مترجم: جلال ستاری
I
روانپزشكی جدید، روانشناسی مرتكب عمدی حریق را روشن كرده است، و خصیصهی جنسی تمایلات او را باز نموده است. متقابلاً آسیب خطرناكی را كه ممكن است روان با مشاهدهی خرمن یا بامی آتش گرفته و شعلههای بلند آن بر متن آسمان تاریك در دشت شخم زدهی بیكران ببیند، آشكار ساخته است. تقریباً همواره به آتش كشیدن كشتزارها، بیماری شبان (یعنی زیرِ سرِ) اوست. مردم تیره بخت بسان نگاهدارندگان مشعلهای شوم، از دورهای به دورهی دیگر خواب و خیالهای خویش را كه در تنهایی پا گرفته، میپراكنند. هر حریق، آتش افروزی دارد، تقریباً همانگونه كه قهراً هر آتش افروزی، حریقی برپا میكند. (اما) آتش پنهان در روان، از آتش زیر خاكستر، جای امنتری دارد. (ازینرو) مرتكب عمدی حریق، تودارترین جنایتكاران است. (چنانكه) در تیمارستان Saint-Ylie، مشخصترین آتش افروز، آدم بسیار خوش خدمتی است، و مدعی است كه تنها یك چیز نمیداند و انجام دادن آنرا نمیتواند و آن هم روشن كردن (آتش)بخاری است. جدا از روانپزشكی، روانكاوی مدرسی به تفصیل رؤیاهای مربوط به آتش را بررسی كرده است. این رؤیاها جزء روشنترین و شفافترین خوابهایی هستند كه تعبیر جنسی آنها محقق است و مسلم. بنابراین به این مسأله نخواهیم پرداخت.ما كه دامنهی بررسی خود را به روانكاوی لایهی كم عمقتر و عقلانیتری محدود كردهایم، باید بررسی تخیلات را جایگزین بررسی رؤیاها كنیم و خاصه در این كتاب كوچك میباید خیالبافی در كنار آتش را مورد بررسی قرار دهیم. به نظر ما این خیالبافی با رؤیا فرق بسیار دارد به این دلیل كه خیالبافی همیشه كمابیش بر یك شیء متمركز است. رؤیا به خط مستقیم راه میپیماید و در حین دویدن راه گم میكند. (اما) فعالیت خیالبافی ستاره شكل است. به مركز خود باز میگردد، برای آنكه شعاعهای تازهای بیافكند. و تحقیقاً خیالبافی در كنار آتش، خیالبافی شیرینی كه هشیارانه میداند چه خیالبافی راحت بخشی است، متمركزترین خیالبافیها به طور طبیعی است، و جزء خیالبافیهایی به شمار میرود كه بهتر از خیالبافیهای دیگر به موضوع یا به دست آویز و انگیزهی خود دلبسته و پایبند است. و از همین خصیصه ناشی است استحكام و انسجام این خیالبافی كه به آن، چنان جذبهای میبخشد كه هیچ كس از آن دل كندن نمیتواند. این خصیصه آن قدر مشخص و معلوم است كه این سخن كه آتش افروخته با چوب در اجاق را دوست میدارند، دیگر سخن پیش پا افتادهای شده است. در این مورد، غرض، آتش آرام، یكدست، و تحت اختیاری است كه كندهی گنده به آرامی در شعلههای ملایم آن میسوزد. این آتش، پدیدهای یكنواخت و درخشان و به راستی كامل و شامل است، چون سخن میگوید و پرواز میكند و سرود میخواند.
آتش محبوس در كانون اجاق، بیتردید نخستین موضوعی بوده است كه انسان دربارهی آن به خیالبافی پرداخته است و (آن آتش) نماد راحت و آسایش و دعوت به راحت و آسایش بوده است. به هیچوجه در خیال نمیگنجد كه حكمت آسایش و راحت بدون خیالبافی در كنار كندههایی كه آتش از آنها زبانه میكشد، پدید آمده باشد. ازینرو به گمان ما، طفره رفتن از خیالبافی در كنار آتش، موجب درنیافتن كاربرد به راستی انسانی و اولیهی آتش است. بیگمان آتش گرمی میدهد و نیرو میبخشد و راحت میآورد. اما تنها با سیر و نظر و تأمّل نسبتاً طولانی به این راحت، كاملاً وقوف میتوان یافت: نعمت آتش را زمانی درمییابیم كه آرنجها را به روی زانوان بگذاریم و سر را با دو دست بگیریم (و به آن خیره شویم). این سلوكیست كه از گذشتههای دور به ما رسیده است. كودك در كنار آتش بالطبع همین حالت را به خود میگیرد. و بیسبب نیست كه این حالت، حالت (پیكرهی معروف به مرد) فكور و اندیشهمند (1) است، و به علاوه روشنگر توجهی بسیار مخصوص است كه هیچ وجه مشتركی با توجه خاص كمین بستن و یا مشاهده ندارد، و به ندرت برای تأمل و سیر و نظر (در چیز) دیگری به كار میرود. چه در كنار آتش باید نشست و آسود؛ اما به خواب نرفت، و تن به خیالبافیای داد كه به طور عینی، دارای ویژگیهای خود است.
