جهاني شدن به مثابه نگرش متفاوت و آگاهي نو( بررسي انديشه هاي رولند رابرتسون)
نويسنده: دکتر حسين سليمي
در ميان نظريه پردازان «جهاني شدن» رولند رابرتسون جايگاه ويژه اي دارد. او از جمله کساني است که نکوشيده تا جهاني شدن را در خدمت يک گرايش يا ايدئولوژي سياسي قرار دهد، بلکه کوشش او بر اين است تا با نظريه پردازي در اين زمينه، شيوه فهم متفاوتي در مورد پديدارهاي سياسي- اجتماعي به وجود آورده و نحوه نگرش به امور اجتماعي را دگرگون سازد. در ديدگاه وي دانش اجتماعي در درون اوج گيري جهاني شدن تغيير ماهيت داده و همان طور که تحولي اساسي در بنياد پديده هاي اجتماعي رخ داده، در جوهر فهم و آگاهي نسبت به جهان نيز تغيير داده شده است. نظريه رابرتسون در بررسيهاي مختلف به گونه هاي متفاوتي دسته بندي شده است. بعضي او را در زمره پست مدرنيستها مي دانند، برخي او را جامعه شناسي جهان انديش و کارکرد گرا مي شمرند و عده اي نيز تفکر او را در ميان فرهنگ گرايان و مکتب مطالعات فرهنگي قرار مي دهند. هر چند رابرتسون به صراحت هيچ يک از عنوانهاي مذکور را به نظريه خود نمي دهد، اما صراحتا نظريه خود و موضوع جهاني شدن را گام نهادن به فراتر از مدرنيسم و پديده هاي مدرن و حتي دانشهاي مدرن مي داند. البته او از نظريات آنتوني گيدنز و امانوئل والرستين نيز استفاده هاي فراواني مي کند، اما در نهايت با نقد انديشه آنها مي کوشد تا صورت بندي نظري جديدي را ارائه کند.
رابرتسون نقطه آغازين نظريه پردازي خود را متعلق به دهه 1960 در زماني مي داند که به پژوهشي درباره جامعه شناسي مذهب مشغول بود. مسئله اصلي رابرتسون در اين باره بود که چگونه دين با ساير حوزه هاي فعاليت انساني مربوط مي شود و چه برداشتهاي متفاوتي از آن وجود دارد . زماني که رابرتسون در مي يابد که در قرن نوزدهم ميلادي و در ربع اول قرن بيستم، دين نقش تعيين کننده اي در سامان دادن به جوامع و مناسبات بين جوامع داشته است، آن را يکي از وجوه اساسي روابط بين الملل دانسته و بين علاقه خود به بحث جهاني شدن و جامعه شناسي مذهب ارتباط برقرار مي کند. زماني که رابرتسون در دهه هاي هفتاد و هشتاد ميلادي رشد بنيادگرايي و دولت ديني را نيز مشاهده مي کند اين انديشه در ذهن او مطرح مي شود که «بررسي مجموعه اي از اين مسائل درست مثل گسترش پديده دين مستلزم توجه به مسائل جهان به مثابه يک کل واحد است»( رابرتسون، 1380، ص 23).
وي با يافتن مفاهيمي چون «جهان» و «جهاني بودن» در جامعه شناسي کلاسيک و به ويژه در آثار ماکس وبر به اين نتيجه مي رسد که نه فقط در مطالعات جامعه شناسي دين، بلکه در نگرشهاي کلاسيک جامعه شناسي نيز همواره به «جهان» به عنوان يک «کل واحد» توجه شده و بزرگان انديشه مانند ياسپرس، شيلر و مانهايم نيز بدان توجه کرده اند و در نتيجه اين نظر در ذهن او جوانه مي زند که آگاهي نسبت به جهان به عنوان يک کل واحد و شناخت پديده هاي اجتماعي در قالب اين کل واحد شايد بتوان يک دگرگوني اساسي در مطالعات اجتماعي به وجود آورد. او از اين بيان سنت سيمون که يک علم اجتماعي بدون اتحاد انسانيت امکان پذير نيست و اين بيان آگوست کنت که جامعه شناسي را «مذهب انسانيت» نام گذاري کرد، استفاده مي کند. علاوه بر جامعه شناسي دين و مفهوم «جهاني بودن» در نگرشهاي کلاسيک جامعه شناسي، مطالعات فرهنگي و مکتب مطالعات فرهنگي جديد نيز بر ذهن و نظريه رابرتسون مؤثر بوده است و توجه او را به فرهنگ و فرهنگ گرايي به عنوان باطن و ذات تحولات اجتماعي جلب کرده است . بنابراين رابرتسون در اثر مطالعاتش در حوزه جامعه شناسي دين و با برگرفتن «جهان بودگي» از برخي آثار جامعه شناسان کلاسيک و تلفيق آن با فرهنگ گرايي برگرفته از مکتب مطالعات فرهنگي، نظريه جديد خود را درباره جهاني شدن سازمان داده است( رابرتسون، 1380، ص 24-28).
قبل از اينکه به توضيح نظريه رابرتسون درباره جهاني شدن بپردازيم، لازم است تا تعريف و برداشت او از اين مفهوم را ارائه کنيم، زيرا اين مفهوم پايه و اساس تمامي مباحث بعدي او خواهد بود.
به نوشته رابرتسون:
جهاني شدن هم به عنوان يک مفهوم براي بيان واقعيت جاري در جهان است و هم مبين يک نوع آگاهي و ادراک از جهان که آن را به عنوان يک کل مورد توجه قرار مي دهد. گرايش به جهاني شدن و انديشيدن درباره جهان به عنوان يک کل در طول قرنهاي متمادي وجود داشته است، اما اصلي ترين زمان تحقق و توجه به آن، دوران اخير و جديد بوده است
(Robertson , 1992 , p .6).
بنابراين جهاني شدن هم به معني در هم فشرده شدن جهان در عالم واقعيت است و هم به معني شکل گرفتن آگاهي نسبت به اين جهان درهم فشرده. بر مبناي اين آگاهي پديده هاي اجتماعي در قالب پاره هاي جدا از هم و حتي گاهي متقابل با هم شناخته نمي شوند، بلکه همگي به عنوان بخشهايي از يک کليت درهم تنيده به نام جهان فهميده مي شوند. رابرتسون با اشاره به نظريه گيدنز و والرستين عنوان مي کند که براي او جهاني شدن به معني تجدد يا فراگيري جهاني تجدد نيست. همچنين جهاني شدن با جهان شمولي نظام سرمايه داري يکي نيست. هر چند هر کدام از اين مفاهيم به توضيح جنبه هايي از مفهوم جهاني شدن کمک مي کنند. به نظر رابرتسون نظريه اجتماعي و جامعه شناسي کلاسيک محصول مدرنيته و نتيجه شيوه مدرن انديشه ورزي انسان است. اما به خصوص از دهه 1970 نشانه هاي گذرا از مدرنيته و نياز به رفتن به فراسوي مدرنيته احساس مي شود و اين درست هم ز مان با تکوين تدريجي و بيشتر جهاني شدن و شکل گيري آگاهي انسان نسبت به کليت جهان و پديده جهان بودگي است. همان گونه که جامعه شناسي کلاسيک، پايه و اساس حرکت از سوي «اجتماع» به سوي«جامعه» را فراهم کرد؛ جهاني شدن نيز زمينه حرکت از جامعه شناسي مدرن کلاسيک به دانش اجتماعي مابعد مدرن و مطالعه بر روي جهان به عنوان يک کل را فراهم مي آورد.(Robertson, 1992,pp.7-12).
اما با وجود آنکه نظريه هاي جديد، خواه ناخواه با روند جهاني شدن مربوط بوده اند، اما آن دسته از نظريه ها که همچنان مي کوشند تا امور جهاني و پديده هاي اجتماعي را در قالب روش شناسي کلاسيک علوم اجتماعي بشناسند به سختي دچار مشکل هستند . نظريه رابرتسون حاوي اعتراضي روش شناختي به جامعه شناسي و علوم اجتماعي کلاسيک است. او با اشاره به مفاهيم جديدي مثل «جامعه شناسي جهاني» بيان مي کند که چگونه بر اثر عدم توجه به اين بعد اساسي حيات اجتماعي، نظريه هايي مثل نظريه هاي نوسازي، ابتر و ناکارآمد مانده اند. از اين نظر جامعه شناسان جديد با يک چهره ژانوسي مواجه بودند، در اين چهره ژانوسي يک طرف صورت معني گرايي و طرف ديگر آن جهاني شدن بوده است. رابرتسون در اين زمينه مي نويسد:
در جامعه شناسي کلاسيک اصولا مطالعات جامعه شناسي به معني تمرکز بر مسائل داخلي «جوامع مدرن» بوده است و اين سنت با پيدايش رشته روابط بين الملل( اين «دانش حقير» جديد) درست در دوره اي که جامعه شناسي کلاسيک مرحله تکامل خود را طي مي کرد، بيش از پيش تقويت شد... . اما تقسيم مسائل به داخلي و خارجي ابتدا به کندي و بعد در سالهاي اخير به سرعت اعتبار خود را از دست داد. توجه به جهاني شدن ازدرون اين شرايط جديد سر بر مي آورد و رشته هايي مثل ارتباطات و مطالعات فرهنگي جايگاه مهمي به دست مي آورند( رابرتسون، 1380، ص 49).
به عبارت ديگر او با انتقاد از دانشهاي کلاسيکي که جوامع را به عنوان واحدهايي مجزا از هم مطالعه کرده و يک خط نفوذ ناپذير ميان داخل و خارج جوامع کشيده و به طور ماهوي آنها را از هم تفکيک مي کنند، بر لزوم توجه به يک دانش اجتماعي که جهان را به عنوان يک کل مورد توجه و مطالعه قرار مي دهد تأکيد مي کند . او به اين نوشته سن سيمون استناد مي کند که «در حقيقت تنها يک شاخه بزرگ دانش وجود دارد و آن دانش بشريت است که جامع و خلاصه همه چيز است» (رابرتسون، 1380، ص 51).
