدرت را فراتر از حيطه دولت- ملتها شکل خواهند داد و اين امر سياستمداران را دوباره به سوي « امر اجتماعي» خواهند کشاند. البته آنچه در آينده محور اصلي تحولات است «جامعه جهاني»(15) است و نه «رابطه اجتماعي» (16). جامعه جهاني به تدريج با شکل گرفتن نظامهاي جهاني و هويتهاي جديد اجتماعي شکل گرفته و بستر اصلي تحولات بشري خواهد بود. جامعه جهاني مجموعه اي از دولتهاي داراي حاکميت نيستند، بلکه مجموعه اي از سيستمها، فرهنگها و شبکه هاي اقتصادي و اطلاعاتي و رسانه اي اند که هويتهاي جديدي را براي مردم به وجود مي آورند(Albrow, 1996,pp.163-165).
    سؤال بسيار مهمي که در برابر آلبرو به مانند ديگر نظريه پردازان جهاني شدن قرار دارد اين است که آيا در آينده پديده اي به نام «دولت جهاني» شکل خواهد گرفت؟ پاسخ به اين سؤال به تعريف از دولت بستگي دارد. اگر دولت را به معني مدرنيستي و به آن شکل که در جوامع دولت- ملت يافت مي شود بگيريم، جواب منفي است. به عبارت ديگر اگر دولت يک سازمان اداري داراي حاکميت باشد که انحصار استفاده از زور را داشته و نخبگاني خاص بر آن حکومت مي کنند و قانون مي گذارند، مي توان گفت که چنين نهادي در جامعه جهاني به وجود نخواهد آمد. اما از نظر آلبرو مفهوم ديگري از دولت تحقق پذير است. آلبرو به مفهوم سازي دوباره درباره دولت مي پردازد. در مفهوم مورد نظر او دولت يک سازمان مرکزي نيست که کار اداره مستقيم مسائل يک ملت را بر عهده دارد. او در اين مفهوم سازي بيشتر بر فعاليتهاي دولتي تأکيد مي کند. اگر سازمانهاي غير متمرکز و نظامهاي جهاني اي شکل گيرند که بتوانند کارکردهاي يک دولت را در عرصه جهاني تحقق بخشند، اين به معني وجود يک دولت جهاني خواهد بود. بدين معني تحقق ايده دولت جهاني امکان پذير است، زيرا در عصر جهاني فرايندهايي وجود دارند که مي توانند کارکردهاي يک دولت در عرصه جهاني را انجام دهند، اما بايد تأکيد کرد که مفهوم دولت مورد نظر آلبرو با مفهوم کلاسيک دولت در نظريه هاي مدرن به غايت متفاوت است(Albrow, 1996,pp.171-174).
    در نهايت مي توان گفت که مارتين آلبرو از جمله متفکراني است که مي کوشد بنياد انديشه اجتماعي را با توجه به شرايط جديد جهاني شدن دگرگون کند. او تمامي شئون هستي بشري را در سپهر جهاني شدن مي نگرد و مي خواهد با گريز از نگرشهاي مدرن و قالب بندي شده، يک تحول ذاتي را در زندگي اجتماعي انسان نشان دهد.
    در جريان اين تحول ذاتي تمامي ابعاد جامعه انساني از اقتصاد گرفته تا سياست و فرهنگ در عرصه جهاني بازسازي شده و صورت کاملا متفاوتي مي يابند. در عصر جديدي که او ترسيم مي کند، قالبها و زنجيرهاي دولت- ملتها گسسته شده و انسانيت انسان فارغ از تحميلهاي دولت مدرن دوباره امکان ظهور و بروز مي يابد.

    پي نوشت :

    1.Wolfgang Welsch
    2. our postmodern modern
    3. Edward Teryakian
    4.irrationality
    5. science of society
    6. welfare state
    7. nation-state society
    8.conceptual shift
    9. a change in the social construction of reality
    10. urbanization
    11. modernization
    12. totalizing discourse
    13. configuration
    14. third cultures
    15. the relativization of identity
    16. world society
    17. social relations

    منبع: برگرفته از کتاب نظريه هاي گوناگون درباره ي جهاني شدن

    تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




  • نظرات کاربران
    ارسال نظر
    با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
    متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
    مقالات مرتبط