قطعاً طرفداران این نظریه كه ساخت و صورتبندی ذهن آدمی طوریست كه در اشیاء به فایدهی عملی آنها توجه دارد، فرضیهی سخت آرمان گرایانه (ایدآلیستی) ما را نخواهند پذیرفت. و برای تعیین توجهی كه به آتش داریم، از راه خرده گیری، خاطرنشان خواهند ساخت كه آتش دارای فواید گوناگون است: نه تنها گرم میكند، بلكه گوشت خام به وسیلهی آن پخته میشود. چنانكه گویی اجاقی كه برای كارهای مختلف مورد استفاده قرار میگیرد، اجاق روستایی، مانع خیالبافی میتواند شد!
كماجدان سیاه به چنگكهای آلت آهنی دندانهداری كه در اجاق نصب میكنند آویخته شده بود. سه پایهای كه دیگ روی آن قرار داشت در خاكستر گرم فرو رفته بود. مادربزرگم، با تمام نیرو، در لولهی فولادی برای تیز كردن آتش نیمه خاموش، میدمید. همه چیز با هم میپخت: سیب زمینی برای خوكها، سیب زمینیهای لطیفتر برای خانواده، برای من هم تخم مرغ تازهای زیر خاكستر میپخت. آتش را نمیتوان (مثل زمان) با ساعت شنی اندازه گرفت: وقتی كه قطره آبی، غالباً (مانند) یك قطره از بزاق دهن، روی پوستهی تخم مرغ بخار میشد، معلوم بود كه تخم مرغ پخته است. بسیار در شگفت شدم هنگامی كه اخیراً خواندم كه دنی پاپن (Denis Papin) به شیوهی مادربزرگم، بر دیگ (بخارش) نظارت و از آن مراقبت میكرده است. پیش از خوردن تخم مرغ، میبایست شوربایی (كه از آب و نان و كره درست میكنند كه با هم جوشانده باشند و اغلب شیر و یك زردهی تخم مرغ هم در آن میریزند)، بخورم. یكروز كه به خشم آمده بودم و (برای خوردن تخم مرغ) عجله داشتم، (از روی زودخشمی و شتابزدگی بچگانه) یك ملاقه پر از شوربا را به روی چنگكهایی كه كماجدان از آن آویزان بود ریختم و شكسته بسته به زبان كودكانه گفتم: «بخور، بخور!». اما روزهایی كه عاقل و سر به راه بودم، قالب آهنی گود و خانه خانهی مخصوص نان شیرینی پزی را میآوردند و روی آتش میگذاشتند. قالب مستطیل شكل بر سینهی آتش كه با افروختن خار درست شده بود و به مانند سیخك گل دلبوث (Glaieul) قرمز بود، سنگینی میكرد، و دیری نمیگذشت كه نان شیرینی در دامان پیش بندم بود، و در دستهایم داغتر بود تا به روی لبان، و در دهانم. پس من آتش میخوردم، طلای آتش، بوی آتش و حتی صدای طراق و طراق آتش را میخوردم، هنگامی كه نان شیرینی دهان سوز، زیر دندانهایم خرد میشد و صدا میداد. و این چنین است كه آتش همواره از راه (چشیدن) لذتی كه تجملی است، مثل خوردن میوه و شیرینی در آخر غذا، مردمی و احسان خود را به ثبوت میرساند. او تنها نمیپزد، بلكه زیر دندان صدا میكند و طراقی از آن برمیآید، نان شیرینی را به رنگ زرد طلایی درمیآورد، و به جشن و شادی انسانها، توشه و مایه میدهد. بدینگونه هر قدر كه به عقب بازگردیم، همواره عشق به خوش خوراكی، مقدم بر اصل تغذیه بوده است و انسان، در شادی و نه در اندوه است كه به خود آمده است و خود را شناخته و یافته است. تحصیل مازاد یا اندوختن زیادتی، برای انسان از به دست آوردن آنچه ضروری و لازم است، انگیزهی معنوی قویتری داشته است. آدمی آفریدهی آرزوست، نه مخلوق نیاز.