به نظر رابرتسون، مرحله بلوغ جامعه شناسي زماني است که بتواند جهان را به عنوان يک کل به هم پيوسته مورد مطالعه قرار دهد و با برداشتن تفکيک و مرزبندي ميان جوامع، علاوه بر روشهاي پوزيتيويستي ، از شيوه هاي تفسير و تأويل نيز بهره گيرد. توجه و فهم جهاني شدن تنها از اين مسير امکان پذير است. او نگرش معرفت شناختي خود درباره جهاني شدن را بدين گونه خلاصه مي کند:
مسئله معرفت شناسي که در قالب آن مي توان درباره جهان و «اعيان »اوليه آن به تفکر پرداخت موضوع اصلي انديشه من درباره جهاني شدن است. من کوشيده ام وجوه اصلي قالبي را که مي توان در چهارچوب آن جهان و اجزاء تجربي تشکيل دهنده آن را درک کرد، مطرح کنم. مدل من درباره آنچه مي توان آن را به معني وسيع عرصه جهاني خواند، بيشتر متمرکز بر نحوه انديشيدن درباره جهان به عنوان يک کل در يک قالب علمي است. فرمولي که من براي جهاني شدن داده ام، نسبت به فرمول دومونت وجوه متکثرتري دارد، زيرا من به جاي دو وجه، چهار وجه از وجوه شناخت فرايند جهاني شدن را مورد توجه قرار داده ام . اين چهار وجه عبارت اند از: جوامع( ملي)، افراد، نظام ارتباط بين جوامع و سرانجام بشريت به معناي نوعي آن( يا براي احتراز از سوءتفاهم، نوع بشر). تکرار مي کنم که اين فرمول يا مدل هم مبتني بر ملاحظات معرف شناختي است و هم مشاهدات تجربي... . دل مشغولي من در موسع ترين معنا اين است که جهان چگونه سامان يافته است . من شيوه ي سامان گيري جهان را در قالب فرمول و مدل معيني قرار داده ام که هدف از آن مسير کردن ملاحظه جهان به عنوان يک کل ، ضمن حفظ جانب انعطاف در تصوير«کليت» جهان است ( رابرتسون، 1380، ص 66 و 67).
بنابراين رابرتسون نگاهي کل گرايانه به شناخت پديده هاي اجتماعي دارد. کل گرايي در حيطه جهاني و استفاده از روشهاي تفسير در کنار مشاهده گري تجربي، بنياد روش شناختي نظريه رابرتسون است.
وي معتقد است که مدل او مدلي کليت بخش است که اولا مي خواهد پديده هاي متفاوت در عرصه جهاني را در قالب يک کليت عمومي با هم بياميزد و ثانيا تفاسير و تحليلهاي مختلف را درک پذيرکند. وي با پذيرش اينکه برخي از متفکران منکر کليت جهان هستند، تأکيد مي ورزد که « روند حرکت به سوي يگانگي جهان امري گريز ناپزير است»( رابرتسون ، 1380، ص 68).
رابرتسون نام مدل خود را «مدل جهان بودگي » يا «مدل جهاني بودن » و به عبارتي نمودار عرصه جهاني مي نامد و مي خواهد ابعاد گوناگون وضع جهاني - بشري را در قالب آن تبيين کند.
اين نمودار و مدل را رابرتسون بر اساس تمرکز بر تحولات نيمه دوم قرن بيستم تهيه کرده است . او با نقد نظريه گيدنز معتقد است که نمي توان با مفهوم ساده بسط جهاني مدرنيته همه عرصه جهاني را توضيح داد. جهاني شدن با مفهوم هويت درهم تنيده است و بدون توضيح مفهوم هويت به ويژه به لحاظ فرهنگي نمي توان، زيست جهاني را به درستي درک کرد. از ديدگاه او صرفا مدرنيته نيست که حاوي استعداد جهاني شدن بوده است، بلکه
مثلا مي توان گفت که اسلام به لحاظ تاريخي در کل واجد وجهي جهاني کننده بوده است، اما اگر اين وجه بالقوه از جهاني شدن پيروز مي شد، ما اکنون يقينا صورت متفاوتي از جهاني بودگي داشتيم و آنگاه طبيعتا مدل ما نيز صورت ديگري داشت( رابرتسون، 1380، ص 71).
به هر حال وي مي کوشد توضيح دهد که هويتهاي فردي و اجتماعي در عصر جهاني و با توجه به واقعيات موجود در عرصه جهاني، نسبي شده و از قالب مرزهاي خدشه ناپذير ملي به درآمده است. چون مفهوم هويت در مرکز توجه رابرتسون قرار دارد او به طور ناگزير به سوي مفهوم فرهنگ گرايش مي يابد.
وي با بررسي اجمالي ديدگاههاي صاحب نظران بزرگ جامعه شناسي و فلسفه اجتماعي درباره فرهنگ به اين نتيجه مي رسد که لازم است در جامعه شناسي فرهنگ به موضوعي ژرف تر از فرهنگ يعني به عوامل ايجاد کننده برداشتهاي گوناگون از فرهنگ توجه شود.
در اينجاست که مفهوم فرافرهنگ که من به کار مي برم معنا مي يابد. فرافرهنگ( يا کدهاي فرهنگي) انگاره فرهنگ را مشروط به پيش فرضهاي تلويحي درباره رابطه جزء و کل، افراد و جوامع درون گروه و برون گروه و کشور و جهان مي کنند (رابرتسون، 1380، ص 98 و Robertson,1978, p.166).
بنابراين فرهنگ مورد نظر رابرتسون که در کانون تحولات جهاني قرار دارد، مفهوم معين و مشخصي نيست که به شيوه جامعه شناسي کلاسيک بتوان آن را مورد شناخت و اثبات تجربي قرار داد. از نظر او اصولا اگر بخواهيم به شيوه جامعه شناسي کلاسيک به فرهنگ بپردازيم و با استفاده از روشهاي مرسوم اثبات کنيم که توجه بيشتر به مقوله فرهنگي مي تواند مفيد و تعيين کننده باشد، بازي را از پيش باخته ايم. زيرا توجه به فرهنگ مشروط به گذر از شيوه هاي کلاسيک و تجربي مطالعات اجتماعي است. از اين روست که رابرتسون مي نويسد:« به نظر من تلاش براي اينکه ارزش و مشروعيت علمي فرهنگ نشان داده شود، عملي کاملا ضد فرهنگي است».(Robertson,1992, p.3)
در نتيجه وي به دو مکتب توجه مي کند که نگرشي متفاوت به فرهنگ داشته اند. نخست مکتب بيرمنگام در مطالعات فرهنگي که چهره برجسته آنها استوارت هال است. او تعبير مستحکم و «با صلابت» را درباره مکتب بيرمنگام به کار مي برد، زيرا علوم اجتماعي را به طور جدي نقد مي کند و به گونه اي متفاوت به مطالعه فرهنگي مي پردازد.
فرهنگ در مطالعات فرهنگي با دو گرايش متقاطع مهم متجلي شده است. مطالعات فرهنگي از يک سو بدين سبب فرهنگي است که توجه اش را به شيوه هاي بيان نمادين، متن، صنعت بديع، گفتمان و مسائلي از اين قبيل معطوف مي کند. از سوي ديگر از اين جهت فرهنگي است که مي خواهد مفهوم فرهنگ را براي شمول بر تقريبا تمام وجوه زندگي انسان به کار برد، چنان که استوارت هال از فرهنگ به عنوان زمينه بالفعل عمل و زبان و عادات يک جامعه تاريخي معين سخن مي گويد(رابرتسون، 1380، ص108و 109).
گروه دوم نيز مارکسيستهاي نظريه پرداز نظام جهاني همچون امانوئل والرستين هستند که فرهنگ را در عرصه جهاني و در تمامي ابعاد زندگي بشر مورد توجه قرار مي دهند. هر چند رابرتسون اين ديدگاه را نيز حاوي نکات ارزشمند مي داند ولي در نهايت گرايش بيشتر خود را به مکتب بيرمنگام بيان مي کند. فرهنگ گرايي در نزد آنان و در نزد رابرتسون توجه به يک بعد زندگي بشر نيست، بلکه فرهنگ به عنوان زمينه تعين کننده اي که تمامي ابعاد زندگي جهاني بشر را توضيح مي دهد، مد نظر است. اين نگرش درباره فرهنگ و توجه بيش از پيش به آن، هم نشانه جهاني شدن است و هم گامي براي فهم بهتر و بيشتر جهاني شدن. رابرتسون در اين زمينه مي نويسد:
بيشترين مباحث مربوط به مفهوم اخير فرهنگ، واکنش به تحولي جهاني است که پديده جهاني شدن به عنوان دوران ما بعد صنعتي تاريخ جهاني به وجود آورده است. به عبارت ديگر پاره اي از مهم ترين پديده هاي فرهنگي در زمان، عکس العمل و تفسيري از «نظام جهانگير»(2) به عنوان يک کل است. به طور مشخص تر، جهاني شدن شامل فشار بر جوامع، تمدنها و سنتها اعم از سنتهاي مستقر و سنتهاي ابداعي است که آنها را بر روي صحنه فرهنگي، جهاني مي ريزد تا انديشه ها و نمادهاي مربوط به هويت آنها مورد توجه قرار گيرد(Robertson,1992, p.45).
بنابراين فهم مقوله جهاني و عرصه جهاني بدون عطف نظر به اين ديدگاه ويژه درباره فرهنگ ممکن نيست. نه اينکه ابعاد ديگر زندگي بشر بي اهميت و بي تأثيرند، بلکه فرهنگ به عنوان يکي از تجليات اصلي جهاني شدن در مطالعات اجتماعي بايد مورد توجه قرار گيرد.
در دهه 1990 ما به دوره اي وارد شده ايم که عدم قطعيت و بي ثباتي عظيمي را در سطح جهاني بر ما نمايان ساخته است، بنابراين انديشه عدم قطعيت و بي ثباتي در حال نهادينه شدن در عرصه جهاني است. براي قرار دادن اين مفهوم در اين طريقه دشوار، رابطه اي خوف انگيز ميان نظريه هاي پست مدرنيستي و انديشه پست مدرن از يک طرف و زمين لرزه هاي ژئوپولتيک که اخيرا آنها را تجربه کرده ايم وجود دارد(Robertson,1992, p.46).
