داستانی از لتونی

مادری که فالگیر شد

مادری فرزند تنبلی داشت که در منزل کنار بخاری می‌نشست و ابداً کار نمی‌کرد. یک روز مادر به او گفت: - پسرم، دیگر هیچ چیز خوردنی نداریم. تو تنبل هستی و من هم پیر شده‌ام. حالا چه کسی باید نان ما را بدهد؟
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مادری که فالگیر شد
مادری که فالگیر شد

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

مادری فرزند تنبلی داشت که در منزل کنار بخاری می‌نشست و ابداً کار نمی‌کرد. یک روز مادر به او گفت:
- پسرم، دیگر هیچ چیز خوردنی نداریم. تو تنبل هستی و من هم پیر شده‌ام. حالا چه کسی باید نان ما را بدهد؟
پسر جواب داد:
- مادرجان، مانعی ندارد، من خودم می‌دانم از کجا باید خوراکی فراهم کرد. فردا در همسایگی ما عروسی است و می‌خواهند گاوی را سر ببرند. من آن گاو را می‌دزدم.
مادر گفت:
- پسرجان، این کار را نکن. چون که گناه بزرگی است.
پسر جواب داد:
- گناه نیست. من آن گاو را نمی‌دزدم، بلکه از توی منزل بیرون می‌برم و به درختی می‌بندم. بعد به همسایه‌ها می‌گویم که مادر من فالگیر زبردستی است و راجع به گاو فال گرفته و گفته است که آن را فلان درخت بسته‌اند. آن وقت حتماً همسایه با کمال میل غذای ما را خواهد داد.
مادر پیر با این کار مخالف بود، ولی پسر جوان به حرف مادرش گوش نکرد، گاو را دزدید و به جنگل برد و سپس به همه کس و در همه جا گفت:
- مادرم می‌داند. مادرم می‌داند. او فال گرفته و گفته است که گاو را در جنگل به درختی بسته‌اند.
همسایه به جنگل رفت و گاو را پیدا کرد. در جشن عروسی به همه اطلاع داد که مادر فلان جوان تنبل فالگیر بسیار قابلی است. این زن محل بسته شدن گاوی را که گم شده بود به او گفته. به علاوه مطالب زیاد دیگری هم گفته است.
این صحبت و گفت و گو دهن به دهن گشت تا به گوش سلطان رسید.
یک روز انگشتر زن سلطان گم شد. خیلی جست و جو کردند، ولی انگشتر را نیافتند.
سلطان فکر کرد که بهتر است بفرستد دنبال زن فالگیری که صحبتش در میان مردم شایع شده بود. وقتی که زن آمد به او گفت:
- بگو ببینم انگشتر زن من کجاست؟
مادر پیر با ناراحتی تعریف کرد که پسرش چه بلایی سر او آورده و مادرش را به بدبختی کشانیده است.
سلطان حاضر نشد بهانه‌های پیرزن را قبول کند و گفت:
- تعارف را کنار بگذار و آنچه را می‌دانی بگو.
پیرزن چاره‌ای نداشت. از سلطان مهلت خواست. سلطان هم سه روز به او مهلت داد.
بیچاره پیرزن نشست و سرش را پایین انداخت. تمام روز را نشست و فکر کرد و شبانگاه گفت:
- این یکی.
او با این حرف می‌خواست بگوید که یک روز از سه روز مهلتش گذشت. کلفت خانه، که به کمک دو پیشخدمت سلطان انگشتر را دزدیده بود، از شنیدن کلمه‌ی «یکی» خیلی ترسید و فکر کرد که مقصود پیرزن یکی از دزدها است.
روز دوم هم پیرزن نشست و شبانگاه با حزن و اندوه گفت:
- این هم دومی.
یکی از پیشخدمت‌ها وقتی که این حرف را شنید زد به پهلوی کلفت و گفت:
- این پیرزن جادوگر ما دو نفر را لو داده.
روز سوم زن پیر با یأس و نومیدی به پیشخدمت‌ها گفت:
- پیشخدمت‌های عزیز، حالا دیگر سومی هم شد.
آن‌ها گفتند:
- مقصودت چیست؟ واقعاً تو فکر می‌کنی که ما سه نفر دزدیده‌ایم. مادرجان رحمی به حال ما بکن و به سلطان این مطلب را نگو و الّا ما بیچاره می‌شویم.
مادر دهانش از تعجب بازماند و گفت:
- پسرم حق دارد.
پیشخدمت‌ها به التماس افتادند.
بالاخره با هم مذاکره کردند این طور تصمیم گرفتند که انگشتر را لای خمیر نان بگذارند و بدهند بوقلمون بخورد و سپس بگویند که طبق فالی که پیرزن گرفته انگشتر در شکم بوقلمون است.
پیرزن قبول کرد و گفت:
- حالا که شما این قدر اصرار دارید مانعی ندارد. روز سوم شبانه پیرزن نزد سلطان رفت و گفت:
- امر کن بوقلمون را سر ببرند. او انگشتر را بلعیده.
سلطان خندید و گفت:
- این طور پیشگویی کردی؟
پیرزن اصرار کرد که حتماً باید بوقلمون را سر ببرند. سلطان دستور داد بوقلمون را سربریدند.
وقتی که از سنگدان بوقلمون انگشتر را درآوردند همه تعجب کردند و به قدرت غیبگویی پیرزن ایمان آوردند. سلطان مقدار زیادی طلا و نقره به پیرزن بخشید و دستور داد که او را سوار بر کالسکه‌ی شاهی کنند و به منزل برگردانند.
همان موقعی که مهترها مشغول بستن اسب‌ها بودند سلطان به فکرش رسید که امتحان دیگری از پیرزن بکند. با خودش گفت: «بگذار ببینم آیا این معما را هم حل خواهد کرد یا خیر.»
چون دم دستش چیز دیگری نبود دستور داد که زیر صندلی کالسکه دو سه عدد تخم مرغ بگذارند.
همین که کالسکه آماده گردید و کالسکه‌چی سوار شد و افسار را در دست گرفت، سلطان کنار کالسکه آمد و به پیرزن گفت:
- زودتر سوار شو. سوار شو. شاید زیرصندلی‌ات چیزی باشد که نتوانی خوب بنشینی.
پیرزن خندید و گفت:
- من در این کالسکه مثل مرغ کرچی که روی تخم مرغ نشسته باشد خیلی راحت می‌نشینم.
پیرزن این حرف یا مثل را به این منظور گفته بود که مقدار رضایت خودش را از سفر با کالسکه‌ی مخصوص برساند.
سلطان با خودش گفت: «عجب زن قادری است! این کسی است که سوزن را هم در ته چاه پیدا می‌کند.» بنابراین چند مشت دیگر طلا به او داد.
پیرزن به منزل بازگشت و طلاهایش را که سلطان به او بخشیده بود به پسرش داد. پسر گفت:
- حالا با این پول‌ها قصری بسازیم و در آن زندگی کنیم.
طولی نکشید که قصری ساختند و کلبه‌ی قدیمی خود را سوزاندند. البته راحت و آسایش از پیرزن سلب شده بود، زیرا مرتباً از اطراف می‌آمدند و می‌گفتند که برای آن‌ها فال بگیرد.
پسر به همه جواب می‌داد:
- کتاب فال و رمالی در کلبه‌ی قدیمی سوخت و مادر من دیگر چیزی نمی‌داند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.