II
اما خیالبافی در كنار آتش، محورهای فلسفیتری نیز دارد. آتش در نظر كسی كه به تماشایش نشسته و در آن سیر و تأمل میكند، نمونهی كون و صیرورت سریع و نیز نمونهی كون و صیرورتی مشروح با همهی دقائق و جزئیات آنست. آتش كه از آب روان كمتر یكنواخت و انتزاعی است و از پرندهای كه در آشیانهاش در بوتهزار هر روز پرستاری و تیمار میشود، تندتر رشد و تغییر میكند، آرزوی تغییر دادن و تند كردن گردش زمان و به آخر رساندن زندگی و گذشتن از مرز زندگی و رسیدن به آنسوی حیات را، القاء میكند. بنابراین خیالبافی، حقیقتاً گیرا و نمایشی (ترغیبی) است، چون كه به زندگانی انسان وسعت میبخشد، خرد را به كلان میپیوندد، كانون اجاق را به آتشفشان مربوط میكند، موجودیت یك كنده هیزم و حیات عالمی را به هم جوش میدهد. آدم شیفتهی آتش، هشدار و ندای كنده هیزم را میشنود. در نظر او، ویرانی و نابودی، بیش از دگرگونی است، بلكه تجدید و نوشدگی است.این خیالبافی كاملاً ویژه و در عین حال بسیار عمومی، عقدهای واقعی به وجود میآورد كه در آن عشق به آتش و ترس از آتش، غریزهی حیات و غریزهی مرگ، به هم میآمیزند، در یك كلام، میتوان آنرا عقدهی امپدوكلس (2) نامید. در یكی از نوشتههای عجیب ژرژ ساند (George Sand) نموّ و گسترش این عقده را ملاحظه میتوان كرد. این یكی از نوشتههای ژرژ ساند در دوران جوانی اوست كه فراموش نشدنش مرهون همت اورورساند (Aurore Sand) است. شاید این اثر كه سرگذشت خیالباف Histoire du Reveur نام دارد، پیش از نخستین سفر نویسنده به ایتالیا، پیش از نخستین آتشفشانی، پس از زناشویی، اما پیش از نخستین عشق، نوشته شده باشد. (3) به هر حال نشان كوه آتشفشان (و آتشریزی كوه)، البته بیشتر به صورت روایتی تخیلی تا به شكل وصفی واقعی، در آن نقش بسته است. و چنین چیزی غالباً در ادبیات پیش میآید. مثلاً نوشتهای به همین اندازه غریب از ژان- پل Jean-Paul هست كه در آن نویسنده، خواب (یا در عالم خیال) میبیند كه خورشید پسر زمین، از دهانهی كوه آتشفشانی كه در حال فوران و گدازش است، به آسمان پرتاب میشود. اما چون خیالبافی بیش از خواب برای ما آموزنده است، ببینیم ژرژ ساند چه میگوید.