از اين رو تحولات جديد جهاني موجب پيدايي پست مدرنيسم شده و نظريات پست مدرنيستي گفتمان جديدي به وجود آورده که تحولات نو تنها در قالب آن فهم پذير و ادراک شدني است. در گفتمان پست مدرنيستي توجه به جنبه جهاني پديده هاي اجتماعي اهميت محوري دارد و قطعيت منبعث از پوزيتيويسم و دوران مدرنيته دچار تزلزل شده است. در گفتمان پست مدرنيسم ديگر نشانه اي از قضاوتهاي قطعي ناشي از علوم کلاسيک اجتماعي نيست و شيوه هاي نو تفسير و تأويل و ادراک، به روشهاي سنتي علوم اجتماعي اضافه شده اند. پست مدرنيسم علوم و پژوهشهاي اجتماعي را از دايره مرزهاي ملي خارج ساخت و جنبه اي جهان گرا به آنها داد و پديده هاي انساني را در عرصه اي وسيع تر از دولتهاي ملي مطرح کرد(Robertson , 1992 , p . 50)
بدين گونه ديگر مفاهيم و پديده هاي اجتماعي به شيوه اي جديد و در ماوراء مرزهاي ملي بررسي خواهد شد. در حقيقت «سياست جهاني» در قرن بيستم واکنشي به مسئله «مدرنيته» است. مدرنيته در اين دوران شاخصها و معيارهايي را به عنوان ملاکهاي تمدن مطرح کرد، از اين رو کوشش گسترده اي چه در عرصه نظري و چه در زمينه علمي براي کشاندن اجتماعات غير غربي به سوي الگوي بر گرفته از مدرنيته آغاز شد. مدلهاي مختلف سياسي- اقتصادي و الگوهاي ايدئولوژيک در حقيقت گونه هاي متفاوت پذيرش ارزشهاو شاخصهاي مدرنيته بوده اند. سوسياليسم، کمونيسم، سرمايه داري و فاشيسم همگي چهره هاي مختلف گرايش به تجدد و تلاشهاي گوناگوني است که براي حل بحرانهاي مشکلات دروني مدرنيته انجام شده اند. در حقيقت رهبران سوسياليست و فاشيست کوشيده اند تا راه حلي براي انطباق و حل مسئله مدرنيته بيابند. در حالي که در دوران جنگ سرد سياستهاي فرهنگي منبعث از مدرنيته متصلب و چهارچوب بندي شده بود، با پايان جنگ سرد بسياري از اين حصارها شکسته شد و روند جهاني شدن سرعت بيشتري گرفت(Robertson,1992, pp.132-139).
پست مدرنيسم حاصل سرعت گيري دوباره روند جهاني شدن است. گر چه جهاني شدن در دوران خيزش خود( 1880-1925) داراي ارتباطي نزديک با مدرنيسم بود، اما تحقق و ساخت بندي آن ملازم پست مدرنيسم است. حتي طرح دوباره و احياء عنصر قومي در اين بستر درک شدني است. به نظر رابرتسون برخي از قدرتهاي بزرگ اين امر را براي گسترش سلطه خود و دامن زدن به تنشهاي جهاني به کار مي برند. مسئله قوميت در شکل جديد آن به رغم سوء استفاده هاي قدرت بزرگ، مي تواند مبين نحوه قرار گرفتن گروههاي قومي در درون روند جهاني شدن باشد و اين مسئله تنها در گفتمان در حال شکل گيري پست مدرنيسم فهم پذير است.(Robertson,1992, pp.140-144).
براي بهره گيري از مفهوم جديد ساخت بندي بايد تمامي مفاهيم پايه را که در گفتمان مدرنيستي و جامعه شناسي و فلسفه کلاسيک از آن استفاده مي شد کنار گذاشت. مفاهيمي چون ذهني- عيني، فرد- جامعه و اقتصاد گرايي- جبرگرايي. به نظر رابرتسون در چهارچوب اين مفاهيم نمي توانيم ساخت بندي جهاني شدن را درک کنيم.(Robertson,1992, p.61).
گر چه در گذشته ها از سازمان دادن و يکپارچه کردن جهان در ميان متفکران و انديشمندان مختلف بسيار سخن گفته شده است، اما در دوران اخير، بشريت به لحاظ مادي با سرعت بسياري به جامعه اي واحد تبديل مي شود. فرهنگ به عنوان مهم ترين عامل يکپارچگي بروز کرده و به عنوان تجلي معني آفريني انسان، مفاهيم و گفتمان جهاني شدن را عموميت مي بخشد. البته جهاني شدن نتيجه تحولاتي است که در طول تاريخ به وقوع پيوسته است. در هر دوره تاريخي در حيات بشري اتفاقي افتاده که گامي به سوي تحقق جهان گرايي تلقي مي شود.
پيدايش مذاهب جهاني و تلاش براي يکپارچه کردن انديشه ها و رفتارهاي جهاني و نيز پيدايش امپراتوريهاي جهان گرا که سعي در يکپارچه سازي شيوه زندگاني و نهادهاي اجتماعي- سياسي سرزمينهاي مختلف داشته اند، نمونه هايي از تحولاتي هستند که روند جهاني شدن را تحقق بخشيده اند و حتي پيدايش دولتهاي ملي نيز حرکتي در اين مسير بوده است. رابرتسون مي نويسد:
ايده اينکه جهان به صورت يک جامعه واحد درآيد يا دست کم به صورت بالقوه اين چنين شود تاريخي طولاني داشته که در آن سخن از بهشت جهان شمول در روي زمين يا پادشاهي خداوند بر روي زمين گفته شده است. در برخي از جنبشهاي جديد مذهبي نيز گامهاي مشخصي براي دستيابي به سازمانهاي جهان شمول مذهبي برداشته شده است(Robertson,1992, p.81).
هر چند در نگاه اول اين تحول موجب تجزيه و تقطيع جهان است، اما پيدايي دولتهاي ملي در نهايت، فرهنگ ، شيوه رفتار، نهادهاي اجتماعي- اقتصادي و سياسي يکساني را در ميان ملتهاي جهان به وجود آورد. به علاوه پديده امپرياليسم نيز در جاي خود به يکسان سازي و شکل گيري جهان به عنوان يک کل ياري کرد( پهلوان، 1375، ص 49-54).
از نظر رابرتسون عواملي چون گسترش رسانه هاي پرقدرت جهانگير، رشد و اشاعه سرمايه داري و امپرياليسم به شکل گيري جهاني شدن ياري رسانده اند.
او با طرح مفصل نظريات آنتوني گيدنز اين نظر او را مي پذيرد که پيدايش نظام دولت- ملتها و توسعه همکاريهاي بين المللي ميان آنها، به ويژه پس از جنگ جهاني اول، زمينه و تسريع کننده جهاني شدن بوده است. اما رابرتسون اين انتقاد را بر انديشه گيدنزوارد مي سازد که نمي توان نظام کنوني دولتهاي ملي را ساخت بندي سياسي روند جهاني شدن دانست. درست است که نظام دولتهاي ملي هنجارهايي جهاني به وجود آورده و نحوه عمل و رفتار دولتها را همسان ساخته است؛ اما صرف اين همساني به معني شکل گيري جهان به عنوان يک کل نيست.
البته شکل جديد روابط بين دولتها و ملتها بدون ترديد بعدي از ابعاد جهاني شدن است و تکامل شيوه رفتار بين المللي دولتهاي ملي تجلي جديد جهاني شدن. اما نمي توان با تفسيري جديد از روابط و وضعيت جاري دولتهاي ملي، آن را مترادف مفهوم جهاني شدن عنوان کرد.
آنچه گيدنز با عنوان «نظام جهانگير کشوري» از آن ياد مي کند بدين معني است که نظام کشور-ملت، بعد سياسي نظام جهاني، نظام جديد اطلاعات به عنوان شيوه گفتمان نظام جهاني، سرمايه داري بعد اقتصادي نظام جهاني و نظام ارتشي- کيفري مبتني بر قانون، بعد نظامي آن است.
گيدنز بر اين مبنا طرحي تهيه مي کند و براساس مفهوم دولت مدرن، نام نظام جهانگير بر آن مي گذارد. در حالي که رابرتسون بر رغم پذيرش پاره اي ازمفاهيم مورد نظر گيدنز، اينکه او دولتهاي مدرن ملي را محور و پايه نظام جهاني مي داند نپذيرفته و جهان جديد را مبتني بر روابط و ساخت بدي جديدي مي داند که حيات جديدي را بر آن حاکم ساخته و به مثابه يک کليت که بشر کنوني را يکپارچه ساخته مطرح مي شود.
در ساخت بندي جهان جديد علاوه بر حاکميتهاي ملي بايد به مفهوم «فرديت» و «بشريت» نيز توجه کرد( پهلوان، 1375 ، ص 54- 57) . روابط متحول ميان سه عنصر «جامعه ملي»، «فرد» و «انسانيت» در قرون اخير موجب تحقق و پيدايش تدريجي روند جهاني شدن شده است. الگويي که رابرتسون براي بيان روند تحول و تکامل پيدايش نظام جهانگير ترسيم مي کند به گونه ذيل است(Robertson,1992, pp.49-56و رابرتسون ، 1380، ص 129-133):
مرحله ي نخست، مرحله ي جنيني.(4) اين مرحله که در اروپا به وقوع پيوست از نيمه قرن پانزدهم ميلادي آغاز شد و تا نيمه قرن هجدهم به طول کشيد.
در اين مرحله، نخست نطفه هاي پيدايش جامعه ملي به وجود آمد و نظام سنتي«فراملي» نيز اعتبار و جايگاه خويش را از دست داد. انديشه هاي نو درباره مفهوم پايه فرد و نيز تفکراتي در مورد بشريت شکل گرفت. در اين هنگام جغرافياي مدرن به وجود آمد و تقويم گريگوري متداول شد.
مرحله ي دوم، مرحله ي آغاز (5). اين مرحله نيز به طور عمده از نيمه قرن هجدهم تا دهه هفتاد آن در اروپا رخ داد. در اين دوره به تدريج فرديت شکل متکاملي به خود گرفت و در قالب مفهوم شهروند متجلي شد. در کنار آن بشريت به عنوان يک مفهوم پايه و آرماني در گفتمان آن دوران قرار گرفت.
در اين دوره حرکتهاي سريعي به سوي شکل گيري انديشه و تحقق عملي دولت همگن واحد به وقوع پيوست و روابط رسمي بين المللي به وجود آمد. قرار دادها، سازمانهاو ارتباطات بين المللي گسرتش يافت و مسائل بين المللي به لحاظ موضوعي طبقه بندي شد.
مرحله ي سوم، مرحله ي خيز(6). در اين مرحله، که از سال 1870 تا حدود 1925 است، مفهوم جامعه ملي به درستي جا مي افتد و مفاهيم جهاني و جهانگير مطرح مي شود. در اين دوره تحولات ذيل براي تسريع روند جهاني شدن اتفاق مي افتد:
- پذيرش جوامع غير اروپايي در جامعه بين المللي،
- پردازش و تنظيم انديشه مربوط به بشريت،
- افزايش قابل ملاحظه شکلهاي جهاني ارتباطات،
- پيدايش جنبشهاي ديني فراگير و جنبشهاي تقريب ديني،
- رقابتهاي جهاني مثل نوبل و المپيک،
- پذيرش جهاني تقويم گريگوري،
- جنگ جهاني اول،
- ايجاد جامعه ملل.