برای تماشای سیسیل در شعلههای آتش بر زمینهی دریای تابان، در نخستین ساعات روز: مسافر، در آغاز شب از سراشیبهای كوه اتنا (Etna) بالا میرود. به غار بز (Grotte des Chèvres) كه میرسد، برای خوابیدن در آن محل، درنگ میكند. اما چون خواب به چشمانش نمیآید، در كنار آتشی كه با چوب درخت غان افروخته، توسن خیالش به جولان درمیآید. در این حالت او طبیعتاً (ص22) «آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته و به اخگرهای سرخ اجاق كه از آن شعلههای قرمز و آبی به هزار شكل گوناگون و با هزار تاب و شكن، برمیخاست، خیره شده بود. با خود میاندیشید این تصویر كوچكی است از بازی شعلهها و حركت مادهی مذابی كه از كوه آتشفشان اتنا به هنگام طغیان برمیخیزد و میتراود. ای كاش بخت آن را داشتم كه این نمایش ستایشانگیز را با همهی هولناكی آن ببینم.» چگونه میتوان منظرهای را كه هرگز ندیدهایم ستایش كرد؟ و اما نویسنده گویی برای آنكه محور خیالبافی گسترشپذیر و دامن گسترش را بهتر به ما بنماید، چنین ادامه میدهد: «كاش چشمان مورچه را داشتم تا با آن چشمان این آتش افروخته با چوب درخت غان را با ستایش مینگریستم. این دسته پروانههای كوچك سپیدفام با چه شور و شوق (مستانه) و ولع خاص دلباختگان خود را در این آتش میافكنند! این آتش برای آنها كوه آتشفشان با همهی شكوه و هیبت آنست. این نمایش آتش سوزی عظیمی است! این نور تابناك فروزان، آنها را مست و خیره و از خود بیخود میكند و به هیجان میآورد، همانگونه كه دیدن جنگلی آتش گرفته برای من چنین خواهد بود.» چنانكه میبینیم عشق و مرگ و آتش در یك لحظه به هم آمیختهاند. آنچه گذرا و سپنجی است، با قربان كردن خود در مسلخ آتش، مظهر و نمونهی جاودانگی میشود. مرگ كامل و تمام بیآنكه هیچ نشانی از خود به جا بگذارد، ضامن رهسپار شدن و راه یافتن ما به عالم علوی است. هر چیزی را میباید از دست داد، تا همه چیز به دست آورد. معنای حكمتی كه آتش به ما میآموزد، روشن است: «پس از آنكه به ترفند و مهارت، از راه عشق و یا به تندی و خشونت، همه چیز به دست آوردی، میباید همه را وانهی و خود را نیست كنی» (دانونزیو D`Annunzio در Contemplation de La Mort). همچنانكه ژیونو (Giono) در Les Vraies richesses میگوید (ص134): چنین است لااقل رشد عقلانی «نژادهای (اقوام) كهن مانند هندویان یا آزتكها، نزد مردمی كه حكمت و خشونت (ریاضت) مذهبیشان، آنان را چنان نزار و تكیده كرده كه كاملاً خشكیده شدهاند و بر فرق سرشان فقط گوی و كرهای از هوش دارند (می درخشد)». ژیونو میگوید تنها این عقل زدگان، این موجوداتی كه مقهور غرایز شكل گیری و هیئت پذیری عقلانی شدهاند، «می توانند دریچهی تنور را بشكنند و در سرّ آتش انباز شوند.» (4)
این چیزیست كه ژرژ ساند میخواهد به ما بفهماند. به محض آنكه خیالبافی قهرمانش تمركز پیدا كرد، ملك آتشفشان پدیدار میگردد. او «روی خاكسترهای آبی و قرمز میرقصد... و بر دانهی برفی چون مركب سوار میشود و طوفان وی را با خود میبرد». خیالباف را از بنای چهارگوشی كه برحسب روایات، ساختمان آن به امپدوكلس نسبت داده شده، بیرون میكشد (ص50). «بیا ای شاه من! تاج آتشینت را كه به رنگهای سفید و آبی گوگردی است و به هزاران نور الماس و یاقوت میدرخشد، بر سه نه!» و خیالباف كه آمادهی قربان شدن است، پاسخ میدهد: «من آمادهام! مرا با گدازههای سوزان كه چون رود روان است، در بر گیر، در آغوش آتشینت بفشار، همچنانكه عاشقی، نامزدش را دربرمیگیرد. من ردای قرمز در بر كردهام. و با رنگهای تو خود را آراستهام. تو نیز جامعهی ارغوانیت را در بر كن. و تهیگاههایت را با این چینهای فروزان بپوشان. اتنا، بیا، اتنا! درهایت را كه از سنگ رخام است، بشكن و قیر و زفت و گوگرد قی كن. سنگ و فلز و آتش بیرون بریز!...». در آغوشِ آتش، مرگ، مرگ نیست. «در آن جایگاه اثیری (و مثالی) كه تو مرا به آنجا میبری، مرگ نمیتواند بود... تن زود شكنم در آتش میتواند سوخت، اما روانم باید با آن عناصر لطیف كه وجود ترا میسازند، درآمیزد. - ملك آتش گوشهی ردای قرمز خود را به روی خیالباف افكند و گفت: بسیار خوب، با زندگانی آدمیزادگان وداع كن و به دنبال من بیا تا به زندگانی اشباح بپیوندی.»