مرحله ي چهارم، تعارض براي زعامت جهاني(7). اين مرحله از سال 1925 تا حدود 1965 است. در اين دوره بر سر معيارها و ضوابط شکننده روند جهاني شدن که در مرحله قبلي تحقق يافت، اختلاف و نزاع وجود دارد. در اين دوران درگيري بر سر مدل زندگي و رهبري جهان در حال يکپارچگي وجود دارد و تحولات ذيل در مسير جهاني شدن به وقوع مي پيوندد:
- پيدايش بحثهايي نو درباره ذات و آينده بشريت با توجه به امکان بروز فجايع و بمب اتمي،
- ايجاد سازمان ملل،
- شکل گيري نظامها و نگاههاي متعارض در عرصه جهاني،
- شکل گيري بلوک بنديها.
مرحله ي پنجم: عدم قطعيت(8). اين مرحله از سال 1965 تا آغاز دهه نود است که بحرانهاي متحول کننده جهان معاصر را نشان مي دهد و در آن تحولات ذيل به وقوع مي پيوندد:
- ادغام جهان سوم،
- اوج گيري آگاهي جهاني، به ويژه در اواخر دهه 1960،
- سفر به کره ماه،
- تأکيد بر ارزشهاي ورامادي،
- پايان جنگ سرد واشاعه سلاحهاي هسته اي،
- افزايش چشمگير شمار سازمانها و جنبشهاي جهاني شمول،
- مواجهه جوامع مختلف با مسائل چند فرهنگي و تکثر قومي،
- شکل گيري مفهوم جديد فرديت با توجه به نژاد و جنس،
- اهميت يافتن حقوق شهروندي ومدني و موضوع جامعه مدني جهاني و شهروندي جهاني،
- فروريزي نظام دو قطبي،
- توجه به بشريت به عنوان جامعه اي واحد،
- استقرار نظام جهانگير رسانه هاي گروهي،
- آميختگي بين فرايندهاي بومي- منطقه اي و جهاني،
- تقابل يا تعامل امر جهاني و محلي.
مسئله ديگري که از نظر رابرتسون در محور مباحث کنوني علوم اجتماعي قرار داشته و اهميت فراواني دارد مسئله جهان گرايي در مقابل بخش گرايي يا امر جهاني در برابر محلي است.(9) به نوشته رابرتسون:
رابطه بين امر جهاني و محلي در زمان حال بايد در مرکز مباحث مربوط به فرايند جهاني شدن و فهم و ادراک آن قرار گيرد. در اينجا حتي اين مسئله مستقيما تداوم و گسترش موضوع فرهنگ جهاني و فرهنگهاي جهاني است(Robertson,1992, p.97).
امروزه بسياري از نويسندگان، به ويژه در عرصه ارتباطات، درباره شکل گيري اخلاق جهاني و ارزشها و فرهنگي جهاني سخن مي گويند. در مقابل حتي برخي از پست مدرنيستها ادعاهاي آنها را رد کرده و از بخش گرايي و توسعه بيشتر امور محلي سخن گفته و بيشتر بر تفاوتها پافشاري مي کنند تا همگونيها.
فراساختار گرايان(10) از جمله گروههايي هستند که بيشتر نگاه منطقه اي و محلي نسبت به پديده هاي جهاني دارند. با توجه به اين اختلاف نظرها اين سؤال مطرح مي شود که آيا پديده ها و فرايندهاي موجود در جريان جهاني شدن، بيشتر جهاني مي شوند يا منطقه اي؟ آيا مسائل محلي در جريان جهان گرايي از ميان خواهند رفت؟ آيا فرهنگهاي بومي و محلي که نمايانگر هويت مردمان و جوامع مختلف است در مسير جهاني شدن محو مي شوند يا به گونه استوارتري پابرجا مي مانند؟ اينها سؤالهايي است که از ديدگاه رابرتسون بنيادين در جهان امروز دارند .(Robertson,1992, p.69).
رابرتسون دو عقيده اصلي درباره ي مسئله جهاني- محلي دارد که پاسخگوي اين سؤالهاست. نخست آنکه به عقيده او:
اين موضوع نقش اساسي در زندگي بشر داشته و نتيجه ذاتي و قطعي انضمامي شدن تاريخ و برخاسته از سنتهاي عظيم مذهبي - فرهنگي است که در دوراني پديدار گشته که کارل ياسپرس آن را «عصر محوري» ناميده است. بخش عمده اي از اين سنتها حول محوري رشد کرده که امر جهاني- محلي نام گرفته و اهميت آنها تا زمان امروز تداوم يافته است... . من معتقدم که در تاريخ جهان معاصر مسئله جهان گرايي، منطقه گرايي، پديده هايي همچون فرمهاي جهاني- فرهنگي را به وجود آورده است. چيزهايي که نقشي محوري در ساخت بندي جهان به عنوان يک کل دارند(Robertson,1992, p.102).
به عبارت ديگر رابرتسون نوعي رابطه ويژه را که در جهان جديد ميان دو پديده جهان گرايي- منطقه گرايي به وجود آمده است شکل دهنده فرايند جهاني شدن مي داند. آنچه به عنوان ساختار جهاني شدن در حال شکل گيري است در نتيجه نوع ارتباط ميان امر جهاني و امر محلي پديد مي آيد . حال اين سؤال مطرح مي شود که آيا امر محلي در مقابل امر جهاني است؟ آيا روند جهاني شدن به معني جهان شمولي همه چيز و از بين رفتن اهميت امور محلي - منطقه اي است؟ پاسخ رابرتسون به اين سؤال منفي است. از ديدگاه او اين دو جريان متناقض يکديگر نيستند و حتي هر يک در ارتباط با ديگري معني مي گيرند. او مي نويسد:
من معتقدم اين دو مسئله به عنوان بخشي از به هم پيوستگي و اتصال جهاني با هم مرتبط شده اند. آنها باهم در شرايطي متحد شده اند که تجربيات جوامع جهان شمول شده است و بيش از آن آرزوي منطقه اي و محلي شدن از يک سو و آرزوي جهاني شدن از سوي ديگر رشد يافته است. بخشي شدن جهان شمولي (10) به معني گسترش ايده جهاني است که از قطعيت امر جهاني - انساني برخاسته و جهان شمولي بخش گرايي (11) به معني اشاعه گسترده اين ايده است که هيچ محدوديتي براي بخش گرايي، اتحاد، تفاوت و ديگري بودن وجود ندارد.
از اين ديدگاه جهان شمولي فرهنگي و روند جهاني شدن به معني از بين رفتن فرهنگهاي محلي نيست و بر عکس منطقه اي شدن و بخش گرايي فرهنگي نيز به معني از ميان رفتن امر جهاني و متناقض فرايند جهاني شدن نيست. فرايند جهاني و امور جهاني در قالب ساختارها و فرهنگهاي منطقه اي جا مي گيرد و امور محلي به عنوان بخشي از ساخت بندي جهاني محسوب شده و در درون آن قرار مي گيرند. ژاپن نمونه بارزي از اين امر است که از يک سو ويژگيهاي فرهنگ محلي خود را حفظ کرده و از سوي ديگر حضوري فعال در جهاني شدن امور داشته است.
از ديدگاه رابرتسون مفاهيم هويت و فرهنگ براي توضيح نوع رابطه بين جهان گرايي و بخش گرايي بسيار مهم است. زيرا پاره اي از متفکران کلاسيک مفهوم هويت را در چهارچوب مرزهاي ملي معني مي کنند و بدين معني آن را مقوم بخش گرايي و متناقض جهان گرايي مي شمرند. حتي نويسندگاني چون برنارد مک گري ( 1989) مفهوم سنتي فرهنگ را برخاسته از بينش اروپايي نسبت به آن مي دانند. مک گري معتقد است که فرهنگ در ديدگاه اروپايي به معني وجه مميزه يک جامعه با جامعه ديگر است. فرهنگ آن چيزي است که يک اجتماع را از اجتماع ديگر متمايز و متفاوت مي سازد. بنابراين شاخص اصلي فرهنگ تفاوتهايي است که در درون يک جامعه نهفته و آن را از جوامع غير جدا مي کند. اين بينش هم از فرهنگ مسيحي قرون وسطايي و هم از فرهنگ دوران روشنگري و مدرنيته برخاسته است. در اين دورانها مسيحيان در ابتدا خود را پيروان دين الهي و ديگران را کافر مي خوانند و در نتيجه، مشخصات جداگانه اي براي خود قائل بودند که آنها را از يکديگر جدا مي کرد. همچنين در دوران روشنگري و پس از آن جوامع اروپايي خود را صاحب انديشه و ايده و رفتار و طريق زندگي اي مي ديدند که ديگران از آن برخوردار نبودند. بنابراين نام فرهنگ بر آن نهادند و به وسيله اين مفهوم وجه مميزه جامعه خود با جامعه ديگران را مشخص ساختند .(Robertson,1992, pp. 73-75).
اما از ديدگاه رابرتسون در شرايط جديد جهاني اين يافته جامعه شناسي کلاسيک متحول نشده ، اما در قالبي جديد قرار گرفته است. به اين معني که وجود خصوصيات متفاوت در يک جامعه به معني تغاير و تفاوت آن اجتماعات با يکديگر است. اين تفاوتها نوعي نسبي گرايي (12) در قضاوتها و بررسيهاي اجتماعي را به دنبال دارد. اما اين نسبي گرايي منافي عالم گرايي (13) نيست. عالم گرايي بدين معني است که حتي ايده هاي متفاوت خصوصيات متمايز جوامع مختلف در درون يک ساخت بندي جهاني قرار مي گيرند و ضمن حفظ تمايزات خويش، در درون نظامي جهانگير قرار گرفته و بدان متمايل مي شوند. به طور مثال در کشورهاي چند فرهنگي که آموزش و پرورش و پاره اي از امور فرهنگي- اجتماعي بر اساس فرهنگهاي محلي است، اين به منزله عدم تعلق به کليت آن کشور نيست.
البته رابرتسون معتقد نيست که جهان به سوي نوعي فدراليسم و حکومتي واحد با حفظ فرهنگهاي مختلف پيش مي رود، اما از اين مثال براي روشن ساختن عدم تناقض بين نسبي گرايي و جهان گرايي استفاده مي کند. هويت فرهنگي در اينجا هر چند مبين تفاوتهاي يک جامعه نيز هست، اما عناصري از جهاني شدن را هم درون خود جاي داده و در عين حال آن جامعه را به ساختار جهان به عنوان يک کل پيوند مي زند . در روند جهاني شدن امور چون جوامع ملي، هويتهاي فرهنگي ملي، جايگاه و نقش فرد در جامعه و نيز نظام بين المللي( به معني رابطه دولتهاي ملي) داراي معني و ماهيتي جداگانه مي شوند، اما به گونه ديگري باقي مي مانند. آنها در فرايند تبديل جهان به يک کل واحد، جايگاه، نقش و مفهوم متفاوتي مي يابند. جايگاه و مفهومي که تنها از منظر جديد شناختي است و با ديدگاه علمي تازه اي که سخن از آن گفته شده مي توان به ارزيابي و شناخت آن دست يافت.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
رابرتسون نقطه آغازين نظريه پردازي خود را متعلق به دهه 1960 در زماني مي داند که به پژوهشي درباره جامعه شناسي مذهب مشغول بود. مسئله اصلي رابرتسون در اين باره بود که چگونه دين با ساير حوزه هاي فعاليت انساني مربوط مي شود و چه برداشتهاي متفاوتي از آن وجود دارد . زماني که رابرتسون در مي يابد که در قرن نوزدهم ميلادي و در ربع اول قرن بيستم، دين نقش تعيين کننده اي در سامان دادن به جوامع و مناسبات بين جوامع داشته است، آن را يکي از وجوه اساسي روابط بين الملل دانسته و بين علاقه خود به بحث جهاني شدن و جامعه شناسي مذهب ارتباط برقرار مي کند. زماني که رابرتسون در دهه هاي هفتاد و هشتاد ميلادي رشد بنيادگرايي و دولت ديني را نيز مشاهده مي کند اين انديشه در ذهن او مطرح مي شود که «بررسي مجموعه اي از اين مسائل درست مثل گسترش پديده دين مستلزم توجه به مسائل جهان به مثابه يک کل واحد است»( رابرتسون، 1380، ص 23).
وي با يافتن مفاهيمي چون «جهان» و «جهاني بودن» در جامعه شناسي کلاسيک و به ويژه در آثار ماکس وبر به اين نتيجه مي رسد که نه فقط در مطالعات جامعه شناسي دين، بلکه در نگرشهاي کلاسيک جامعه شناسي نيز همواره به «جهان» به عنوان يک «کل واحد» توجه شده و بزرگان انديشه مانند ياسپرس، شيلر و مانهايم نيز بدان توجه کرده اند و در نتيجه اين نظر در ذهن او جوانه مي زند که آگاهي نسبت به جهان به عنوان يک کل واحد و شناخت پديده هاي اجتماعي در قالب اين کل واحد شايد بتوان يک دگرگوني اساسي در مطالعات اجتماعي به وجود آورد. او از اين بيان سنت سيمون که يک علم اجتماعي بدون اتحاد انسانيت امکان پذير نيست و اين بيان آگوست کنت که جامعه شناسي را «مذهب انسانيت» نام گذاري کرد، استفاده مي کند. علاوه بر جامعه شناسي دين و مفهوم «جهاني بودن» در نگرشهاي کلاسيک جامعه شناسي، مطالعات فرهنگي و مکتب مطالعات فرهنگي جديد نيز بر ذهن و نظريه رابرتسون مؤثر بوده است و توجه او را به فرهنگ و فرهنگ گرايي به عنوان باطن و ذات تحولات اجتماعي جلب کرده است . بنابراين رابرتسون در اثر مطالعاتش در حوزه جامعه شناسي دين و با برگرفتن «جهان بودگي» از برخي آثار جامعه شناسان کلاسيک و تلفيق آن با فرهنگ گرايي برگرفته از مکتب مطالعات فرهنگي، نظريه جديد خود را درباره جهاني شدن سازمان داده است( رابرتسون، 1380، ص 24-28).
قبل از اينکه به توضيح نظريه رابرتسون درباره جهاني شدن بپردازيم، لازم است تا تعريف و برداشت او از اين مفهوم را ارائه کنيم، زيرا اين مفهوم پايه و اساس تمامي مباحث بعدي او خواهد بود.
به نوشته رابرتسون:
جهاني شدن هم به عنوان يک مفهوم براي بيان واقعيت جاري در جهان است و هم مبين يک نوع آگاهي و ادراک از جهان که آن را به عنوان يک کل مورد توجه قرار مي دهد. گرايش به جهاني شدن و انديشيدن درباره جهان به عنوان يک کل در طول قرنهاي متمادي وجود داشته است، اما اصلي ترين زمان تحقق و توجه به آن، دوران اخير و جديد بوده است
(Robertson , 1992 , p .6).
بنابراين جهاني شدن هم به معني در هم فشرده شدن جهان در عالم واقعيت است و هم به معني شکل گرفتن آگاهي نسبت به اين جهان درهم فشرده. بر مبناي اين آگاهي پديده هاي اجتماعي در قالب پاره هاي جدا از هم و حتي گاهي متقابل با هم شناخته نمي شوند، بلکه همگي به عنوان بخشهايي از يک کليت درهم تنيده به نام جهان فهميده مي شوند. رابرتسون با اشاره به نظريه گيدنز و والرستين عنوان مي کند که براي او جهاني شدن به معني تجدد يا فراگيري جهاني تجدد نيست. همچنين جهاني شدن با جهان شمولي نظام سرمايه داري يکي نيست. هر چند هر کدام از اين مفاهيم به توضيح جنبه هايي از مفهوم جهاني شدن کمک مي کنند. به نظر رابرتسون نظريه اجتماعي و جامعه شناسي کلاسيک محصول مدرنيته و نتيجه شيوه مدرن انديشه ورزي انسان است. اما به خصوص از دهه 1970 نشانه هاي گذرا از مدرنيته و نياز به رفتن به فراسوي مدرنيته احساس مي شود و اين درست هم ز مان با تکوين تدريجي و بيشتر جهاني شدن و شکل گيري آگاهي انسان نسبت به کليت جهان و پديده جهان بودگي است. همان گونه که جامعه شناسي کلاسيک، پايه و اساس حرکت از سوي «اجتماع» به سوي«جامعه» را فراهم کرد؛ جهاني شدن نيز زمينه حرکت از جامعه شناسي مدرن کلاسيک به دانش اجتماعي مابعد مدرن و مطالعه بر روي جهان به عنوان يک کل را فراهم مي آورد.(Robertson, 1992,pp.7-12).
مباني روش شناختي نظريه جهاني شدن
اما با وجود آنکه نظريه هاي جديد، خواه ناخواه با روند جهاني شدن مربوط بوده اند، اما آن دسته از نظريه ها که همچنان مي کوشند تا امور جهاني و پديده هاي اجتماعي را در قالب روش شناسي کلاسيک علوم اجتماعي بشناسند به سختي دچار مشکل هستند . نظريه رابرتسون حاوي اعتراضي روش شناختي به جامعه شناسي و علوم اجتماعي کلاسيک است. او با اشاره به مفاهيم جديدي مثل «جامعه شناسي جهاني» بيان مي کند که چگونه بر اثر عدم توجه به اين بعد اساسي حيات اجتماعي، نظريه هايي مثل نظريه هاي نوسازي، ابتر و ناکارآمد مانده اند. از اين نظر جامعه شناسان جديد با يک چهره ژانوسي مواجه بودند، در اين چهره ژانوسي يک طرف صورت معني گرايي و طرف ديگر آن جهاني شدن بوده است. رابرتسون در اين زمينه مي نويسد:
در جامعه شناسي کلاسيک اصولا مطالعات جامعه شناسي به معني تمرکز بر مسائل داخلي «جوامع مدرن» بوده است و اين سنت با پيدايش رشته روابط بين الملل( اين «دانش حقير» جديد) درست در دوره اي که جامعه شناسي کلاسيک مرحله تکامل خود را طي مي کرد، بيش از پيش تقويت شد... . اما تقسيم مسائل به داخلي و خارجي ابتدا به کندي و بعد در سالهاي اخير به سرعت اعتبار خود را از دست داد. توجه به جهاني شدن ازدرون اين شرايط جديد سر بر مي آورد و رشته هايي مثل ارتباطات و مطالعات فرهنگي جايگاه مهمي به دست مي آورند( رابرتسون، 1380، ص 49).
به عبارت ديگر او با انتقاد از دانشهاي کلاسيکي که جوامع را به عنوان واحدهايي مجزا از هم مطالعه کرده و يک خط نفوذ ناپذير ميان داخل و خارج جوامع کشيده و به طور ماهوي آنها را از هم تفکيک مي کنند، بر لزوم توجه به يک دانش اجتماعي که جهان را به عنوان يک کل مورد توجه و مطالعه قرار مي دهد تأکيد مي کند . او به اين نوشته سن سيمون استناد مي کند که «در حقيقت تنها يک شاخه بزرگ دانش وجود دارد و آن دانش بشريت است که جامع و خلاصه همه چيز است» (رابرتسون، 1380، ص 51).
به نظر رابرتسون، مرحله بلوغ جامعه شناسي زماني است که بتواند جهان را به عنوان يک کل به هم پيوسته مورد مطالعه قرار دهد و با برداشتن تفکيک و مرزبندي ميان جوامع، علاوه بر روشهاي پوزيتيويستي ، از شيوه هاي تفسير و تأويل نيز بهره گيرد. توجه و فهم جهاني شدن تنها از اين مسير امکان پذير است. او نگرش معرفت شناختي خود درباره جهاني شدن را بدين گونه خلاصه مي کند:
مسئله معرفت شناسي که در قالب آن مي توان درباره جهان و «اعيان »اوليه آن به تفکر پرداخت موضوع اصلي انديشه من درباره جهاني شدن است. من کوشيده ام وجوه اصلي قالبي را که مي توان در چهارچوب آن جهان و اجزاء تجربي تشکيل دهنده آن را درک کرد، مطرح کنم. مدل من درباره آنچه مي توان آن را به معني وسيع عرصه جهاني خواند، بيشتر متمرکز بر نحوه انديشيدن درباره جهان به عنوان يک کل در يک قالب علمي است. فرمولي که من براي جهاني شدن داده ام، نسبت به فرمول دومونت وجوه متکثرتري دارد، زيرا من به جاي دو وجه، چهار وجه از وجوه شناخت فرايند جهاني شدن را مورد توجه قرار داده ام . اين چهار وجه عبارت اند از: جوامع( ملي)، افراد، نظام ارتباط بين جوامع و سرانجام بشريت به معناي نوعي آن( يا براي احتراز از سوءتفاهم، نوع بشر). تکرار مي کنم که اين فرمول يا مدل هم مبتني بر ملاحظات معرف شناختي است و هم مشاهدات تجربي... . دل مشغولي من در موسع ترين معنا اين است که جهان چگونه سامان يافته است . من شيوه ي سامان گيري جهان را در قالب فرمول و مدل معيني قرار داده ام که هدف از آن مسير کردن ملاحظه جهان به عنوان يک کل ، ضمن حفظ جانب انعطاف در تصوير«کليت» جهان است ( رابرتسون، 1380، ص 66 و 67).