بدینگونه خیالبافی در كنار آتش، هنگامی كه شعلهها، شاخههای نازك و شكنندهی غان را در هم میپیچند، برای تجسم آتشفشان و پشتهی هیزم افروخته (ای كه آدمها را در آن زنده زنده میسوختند)، كفایت میكند. همینقدر كافی است كه پرِ كاهی، در دود به پرواز آید، تا پرش و جستن آن ذرّه، ما را به تفكر در باب سرنوشتمان وادارد! چگونه بهتر ازین میتوان اثبات كرد كه نظارهی آتش ما را به سرچشمهی تفكرات فلسفی رهنمون میشود؟ اگر آتش كه در واقع پدیدهای كاملاً استثنائی و نادر است، یكی از عناصر سازندهی كیهان به نظر آمده، نه از اینروست كه یكی از عناصر اندیشه و عنصری ممتاز برای خیالبافی است؟
با تشخیص عقدهای روانی، چنین مینماید كه بعضی آثار شعری را میتوان بهتر و به صورتی جامعتر و كاملتر، درك كرد. درواقع وحدت هر اثر شعری، منحصراً مدیون و مرهون وجود عقدهای است. اگر عقده نباشد، اثر كه از ریشههایش بریده شده، دیگر با ناخودآگاهی ارتباط ندارد، و سرد و ساختگی و دروغین به نظر میرسد. برعكس اثری، ولو ناتمام، كه به صورت روایات مختلف و مكرر و از سر گرفته شده باقی مانده و به دست ما رسیده، مثل Empedokles هلدرلین (Holderlin)، فقط به همین علت كه با عقدهی امپدوكلس پیوند خورده، دارای وحدت و پیوستگی است. برخلاف Hypérion (5) كه برای خود زندگانیای برمیگزیند كه با زندگانی طبیعت صمیمانهتر درمیآمیزد، امپدوكلس مرگی انتخاب میكند كه او را در جوهرهی ناب آتشفشان میگذارد. (6) این دو راه حل، همان گونه كه پیر برتو (Pierre Berteau) به درستی میگوید، برخلاف آنچه در بادی امر به نظر میآید، سخت به هم نزدیكاند. امپدوكلس، هیپریونی است كه عناصر ورتری را از وجود خود رانده، و با ایثار نفس، قدرت خویش را به ثبوت میرساند و از خود ضعف و زبونی نشان نمیدهد؛ او «انسانی كامل و پخته، قهرمان اسطورهای دوران باستانی، بخرد و متكی به خود و مطمئن از نفس خویشتن است كه در نظرش مرگ ارادی، عملی نشانهی قدرت ایمان مؤیّد نیروی فرزانگی وی است»، (7) مرگ در شعلههای آتش، از هر نوع مرگ دیگری، كمتر مرگی در تنهایی است، و به راستی مرگی كیهانی است كه در آن عالمی به همراه آدم اندیشهگر نابود میشود. پشتهی هیزم افروخته، یار همراهیست كه دوش به دوش آدمی كه در آتش آن میسوزد، راه تكامل میپوید.
تنها آنكه هرگز نمیمیرد، نیكو است، و تنها
كسی برای ما هرگز نمیمیرد كه با ما میمیرد.
دانونزیو (D`Annunzio)
گاه جان آدمی در كنار آتشی انبوه احساس میكند كه عقدهی امپدوكلس در او به جوش و خروش آمده است. فوسكارینا (Foscarina) قهرمان داستان دانونزیو كه از آتش درونی عشقی در آكنده به نومیدی میسوزد، هنگامی كه به كورهی شیشهگر، خیره مینگرد، آرزو میكند كه در شعلههای آتش میسوخت و نیست میشد (8): «دل زن كه شیفتهی فنا و برای مردن از خود بیخود بود، ناله سر میداد كه ای كاش از میان میرفتم، ناپدید میشدم، و هیچ اثری از خود به جا نمیگذاشتم! این آتش میتواند در آنی مرا همچون پیچكی و پر كاهی، به كام در كشد. و با این اندیشه، به دهانههای بازی نزدیك میشد كه از آنجا میدید چگونه شعلههای ریزان و روان، فروزندهتر از نیمروز تابستان، به دورِ كوزههای گلی میپیچد كه در درون آنها، كلوخهی معدنیِ هنوز بیشكلی، میگداخت و كارگران حاضر در اطراف، با چهرههای پوشیده از آتشپناه، مراقب بودند تا با میلهای آهنی در آن بدمند و با قوت لبان، به كانیِ بیشكل، شكل و صورتی بدهند.»
چنانكه میبینیم، دعوت و ندای آتش در موقعیتهای بس مختلف، مضمون شاعرانهی اساسیایست. این ندا در زندگانی امروز، با هیچ مشاهدهی مثبت و تحصلی مطابقت نمیكند، و با این حال در ما شوری برمیانگیزد. از ویكتورهوگو تا هنری دورنیه (Henri de Régnier، آتشی كه هركولس افروخت، به مثابهی نمادی طبیعی، سرنوشت بشر را در نظر ما تصویر میكند. بنابراین آنچه برای معرفت عینی، سراسر ساختگی و تصنعی است، در قلمرو خیالبافیهای ناخودآگاه، واقعیتی عمیق دارد و فعال و در كار است. رؤیا و خیال از تجربه، نیرومندتراند.
پینوشتها:
1.Penseur منظور مجسمهی معروف اوگوست رودن A.Rodin است (مترجم).
2.به گمانم باشلار، كوه آتشفشان را به دو معنی آورده است: یكی به معنای معمولی آتشریزی كوه و دیگر به معنای مجازی آتش و لهیب عشق.
ژرژ ساند كه در 10 دسامبر 1822 ازدواج كرده بود، در 1830 با نخستین معشوقش Jules Sandeau آشنا شد، و در 1833 با آلفرد دوموسه طرح دوستی ریخت و به همراه وی در 12 دسامبر 1833 نخستین بار به ایتالیا (ونیز) سفر كرد، ولی در همان سفر بر دكتر Pagello شیفته گردید و موسه ناچار تنها ایتالیا را ترك گفت و در پی او ژرژ ساند با پاژلو در ژوئیه 1834 به فرانسه بازگشت.
برای تفصیل مطلب ر.ك به: شمارهی مخصوص مجلهی Europe مورخ ژوئن-ژوئیه 1954 دربارهی ژرژ ساند (مترجم).
3. Empédocle
4.«مثل مشاهدت سرّ، مثل سوختن آتش است. اصل آتش مشاهدت است و زبانه زدن او چو جوشش اشتیاق است. خدرههای او اشارت است و دود او عبارت است. «چون آتش قوی باشد، هم خود را سوزد و هم اغیار را. و چون ضعیف گردد بر غیر قدرت ندارد، از خود تعدی نكند. و چون قوی باشد، هم خود را سوزد و هم اغیار را به حرارت بسوزد، و به ضیا بنماید. یكی از او نمایش بردارد و یكی از او سوزش بردارد. نمایش عام راست و سوزش خاص را. آنكه نمایش بردارد به صفات خویش قایم است و آنكه سوزش بردارد، از صفات خویش فانی است. سوخته را صفت نبود. هرچه را سوختند، جوهری دیگر گردد جز آن جوهر كه پیش از سوختن است. «آمدیم بر زبانهی آتش. گفتیم زبانهی آتش غلیان شوق است. هرچند آتش قویتر، زبانهی او صعبتر. از سرّ هاسرّ است كه ضیای آتش وی بیش از ساحت صدر را نور ندهد، چون چراغی كه بیش از خانه روشن نكند، و از سرّها سرّ است كه عالمی را روشن كند چون آتش حریق. و از سرّها سرّ است كه زبانهی آتش او از عرش بگذرد. لكن بباید دانستن كه قوت ضیای زبانهی آتش به مقدار بلاجوهر حرقت باشد. آنكه نظارهای بود، ضیا بیند و از سوختن خبر ندارد.
«آمدیم به وصف خدره آتش كه بزند. آن خدره كه بزند چون سوخته را بیند هم آنكه بگیرد. سوخته را بوی آتش بسنده باشد، و ناسوخته را آتش قوی باید تا بسوزد.
«آمدیم به دود كه دود، عبارت است. از دود فایدهای حاصل نیاید جز دانستن كه از آنجا كه دود آید، آن جا آتش است...».خواجه امام ابو ابراهیم اسماعیل بن محمد مستملی بخاری (متوفی 434هـ) شرح التعرّف، لمذهب التصوف، ربع اول، به تصحیح محمد روشن، 1363، ص115-116. (مترجم)
5.پسر آسمان و زمین كه در آسمان زندگی میكرد و خورشید (Helios) پسر اوست (مترجم).
6.برحسب روایات امپدوكلس رفتاری غریب و غرورآمیز داشت و این افسانه دربارهی وی مشهور است كه خود را در دهانهی آتشفشان اتنا انداخت (مترجم).
7.Pierre Berteau,Holderlin,Paris 1936,p.171
8.D`Annunzio,Le Feu,trad ,p.322.
باشلار، گاستون، (1366)، روانكاوی آتش، ترجمه جلال ستاری، تهران: نشر توس، چاپ اول.