بنابراين رابرتسون نگاهي کل گرايانه به شناخت پديده هاي اجتماعي دارد. کل گرايي در حيطه جهاني و استفاده از روشهاي تفسير در کنار مشاهده گري تجربي، بنياد روش شناختي نظريه رابرتسون است.
وي معتقد است که مدل او مدلي کليت بخش است که اولا مي خواهد پديده هاي متفاوت در عرصه جهاني را در قالب يک کليت عمومي با هم بياميزد و ثانيا تفاسير و تحليلهاي مختلف را درک پذيرکند. وي با پذيرش اينکه برخي از متفکران منکر کليت جهان هستند، تأکيد مي ورزد که « روند حرکت به سوي يگانگي جهان امري گريز ناپزير است»( رابرتسون ، 1380، ص 68).
رابرتسون نام مدل خود را «مدل جهان بودگي » يا «مدل جهاني بودن » و به عبارتي نمودار عرصه جهاني مي نامد و مي خواهد ابعاد گوناگون وضع جهاني - بشري را در قالب آن تبيين کند.
اين نمودار و مدل را رابرتسون بر اساس تمرکز بر تحولات نيمه دوم قرن بيستم تهيه کرده است . او با نقد نظريه گيدنز معتقد است که نمي توان با مفهوم ساده بسط جهاني مدرنيته همه عرصه جهاني را توضيح داد. جهاني شدن با مفهوم هويت درهم تنيده است و بدون توضيح مفهوم هويت به ويژه به لحاظ فرهنگي نمي توان، زيست جهاني را به درستي درک کرد. از ديدگاه او صرفا مدرنيته نيست که حاوي استعداد جهاني شدن بوده است، بلکه
مثلا مي توان گفت که اسلام به لحاظ تاريخي در کل واجد وجهي جهاني کننده بوده است، اما اگر اين وجه بالقوه از جهاني شدن پيروز مي شد، ما اکنون يقينا صورت متفاوتي از جهاني بودگي داشتيم و آنگاه طبيعتا مدل ما نيز صورت ديگري داشت( رابرتسون، 1380، ص 71).
به هر حال وي مي کوشد توضيح دهد که هويتهاي فردي و اجتماعي در عصر جهاني و با توجه به واقعيات موجود در عرصه جهاني، نسبي شده و از قالب مرزهاي خدشه ناپذير ملي به درآمده است. چون مفهوم هويت در مرکز توجه رابرتسون قرار دارد او به طور ناگزير به سوي مفهوم فرهنگ گرايش مي يابد.
محوريت مفهوم فرهنگ
وي با بررسي اجمالي ديدگاههاي صاحب نظران بزرگ جامعه شناسي و فلسفه اجتماعي درباره فرهنگ به اين نتيجه مي رسد که لازم است در جامعه شناسي فرهنگ به موضوعي ژرف تر از فرهنگ يعني به عوامل ايجاد کننده برداشتهاي گوناگون از فرهنگ توجه شود.
در اينجاست که مفهوم فرافرهنگ که من به کار مي برم معنا مي يابد. فرافرهنگ( يا کدهاي فرهنگي) انگاره فرهنگ را مشروط به پيش فرضهاي تلويحي درباره رابطه جزء و کل، افراد و جوامع درون گروه و برون گروه و کشور و جهان مي کنند (رابرتسون، 1380، ص 98 و Robertson,1978, p.166).
بنابراين فرهنگ مورد نظر رابرتسون که در کانون تحولات جهاني قرار دارد، مفهوم معين و مشخصي نيست که به شيوه جامعه شناسي کلاسيک بتوان آن را مورد شناخت و اثبات تجربي قرار داد. از نظر او اصولا اگر بخواهيم به شيوه جامعه شناسي کلاسيک به فرهنگ بپردازيم و با استفاده از روشهاي مرسوم اثبات کنيم که توجه بيشتر به مقوله فرهنگي مي تواند مفيد و تعيين کننده باشد، بازي را از پيش باخته ايم. زيرا توجه به فرهنگ مشروط به گذر از شيوه هاي کلاسيک و تجربي مطالعات اجتماعي است. از اين روست که رابرتسون مي نويسد:« به نظر من تلاش براي اينکه ارزش و مشروعيت علمي فرهنگ نشان داده شود، عملي کاملا ضد فرهنگي است».(Robertson,1992, p.3)
در نتيجه وي به دو مکتب توجه مي کند که نگرشي متفاوت به فرهنگ داشته اند. نخست مکتب بيرمنگام در مطالعات فرهنگي که چهره برجسته آنها استوارت هال است. او تعبير مستحکم و «با صلابت» را درباره مکتب بيرمنگام به کار مي برد، زيرا علوم اجتماعي را به طور جدي نقد مي کند و به گونه اي متفاوت به مطالعه فرهنگي مي پردازد.
فرهنگ در مطالعات فرهنگي با دو گرايش متقاطع مهم متجلي شده است. مطالعات فرهنگي از يک سو بدين سبب فرهنگي است که توجه اش را به شيوه هاي بيان نمادين، متن، صنعت بديع، گفتمان و مسائلي از اين قبيل معطوف مي کند. از سوي ديگر از اين جهت فرهنگي است که مي خواهد مفهوم فرهنگ را براي شمول بر تقريبا تمام وجوه زندگي انسان به کار برد، چنان که استوارت هال از فرهنگ به عنوان زمينه بالفعل عمل و زبان و عادات يک جامعه تاريخي معين سخن مي گويد(رابرتسون، 1380، ص108و 109).
گروه دوم نيز مارکسيستهاي نظريه پرداز نظام جهاني همچون امانوئل والرستين هستند که فرهنگ را در عرصه جهاني و در تمامي ابعاد زندگي بشر مورد توجه قرار مي دهند. هر چند رابرتسون اين ديدگاه را نيز حاوي نکات ارزشمند مي داند ولي در نهايت گرايش بيشتر خود را به مکتب بيرمنگام بيان مي کند. فرهنگ گرايي در نزد آنان و در نزد رابرتسون توجه به يک بعد زندگي بشر نيست، بلکه فرهنگ به عنوان زمينه تعين کننده اي که تمامي ابعاد زندگي جهاني بشر را توضيح مي دهد، مد نظر است. اين نگرش درباره فرهنگ و توجه بيش از پيش به آن، هم نشانه جهاني شدن است و هم گامي براي فهم بهتر و بيشتر جهاني شدن. رابرتسون در اين زمينه مي نويسد:
بيشترين مباحث مربوط به مفهوم اخير فرهنگ، واکنش به تحولي جهاني است که پديده جهاني شدن به عنوان دوران ما بعد صنعتي تاريخ جهاني به وجود آورده است. به عبارت ديگر پاره اي از مهم ترين پديده هاي فرهنگي در زمان، عکس العمل و تفسيري از «نظام جهانگير»(2) به عنوان يک کل است. به طور مشخص تر، جهاني شدن شامل فشار بر جوامع، تمدنها و سنتها اعم از سنتهاي مستقر و سنتهاي ابداعي است که آنها را بر روي صحنه فرهنگي، جهاني مي ريزد تا انديشه ها و نمادهاي مربوط به هويت آنها مورد توجه قرار گيرد(Robertson,1992, p.45).
بنابراين فهم مقوله جهاني و عرصه جهاني بدون عطف نظر به اين ديدگاه ويژه درباره فرهنگ ممکن نيست. نه اينکه ابعاد ديگر زندگي بشر بي اهميت و بي تأثيرند، بلکه فرهنگ به عنوان يکي از تجليات اصلي جهاني شدن در مطالعات اجتماعي بايد مورد توجه قرار گيرد.
پست مدرنيسم
در دهه 1990 ما به دوره اي وارد شده ايم که عدم قطعيت و بي ثباتي عظيمي را در سطح جهاني بر ما نمايان ساخته است، بنابراين انديشه عدم قطعيت و بي ثباتي در حال نهادينه شدن در عرصه جهاني است. براي قرار دادن اين مفهوم در اين طريقه دشوار، رابطه اي خوف انگيز ميان نظريه هاي پست مدرنيستي و انديشه پست مدرن از يک طرف و زمين لرزه هاي ژئوپولتيک که اخيرا آنها را تجربه کرده ايم وجود دارد(Robertson,1992, p.46).
از اين رو تحولات جديد جهاني موجب پيدايي پست مدرنيسم شده و نظريات پست مدرنيستي گفتمان جديدي به وجود آورده که تحولات نو تنها در قالب آن فهم پذير و ادراک شدني است. در گفتمان پست مدرنيستي توجه به جنبه جهاني پديده هاي اجتماعي اهميت محوري دارد و قطعيت منبعث از پوزيتيويسم و دوران مدرنيته دچار تزلزل شده است. در گفتمان پست مدرنيسم ديگر نشانه اي از قضاوتهاي قطعي ناشي از علوم کلاسيک اجتماعي نيست و شيوه هاي نو تفسير و تأويل و ادراک، به روشهاي سنتي علوم اجتماعي اضافه شده اند. پست مدرنيسم علوم و پژوهشهاي اجتماعي را از دايره مرزهاي ملي خارج ساخت و جنبه اي جهان گرا به آنها داد و پديده هاي انساني را در عرصه اي وسيع تر از دولتهاي ملي مطرح کرد(Robertson , 1992 , p . 50)
بدين گونه ديگر مفاهيم و پديده هاي اجتماعي به شيوه اي جديد و در ماوراء مرزهاي ملي بررسي خواهد شد. در حقيقت «سياست جهاني» در قرن بيستم واکنشي به مسئله «مدرنيته» است. مدرنيته در اين دوران شاخصها و معيارهايي را به عنوان ملاکهاي تمدن مطرح کرد، از اين رو کوشش گسترده اي چه در عرصه نظري و چه در زمينه علمي براي کشاندن اجتماعات غير غربي به سوي الگوي بر گرفته از مدرنيته آغاز شد. مدلهاي مختلف سياسي- اقتصادي و الگوهاي ايدئولوژيک در حقيقت گونه هاي متفاوت پذيرش ارزشهاو شاخصهاي مدرنيته بوده اند. سوسياليسم، کمونيسم، سرمايه داري و فاشيسم همگي چهره هاي مختلف گرايش به تجدد و تلاشهاي گوناگوني است که براي حل بحرانهاي مشکلات دروني مدرنيته انجام شده اند. در حقيقت رهبران سوسياليست و فاشيست کوشيده اند تا راه حلي براي انطباق و حل مسئله مدرنيته بيابند. در حالي که در دوران جنگ سرد سياستهاي فرهنگي منبعث از مدرنيته متصلب و چهارچوب بندي شده بود، با پايان جنگ سرد بسياري از اين حصارها شکسته شد و روند جهاني شدن سرعت بيشتري گرفت(Robertson,1992, pp.132-139).
پست مدرنيسم حاصل سرعت گيري دوباره روند جهاني شدن است. گر چه جهاني شدن در دوران خيزش خود( 1880-1925) داراي ارتباطي نزديک با مدرنيسم بود، اما تحقق و ساخت بندي آن ملازم پست مدرنيسم است. حتي طرح دوباره و احياء عنصر قومي در اين بستر درک شدني است. به نظر رابرتسون برخي از قدرتهاي بزرگ اين امر را براي گسترش سلطه خود و دامن زدن به تنشهاي جهاني به کار مي برند. مسئله قوميت در شکل جديد آن به رغم سوء استفاده هاي قدرت بزرگ، مي تواند مبين نحوه قرار گرفتن گروههاي قومي در درون روند جهاني شدن باشد و اين مسئله تنها در گفتمان در حال شکل گيري پست مدرنيسم فهم پذير است.(Robertson,1992, pp.140-144).
مراحل تکامل فرايند جهاني شدن
براي بهره گيري از مفهوم جديد ساخت بندي بايد تمامي مفاهيم پايه را که در گفتمان مدرنيستي و جامعه شناسي و فلسفه کلاسيک از آن استفاده مي شد کنار گذاشت. مفاهيمي چون ذهني- عيني، فرد- جامعه و اقتصاد گرايي- جبرگرايي. به نظر رابرتسون در چهارچوب اين مفاهيم نمي توانيم ساخت بندي جهاني شدن را درک کنيم.(Robertson,1992, p.61).
گر چه در گذشته ها از سازمان دادن و يکپارچه کردن جهان در ميان متفکران و انديشمندان مختلف بسيار سخن گفته شده است، اما در دوران اخير، بشريت به لحاظ مادي با سرعت بسياري به جامعه اي واحد تبديل مي شود. فرهنگ به عنوان مهم ترين عامل يکپارچگي بروز کرده و به عنوان تجلي معني آفريني انسان، مفاهيم و گفتمان جهاني شدن را عموميت مي بخشد. البته جهاني شدن نتيجه تحولاتي است که در طول تاريخ به وقوع پيوسته است. در هر دوره تاريخي در حيات بشري اتفاقي افتاده که گامي به سوي تحقق جهان گرايي تلقي مي شود.
پيدايش مذاهب جهاني و تلاش براي يکپارچه کردن انديشه ها و رفتارهاي جهاني و نيز پيدايش امپراتوريهاي جهان گرا که سعي در يکپارچه سازي شيوه زندگاني و نهادهاي اجتماعي- سياسي سرزمينهاي مختلف داشته اند، نمونه هايي از تحولاتي هستند که روند جهاني شدن را تحقق بخشيده اند و حتي پيدايش دولتهاي ملي نيز حرکتي در اين مسير بوده است. رابرتسون مي نويسد:
ايده اينکه جهان به صورت يک جامعه واحد درآيد يا دست کم به صورت بالقوه اين چنين شود تاريخي طولاني داشته که در آن سخن از بهشت جهان شمول در روي زمين يا پادشاهي خداوند بر روي زمين گفته شده است. در برخي از جنبشهاي جديد مذهبي نيز گامهاي مشخصي براي دستيابي به سازمانهاي جهان شمول مذهبي برداشته شده است(Robertson,1992, p.81).
هر چند در نگاه اول اين تحول موجب تجزيه و تقطيع جهان است، اما پيدايي دولتهاي ملي در نهايت، فرهنگ ، شيوه رفتار، نهادهاي اجتماعي- اقتصادي و سياسي يکساني را در ميان ملتهاي جهان به وجود آورد. به علاوه پديده امپرياليسم نيز در جاي خود به يکسان سازي و شکل گيري جهان به عنوان يک کل ياري کرد( پهلوان، 1375، ص 49-54).
از نظر رابرتسون عواملي چون گسترش رسانه هاي پرقدرت جهانگير، رشد و اشاعه سرمايه داري و امپرياليسم به شکل گيري جهاني شدن ياري رسانده اند.
او با طرح مفصل نظريات آنتوني گيدنز اين نظر او را مي پذيرد که پيدايش نظام دولت- ملتها و توسعه همکاريهاي بين المللي ميان آنها، به ويژه پس از جنگ جهاني اول، زمينه و تسريع کننده جهاني شدن بوده است. اما رابرتسون اين انتقاد را بر انديشه گيدنزوارد مي سازد که نمي توان نظام کنوني دولتهاي ملي را ساخت بندي سياسي روند جهاني شدن دانست. درست است که نظام دولتهاي ملي هنجارهايي جهاني به وجود آورده و نحوه عمل و رفتار دولتها را همسان ساخته است؛ اما صرف اين همساني به معني شکل گيري جهان به عنوان يک کل نيست.
البته شکل جديد روابط بين دولتها و ملتها بدون ترديد بعدي از ابعاد جهاني شدن است و تکامل شيوه رفتار بين المللي دولتهاي ملي تجلي جديد جهاني شدن. اما نمي توان با تفسيري جديد از روابط و وضعيت جاري دولتهاي ملي، آن را مترادف مفهوم جهاني شدن عنوان کرد.
آنچه گيدنز با عنوان «نظام جهانگير کشوري» از آن ياد مي کند بدين معني است که نظام کشور-ملت، بعد سياسي نظام جهاني، نظام جديد اطلاعات به عنوان شيوه گفتمان نظام جهاني، سرمايه داري بعد اقتصادي نظام جهاني و نظام ارتشي- کيفري مبتني بر قانون، بعد نظامي آن است.
گيدنز بر اين مبنا طرحي تهيه مي کند و براساس مفهوم دولت مدرن، نام نظام جهانگير بر آن مي گذارد. در حالي که رابرتسون بر رغم پذيرش پاره اي ازمفاهيم مورد نظر گيدنز، اينکه او دولتهاي مدرن ملي را محور و پايه نظام جهاني مي داند نپذيرفته و جهان جديد را مبتني بر روابط و ساخت بدي جديدي مي داند که حيات جديدي را بر آن حاکم ساخته و به مثابه يک کليت که بشر کنوني را يکپارچه ساخته مطرح مي شود.
در ساخت بندي جهان جديد علاوه بر حاکميتهاي ملي بايد به مفهوم «فرديت» و «بشريت» نيز توجه کرد( پهلوان، 1375 ، ص 54- 57) . روابط متحول ميان سه عنصر «جامعه ملي»، «فرد» و «انسانيت» در قرون اخير موجب تحقق و پيدايش تدريجي روند جهاني شدن شده است. الگويي که رابرتسون براي بيان روند تحول و تکامل پيدايش نظام جهانگير ترسيم مي کند به گونه ذيل است(Robertson,1992, pp.49-56و رابرتسون ، 1380، ص 129-133):
مرحله ي نخست، مرحله ي جنيني.(4) اين مرحله که در اروپا به وقوع پيوست از نيمه قرن پانزدهم ميلادي آغاز شد و تا نيمه قرن هجدهم به طول کشيد.
در اين مرحله، نخست نطفه هاي پيدايش جامعه ملي به وجود آمد و نظام سنتي«فراملي» نيز اعتبار و جايگاه خويش را از دست داد. انديشه هاي نو درباره مفهوم پايه فرد و نيز تفکراتي در مورد بشريت شکل گرفت. در اين هنگام جغرافياي مدرن به وجود آمد و تقويم گريگوري متداول شد.
مرحله ي دوم، مرحله ي آغاز (5). اين مرحله نيز به طور عمده از نيمه قرن هجدهم تا دهه هفتاد آن در اروپا رخ داد. در اين دوره به تدريج فرديت شکل متکاملي به خود گرفت و در قالب مفهوم شهروند متجلي شد. در کنار آن بشريت به عنوان يک مفهوم پايه و آرماني در گفتمان آن دوران قرار گرفت.
در اين دوره حرکتهاي سريعي به سوي شکل گيري انديشه و تحقق عملي دولت همگن واحد به وقوع پيوست و روابط رسمي بين المللي به وجود آمد. قرار دادها، سازمانهاو ارتباطات بين المللي گسرتش يافت و مسائل بين المللي به لحاظ موضوعي طبقه بندي شد.
مرحله ي سوم، مرحله ي خيز(6). در اين مرحله، که از سال 1870 تا حدود 1925 است، مفهوم جامعه ملي به درستي جا مي افتد و مفاهيم جهاني و جهانگير مطرح مي شود. در اين دوره تحولات ذيل براي تسريع روند جهاني شدن اتفاق مي افتد:
- پذيرش جوامع غير اروپايي در جامعه بين المللي،
- پردازش و تنظيم انديشه مربوط به بشريت،
- افزايش قابل ملاحظه شکلهاي جهاني ارتباطات،
- پيدايش جنبشهاي ديني فراگير و جنبشهاي تقريب ديني،
- رقابتهاي جهاني مثل نوبل و المپيک،
- پذيرش جهاني تقويم گريگوري،
- جنگ جهاني اول،
- ايجاد جامعه ملل.
مرحله ي چهارم، تعارض براي زعامت جهاني(7). اين مرحله از سال 1925 تا حدود 1965 است. در اين دوره بر سر معيارها و ضوابط شکننده روند جهاني شدن که در مرحله قبلي تحقق يافت، اختلاف و نزاع وجود دارد. در اين دوران درگيري بر سر مدل زندگي و رهبري جهان در حال يکپارچگي وجود دارد و تحولات ذيل در مسير جهاني شدن به وقوع مي پيوندد:
- پيدايش بحثهايي نو درباره ذات و آينده بشريت با توجه به امکان بروز فجايع و بمب اتمي،
- ايجاد سازمان ملل،
- شکل گيري نظامها و نگاههاي متعارض در عرصه جهاني،
- شکل گيري بلوک بنديها.
مرحله ي پنجم: عدم قطعيت(8). اين مرحله از سال 1965 تا آغاز دهه نود است که بحرانهاي متحول کننده جهان معاصر را نشان مي دهد و در آن تحولات ذيل به وقوع مي پيوندد:
- ادغام جهان سوم،
- اوج گيري آگاهي جهاني، به ويژه در اواخر دهه 1960،
- سفر به کره ماه،
- تأکيد بر ارزشهاي ورامادي،
- پايان جنگ سرد واشاعه سلاحهاي هسته اي،
- افزايش چشمگير شمار سازمانها و جنبشهاي جهاني شمول،
- مواجهه جوامع مختلف با مسائل چند فرهنگي و تکثر قومي،
- شکل گيري مفهوم جديد فرديت با توجه به نژاد و جنس،
- اهميت يافتن حقوق شهروندي ومدني و موضوع جامعه مدني جهاني و شهروندي جهاني،
- فروريزي نظام دو قطبي،
- توجه به بشريت به عنوان جامعه اي واحد،
- استقرار نظام جهانگير رسانه هاي گروهي،
- آميختگي بين فرايندهاي بومي- منطقه اي و جهاني،
- تقابل يا تعامل امر جهاني و محلي.
مسئله ديگري که از نظر رابرتسون در محور مباحث کنوني علوم اجتماعي قرار داشته و اهميت فراواني دارد مسئله جهان گرايي در مقابل بخش گرايي يا امر جهاني در برابر محلي است.(9) به نوشته رابرتسون:
رابطه بين امر جهاني و محلي در زمان حال بايد در مرکز مباحث مربوط به فرايند جهاني شدن و فهم و ادراک آن قرار گيرد. در اينجا حتي اين مسئله مستقيما تداوم و گسترش موضوع فرهنگ جهاني و فرهنگهاي جهاني است(Robertson,1992, p.97).
امروزه بسياري از نويسندگان، به ويژه در عرصه ارتباطات، درباره شکل گيري اخلاق جهاني و ارزشها و فرهنگي جهاني سخن مي گويند. در مقابل حتي برخي از پست مدرنيستها ادعاهاي آنها را رد کرده و از بخش گرايي و توسعه بيشتر امور محلي سخن گفته و بيشتر بر تفاوتها پافشاري مي کنند تا همگونيها.
فراساختار گرايان(10) از جمله گروههايي هستند که بيشتر نگاه منطقه اي و محلي نسبت به پديده هاي جهاني دارند. با توجه به اين اختلاف نظرها اين سؤال مطرح مي شود که آيا پديده ها و فرايندهاي موجود در جريان جهاني شدن، بيشتر جهاني مي شوند يا منطقه اي؟ آيا مسائل محلي در جريان جهان گرايي از ميان خواهند رفت؟ آيا فرهنگهاي بومي و محلي که نمايانگر هويت مردمان و جوامع مختلف است در مسير جهاني شدن محو مي شوند يا به گونه استوارتري پابرجا مي مانند؟ اينها سؤالهايي است که از ديدگاه رابرتسون بنيادين در جهان امروز دارند .(Robertson,1992, p.69).
رابرتسون دو عقيده اصلي درباره ي مسئله جهاني- محلي دارد که پاسخگوي اين سؤالهاست. نخست آنکه به عقيده او:
اين موضوع نقش اساسي در زندگي بشر داشته و نتيجه ذاتي و قطعي انضمامي شدن تاريخ و برخاسته از سنتهاي عظيم مذهبي - فرهنگي است که در دوراني پديدار گشته که کارل ياسپرس آن را «عصر محوري» ناميده است. بخش عمده اي از اين سنتها حول محوري رشد کرده که امر جهاني- محلي نام گرفته و اهميت آنها تا زمان امروز تداوم يافته است... . من معتقدم که در تاريخ جهان معاصر مسئله جهان گرايي، منطقه گرايي، پديده هايي همچون فرمهاي جهاني- فرهنگي را به وجود آورده است. چيزهايي که نقشي محوري در ساخت بندي جهان به عنوان يک کل دارند(Robertson,1992, p.102).
به عبارت ديگر رابرتسون نوعي رابطه ويژه را که در جهان جديد ميان دو پديده جهان گرايي- منطقه گرايي به وجود آمده است شکل دهنده فرايند جهاني شدن مي داند. آنچه به عنوان ساختار جهاني شدن در حال شکل گيري است در نتيجه نوع ارتباط ميان امر جهاني و امر محلي پديد مي آيد . حال اين سؤال مطرح مي شود که آيا امر محلي در مقابل امر جهاني است؟ آيا روند جهاني شدن به معني جهان شمولي همه چيز و از بين رفتن اهميت امور محلي - منطقه اي است؟ پاسخ رابرتسون به اين سؤال منفي است. از ديدگاه او اين دو جريان متناقض يکديگر نيستند و حتي هر يک در ارتباط با ديگري معني مي گيرند. او مي نويسد:
من معتقدم اين دو مسئله به عنوان بخشي از به هم پيوستگي و اتصال جهاني با هم مرتبط شده اند. آنها باهم در شرايطي متحد شده اند که تجربيات جوامع جهان شمول شده است و بيش از آن آرزوي منطقه اي و محلي شدن از يک سو و آرزوي جهاني شدن از سوي ديگر رشد يافته است. بخشي شدن جهان شمولي (10) به معني گسترش ايده جهاني است که از قطعيت امر جهاني - انساني برخاسته و جهان شمولي بخش گرايي (11) به معني اشاعه گسترده اين ايده است که هيچ محدوديتي براي بخش گرايي، اتحاد، تفاوت و ديگري بودن وجود ندارد.
از اين ديدگاه جهان شمولي فرهنگي و روند جهاني شدن به معني از بين رفتن فرهنگهاي محلي نيست و بر عکس منطقه اي شدن و بخش گرايي فرهنگي نيز به معني از ميان رفتن امر جهاني و متناقض فرايند جهاني شدن نيست. فرايند جهاني و امور جهاني در قالب ساختارها و فرهنگهاي منطقه اي جا مي گيرد و امور محلي به عنوان بخشي از ساخت بندي جهاني محسوب شده و در درون آن قرار مي گيرند. ژاپن نمونه بارزي از اين امر است که از يک سو ويژگيهاي فرهنگ محلي خود را حفظ کرده و از سوي ديگر حضوري فعال در جهاني شدن امور داشته است.
از ديدگاه رابرتسون مفاهيم هويت و فرهنگ براي توضيح نوع رابطه بين جهان گرايي و بخش گرايي بسيار مهم است. زيرا پاره اي از متفکران کلاسيک مفهوم هويت را در چهارچوب مرزهاي ملي معني مي کنند و بدين معني آن را مقوم بخش گرايي و متناقض جهان گرايي مي شمرند. حتي نويسندگاني چون برنارد مک گري ( 1989) مفهوم سنتي فرهنگ را برخاسته از بينش اروپايي نسبت به آن مي دانند. مک گري معتقد است که فرهنگ در ديدگاه اروپايي به معني وجه مميزه يک جامعه با جامعه ديگر است. فرهنگ آن چيزي است که يک اجتماع را از اجتماع ديگر متمايز و متفاوت مي سازد. بنابراين شاخص اصلي فرهنگ تفاوتهايي است که در درون يک جامعه نهفته و آن را از جوامع غير جدا مي کند. اين بينش هم از فرهنگ مسيحي قرون وسطايي و هم از فرهنگ دوران روشنگري و مدرنيته برخاسته است. در اين دورانها مسيحيان در ابتدا خود را پيروان دين الهي و ديگران را کافر مي خوانند و در نتيجه، مشخصات جداگانه اي براي خود قائل بودند که آنها را از يکديگر جدا مي کرد. همچنين در دوران روشنگري و پس از آن جوامع اروپايي خود را صاحب انديشه و ايده و رفتار و طريق زندگي اي مي ديدند که ديگران از آن برخوردار نبودند. بنابراين نام فرهنگ بر آن نهادند و به وسيله اين مفهوم وجه مميزه جامعه خود با جامعه ديگران را مشخص ساختند .(Robertson,1992, pp. 73-75).
اما از ديدگاه رابرتسون در شرايط جديد جهاني اين يافته جامعه شناسي کلاسيک متحول نشده ، اما در قالبي جديد قرار گرفته است. به اين معني که وجود خصوصيات متفاوت در يک جامعه به معني تغاير و تفاوت آن اجتماعات با يکديگر است. اين تفاوتها نوعي نسبي گرايي (12) در قضاوتها و بررسيهاي اجتماعي را به دنبال دارد. اما اين نسبي گرايي منافي عالم گرايي (13) نيست. عالم گرايي بدين معني است که حتي ايده هاي متفاوت خصوصيات متمايز جوامع مختلف در درون يک ساخت بندي جهاني قرار مي گيرند و ضمن حفظ تمايزات خويش، در درون نظامي جهانگير قرار گرفته و بدان متمايل مي شوند. به طور مثال در کشورهاي چند فرهنگي که آموزش و پرورش و پاره اي از امور فرهنگي- اجتماعي بر اساس فرهنگهاي محلي است، اين به منزله عدم تعلق به کليت آن کشور نيست.
البته رابرتسون معتقد نيست که جهان به سوي نوعي فدراليسم و حکومتي واحد با حفظ فرهنگهاي مختلف پيش مي رود، اما از اين مثال براي روشن ساختن عدم تناقض بين نسبي گرايي و جهان گرايي استفاده مي کند. هويت فرهنگي در اينجا هر چند مبين تفاوتهاي يک جامعه نيز هست، اما عناصري از جهاني شدن را هم درون خود جاي داده و در عين حال آن جامعه را به ساختار جهان به عنوان يک کل پيوند مي زند . در روند جهاني شدن امور چون جوامع ملي، هويتهاي فرهنگي ملي، جايگاه و نقش فرد در جامعه و نيز نظام بين المللي( به معني رابطه دولتهاي ملي) داراي معني و ماهيتي جداگانه مي شوند، اما به گونه ديگري باقي مي مانند. آنها در فرايند تبديل جهان به يک کل واحد، جايگاه، نقش و مفهوم متفاوتي مي يابند. جايگاه و مفهومي که تنها از منظر جديد شناختي است و با ديدگاه علمي تازه اي که سخن از آن گفته شده مي توان به ارزيابي و شناخت آن دست يافت.
پی نوشت:
1.global system
2.structuration
3.the germinal phase
4. the incipient phase
5. the take off phase
6. the struggle for hegemony phase
7. the uncertainty phase
8. the universalism-particularism issue
9. post-structuralists
10. particularization of universalism
11.universalization of particularism
12. relativism
13. Worldism
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله